دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

بوف کور ...!!!

- خب بچه ها ! اگه خوبی، بدی دیدین حلال کنین ! من دیگه با اجازه تون دارم میرم !

صدای همیشگی آقای کریمی بودکه با ادبیات خاص خودش ما رو متوجه پایان وقت اداری کرد . همکارای دیگه هم یکی یکی از پشت میزاشون بلند شدن و رفتن ، الا آقای متانت ، که مثل دیروز و مثل پریروز بازم نرفت خونه ...

من بخاطر نوع مسئولیتم باید تا ساعت شش عصر توی اداره میموندم ولی ایشون چرا؟

آقای متانت دلیلی برا موندن نداشت !

چرا نمیره خونه ؟

 نکنه مشکلی داره ؟ اگه مشکلی نداره پس چرا اینقدر تو خودشه ؟چرا غمگین و پکره ؟ واقعن برام سوال بود ...  

وقتی اداره خلوت شد ، آقای متانت از کشوی میزش یه جدول در آورد و مشغول حل جدول شد .

براش چائی بردم و حالشو پرسیدم .

تشکر کرد و چیزی نگفت !

شاید یعنی کاری به کارم نداشته باش !

بهش گفتم اگه توی حل جدول مشکلی داشتی میتونی رو من حساب کنی ! ( الکی ! یعنی من جواب همه چی رو بلدم ! )

بازم تشکر کرد و حرف اضافه ای نزد !

بهش گفتم آقای مدیرخواسته اضافه کار بمونی ؟

گفت نه ! همینجوری موندم .

گفتم حیف نیست وقتِ با خونواده بودن رو توی اداره تلف کنی !

چائی رو داغ و بدون قند سر کشید !

فهمیدم زدم به هدف !

الکی سرشو کرد توی جدول . مطمئن بودم بجز خونه های سیاه جدول چیزی نمی بینه !

دوست داشتم برام حرف بزنه تا کمی سبک بشه ! برا همینم بازم ادامه دادم... !

بهش گفتم بخاطر نوع کارم شش سال اول زندگیمو دور از خونواده بودم و الان با هیچی نمیتونم جبرانش کنم ...

حرفمو تائید کرد وگفت : ولی من اگه نرفتم خونه بخاطر اینه که کسی خونه نیست ! بچه هام رفتن مشهد ...

<!--[if !supportLists]-->- <!--[endif]-->مشهــــــــد !؟

ای بـابـا ! خدا خیرت بده آقای متانت ! این چه زیارتیه که تنها تنها رفتن !؟ مرد حسابی مرخصی هاتو برا قبر بابام میخوای ؟ خو تو هم مرخصی میگرفتی و باهاشون میرفتی که بیشتر بهشون خوش بگذره ! گوررر بابای اداره ! فکر کردی اگه مرخصی نگیری اداره حلوا حلوات میکنه ؟ نه ووالله !

نگاهی به لیوان خالی چائیش کرد ! فهمیدم دوباره چائی لازم شده !

رفتم کل فلاسک رو آوردم وگذاشتم روی میزش . چائی دوم رو براش ریختم و منتظر شدم .

گفت : میدونی چندتا بچه دارم ؟

گفتم آره یه دختر ناز و خوشگل .

گفت : میدونی چند سالشه ؟

گفتم ای بابا شدی نکیر و منکر ؟ خوو دیدمش . مگه نه اونیه که آوردیش اداره ؟ فکر کنم امسال میره دوم ابتدائی !

سرش رو تکون داد و با بغض گفت :

هیچ از خودت نپرسیدی این نوه مه یا بچه ام ؟

گفتم راستش دفعه اول چرا ، خیلی برام سوال بود ولی بعد فکرشو کردم گفتم شاید شما هم از اونائی هستین که دیر صاحب اولاد شدین ، مگه نه ؟

با خودش زمزمه کرد ؛ دیـــــر!

<!--[if !supportLists]-->- <!--[endif]-->بله دیر، ولی نه به اون خاطر ، بخاطر اینکه من دیر ازدواج کردم . چهل و دو سالم بود که ازدواج کردم و الانم فقط همین پریا رو دارم . هشت سالشه .

با گفتن اسم دخترش گل از گلش شکفت !

گفتم مشکلش چیه حالا ؟

لیوان چائی رو گرفت و آهسته آهسته هورت کشید و ادامه داد :

 چند روز پیش به بچه ها گفته بودن پدراتون بیان مدرسه . منم با کلی ذوق و شوق رفتم . چه کیفی میکردم بین اونهمه بچه . خوشحال بودم منم یکی دارم که میتونم دستای کوچولوشو توی دستام بگیرم و به همه پز بدم . لاکردار گرمای وجودش جَووَنم کرده بود ! فقط خدا میدونه چه حالی داشتم !

اینم بگم حواسم بود پریا هی ازم کناره میگیره و نمیخواد دستش تو دستم باشه ! ولی نمیدونستم چرا !

خلاصه اون روز جلسه تموم شد و اومدیم خونه .

متاسفانه اون شب چیزی رو شنیدم که ای کاش اصلن نمی شنیدم !

پریا توی آشپزخونه یواشکی به مامانش میگفت : مامانی ! دیگه هروقت مدرسه گفت باباتون بیاد ، تورو خدا شما بجای بابا بیا !

آقای متانت بی توجه به قیافه مبهوت من ادامه داد :

راستش من از حرف دخترم خیلی شوکه شدم ! میخواستم ازش بپرسم آخه چرا ؟ به چه جرمی ؟

ولی جلوی خودمو گرفتم و چیزی نگفتم . فقط دستمو جلوی دهنم گرفتم که حتی صدای نفسم در نیاد ! که یه دفعه بغضم صدادار نزنه بیرون !

پریا به مامانش گفت :

<!--[if !supportLists]-->- <!--[endif]-->راستش مامانی ، امروز که بابائی اومده بود مدرسه بچه ها دوره­ ام کرده بودن و میگفتن مگه بابا نداری که بابابزرگت اومده مدرسه ؟ همش مسخره­ ام میکردن و بهم میخندیدن . هرچی بهشون میگفتم نخیرهم این بابامه ، اونا میگفتن پ چرا اینقدر پیره !  مامانی دیگه نمیخوام بابام بیاد مدرسه ...


( آخ که اون شب چه زجری کشیده آقای متانت ! و چه شبی رو صبح کرده ایشون ...)


و حالا آقای متانت درست مثل یه لاک پشت که در مواقع خطر توی لاک خودش میره ، تنهائی هاش رو توی لاک اداره سر میکنه !

آقای متانت عاشق زن و بچه شه ! نمیخواد یه لحظه اونارو ناراحت و غمگین ببینه !

آب دهنشو !! نه ، بغضشو قورت داد و گفت : خونواده به تفریح نیاز داره ! به سفر و گردش ، به زیارت رفتن . ولی خب ، بچه­ ام گناه داره ، خوو وقتی با من ناراحته چرا با مامانش نباشه ، من خیلی سنگدل باید باشم که بخاطر خودم اونو ناراحت کنم . بچه ­اس دیگه ، بذار خوش باشه . منم با خوشیش خوشم . لبخندش یه دنیا برام ارزش داره . همینکه توی خونه دستشو میذاره دور گردنم و بهم میگه بابا ، برام کافیه . تازه بهم قول داده از مشهد برام یه کیلو زعفرون بیاره !

 

آقای متانت نیشش رو تا بناگوش باز کرد و کلی به یه کیلو زعفرون خندید و بعد برا اینکه جلوی اشکشو بگیره و خودشو از این مخمصه نجات بده ، نگاهی به جدول انداخت و ازم پرسید :

-  یک افقی ، یکی از آثار صادق هدایته ! شش حرفه ! آخرشم " ر " داره !

منم بخاطر اینکه اشکم روی جدول نریزه از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم ...

در چارچوب اتاق برگشتم وآهسته گفتم :


" بوف کور "

  

وصیت شوم ...!

از جابجا شدن راننده روی صندلی و از نگاهش توی آینه متوجه شدم حرفی توی گلوش گیر کرده و میخواد درد دل کنه ...

-   حاجی چه خبرا ؟ ( اینطوری خواستم کمکش کنم تا سر حرف رو باز کنه ! )

-  خبر سلامتی !

-  انشاالله که اوضاع روبراهه !

-  آره خدارو شکر .

-  ولی قیافه ات چیز دیگه ای میگه !

-  نه ! چیزی نیست . راستش عاموم عمرشو داد به شما !

من که از نحوه گفتن این خبر تعجب کرده بودم گفتم : آخی ! خدا رحمتش کنه ، مریض بود ؟

-نه ! ولی به سختی جون داد !

در حالی که تاسفم بیشتر شده بود علت مرگ سختش رو پرسیدم ! حاجی که حالا با شنیدن سوالم کمی تا قسمتی کیفور شده بود ادامه داد :

- راستشو بخوای عاموم یه مــــرد بود ، یه مــرد واقعی !

منم در حالی که با سرم حرفشو تائید میکردم گفتم :

 بله حتمن همینطوره ، میگن خدا باغبون خوبیه . همیشه گلچین میکنه !

- ببخشید حاجی ، مرحوم عاموت چند سال داشت ؟

( از این سوال متنفرم ! یه جور توهین توش نهفته است ! ولی به نظر میومد برای ادامه اظهار همدردی چاره ای نبود ! آخه حرفی برا گفتن نداشتم ! )

-خدا رحمت کنه رفتگان شمارو ، عاموم حدود هشتاد سالش بود ...!!!

راستش از خدا پنهون نیست ، از شما چه پنهون با شنیدن سن و سال مرحوم عاموش ، هرچه توی دلم آخیییش گفته بودم ، همه رو یه جاپس گرفتم !! آخه توی روزگاری که سینه قبرستون پره از جوونای رشید و ناکام ، مرگ یه پیرمرد هشتاد ساله ، خیلی هم جای آخی و افسوس و ناراحتی نداره ! خصوصن که به سختی هم جون داده !

-  راستی حاجی ، گفتی به سختی مُرد ؟

حاجی که ظاهرن منتظر این سوال بود ، کمی روی صندلی ماشین جابجا شد و اصطلاحن دنده ای چاق کرد و با تنظیم آینه ، توی چشام زل زد و ادامه داد :

اون بنده خدا ، دو سه ماهی میشد که از پا افتاده بود و مریض احوال بود . این اواخر بچه هاش تختشو رو به قبله گذاشته بودن ! گاهی ، یواشکی بالای سرش قرآن میخوندن ، حتی مواقعی هم نبضشو میگرفتن تا از زنده بودنش مطمئن بشن ...

یه روز عاموم پسر بزرگشو صدا میزنه و میگه :

میدونی چرا جون تا نوک دماغم میاد و برمیگرده ! میدونی چرا نمی میرم ؟

پسرش سرشو میندازه پایین و میگه : ای حرفا چیه حاجی ! انشاالله خیلی زود خوب میشی و دوباره باهم میریم مزرعه و زمینو کشت میکنیم ...

پدره ، با عصبانیت سر پسرش داد میزنه و میگه :

 ای حرفها چیه ! خودم بهتر میدونم دارم میمیرم ولی تا یه کار کوچیکی برام انجام ندی راحت نمیشم !

پسر که اول از همه سلامتی پدرش رو آرزو داشت ، سرش رو پایین میندازه و گوش به فرمان پدر میشه ...

-  بابا ! هر دستوری که داشته باشی به دیده منت ، با جون و دل برات انجام میدم ...

پدر پشت تک سرفه های مداومش ، یه نفس عمیق میکشه و با رمقی که براش مونده به پسرش میگه :

یادته سی و چند سال پیش با فلانی سر اون تیکه زمین دعوام شد ؟

پسر بدون فکر کردن ، با سر جواب پدرشو میده ... آخه بزرگترین داغ پدر توی سالهای عمرش همون زمینی بود که به اعتقاد پدر مال اون بود و به زور از دستش درش آورده بودن !

-  یادته حکم به نفع اون نامرد دادن ؟

پسر که همه ی ماجرا رو از حفظ بود بازم حرف پدرش رو با سرتائید میکنه ...

- یادته هیچوقت نتونستم از اون نامرد انتقام بگیرم ؟

و پسر این بار هم با عصبانیت حرف پدرش رو تائید میکنه ...

-  حالا ! دلت میخواد پدرت ای آخر عمری راحت جون به عزرائیل بده !!؟

پسر که با یادآوری ماجرای شکستشون در واقعه زمین بشدت ناراحت و عصبانی و البته سرافکنده شده به پدر میگه : هر دستوری که بدی ، سمعاً و طاعتاً !

پدر به سختی و در حالی که با آخرین رمقش دست پسرش رو توی دستاش گرفته و از اون تعهد میگیره ، با سرفه های خشکی ادامه میده :

میدونم اون نامرد هنوز زنده است ! خبرشو دارم ! میخوام کاری کنی قبل از من بمیره ! اونوقت منم با خیال راحت میمیرم ...

پسر ، هرچی باشه پسر ارشد خانواده و فرزند خلف حاجیه ، خم شد و دست پدرش رو بوسید و بهش قول داد تا فردا کار اون نامرد رو تموم میکنه ...

 

 

از دور صدای تک سرفه های خشک پدر توی حیاط هم شنیده میشد که پسر وارد اتاق میشه و دست پدرش رو می بوسه و پلاستیکی رو کنارش میذاره ...

پسر حاجی میگه : امروز رفتم سرِ زمین کشاورزی اون نامرد ! گوشه ای کمین کردم و توی تاریکی هوا ، موقعی که میخواست برگرده خونه ، کارشو ساختم ! اینم آوردم که خیالت راحت باشه ...

داخل پلاستیک یه گوش بریده بود که برا راحتی خیال پدرش ، تحفه آورده بود ...



راننده که احساس میکرد داره برامون شاهنامه میخونه و از شجاعت های رستم و اسفندیار میگه ، دستی به ته ریشش کشید و از توی آینه وراندازم کرد !!!

من که از شدت غیض و عصبانیت صورتم قرمز و گوشهام داغ شده بودن گفتم :

حــــــاااااجی ! عاموت چطور شد ؟

- خدارو شکر عاموم با شنیدن این خبر خیالش راحت شد و دو روزبعد عمر داد به شما !

- پسر حاجی چه بلائی سرش اومد ؟

- هیچی ، ظاهرن همون موقع یه نفر میبینتش ، روز بعدهم دستگیر شد ...

بهش گفتم : حاجی ! بینی و بین الله ، این چه وصیت شومی بود که عاموت کرده ؟ نمیگه حالا پسرش افتاده زندان و خونواده اش بی سرپرست شدن ؟ نمیگه حالا نوه هاش ممکنه لات و چاقوکش بشن ؟ معتاد و خلافکار بشن ؟ وجدانن عاموت پیش خودش چی فکر کرده ؟

حاجی که ظاهرن نشون میداد حرفامو قبول داره و از وصیت عاموش متاسفه و سرش رو به علامت تائید حرفهام تکون میداد بعنوان نتیجه گیری گفت :

-  " ولی خودمونیم ! بخدا عاموم مــــــرررد بود ! بالاخره انتقام خودشو گرفت...!!!"

 

پ ن: متاسفانه این داستان خیالی نیست ! راننده ی اداره مون حدود 25 سال قبل اونو برام تعریف کرده بود و قصد من از تعریف اون ، به چالش کشیدن انواع و اقسام دیدگاه ها و تفکرات پوچ و عصر حجریه که شوربختانه شاید هنوزم بین بعضی از ماها کمرنگ نشده باشند ...

پ ن : از دوستان عزیزی که با خوندن این داستان ناراحت شدن صمیمانه پوزش میطلبم .

لوح تقدیر ...

خوشحال و شاد و خندون اومد خونه !

یه پاکت پلاستیکی کوچیک تو دستش بود و پرپرمیزدکه اونو نشونمون بده ...

- بابا ؛ بابائی ! یه خبر خوش ! اوووووول شدم !

- چی شده حسین جان ؟ کجا اووول شدی ؟

- مسابقه قرآن ! توی مدرسه و ناحیه اول شدم ، اینارم بهم جایزه دادن !

و با خوشحالی پلاستیک مچاله شده ای رو بهم نشون داد !

داخل پلاستیک چی بود ؟

 یه مداد ، یه پاک کن ، یه دونه تراش ، یه دفتر شصت برگ معمولی و یه برگ لوح تقدیرمچاله شده ...

- حسین جان ، توی مدرسه اول شدی ؟

- نـــــه بـــابـــائـــی ! توی ناحیه ! اونا فکر میکردن من کلاس پنجمم ! اشتباهی رفتم با پنجمی های همه ناحیه مسابقه دادم و اول شدم ...

- یعنی توی فسقل ، بجای کلاس سومی ها ، تونستی با کلاس پنجمی های ناحیه مسابقه بدی واول هم بشی ؟

با غرورخاصی گفت : بله ! پَ چی فکرکردی ...

نگاهی به جایزه ش کردم و دلم آتیش گرفت ! یعنی به بچه های خودشونم اینطوری جایزه میدن ؟

- حسین جان ، چرا لوح تقدیرت مچاله شده ؟ چرا اونو قاب نگرفتن ؟ چرا ازما دعوت نکردن بیاییم مدرسه و سرِ صف تشویقت کنیم ؟

آقا حسین ، مثه همه ی بچه ها انگشتاشو به هم گره زد و دستاشو به چپ و راست چرخوند و گفت :

-بابائی اصن اینطوری نبود که میگی ! امروزآقای ناظم اومد درِ کلاس واین پلاستیکو بهم داد و گفت :

آفرین ! توی ناحیه اول شدی !

بعد ، زنگ تفریح ، دوستام ریختن سرم که جایزه مو ببینن ، اونوخت لوح تقدیرم تو دست بچه ها مچاله شد ! تازه نزدیک بود پاره هم بشه ...

راستش از این نحوه تقدیر کردن آموزش و پرورش بشدت ناراحت شدم !

به پسرم گفتم : حسین جان ، میدونی ارزش کاری که کردی خیلی بیشترازایناست ؟

آقا حسین یه کم خجالت کشید و شاید منظورمومتوجه نشد ! برا همینم بهش گفتم : اجازه میدی برم جایزه شونو به خودشون پس بدم ؟ بعد خودم برات بهترشو بخرم ؟

آقا حسین که معلوم بود خیلی هم از جایزه اش راضی نیست قبول کرد و منم با یه نامه اعتراضی و شدیداللحن ! پلاستیک جایزه رو بردم روی میزرئیس کل اداره ی آموزش و پرورش استان گذاشتم و بدون هیچ توضیحی اومدم بیرون ...

توی نامه هرچی رو که باید و نباید ، نوشتم ...

سه روزبعد ، از مدرسه تماس گرفتن و ازم خواستن که برم واحد فرهنگی و فعالیتهای فوق برنامه اداره آموزش و پرورش ...

اونجا که رفتم ، یه خانومی ازم خواست پسرمو ببرم تا بهش یه کیف سامسونت جایزه بدن ...

با عصبانیت به خانم مسئول گفتم : خانم ، شما نامه منو خوندین ؟ از کجای نامه ام بوی گدائی میومد که بفکر کمک به ما افتادین ؟

خانومه گفت اشتباه نکنید ، میخواییم جبران کنیم !

بهش گفتم : خانم محترم؛ چی رو میخواین جبران کنید؟ تا حالا شده از پنجره دفترتون نگاهی به خیابون بکنی ؟

آیا روابط وحشتناک دخترا و پسرای دانش آموزرو میبینی ؟ بوی تعفن و گندشو میشنوی ؟ میدونی توی این همه فساد ، وقتی یه بچه ی نه ساله بتونه توی حفظ و قرائت قرآن اول بشه یعنی چی ؟ میدونی وظیفه دارین این سرمایه هارو توی مسیر حفظ کنین ! به نظر شما با این روش های غلط و بی پایه ، بچه های دیگه هم تشویق میشن ؟

خانم عزیز ! اصلن چرا راه دوری بریم ! اهل اخبار شنیدن هستی ؟

چند روزپیش توی اخبار تلویزیون خودمون میگفت یه دخترایرانی که تونسته توی آمریکا درمورد لایه اُزون تحقیقات تازه ای انجام بده ، با دعوت به کاخ سفید ، جایزه شو مستقیمن از دست رئیس جمهوروقت ، رونالد ریگان دریافت کرده !!! میدونی یعنی چه ؟

یعنی اینکه پسرمن وامثال پسرمن ، حداقل دیگه از ته قلبشون ، نمیتونن فریاد بزنن " مرگ بر آمریکا " !!! آخه تفاوت رفتارها رو میبینن و مقایسه میکنن !

خانم مسئول ، سرش پایین بود و ظاهرن حرفی برا گفتن نداشت ...

 ولی من هنوزحرفها برا گفتن داشتم ...

اما از دفترش خارج شدم بدون اینکه امیدی به تغییرداشته باشم ...  

التماس دعا ...

سلام بر دوستان از گل نازک تر و از نسیم صبحگاهی لطیف ترم ...

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

چقدر دلتنگ تک تک شما عزیزان شده ام .

چقدر نبودن در کنار شما عزیزان عذابم میده ...

حالا که نیستم ، چقدر نیاز به شماها رو احساس میکنم . بیشتر از گذشته .

عزیزانِ عزیزتر از جانم ،

تمام کامنتهای پراز مهر و محبتتون رو خوندم . چندین و چند بار هم خوندم و از اینهمه مهر و محبت و صفای شما خواهران و برادران با صفا و مهربانم خوشحال و شرمنده شدم .

راستش نمیدونم بگم خوشحالیم بیشتر بود یا شرمنده گی ام .

ولی خدا شاهده اصلن خودم رو در حد و اندازه ی اینهمه اظهار محبت نمیبینم .

بازم شرمنده که مثل سابق نتونستم به تک تک پیامهای شما دوستان عزیز پاسخ بدم .

از خدا میخوام شرایط رو به گونه ای برام رقم بزنه تا بار دیگه بتونم در کنار شما خوبان باشم و از تجربیاتتون بهره ها ببرم .

از اینکه اینهمه بی مهری منو تحمل کردین و بازم به خونه ی سوت و کورم تشریف میارین صمیمانه ازتون تشکر و قدردانی میکنم .

انشاالله عزاداریهای همه ی شما عزیزان قبول حق و ملتمسانه از همه ی شما خواهران و برادران خوبم التماس دعا دارم ...

به امید دیدار دوباره ی شما دوستان خوبم .

                                          برادر کوچیکتون    بهمن

emoticon

قصه گل پسر من ...!

 یادمه اون قدیما توی منطقه ما رسم عجیبی بود !

وقتی خانومی پسر میزائید خونواده ی شوهر ، اولین کاری که میکردن ، چادر اون زن نگون بخت رو پاره میکردن !

یعنی از روی ناراحتی بوده ؟

یعنی از روی حسادت بوده ؟

میخواستن چشمشو بترسونن ؟

خیرررر ! اصلن اینا نبوده ! در واقع میخواستن به مادر بچه بگن :

" از حالا تا اطلاع ثانوی نباید پاتو از خونه بذاری بیرون تاااااا گل پسرمونو بزرگ کنی ! "

و مادره هم سعی میکرد تمام وقت ، در خدمت گل پسرش باشه ! تاااااا ....

 

حالا قصه ، قصه گل پسر منه !

منم این آخر عمر خدمت اداریم ، صاحب گل پسری شدم ! و گل پسر من ، در واقع ارتقاء شغلیمه ! یعنی مدیر شدم .

حالا قراره تمام هّم و غمم رو بذارم تااااا این مسئولیت رو به سرانجام مقصود برسونم ...

یعنی منم باید چادرمو پاره بکنم !!!

همه اینارو گفتم که بگم :

چقدر سخته !!!

همیشه لحظه دل کندن و جدا شدن برام سخت بوده ... گاهی اوقات از سلام بدم میاد ، چون میدونم بعدش باید بگم خداحافظ ...

گاهی اوقات از آشنا شدن میترسم ... نکنه یه روز مجبور بشم دل بکنم ...

میدونم حالمو نمیتونم براتون بگم ... میدونم حالم گفتن نداره ...

ولی دوست دارم این حرفارو قبل از خداحافظی بهتون بگم ...

دوست دارم بگم حدود دوسال از شروع حضورم در وبلاگ مهربانو خانم تا حالا ، چی گذشت و چی بودم و چی شدم ، بعد بگم خداحافظ ...

هرچند خداحافظی برام سخته ولی گاهی اوقات باید رفت ، موندن مردابه ...

راستش توی این حال و روزی که دارم جمع و جور کردن افکارم خیلی سخته  ...

آخه چطور میتونم افکارمو جمع کنم ، بعد بهشون بگم منظورمو به دوستانم بگین ...

دوستانم ...

چه کلمه ی قشنگی ...

 چقدر بهم آرامش میده همین چند حرف بظاهر کوچیک ...  د و س ت ...

دو سال به خوبی گذشت . چه لحظاتی که اگه شما دوستان عزیز نبودید معلوم نبود چه حال و روزی داشتم ...

پیامهای دلگرم کننده تون رو هیچ وقت فراموش نمیکنم !

گاهی اوقات اینقدر بهم لطف داشتین که از نوع نوشتنم متوجه غصه م میشدین ...

اون وقت کامنت پشت کامنت ! نگرانی پشت نگرانی :

-آقا بهمن بلا دوره ،

-عمو پَ چته ؟

-عامو نبینم غمت رو !

- آقو بهمن باز چی شده ؟

-خالو تا منو داری غم نداری !

-برادر من نگران نباش ، مگه ما مردیم که تو غصه بخوری ...

و ذره ذره یخهای غصه آب میشدن و میرفتن پی کارشون ! و من چقدر خوش بحالم میشد از اینهمه دوست خوب ...

و من چه سرخوش بودم از زندگی در این فضا ، فضائی مملو از خوبیها و شادیها ...

فضائی که از ظلم و جور و جنایت و بی عدالتی خبری نبود ...

ولی ...

بالاخره اون لحظه ای که منتظرش نبودم رسید ...

لحظه ی تلخ خداحافظی ...

چرا خداحافظی ؟

شرایط شغلیم عوض شده ! مسئولیتی رو قبول کردم که روزی حداقل پانزده ساعت باید براش وقت بذارم ... شایدم بیشتر !

نمیخوام اونجا کم بیارم . برا همینم مجبورم از شاخ و برگهای زندگیم بزنم !

وقت گیرترینشون ، وبلاگ و فضای مجازیه !

فعلن مجبورم با اونا خداحافظی بکنم تااااااا !!


شاید دوباره برگشتم ...

شایدم دیگه برنگشتم ...

ولی لازم میدونم از همه ی عزیزانی که به نوعی با نوشته هام ناراحتشون کردم ، و نتونستم ازشون معذرت خواهی بکنم صمیمانه پوزش بطلبم و دست همه شونو ببوسم و امید به بخشش شون داشته باشم ...

به امید دیدار دوباره ی شما عزیزان ...

                                     مواظب خودتون و خوبی هاتون باشید ...


برادر کوچیک شما بهمن ...


پ.ن : راستی اگه احیانن عزیزانی برام کامنت گذاشتن و من نتونستم مثل سابق بهشون پاسخ بدم اینو به حساب پیری و کوریم نذارن !

دوستتون دارم ...


خدا نگهدار !