دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

عســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــل ...!

توی اعماق تفکراتم بودم که با یه ضربه محبت آمیز و شیرین ، منو از ته اون عمق کشید بیرون !

نپرسید توی چه فکری بودی و چه عمقی ، که اصلن یادم نمیاد ! فقط میدونم اگه توی اون حالت ماشین هم بهم میزد متوجه نمیشدم ...!

داشتم برا خودم توی تفکراتم سیر میکردم که صدای ناز و کوچولوش منو به خودم آورد و تازه فهمیدم کجا هستم و دارم چکار میکنم ...

- سلام !

گفتم که صداش برام مثه یه ضربه بود ! یه دفعه با تمام وجودم تکون خوردم ! انتظار هرچی رو داشتم الا صدای یه بچه ی کوچولو ! اونم اول صبح !

برا یه لحظه یادم رفت کجا هستم و کجا دارم میرم !

نگاهش کردم و با تعجب بهش گفتم : تــــرررسوندیم کوچولو ! نمیگی ممکن بود از ترس بمیرم ؟

با نگاهش که حالا از تعجب زیباتر هم شده بود فقط نگام کرد و یه لبخند ملیح گوشه لبش نشست .

از ترس اینکه از دستم ناراحت نشه ، بلافاصله بهش سلام کردم و حالشو پرسیدم :

- خب ، خانوم خانوما ، داری کجا میری ؟ ( البته از کوله پشتیش معلوم بود !)

- مدرسه 

-کلاس چندمی ؟

- اول 

- مدرسه رو دوست داری ؟ ( فقط با سر جواب داد . لبخندش توی صورت گرد و ظریفش ، که با مقنعه ی مدرسه ظریف تر و معصومانه تر شده بود چهره ش رو زیباتر کرده بود .)

- درسهاتم که حتمن خوبه ؟ ( دوباره با یه لبخند قشنگ ، جوابمو گرفتم . )

- بزرگ شدی میخوای چکاره بشی ؟ ( جواب این سوال رو میشد حدس زد ! معمولن دخترا دوست دارن معلم بشن ولی این یکی ... )

- دکتر ...!

- خب ، آفرین ، اگه دکتر شدی ، وقتی منم مریض شدم حتمن میام پیشت که خوبم کنی . ( بازم همون لبخند زیبا رو بهم تحویل داد ! انگار توی همین فاصله کم متوجه شده بود تشنه اون لبخندش شدم ! )

به سر خیابون رسیدیم . من باید مستقیم میرفتم و ایشون داخل خیابون ، به طرف مدرسه ش . با دستش بای بای کرد . منم گفتم خداحافظ کوچولو ...

همینطور که ازم دور میشد بهش گفتم : راستی اسمت چیه ؟

با لبخندِ شیرین تر از هر شکری گفت : عســـــــــــــــــــل ...


 

اون روز و روزهای تکراری بعد هم گذشتن و گذشتن ...

و من در طول سال تحصیلی دو سه بار دیگه هم دیدمش و با هم حرف زدیم ...


 

چند وقت پیش دوباره دیدمش ...

بدو اومد و بهم سلام کرد . بهش گفتم ســـــــــــــلاااااااااااام عسل خانم ، حالت خوبه ؟

همون عسل ریزه میزه بود که بازم بهم لبخند زد . بهش گفتم دیدی اسمت یادم مونده ؟

خوشحال شد که اسمشو فراموش نکردم .

حالا رفته کلاس دوم و من بهش گفتم : هوووووووووووَه ! هنوز کلاس دومی ؟ پس کی میری سوم ؟

خندید و گفت : هنوز خیــــــــلی مونده !


حالا جدیدن وقتی از سر کوچه شون وارد خیابون اصلی میشه ، اگه هنوز نیومده باشم ، هی برمیگرده و پشت سرشو نگاه میکنه .

چند روز پیش وقتی داشت پشت سرشو نگاه میکرد ، از دور براش دست تکون دادم . اونم با دستای کوچولوش جوابمو داد . فاصله یه کم دور بود ولی مطمئن بودم داره لبخند میزنه .


یه روز دیگه بهش گفتم : عسل خانم ، میگم ، من دوست دارم هر روز که دارم میرم اداره ، ببینمت . تو چی ؟

نگاهی بهم کرد و درحالی که لبخند قشنگش توی گردی صورت معصومش ، زیبائی خاصی بهش داده بود چشاشو بهم فشرد ...

حرف دلشو با فشردن چشماش گفت و منم گرفتم ! ولی دوست داشتم باهام حرف بزنه ! برا همینم بازم ازش پرسیدم عسل خانوم ، تو هم دوست داری ؟

سرشو به علامت تائید پایین آورد و گفت آره !

( خب ، به من بگین چطور حال خوش اون لحظه ام رو براتون بیان کنم !!!؟ بگذریم ...)


و حالا ، یه بهمن پنجاه و چند ساله ی هفتاد و چند کیلوئی ! صبح که میخواد از خونه بزنه بیرون ، اینقدر این پا و اون پا میکنه و ساعتشو نگاه میکنه تا شاید زمان عبورش از فاصله ی کوتاه ِاون کوچه تا مدرسه ، با زمان عبور عسلک هماهنگ بشه ...

 

به نظر شما بهمنی عقلشو از دست داده ؟

نظرات 40 + ارسال نظر
مرتضی یکشنبه 2 اسفند 1394 ساعت 12:28

من دیر به دیر میام اینورا متاسفانه
پس قضیه ی عسل خانوم که تو گروه گفتن این بود !!!!
ای جاااااان
دلم آب شد

خوشحالم که حتی اگه شده ماهی یه بارم اینجا سر میزنی ...
مطلبی که قابل شما باشه رو ندارم فقط لطف دوستان عزیز کمی تا قسمتی نسبت به من زیاده که از این بابت خدارو شاکرم ...

اَََسی بولیده یکشنبه 2 اسفند 1394 ساعت 01:51 http://tolooeman.blog.ir

پسر همسایه مون که برادر دوستم بود و ما باهاشون رابطه ی خانوادگی داشتیم!
قصه ی شما و عسل مثل قصه ی من و اون سربازه! البته ایشالا شما 120 سال زنده باشین! اما همین که اون سرباز هنوز تو ذهنم مونده با این که اون موقع من خیلی از عسل کوچیکتر بودم، پس شک نکنید که عسل هم همیشه شما رو به یاد خواهد داشت...
احساس بچگی خیلی پاکه و هیچوقت فراموش نمیشه!
آقا بهمن مشکوک میزنیدها!!!

ممنون اَسی جان
انشاالله منم مثه اون سرباز بتونم خاطره ی خوشی از دوران بچگی های عسل جان توی ذهنش بذارم ...

فریبا جمعه 30 بهمن 1394 ساعت 13:11

کجایید عمو بهمن

همینجا زیر سایه ی پر از مهر و محبت شما و دوستان عزیز
جای دوری نرفتم ...یعنی کمند محبت شما عزیزان نمیذاره جائی برم ...

سروش پنج‌شنبه 29 بهمن 1394 ساعت 19:00 http://azadkish.mihanblog.com

وقتی تو اون لحظه حتی ماشین هم بهتون میزد، متوجه نمیشدین، احتمالا با هواپیما بهتون زده که تونسته شما ر از ته اون عمق بیرون بکشه!
ماشالا بهمن خان، من تا آخر نوشته فکر میکردم نویسنده ی پراحساس این متن یک بانو است!
خیلی حس و رابطه ی زیبا و شیرینی بین شما و اون دختربچه برقراره.

سلام بر دوست عزیز و جدید و مهربونمون سروش جان
اول اینکه خیلی خیلی محبت کردین که به این کلبه ی حقیرانه تشریف آوردین و مارو سرافراز کردین .
ممنون که برا خوندن مطالبم وقت صرف نمودین و نظر دادین.
برا اون نظرتون هم کاملن با شما موافقم . گاهی اوقات قدرت بعضی از انسانها معجزه میکنه ...

غریبه چهارشنبه 28 بهمن 1394 ساعت 19:28

سلام
ما که خودمون دو تاشو داریم با نوه میشه سه تا هنوز که هنوز است دلمون قیلی ویلی می ره تا دختر بچه ها را می بینیم
من اسم کوچک تمام مشتری های کوچک و بزرگ مونث را بلدم ولی اسم مشتری های مذکور را خیلی کم در حافظه دارم
اصلا یک احساس پدرانه نسبت به آنها دارم

سلام دوست عزیز و آشنا
منم مثه شما ، دلم قیلی ویلی میره ولی چه کنم که از داشتن دختر و حتی نوه تا الان محرومم...

زرین چهارشنبه 28 بهمن 1394 ساعت 16:51 http://zarrinpur94.blogfa.com

وای با اینکه دوروبرم همیشه پر از بچه بوده دلم خواست این عسل جونو ببینم...شوهر منم دخترا رو خیلی دوست داره..اولا فکر میکردم چون بچه های من دخترن اینجوری میگه ولی حالا که هم نوه پسر وهم دختر داریم میبینم به دختره بیشتر توجه میکنه...خدا همه بچه هارو حفظ کنه چه دختر چه پسر
نوه خیلی شیرینه آقا بهمن انشالا خدا نصیب شما ودیگر دوستان بکنه..
یه خاطره..منم وقتی ابتدایی میخوندیم یه روز موقع بازی تو کوچه مادر بزرگم اینا ،هم خودم وهم دوستام متوجه شدیم آقایی بشدت منو زیر نظر داره ...اونم چندین روز..نگاهش ترسناک نبود وحسرتی توش بود..نمیدونم چرا ،ولی تو افکار کودکانه ام قصه ای براش ساخته بودم وفکر میکردم اون دخترشو از دست داده..دختری که شبیه من بوده.......
وچقدر خوبه که همه جوانب رادر نظر دارید...منظورم جوانب احتیاطی بود که گفته بودید...
آقا بهمن پیاده میرید سر کار؟
یه پست شدا این کامنتم

سلام زرین بانوی عزیز
ممنون از کامنت پر و پیمونتون.باعث افتخاره که من و دوستان رو در شیرینی خاطراتتون شریک میکنید .
و اما در مورد دختر بچه ها کلن دختر بچه ها یه شیرینی خاصی دارن که معمولن پسرا فاقد اون هستن ...ولی در مجموع منم به دعای زیبای شما آمین میگم ...
ضمنن بله ، من پیاده میرم اداره . آخه ربع ساعت بیشتر با خونه فاصله نداره .

اَسی بولیده چهارشنبه 28 بهمن 1394 ساعت 01:07 http://tolooeman.blog.ir

منم کلاس دوم که بودم یه روز پسر همسایه مون ازم پرسید: کلاس چندمی؟ گفتم: دوم
گفت: تااااااازه دومی؟؟؟!!!
قبل از این که مدرسه ای بشم هم وقتایی که تو کوچه در حال بازی بودم همیشه یه سرباز از کوچه مون رد میشد و با دیدنم سمتم میومد و با لبخند باهام حرف میزد! خیلی مهربون بود، کوچه ی ما مسیر هر روزش بود...
بیچاره بعد از ازدواجش از دنیا رفت

چه ناراحت کننده !!!
یه سوال ؟
وقتی شما اون سوال ساده ی پسر همسایه تون رو بیادتون مونده یعنی ممکنه عسل هم منو به خاطرش بمونه ؟

هنوز یلدا دوشنبه 26 بهمن 1394 ساعت 11:07

آخیییی....
دلم خواست عسل رو ببینم :)

آخییییییییییی ...
راستش میخواستم این پست رو با عکس عسل جان زیبا کنم ولی دوست نداشتم خیلی به عسل نزدیک بشم که خدای نکرده در آینده با هرکسی اینقدر سریع دوست نشه ...

ملیحه دوشنبه 26 بهمن 1394 ساعت 10:39

سلام داداش بهمن عزیزم
خدا میدونه چقدر دلم براون تنگ شده.
این بهترین و قشنگترین حسیه که میتونه به ادم دست بده. بچه ها پر از انرژی هستن. خدا حظشون کنه.
ما هم صبحا داریم میریم سر کار علاوه بر صورت ماه و معصوم سوگلی عزیزم. سه تا دختر بچه ناز همسایه بغلیمون که دوتاشون دوغلو هستن و یکی هم از اون دوتا یه کم کوچیکتر اینقدر برامون شکلک در میارن که روزمون میشه پر از قشنگی. انشا.. خدا برا مادر پدرشون نگهشون داره.

سلام بر خواهر خوب و همیشه مهربونم ملیحه خانم عزیز
و خدا میدونه که منم براتون دلتنگ هستم و همیشه برای سلامتی و موفقیتتون دعا میکنم . کاش مجبور به ترک گروه نمیشدین . اونجا واقعن جاتون خالیه .
انشاالله خداوند دست سرشار از مهر و محبتش رو از سر هیچ بچه ای کوتاه نکنه .خصوصن نوردیده ی شما خواهر خوبم را.

سیمرغ دوشنبه 26 بهمن 1394 ساعت 10:30 http://mostakhdem.blog.ir/

سلام عمو بهمن

چقدر لبخندیدم با خوندن پست عسلیتون

امیدوارم خدا زودتر دختردارتون کنه، به هر روشی که میپسندید و اون صلاح میدونه

سلام سیمرغی جان
خوشحالم که لبخندیدین...
ممنون از شما ، ولی دیگه از من گذشته دختردار شدن ، خدا کنه هرچه زودتر نوه دار بشم از هر جنسی که باشه ترجیحن دختر باشه خب بهتره...

نگین دوشنبه 26 بهمن 1394 ساعت 10:30

عسل جون قربون چشمای قشنگت ، یه دقیقه این آقا بهمن ما رو بی خیال شو ، بذار به دوستانشون هم برسن خوب!!
ای بابا همش که نشد عسل !!!



شوخی کردم
باووووووور کنید شوخی کردم
فقط خواستم مثل همیشه کامنت متفاوت بذارم خیر سرم !!
که دلتون شاد بشه که چه دوستان گلی دارین

تنتون سالم
دلتون شاد
زندگیتون پر از عسل
و ایام به کام انشاااااااااااااالله

سلام نگین بانوی عزیز
خودتو ناراحت نکن
هیشکی نمیتونه جای نوه ی عزیزمو بگیره ...
ولی خب ، بقول مادرم : هرگلی بوی خودشو داره ...
راستی امروز منو از دور دید ، برخلاف انتظارم اینقدر صبر کرد تا بهش رسیدم و حال امروزمو خوب کرد ...
منم از خدا میخوام همیشه ی ایامتان لبریز از شادی و عشق به خدا و بندگان خدا باشه ...

شکیبا یکشنبه 25 بهمن 1394 ساعت 19:23 http://sh44.blogsky.com

سلام
حرف منم حرف نگین بانوی عزیزه
انشاالله هر روز همدیگه رو میبینین و شاهد بزرگ شدنش هستین

سلام شکیبا خانم عزیز و گرامی
انشاالله و ممنونم .
منم براتون لحظات ناب و شادی رو توی زندگی ارزو دارم .

پژمان یکشنبه 25 بهمن 1394 ساعت 16:19 http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام عمو بهمن عزیز
باید عرض کنم خیرررررررررررررر. عمو بهمن دلش دختر می خواد. عمو همچین هم سن و سالی نداری. یه خورده همت کنی می تونی دختر دار هم بشی
البته این طور که شما تعریف کردین منم هوس دختر دار شدن به سرم زد. میگم این دور و برا کسی هست بیاد مامان دخترم بشه؟؟؟؟؟

سلام پژمان خان جان
راستش به دوستمون ونوس خانم هم عرض کردم : " دِلُوم ایخاد ! روُم نیبوه"
ضمنن اون دختر خانموتون رو بدین به من ، خودم بزرگش میکنم شما برین دنبال مامان خوبی بگردین برا دخترتون...

ونوس یکشنبه 25 بهمن 1394 ساعت 11:52

سلام
روزهاتون همه عسلی
سنتونو که شوخی کردم
الانم پیشنهاد نمیکنم این یک قلم جنس شیرینو بیارید چون گناه داره بچه...
انشالا چشم رو هم بزارید نوه جون جبران کنه
من فقط بچه های درجه یک خواهر برادرمو دوست دارم.نمیدونم چرا بچه های دیگه برام مهری ندارن و نمیتونم بهشون محبت واقعی کنم

سلام مجدد بر ونوس خانم عزیز
بله مطمئنم که برا سنّم شوخی کردی وگرنه اشکم در میومد ...
برا اون یه قلم هم شرمنده ! خودمم میدونم دیگه کار از کار گذشته ...
بقول معروف دِلُوم ایخاد ! روُم نیبوه...
و در آخر امیدوارم منم نوه هامو ببینم و خدا بخواد و شماهم ببینینشون و از دیدنشون حظ کنید ...

نادی شنبه 24 بهمن 1394 ساعت 11:09

سلام
این تازه گی روح و جان گوارای وجودت.
چقدر نیازمند این تلنگرهای گاه و بی گاه خدا هستیم تا گلخانه دل لبریز از بوی خدا شود..
دوست داشتن چه قدرتی میبخشد

سلام بر نادی عزیز
ممنون از کامنت زیباتون ...
راستی اینو میدونید ، خوندن یه کامنت زیبا هم میتونه کلی به آدمها انرژی ببخشه
بازم ممنونم ...

مرآت جمعه 23 بهمن 1394 ساعت 13:21

سلام داداش عزیز

خیلی زیباست این بی قراری و دل آشوبه

اصلا زندگی بدون عشق و علاقه و دوست داشتن تکراری و کسل کننده است

چقد زیباست که برای دیدن کسی و شنیدن صدایی قلب ادمی ریتمش تندتر بشه و خودشو به درو دیوار بکوبه


تبریک به شما به این دل جوان و شیدا

سلام بر معلم مهربانیها مرآت بانوی عزیز و گرامی
ممنون از اینهمه سلیقه که برای نوشتن این کامنت به خرج دادین ...
واقعن لحظات ناب زندگی همون لحظاتی هستن که با عشق سپری میشن

مهنار جمعه 23 بهمن 1394 ساعت 03:43

عاااالی بود

ممنونم مهناز خانم عزیز
بقول خانوما ، چشمات عاااالی میبینه ...
ضمنن از اینکه این نوشته رو قابل خوندن دونستین و براش وقت گذاشتین ازتون ممنونم و بهتون خوش آمد میگم .

Rojin پنج‌شنبه 22 بهمن 1394 ساعت 21:32 http://rojna.blogfa.com

آخی چه خاطره قشنگ و به یاد موندنی برای شما و عسل کوچولو .

ممنونم از شما روژین خانم جان
و ممنون که با همه ی نیامدن های من ، بازم به من سر میزنی ...
راستش نوشته های شما ، از اون نوع نوشته ها هستن که آدم باید با خیال راحت و فراغ بال بشینه و تا ته مطالب رو بخونه ...
ولی کو فراغ بال و خیال راحت ...

نسرین پنج‌شنبه 22 بهمن 1394 ساعت 14:30 http://yakroozeno.blogsky.com/

samira پنج‌شنبه 22 بهمن 1394 ساعت 11:27 http://tehran65.blogfa.com

منم با فریبا موافقمخوش به حال عسل که هر روز تو راه

مدرسه اش عمو بهمن رو میبینه ...شما هم مهربونید و هم سرشار از

انرژی مثبت:چشمک

نه ! من موافق نیستم ...
خوش به حال من که عسلک اون روز بهم سلام کرد و منو هواخواه خودش کرد ...
ممنون از حُسن نظرتون نسبت به من ...

فریبا چهارشنبه 21 بهمن 1394 ساعت 22:30 http://berketanhaima.blogfa.com

خوش به حال عسل خانوم که خونش تو مسیر شماست
خدا یه نوه دختر خوشگل مثل همین عسل خانوم نصیبتون کنه ان شاالله

انشااله ...

کاکتوس چهارشنبه 21 بهمن 1394 ساعت 21:44

سلام اقا بهمن بزرگوار
خیلی نوشتتون حسه خوب داره ...مرسی ...
گاهی وقتا به همین چیزا دل می بندیم و چقدر هم لذت بخشه
خدا حفظش کنه این عسل خانومو...ماکه ندیده عاشقش شدیم رفت
...ایشالا نوه ی خودتون

سلام کاکتوسی جان
خوشحالم که کمی تونستم حس خوبم رو منتقل کنم ....
و ممنون از نظر لطفتون . خدا کنه هرچه زودتر بی ترس و واهمه دست نوه ی خودمو بگیرم و بریم پارک سرسره سواری ...
ببین چه چیزای کوچیکی دل خوشیهامون میشه ؟و بقول شما چقدر هم لذت بخشه ...

نسرین چهارشنبه 21 بهمن 1394 ساعت 01:12 http://yakroozeno.blogsky.com/

برگشتم که هم جوابمو بگیرم هم یه نکته ی حساس رو ازتون خواهش کنم.
بهش یه جوری بگید اگه با من یا هر کس دیگه راحت نبودی، حتا حرف هم نزن!
اابته بچه ها اونقدر پاکند که به همه اعتماد می کنند تا وقتی برعکسش ثابت بشه.
اینو نوشتم فقط بخاطر اینکه با شناختی که من از شما پیدا کردم، یکی از پاکترین انسان های زمینید اما همه مثل شما نیستد بهمن جان. می دونید منظورم چیه.
اصلن هیشکی نمی تونه مثل شما بهمن باشه. پاک و مهربون.

نسرین بانوی عزیز
اول اینکه واقعن ممنونم که جواب کامنتتون براتون مهمه و این باعث افتخار منه .
دوم اینکه نکته ای رو که فرمودین مد نظر خودمم بوده ، بارها دوست داشتم بهش شکلات بدم ولی بخاطر اینکه عادت نکنه از دست هرکسی چیزی بگیره و خدای نکرده براش مشکلی پیش بیاد از این خواسته ی دلم منصرف شدم ...دوست داشتم بشینم و باهاش دست بدم و دستش رو ببوسم ولی به همون دلائل اینکار رو نکردم .
حالا بازم اگه بیشتر باهم بودیم حتمن بهش میگم که با هرکسی سلام و احوالپرسی نکنه ... ممنون از تذکر بجاتون ...
ضمنن خدا کنه به همون خوبی و درستی که توی ذهن شما نقش بسته ام باشم ...فقط همین ...

نگین چهارشنبه 21 بهمن 1394 ساعت 00:07 http://parisima.blogfa.com

اگه این دلخوشی های کوچیک نشونه از دست دادن عقل باشه که من یه چیزی هم به عقلا بدهکار میشم

باز شما به عشق دیدن یه دختر کوچولوی نازنین از خونه بیرون میزنین ، من که وقتی دارم لباس میپوشم برم بیرون خدا خدا میکنم گربه طلاییه همین دور و برا باشه ببینمش و یه حال و احوالی باهاش بکنم

نه آقا بهمن
اینا رو نمیشه پای از دست دادن عقل گذاشت

اینا نشونه هایی از نیاز به دیدن و لمس کردن سادگی ها و زیبایی هاست ... چیزهای بظاهر کوچیکی که سرعت سرسام آور زندگی باعث شده ازشون غافل بشیم ...
توی این دنیای شلوغ و خشن و کثیف ...

اینقدر زندگی از همه طرف و همه جوره بهمون فشار میاره که یه چیز بظاهر ساده، میتونه برامون اینقدر دلنشین و لذتبخش باشه .. میدونیم که یه چیز خوب یه جایی منتظرمونه و ته دلمون غنج میزنه ...

به نظر من کماکان ساعتتون رو به وقت عسل جان تنظیم کنید و از مصاحبتش لذت ببرید


نگین بانوی عزیزمثل همیشه کاملن درست فرمودی و منم باهاتون موافقم .
برا اون ساعت هم منتظرم بره کلاس سوم تا درس ساعت رو یاد بگیره ...

معلم کوچولو سه‌شنبه 20 بهمن 1394 ساعت 21:37 http://moalem-ko0cho0lo0.blogsky.com/

چه شیرینه این عسل خانوم
من با دیدن پسر بچه ها دلم ضعف میره

واقعن بچه از هر نوعش شیرین و دوست داشتنیه ولی به نظر من دختر بچه ها یه چیز دیگه هستن . یه جورائی تو دل برو تر هستن ...

خلیل سه‌شنبه 20 بهمن 1394 ساعت 21:12 http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام

نه ولاه. عشق است دیگر و قابل احترام.

سلام خلیل جان عزیز
ممنون از لطفتون و ممنون که کنارم هستین ...

tarlan سه‌شنبه 20 بهمن 1394 ساعت 20:54 http://tarlantab.blogsky.com

سلام آقا بهمن عزیز
منم بودم مثل شما میشدم آخه دختر بچه ها خیلی شیرینند مخصوصا اگر مودب هم باشند.
امیدوارم هر چه زودتر بچه ها آستین بالا بزنند و مثل نوید من تنبل نشند.
آرزوی شادی و سلامتی برای شما و خانواده عزیز و عسل نازنینتون دارم

سلام بر ترلان خانم عزیز و محترم
خدارو شکر که دوباره با سلامتی و تندرستی برگشتین و ممنونم که فرصت کردین و به منم سر زدین .
امیدوارم هرچه زودتر خبر مزدوج شدن نوید خان عزیزرو به همه مون بدین و جمعی رو خوشحال کنید ...

سهیلا سه‌شنبه 20 بهمن 1394 ساعت 20:28 http://rooz-2020.blogsky.com/

من میگم بله که از دست داده
اصلا چرا نده
منم بودم کلن شادروان میشدم چه برسه به اینکه عقلمو ازدست بدم
مگه میشه؟ مگه داریم آدم یه عسل جلو چشمش باشه و بیتفاوت روزگارشو بگذرونه
الهی که روزگارتون باوجود قندوعسلی مث عسل به فنا باشه عامو بهمنی
(روزگارت به فنا...لدفن بالحن دیویی تو کلاه قرمزی بخونش)

شوما اگه اینو نگی به دلوم نمیشینه ...
انشاالله روزگار همه قند و عسلی باشه ...

علی امین زاده سه‌شنبه 20 بهمن 1394 ساعت 19:46 http://www.pocket-encyclopedia.com

بپریم؟ حاضری؟ یک، دو، سه...
http://www.pocket-encyclopedia.com/?p=1549
ready up و منتظر حضور سبزتان

ممنون از اطلاع رسانیتون . انشاالله برای فیض بردن خدمت خواهم رسید .

علی امین زاده سه‌شنبه 20 بهمن 1394 ساعت 19:44 http://www.pocket-encyclopedia.com

با بچه ها مهربان باشید اما همیشه یک مقدار بین خودتان و بچه ها فاصله بگذارید. معمولاً پدر و مادرها دوست ندارند ببینند یک آدم غریبه زیاده از حد با بچه ی شان صمیمی شده.

چشم استاد عزیز
ممنون از راهنمائیتون .منم همین کار رو میکنم .

بندباز سه‌شنبه 20 بهمن 1394 ساعت 16:38 http://dbandbaz.blogfa.com/

الان ببین عسلک چه حسی داره هر روز صبح...

ممنون از شما مرجان عزیز
خدا کنه اونم حس منو داشته باشه ...

نسرین سه‌شنبه 20 بهمن 1394 ساعت 14:26 http://yakroozeno.blogsky.com/

نه که از دست نداده... فقط بهمن مهربون ما نوه لازم شده.
ایشالا روزی اول من و بعد شما باشه

خوشم اومد اینجا هم قانونمند و منطقی برخورد میکنی ...
یعنی دقیقن ضرب المثل " آسیاب به نوبت " رو داری رعایت و اجرا میکنی ...
منم از خدا میخوام هرچه زودتر نوه ی گلتون رو توی بغل بگیرین و برامون عکساشو بذاری و باهم حالشو ببریم . خدا کنه این دعا همین امسال مستجاب بشه . آمین .

شیوا سه‌شنبه 20 بهمن 1394 ساعت 13:17

سبلم آقا بهمن عزیز
آقا نوه لازم شدین رفت ! دیگه نمی شه کاریش کرد منم یه دوست کوچولو دارم. یه پسر سه ساله گرد یعنی عرضش از طولش بیشتره بچه ام ولی ما با همملایم حرف نمی زنیم. یعنی اصلا حرف نمی زنیم ! وقتهایی که با مامانش میاد شرکت می دوه میاد پیش من ، منم فقط فشارش میدم و می چلونمش کلا عشق بچه نیستم اما این یکی خیلی کپل و شل و وله

سلام بر شیوای خوش زبون و مهربون
خدا شاهده کلی با خوندن این کامنتتون خندیدم . دقیقن موقعی که داشتم با خوندن " کپل و شل و ول " ! میخندیدم همکارم داره باهام حرف میزنه و من توی صورتش میخندم و به حرفهای جدیش گوش میدم ...
ولی کلن من سالهاست که نوه لازم شدم ، حتی از قبل از ازدواجم نوه لازم بودم

kalaghpar57 سه‌شنبه 20 بهمن 1394 ساعت 11:21 http://kalaghpar57.blogfa.com

سلام آقا بهمن ...خب خدارو شکر به آرزوتون رسیدین ...باز هم صورتتون گل می اندازه و دلتون با هر تیک تاک عقربه ساعت می لرزه...قدر این لحظه های زیبا و پر از راز رو بدونین..

سلام پاییز همیشه طلائی و مهربون
ممنون از کامنت زیباتون . واقعن همینطوره که نوشتی ! وقتی میبینم همه ی هیکلو بخاطر دیدن نیم دقیقه ای یه وجب دختر بچه تکون میدم به خودم میخندم ...

ونوس سه‌شنبه 20 بهمن 1394 ساعت 11:05

سلام و صبح ظهریتون بخیر
خب اینا همه نشون دهنده اینه که بابای وجودتون هوس یه دختر کوشولو کرده
اصلنم ایرادی نداره که یک بهمن 75 ساله با 50 و اندی کیلو وزن صاحب یه دختر بشه.......سنتونو که درست گفتم نه؟
خانمتون که میوه براتون پوست میگیره قول میدم مامان خوبی هم برا عسلتون میشه....
ولی خیعلی خوبه ماشاااالا با این سن و سالتون!!! حوصله بچه مردم و حرف زدن باهاشو دارید...من اینجوری نیستم
انشالا پزشکی عسل جانو ببینید

سلام و درود بر شما و ظهر چسبیده به بعداز ظهرتون بخیر
راستش یکی از حسرتهای منو خانومم همین یه قلم جنسه !برا همینه که به نظر 75 ساله میام با پوستی و استخونی !!!
بعدشم مگه من چند سالمه که حوصله ی بچه هارو نداشته باشم ...نکنه واقعن فکر کردی 75 رو که نوشتی درسته ...
انشاالله موفقیتهای روزافزون غزل خانوم عزیز رو ببینی و برامون تعریف کنی ...
نگفتم پزشکی ، چون نمیدونم به چی علاقه داره ! امیدوارم سفیدبخت بشه و توی زندگیش هیچ غم و اندوهی نباشه . انشاالله

سانیا سه‌شنبه 20 بهمن 1394 ساعت 10:29 http://saniavaravayat.blogsky.com

اخی عزیزم . دختر بچه ها شیرینند عمو . اون هم دختر بچه ای به نام عسل ... مگه بده یک دختر هم پیدا کردین . عالیه کم کم حس خوبی میده به ادم با بچه ها بودن

من کلن عاشق بچه ها هستم خصوصن اگه دختر باشن و از اون بهتر که مودب و شیرین زبون و یه جورهائی معصوم باشن که عسلی همه رو یه جا داره ...

زئوس سه‌شنبه 20 بهمن 1394 ساعت 09:54

سلام بر عمو بهمن مهربون
بسیار هم عالی، ببین عسل چه مهربونی ذاتیی داره که تونسته با یه سلام شما رو اینجور اهلی خودش کنه
گاهی خداوند بنده های خاصی و سرراه ما قرار میده تا با دیدن اونا دلمون آروم بشه.عسل هم هدیه خداوند است به شما.قطعا شما هم هدیه ی ویژه ای هستید برای او.
سایه اتون مستدام.
آقا این یعنی اینکه وقتشه دست بالا بزنید و تشریف ببرید خواستگاری.حیف عسل کوچیکه وگرنه عروس خوبی میشد

سلام زئوس خانم عزیز
میگم حالا عسلی میدونه که اهلیش شدم ؟ کاش میدونست ...
ضمنن کار من و بچه هام دیگه از آستین بالا زدن گذشته ! متاسفانه روزگاری شده که اولویت اول بچه ها فعلن همه چی هست الاّ ازدواج ...

سوفی دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 21:51

سلام.
آخیش!! الهی نوه تون رو که به شیرینی همین عسل خانوم باشه بگیرید تو بغلتون و وقتی بزرگتر شد دست کوچلوش رو بگیرید و باهاش برید خرید.
معلومه که بابابزرگ فوق العاده ایی میشید.

سلام سوفی جان
ممنون از دعای خیرتون .
یعنی میشه منم یه روز بابابزرگ بشم ...

پونی دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 21:47 http://pppooonnnyyy.blogfa.com

عسلی و بهمنی اهلی هم شدن


من که حسابی اهلی اون شدم ...

شاهزاده ی برفی دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 20:53 http://snowprincess-snow.blogsky.com

نه چرا باید عقلتونو از دست داده باشین ؟؟؟ خیلی هم خوبه
با این دوستی یه خاطره ی خوب و شیرین و فراموش نشدنی واسه عسل خانوم میسازین خیلی خوبه

سلام بر دوست جدید و البته عزیزمون شاهزاده ی برفی
یه شاهزاده ی نوزده ساله ی مهربون که لطف کردن و قدم رنجه فرمودن و مارو قابل خوندن دونستن
پرنسس عزیز ، امیدوارم این روزا واقعن براش بشه خاطره ... من که خودم کیفورمیشم از دیدنش ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد