دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

نامحرم ...!!!

صدای جیغ و التماس های دلخراش یه زن ، توی شرایط وحشت و اضطراب اون شب لعنتی ، همه رو متوجه پایین دست رودخونه کرد !

تاریکی شب ، قدرت دید رو از همه گرفته بود ! واقعن اونجا چه خبر بود ؟ چه کسی به کمک نیاز داشت ؟

کسی نمیدونست ! ولی هرچه بود ، یه نفر شدیدن گرفتار شده بود و باید به کمکش میرفتیم .

یکی از آقایون با چراغ قوه ، محل صدا رو پیدا کرد . درخت کج شده ای روی آب ، تنها وسیله ای بود که اون خانم رو ازغرق شدن و مرگ حتمی نجات داده بود .

یکی از جمع ما خیلی سریع خودش رو به محل رسوند . 

کسی که کمک میخواست تقریبن از سینه به پایین توی آب بود و با دیدن اون آقا ، به زندگی امیدوار شد . حالا دیگه بجای جیغ و فریاد فقط گریه میکرد ...

ما از دور نگران بودیم نکنه به موقع نرسه ، یا نتونه به تنهائی اونو نجات بده !

دوستمون خیلی سریع خم شد و خواست دست خانمه رو بگیره و از آب بکشه بیرون ...!

ولی با تعجب دیدیم که ایشون بجای اینکه دستش رو به دوستمون بده ، خم شد و کمی رفت توی آب ! انگار دنبال چیزی میگشت ...

بعد با دست چپش از بین پاهاش یه بسته ی سفید رو در آورد و داد دست دوستمون !

ایشونم بسته رو با احتیاط و آروم گذاشت روی زمین و دوباره دستشو برا کمک به اون خانم دراز کرد .

حالا دیگه اون زن با خیال راحت و البته با کلی ترس و لرز دستشو گذاشت توی دست دوستمون و با احتیاط دست دیگه ش رو از درخت جدا کرد و بکمک رفیقمون از آب اومد بیرون ...

اون خانم ، تا از آب بیرون اومد بسته ی سفید رو از روی زمین برداشت و مثل یه شیئ مقدس ، یا بهتره بگم مثل یه چیز فوق العاده عزیز! محکم گرفتش توی بغلش و شونه هاش شروع کردن به لرزیدن...!

بله درست دیده بودیم ! نمیدونم چطور ولی متاسفانه بچه اش رو آب برده بود و برا نجاتش خودشو به آب زده بود ... یه بچه ی قنداقی !

و حالا جسد بی جون بچه ش توی بغلش بود ...

بهمن ماه بود و هوا بشدت سرد !

زمستان و منطقه ی سردسیر و نیمه های شب و تاریکی هوا ! و از همه بدتر سقوط اتوبوس توی دره ای که رودخونه ای ته اون جریان داشت ، شرایط فوق العاده وحشتناک و سختی برامون رقم زده بود !

بزرگترین اشتباه راننده ی اتوبوس این بود که بعد از نماز و شام ، ماشینو دست شاگردش داد و رفت خوابید ... یه شاگرد ناشی و نابلد ... مشخص بود شاگرد شوفر خیلی توی فیلمه ! 

خواب پلکهای همه رو سنگین کرده بود ! توی عمق شیرین خواب بودیم که تکانهای شدیدی همه رو سراسیمه از خواب بیدار کرد ! موقعی از خواب بیدار شدیم که اتوبوس به ته دره رسیده بود و تقریبن نصف ماشین داخل آب رفته بود . شدت جریان آب به حدی بود که هر لحظه امکان غرق شدن اتوبوس وجود داشت ...

اول از همه صدای جیغ و فریاد زنها و بچه ها امکان هر اقدامی رو از همه گرفته بود .

مردها خیلی سریع از پنجره های عقب ماشین رفتیم بیرون و سعی کردیم زنها و بچه هارو از داخل اتوبوس نجات بدیم .

یه صف درست کردیم و مسافرها رو ، دست به دست از اتوبوس به خشکی منتقل می کردیم ... اول از همه بچه های کوچولو که بشدت ترسیده بودن !

نوبت به دختر خانمی رسید حدودن سیزده ، چهارده ساله !

دختری که اگه اون شب نبود شاید زاویه دیدم نسبت به بعضی مسائل و آدمها عوض نمیشد !

وقتی اون دختره رو از نفر جلوئی تحویل گرفتم و خواستم به نفر بعدی تحویل بدم ، متوجه شدم کسی نیست که اونو ازم تحویل بگیره ! آخه نفرات قبلی را رو هوا ازم میگرفتن ! و حالا ...

چطور ممکنه ! پس بقیه کجا رفتن ؟

برگشتم که خبری از بقیه بگیرم . از بقیه ی دوستانی که باید باشند تا همه رو نجات بدیم ولی ظاهرن نبودن !

 متوجه شدم نفر بعد از من دستاشو پشت سرش قایم کرده و دختره رو ازم تحویل نمیگیره !

با تعجب بهش گفتم : پ چه مرگت شده ؟ چرا اینو نمیگیری ؟

وقتی عصبانیت منو دید با نگاه سفیه اندر عاقلی! که حتی توی اون تاریکی هم عمق سفاهتش پیدا بود ! گفت :

آخه نامحرمه ...!!! نااااامحـــــرم ! متوجه نیستی ؟ واقعن نمیبینی که بچه نیست !

خب ، ظاهرن با حساب دودوتای شرعی خودشون ، اوشون حق داشته عصبانی بشه ! کاملن هم حق داشت ... اشتباه از من بود ! من باید اول به قیافه ها نگاه میکردم بعد ....

بله حتمن اشتباه از من بوده !

.....................................................................................

سالها از اون ماجرا گذشته ! سالــها ...

و چقدر دلم میخواد دوباره اوشون رو ببینم ؟؟؟

یعنی راستش میخوام ببینم اونی که اون شب حاضر نبود دست به نامحرم بزنه !

 هنوز بر بام اعتقاداتشه !

 یا از اونور بام افتاده...؟

آخه میدونید ...

همیشه ما ملت افراط و تفریط بوده ایم ...

یا رومی رومیم ! یا زنگی زنگ ...!

یا بیستون میسازیم ...! یا چهل ستون ...!

یا باید خدا رو بخوایم...! یا خرما رو ...!

یا آشمون شور میشه یا بی نمک !

ظاهرن از میانه روی و اعتدال خبری نیست ...

بفرموده امام علی(علیه السلام) 

 " لا تَرَی الْجاهِلَ اِلاَّ مُفْرِطاً او مُفَّرِطاً   "

 " نادان را نبینی مگر اینکه افراط‌گر باشد یا تفریط‌گر"

 

نظرات 31 + ارسال نظر
الهام سه‌شنبه 6 بهمن 1394 ساعت 20:59

دوباره سلام نه فراموش نکردم
مطلب تازه ای برای نوشتن در وبلاگ نداشتم

راستی در مورد این پست هم من یه تجربه ی شخصی دارم که وقتی بهش فک میکنم خنده ام میگیره

سلام بر الهام خانم عزیز
خدارو شکر که مشکل خاصی نیست . انشاالله به زودی کلی مطلب خوب برا نوشتن پیدا میکنید و به این بهونه برمیگردین .
برا نمونه ، همین تجربه ی شخصی رو کاش یا برا ما مینوشتی یا توی وبلاگت ...
در هر صورت منتظر شنیدن و خوندنش هستیم .

الهام دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 20:57

سلام
بله خودم هستم شما مدیر شدین من سرم شلوغ شده
مطالبتون مثل همیشه خوندنی و شیرینه بهتون سر میزنم

سلام الهام خانم عزیز و گرامی
چه حال و چه خبر ؟
چه عجب از اینورا ؟ خوشحال شدم که بهم سر زدین و این نشون میده که باید حال روحی خوبی داشته باشین که به وبلاگ و به نت سر زدین . ممنونم که منم جزء این سر زدن هاتون بودم .
راستی نگفتین چرا وبلاگتون رو تعطیل کردین . دوباره پرسیدم چون فکر کردم شاید فراموش کردین که اینو ازتون پرسیدم .
خدا کنه همه چی بر وفق مرادتون باشه . انشاالله
بازم تشریف بیارین .

سانیا شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 15:40 http://saniavaravayat.blogsky.com

واقعا ناراحت میشم از اینکه این برخورد ها رو میبینم . تو اون شرایط اخه محرم و نامحرم دیگه معنی نداره ...
الان که فکر کنم اصلا افراد دیگه هیچی واسشون مهم نیست ...
من جدیدا که تو کار جدید وارد شدم مریض اقا دارم و چند بار هم پرسیدم گفتند در صورت وجود مرد خانم نباید دست بزنه ولی مریض دارم که میان من میمونم واقعا چه باید کرد ..... بعضی اقایان معتقدند خانم ها اینجور کارها رو تمیز انجام میدهند تا اقا متخصص تو اون زمینه

سانیای عزیز
وقتی ذهنی بیماره ، دیگه این شرایط و اون شرایط نداره ... بیماره دیگه بیمااااارررر
ضمنن برای کار جدیدتون هم براتون موفقیت آرزو دارم .

خلیل جمعه 2 بهمن 1394 ساعت 21:41 http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام

حق با شماست.

سلام خلیل جان
ممنون از نظر لطف شما.

سوفی چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 23:09

سلام های گرم در زمستانی سرد تقدیم به عمو بهمن مهربان.
معتقدم گاهی فقط میشه سری تکان داد از تاسف و چیزی نگفت. فقط موندم که چرا بعضی از آدم نمی فهمند که هر إنسانی حق یکبار زندگی رو داره و نباید باعث شد طوریش بشه یا صدمه ی بهش برسه حالا به هر دلیل و عقیده ای.
به جمله ی أولم خودم دارم میخندم، چه زمستان سردی! اینجا هوا واسه چند روز به ٩ درجه زیر صفر رسید صدای همه درآمد، بنابراین از اونجایی که عقیده دارم صدای اینها خیلی زود به گوش خدا میرسه امروز هوا ٨ درجه شد و فردا ١٠ درجه میشه و وسط زمستون درخت ها شکوفه کرده اند.
شاد باشید عموی مهربان.

و سلام های گرم من در زمستانی وِلرم بر شما سوفی عزیز و گرامی
و اما اینکه چرا بعضی از آدمها نمیفهمند ؟
چونکه آدم نیستن وگرنه میفهمیدن...
و اما برای استجابت دعای اونور آبیا...
خودمون اینو قبول داریم ... خدا بیشتر به صداقتتون میره تا به تعداد رکعتهای نمازهاتون ...
لطفن برا ماهم دعا کنید.

اَسی بولیده چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 00:14 http://tolooeman.blog.ir

قصه اون خانم خیلی دردناک بود
واقعا واسه اون آقا متاسفم که تو اون شرایط هم جنسیت طرفش براش مهم بوده و رو رفتارش تاثیر داشته

واقعیت اینه که اگه اون حادثه برای اون خانم و بچه اش پیش نمیومد ، بقیه ی ماجرا رو میشد بعنوان یه خاطره ی تلخ خنده دار تصور کرد ...
ولی افسوس که اون مادر برای همیشه داغدار عزیزش شد ...و تلخی این ماجرا برای همیشه موند ...

مرآت سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 21:46

سلام داداش عزیز

ممنون از شما

مادر همسرم به رحمت خدا رفتن

سلام بر معلم خوب و مهربونمون مرآت بانوی گرامی
هم خیلی خیلی خوشحالم از حضورتون و هم خیلی خیلی متاسف شدم از شنیدن این خبر
خدا جمیع رفتگان رو رحمت کنه خصوصن مادر همسر عزیزتون رو .روحشون شاد و با نیکان و خوبان همنشین باشن انشاالله.
انشاالله غم آخرتون باشه و پشت پای اون مرحومه برا بازماندگانش خیر و برکت و سلامت و سعادت باشه .

نادی دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 21:04

سلام
در جامعه ای که تصور نادرستی از بایدها و نبایدهای دین داده میشه بی آنکه فلسفه ی آن تبیین بشه ،چنین واکنشی کاملا بدیهانه است..جالبه که یه عده این تقصیرات رو به گردن دین می گذارند..

سلام بر شما
به نظر من ، متولیان دینی در روشنگری های خودشان کوتاهی کرده اند که چنین افرادی با چنان تفکراتی پا گرفته اند. و این مشکل عقبه ده ساله و بیست ساله ندارد ...قرن هاست که مردم گرفتار چنین تصورات نادرستی هستند و متولیان یا خاموشند و سکوت کرده اند و یا در بدترین شرایط اجازه داده اند که عده ای استفاده ببرند ...

سیمرغ دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 13:41 http://mostakhdem.blog.ir/

خب پست شما غمناکه
ولی من میخوام یه کامنت طنز واسش بذارم
عین این اتفاق تو مکه افتاد
وقتی حاجیا محرم شدند، زنه افتاد تو جوب و شوهرش حاضر نبود دستشو بگیره درش بیاره
میگفت بهم نامحرمی

حالا بیا و بهش ثابت کن بابا جان در احرام، زنت بهت حروم میشه نه نامحرم

وااااااااا... حروم و نامحرم دوتااااااس؟؟؟
خوب شد اینو گفتی ...لااقل اگه رفتم حج حواسم باشه خانومم توی جوب نیفته ...
ولی خدائیش موندیم با این مسلموناتون !!!

زئوس دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 10:34

سلام بر دوست باوفای عزیز
ممنون که اینهمه برایم وقت گذاشتید یک هفته ای پایتخت نشین شده بودم.ابته دریغ از نشستن همش تو تاکسی و مطب دکتر بودم.

سپاسگزارم که چراغ و بع قول سهیلا روشن نگه داشتید.
والا من با این بحث محرم نامحرم مشکل داره اخه وقت اضطرار حکم چیز دیگه ایه و اون اقا کلا از همه طرف بوم افتاده بودم کسی که نتونه تو اون شرایط نفسش و کنترل کنه و افکار پلید به سرش بزنه نوبره.
اما بیچاره اون خانمه چه دردی کشیده.خیلی متاسف شدم

سلام بر زئوس خانم و خیلی خیلی خوش اومدین .
خوشحالم که بسلامتی برگشتین .انشاالله نه تنها چراغ وبلاگتون ، بلکه چراغ خونه تون همیشه به خوبی و خوشی روشن باشه انشاالله.
و اما اون آقاهه و کلن اون ماجرا واقعن دردناک بود ولی متاسفانه از این جور آدمها کم نداریم ...

سحر دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 07:54 http://meandmydaughter.blogfa.com

این جور مواقع ادم متعجب نمیشه بیشتر متاسف میشه

سلااااام بر دوست خوب و مهربان و بسیار کم پیدایمان سحر خانم گرامی
باور میکنی چقدر از حضورتون خوشحال شدم . بارها و بارها به وبلاگتون سر زدم و دیدم به روزش نکردی ! چرا ؟ نمیدونم . فقط امیدوار بودم که مشغله های خوب زندگی باعث شده باشه تا به وبلاگتون سر نزنید .
بهرحال ممنونم از حضورتون .و متاسفم که از این نوشته متاسف شدین ...

بندباز یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 22:21 http://dbandbaz.blogfa.com/

سلام جناب بهمن عزیز! خوشحالم که دوباره فرصتی دست داد که در کنار شما دوستان عزیز باشم.
راستش فکر می کنم عقل و دین همیشه یک حرف واحد رو با هم می زنند! نجات جان یک انسان از رعایت اصول شرعی واجب تره! اون هم توی شرایط اضطراری!... نمی دونم چرا گاهی خودمون رو الکی مقدس جلوه می دیم!
از خوندن ماجرای اون نوزاد حسابی حالم گرفته شد... حادثه ی دلخراشی بوده...

سلام خواهر عزیز و خیلی خیلی خوش اومدین
منم با نظرتون کاملن موافقم ، اگه دین بخواد حرفی خلاف عقل بزنه محکوم به شکسته !خصوصن که در دین ما عقل یکی از منابع اجتهاده...

کاکتوس یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 22:08

سلام اقا بهمن عزیز
خوبید؟
اول بگم خاطرات سفر عالی بود
دوم اینکه این خاطره خیلی سخت بود
سوم اینکه واقعا ما یا افراطیم یا تفریط
من که حد وسط ندارم خخخخ
از این قبیل اتفاقا زیاد دیدم
مثلا چند وقت پیش رفته بودیم کوه و این حرفا
وسط صخره و این حرفا یک دختر خانومه محترمی گیر کرد و یکی از اقایون خوایت کمکش کنه دستش پارچه ای بست وقتی مسیول گروه این حرکتو دید کلی عصبانی شد و گفت وقتی میای کوه کل گروه خانوادت میشن و این حرفا اصلا مهم نیست اعتقاداتتو نگه دار برای خودت مهم نحات جون ادماست ....
نمیدونم اون اقا تو اون وضعیت ....
بگذریم ..حتما حق داشته ...
خوب چندم بودم اقا یادم رفت اصلا
تشریف بیارید وبلاگم که چایی اماده ی امادست

سلام بر کاکتوس عزیز و گرامو این حرفا...
من ادامه ش میدم:
چهارم اینکه اون آقائی که به دستش پارچه بسته بالاخره یه راهی برا کمک کردن پیدا کرده ولی اون اقا همراه ما دستاشو گذاشت پشت سرش و هیچ راهی به ذهنش نرسید و این حرفا
خب از شوخی گذشته ، ممنونم بابت حضورتون و دعوتتونچشم خدمت میرسم.

حقوقدان یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 19:11

چقدناراحت کننده

ناراحت کننده و بس ...؟؟؟
واقعن وجود چنین تفکراتی در جامعه فاجعه است ...

ممنون از حضورتون در این وبلاگ ، و سپاس از اینکه نظر دادین .

شکیبا یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 12:00 http://sh44.blogsky.com

سلام
متاسفانه همیشه بدبخت این افراط و تفریط ها هستیم
اما دست همگیتئون درد نکنه که موندین و به همدیگه کمک کردین

سلام بر شکیبا خانم عزیز
جالبه که قرآن ما رو امت وسط معرفی میکنه و همیشه مسلمونارو از افراط و تفریط برحذر داشته ...
بعدشم مگه میشد که بی تفاوت باشیم ...

مامان نازدونه ها یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 10:03 http://nazdooneha.blogfa.com

خدای من خیلی حرفه که تو اون شرایط به بهانه ی احکام دین بخوای از کمک کردن منصرف بشی
آخر پستت باعث شد غمگینی صحنه های اولش از یادم بره (:

متاسفانه اونائی که همیشه کاسه داغتر از آش بوده ان در چنین شرایطی چنین احکامی صادر میکنن و به خیال پوچشان دارن پا جای پای پیغمبر میذارن ...

[ بدون نام ] شنبه 26 دی 1394 ساعت 22:20

دوستدار،
شاقول سنجش خرافات درظرف زمان ومکان وافراد،متفاوفت خواهدبود.درخردجمعی انسان معاصرهرآنچه درترازوی عقل قابل سنجش نباشدخرافه است.
باتشکر

سلام دوست ناشناس و بسیار عزیز
جمله قابل تاملی نوشتین و ممنون از اینکه این نوشته رو خوندین و برامون نظر دادین .
کاش اسم و آدرسی هم مینوشتین تا بیشتر شمارو میشناختیم ...

سهیلا شنبه 26 دی 1394 ساعت 20:03 http://rooz-2020.blogsky.com/

نمیدونم چرا باخوندن این پست یاد اون جوکه قدیمیه افتادم
عرضم به حضور انورتون کوکا جوکه این بود:
میگفتن یه یارویی از یه بلندی سقوط میکنه وهمون وقت از ته دلش داد میزنه یاامام حسن ن ن ن ن ن منو بگیررررررر
بعد یهو یه دستی از غیب ظاهر میشه و اونو بین زمین و آسمون میگیره....
یارو خوشحال میشه و کلی ذوق میکنه و تشکر میکنه
بعد صاحب اون دست از یارو میپرسه راستی تو منظورت کدوم امام حسن بود
یارو میگه امام حسن بن علی
صاحب دست درحالی که دستشو از زیر طرف میکشه بیرون و اونو برعکس بین زمین و آسمون نگه میداره میگه..خو من امام حسن عسکری هستم و یارو رو ول میکنه......

واقعا تا وقتی این جهالتها هست و اعتقادات مزخرف فدای انسانیت میشه همینه و چیزی هم عوض نمیشه...

جالبه !
هیچ فکر نمیکردم ائمه هم اهل شوخی و مزاح باشن ...
ولی خب از شوخی گذشته ، باید با کمال تاسف گفت که جهالت بیماری کشنده ایه که با رشد عقلی و فکری و تمام پیشرفتهای شگرف بشری بازم از بین که نرفته هیچ ! رشد چشمگیری هم داشته ...

زرین شنبه 26 دی 1394 ساعت 19:50 http://zarrinpur94.blogfa.com

روزی
1393/07/17 - 20:47
ﺭﻭﺯﯼ ﯾﮏ ﺯﺭﺗﺸﺘﻲ ﻭ ﯾﮏ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺑﺎ ﺩﺭﺷﮑﻪ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﭘﯿﻤﻮﺩﻥ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺩﺭ ﺣﯿﻦ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﯼ 12 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﺒﺪ ﭘﺮ ﻣﯿﻮﻩ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﮐﻨﺪ . ﺯﺭﺗﺸﺘﻲ ﺍﺯ ﺩﺭﺷﮑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺎﯾﺪ ﺳﺒﺪ ﻣﯿﻮﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﻭﺷﺶ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﺎﻥ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻣﯿﺮﻭﺩ ، ﺩﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻧﺴﻮﯼ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﻣﯿﺮﺳﺎﻧﺪ . ﺩﺭ ﺣﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺭﻭﺑﻪ ﺯﺭﺗﺸﺘﯽ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﺩﯾﻦ ﻣﺎ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﻮﺳﺖ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﻋﻤﻠﯽ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ ، ﻣﮕﺮ ﺁﻧﮑﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺟﻨﺲ ﺑﻪ ﺳﻦ ﺗﮑﻠﯿﻒ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﻳﺎ ﺑﻪ ﺳﺒﺐ ﻳﺎ ﻧﺴﺒﻲ ﺣﻠﻴﺖ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ . ﻟﻤﺲ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺳﺒﺐ ﻃﻐﻴﺎﻥ ﺷﻬﻮﺕ ﻭ ﺳﻘﻮﻁ ﺑﻪ ﻭﺭﻃﻪ ﻱ ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ... ﺯﺭﺗﺸﺘﯽ ﻣﻴﺎﻥ ﺳﺨﻦ ﺵ ﭘﺮﻳﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﯼ ﺁﻗﺎ ! ﻣﻦ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻧﺴﻮﯼ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺩﻡ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺭﻫﺎﯾﺶ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺗﻮ ﻫﻨﻮﺯ درذهن مریضت ﺭﻫﺎﯾﺶ ﻧﮑﺮﺩﯼ؟...........

متاسفانه تاااااااااا بوده چنان بوده و تااااااااا هست چنین هست ...
دقیقن همه ی این تفکرات پوچ که به پای اعتقادات فرد نوشته میشه از ذهن بیمار اون نشات میگیره ...

شیوا شنبه 26 دی 1394 ساعت 08:18

وااااای اون نوزاده چه وحشتناااک مگه دیگه اون خانومه می تونه زندگی کنه؟

ای بابا سلامم کو؟؟؟ سلام
آخه خداییش اینها فکر نمی کنن به چی اعتقاد دارن ؟؟؟ یعنی این آقا شک داره به خودش که ممکنه تو اون وضعیت و با دست زدن به یه بچه 13 ساله مصدوم ، کنترلش رو از دست بده؟؟؟ اینها واقعا به خودشون توهین می کنن با این کارهاشون واقعا کسی که خودش انقد به خودش شک دارههمون بهتر که دست نزنه.
تو گروه کوهنوردی داشنگاه بودیم بدون هییییچ سابقه عملی و تئوری کوهنوردی ! یه شیب قشــــــــــنگ 80 درجه بود که ازش بریم بالا! حالا یه عده از دخترها هم با کفش های عادی ورزشی و کیف دخترونه و اینها اومده بودن یکی از دخترها گیر کرده بود نمی تونست بالا بره پایین هم نمی شدرفت. طرف پسره هی میگفت بند کیفتو بده به من ! هی ما می گفتیم دستش رو بگیر هی می گفت بند کیفتو بده بند کیفش رو گرفت دختره هم دستش به کیفش بود که دسته کیف در رفت و دختره قل خورد تا پایین چیزیش نشدااا ولی بعدش ریختیم سر پسره بدون تماس فیزیکی با همون کیفهامون حالشو گرفتیم

سلام بر شیوای عزیز و گرامی که سلام نکرده برامون عزیزی
پرسیدی که اینها فکر نمیکنن به چی اعتقاد دارن ؟
آخه خواهر من ؛ اینها اگه میخواستن فکر کنن که حال و روزشون بهتر از این بود ...
به نظر من ذهن این افراد خرابه و این هیچ ربطی به میزان اعتقاداتشون نداره ...
و اون پسره توی گروه کوهنوردی ... کاشکی همونطور بدون تماس فیزیکی با سنگ میزدین توی سرش

سلام جمعه 25 دی 1394 ساعت 21:25

زیارت قبول آقای مدیر

ممنونم دوست عزیز و گرامی
امیدوارم چنین زیارتهائی نصیب شماهم بشه .آمین
فقط یه سوال و یه کنجکاوی کوچولو ! شما همون دوست خوبمون الهام خانم عزیزمدیر محترم وبلاگ بنام سلام هستین ؟
اگه جواب مثبته ، خواستم بپرسم چرا وبلاگتون رو تعطیل کردین ؟ البته فقط اینو از نگرانی میپرسم . امیدوارم که مشکل خاصی نداشته باشین و حالتون خوب و خوش باشه .

دنیای بیارزش جمعه 25 دی 1394 ساعت 20:53

سلام عمو بهمن گرامی منم ناقابل با اجازتون چون راضی به ناراحتیتون نیستم اسممو با اجازتون عوض کردم در ضمن عمو بهمن گرامی شما حتمان از این پستتون دلیل قانع کننده دارید که فقط خودتون میدونیدو خدای خودتون و خیلیا هم میتونن عمیقن درک کنن که اونموقع دیگه محرمو ناحرم حالش نیست چون بحث نجات جون یک انسانه موفق بااشی عموی مهربوو و سر بلند

سلام بر دوست خوب و عزیزم که دنیائی برامون ارزش داری
از اینکه نظرم براتون اهمیت داشته بسیار خوشحالم ولی یه اما داره ...
دوست خوب و مهربونم ، اگه اجازه بدین خواستم بگم کاااااااش یه اسم انتخاب میکردین که انرژی مثبت داشته باشه تا منفی ... و اگه بازم به من اجازه بدین ، به تقلید از بانوی بزرگواری که خواننده ی مطالب زیباشون هستم و ایشونم حضور پررنگی در این خونه مجازی دارن ، خواستم پیشنهاد بدم که از اسم دختر خانومتونبرای اسم مجازیتون استفاده بکنید ...
البته جسارتن اینو عرض کردم و تصمیم گیری با خودتونه .و من به نظر و تصمیم شما کاملن احترام میذارم .

مرتضی جمعه 25 دی 1394 ساعت 11:49

واقعا چه میشه گفت ؟
هر آدم عاقلی تو اون شرایط ، گرفتن دست نامحرم رو جایز میدونه !
مشابه اون اتفاقی که نگین خانوم گفتن واسه یه دختر خانمی پیش اومد و دختر خانوم رو از غرق شدن نجات دادن ولی در کمال تعجب پدر دختر خانوم گرفته بود پسره رو که چون به دخترم دست زدی باید بیای بگیریش !!!
الان باید بخندیم یا گریه کنیم

واقعاً هیچی نمیشه گفت
خودتون به نکته خوبی اشاره کردین ، گفتین : هر آدم عاقلی ...! " ولی متاسفانه عقلو که نیست جون در عذابه
برا اون پدره هم فکر کنم خواسته از آب گل آلود برا دخترش شوهر بگیره
اگه با این دید نگاه کنیم میتونیم بخندیم ...

نسرین جمعه 25 دی 1394 ساعت 02:29 http://yakroozeno.blogsky.com/

حماقت تا کجا؟!!!
اگر فکر می کرد داره دست یک انسان رو می گیره نه یک جنس مونث رو، می دونست که داره جانی رو نجات میده.

وقتی حماقت پا به میدان میذاره دیگه تفکر و اندیشه باید از میدان برن بیرون... اونجا دیگه جای فکر کردن نیست ...

نگین جمعه 25 دی 1394 ساعت 01:10 http://www.parisima.blogfa.com

سلام بر آقا بهمن عزیز و گرامی

چند وقت قبل شنیدم دختر خانمی در حال غرق شدن در دریا بوده و چون نجات غریق ها آقا بودن ، پدر دختر اجازه نداده برن دخترش رو نجات بدن چون به دخترش نامحرم بودن !!!!!!!!
هیچی ... دختر جوان غرق شد

اسم اینو چی میشه گذاشت واقعا؟

سلام بر نگین بانوی عزیز و گرامی
سوال سختی پرسیدین !
واقعن اسم این رفتار پدر رو چی باید بذاریم ؟
یعنی اگه بخوایم حماقت رو روی یه طیف رسم کنیم که از ازل تا به ابد کشیده شده ! شاید نشه کار این به ظاهر پدر رو توی این طیف نشون داد ! باید یه طیف جداگونه براش رسم کرد ...

ونوس پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 22:54 http://calmdreams.blogfa.com

وای که چه سخت بوده اون لحظات
خدا خدا میکردم داستان باشه که نبود و واقعی بود..
اون قنداق سفید و دختر نوجوون و حماقت همراهتون

سلام ونوس عزیز
راستش منم هیچی نمیتونم بگم الا اینکه بدبختانه قصه نبود ...

فریبا پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 19:44 http://berketanhaiman

بیاورید اون تبر ره
آدرس فرد مورد نظر لفتا

عصبانی نشو ، خودتو کنترل کن لفتاً !
آخه متاسفانه خروس از قفس پریده و من آدرسی از اون خروسه ندارم ! ولی بازم متاسفانه اگه قصد خین و خین ریزی دارین نیم نگاهی به جامعه بنداز تاااااااااا دلت بخواد از این احمقها ریخته توی جامعه بشری ...
این شوما و اینم تبر و اینم لشکر احمق هاااااا...

علی امین زاده پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 18:31 http://www.pocket-encyclopedia.com

داستان روزی که من کیش و مات شدم:
http://www.pocket-encyclopedia.com/?p=1538
ready up و منتظر حضور سبزتان

انشاالله حتمن خدمت میرسم و از زحماتتون برای انتقال آموخته های مفیدتون بهره خواهم برد .

علی امین زاده پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 18:31 http://www.pocket-encyclopedia.com

نظر خاصی ندارم. از این اتفاقات زیاد دیده ام.

سلام استاد و ممنون که خواننده نوشته های من هستین ...
ولی ای کاش شرایط جامعه به گونه ای بود که بجای اینکه این مطلب تداعی ماجراهای تکراری زیادی برای شما میشد ، تعجب میکردین که مگه میشه ؟ مگه داریم ...
ولی متاسفانه بقول پونی جان که نوشتن : حماقت را انتهائی نیست ...

غریبه پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 14:41

مثل همیشه زیبا و آموزنده بود
راه پله ی باریکی بود که دارای یک نرده بین اتاق آسانسور و در ورودی ایی که به طبقه بالا وصل می شد نرده مانعی بود که کسی به پله های که دو طبقه را به هم وصل می کرد نیفتد
ساختمان را داشتند تعمیر می کردند آن نرده را بریده بودند ولی همین طوری سر جایش گذاشته بودند که با کوچکترین تکیه کنده می شد
سه نفر بودیم که از آن راه رو استفاده کردیم که به طبقه بالا برسیم همزمان خانمی از طبقه بالا پایین آمد خودش را کنار کشید که نرده کنده شد دوستم بین زمین و آسمان دست زن را چسبید و زانو ش را لبه ی در فشار داد تا بتواند زن را نگه دارد
با دستی که به علت بر خورد ترکش خودش ضعیف بود بمن گفت کمک کن کمک کن دیدم راهی برای کمک نیست سریع پایین دویدم و روی پله ایستادم تا اگر زن رها شد لااقل روی دستهای من بیفتد تا از ضربه شدید جلوگیری شود و فریاد زدم کمک کنید
کمک کنید کارگر ها بیرون ریختن و با گذاشتن یک تخته دست زن را گرفته او را بالا کشیدند
هنوز هم که هنوز است یاد آوری آن لحظه منو عصبی می کند

ممنونم غریبه ی عزیز و همیشه آشنا
واقعن ماجرای سخت و ناراحت کننده ای بوده . و خدارو شکر که ختم به خیر شده .
کار اون برادر عزیز جانباز واقعن ستودنی بوده ، اونم با دستی که مجروح ترکش و جنگ بوده .
بازم میگم خدارو شکر که بخیر گذشته .

پونی پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 14:15

فوری یه صیغه موقت می خوندی فوت میکردی بهشون تا محرم شن و کمکش کنن
دو چیز را انتهایی نیست کائنات و حماقت انسان ها
البته در مورد اول مطمئن نیستم. انیشتن
به روزم


ممنون پونی جان عزیز
جمله ی فوق العاده ای بود . خیلی کاربردی و به درد بخور .
و بعد اینکه خدارو شکر که به سلامت از سفر برگشتین و به روز شدین ... حتمن خدمت میرسم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد