دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

سفر عشق 5


چرا پیاده روی ؟ مسئله این است ...

شاید منطقی نباشه آدم اینهمه راه رو پیاده بره بعد با تنی خسته ، پاهائی تاول زده ، غبارآلوده راه ، وارد حرم بشه و بره زیارت ...

سوای همه ی ثواب هائی که برای زیارت امام حسین (ع) با پای پیاده ذکر شده تاثیر علنی این پیاده روی را به عینه در همراهام میدیدم .

وقتی که راهِ طولانی و خسته کننده ، همراهامو بشدت خسته میکرد ، به همدیگه میگفتن : فدای صبر و تحمل بانو زینب (س) !

عزیز دردونه ی پدر و نوه پیامبر(ص) باشی ! بعد توی مدت اسارت و انتقال از کربلا به شام ، با اونهمه سختی و مصیبت ! داغ برادر وجگرگوشه ها و همرزمان و یاران برادر دیده ، تشنه و گرسنه به اسارت کشیده شده ، با قافله ای مصیبت زده ، از همه سوزناکتر ، سرهای بریده ی برادر و یاران و عزیزانت در برابر دیده­ گان در جلوی قافله !! چه کشیده تا به شام رسیده ! حدود هزار کیلومتر ! اونهم با چه بی حرمتی هائی که درطول مسیر و شهر به شهر درحق ایشان و خونواده ی داغدارش شده !

و حالاما با اینهمه آسایش و آرامش ، اینهمه عزت و احترام ، اینهمه پذیرائی ، چقدر برامون سخته طی همین مسیر کوتاه ...

" امام صادق(ع) درباره ثواب زیارت امام حسین(ع) با پای پیاده می‌فرمایند: کسى که با پای پیاده به زیارت امام حسین(ع) برود، خداوند به هر قدمى که برمیدارد یک حسنه برایش نوشته و یک گناه از او محو میفرماید و یک درجه مرتبه‏ اش را بالا میبرد ..."

صبح زود صبحانه نخورده از مسیر تعیین شده در شهربغداد راهی کربلا شدیم . متاسفانه فقط دو روز تا شروع اربعین حسینی زمان داشتیم . با محاسباتی که کرده بودیم نمیتونستیم همه ی مسیر رو پیاده بریم . حدود صد کیلومتر در دو روز امکان نداشت . قرارمون این شد تا توان داریم پیاده بریم ، هروقت خسته شدیم از ماشینهائی که در کنار مسیر برای انتقال زوار مهیا شده استفاده بکنیم . 


بقیه سفرنامه را در ادامه مطلب مطالعه بفرمائید ...

 

بعد از اونهمه بی نظمیها و آلودگیها ، دیدن جلوه های زیبای شهر بغداد ، اونهم اول صبح ، خیلی دل انگیز و روحنواز بود .

باورمون نمیشد بغداد اینقدر زیبا باشه ...

به فرزاد گفتم اگه چند سال پیش ، قبل از سقوط صدام ، میومدیم اینجا چه حال و روزی داشتیم ؟

نیازی به جواب نبود ، چون خود منم نمیتونستم حال و روزمون رو تصور بکنم ... فقط یاد جمله ی شهیدی افتادم که گفته بود : ما خودمون به کربلا نمیرسیم ولی کاری میکنیم که نسلهای بعد از ما راحت برای زیارت آقا امام حسین(ع) برن کربلا ...

در بغداد موکب های پذیرائی تمیز و با کلاس بودن . اینجا خدارو شکرخبری از آلودگی های معمول نبود .

کم کم که از بغداد خارج شدیم موکبها شکل و شمائل عشیره ای بخودگرفتن و هر کسی با هر توانی که داشت سعی میکرد به زوار خدمت بکنه ...

گاهی از اینهمه صفا و عشق و صمیمیت مردم عراق در خدمت به زوار اباعبدالله(ع) به وجد میومدیم ! بخاطر دل این عشاق ، از نذوراتشون میخوردیم ... کثیف ؟ آلوده ؟ چه اشکالی داره ، وقتی التماس میکنه ! وقتی میتونی با برداشتن یه دونه شیرینی دلش رو شاد کنی ، چرا که نه !

مگه میشد در برابر اینهمه خواهش و خضوع بی توجه رد شد؟

وقتی آدم این صحنه هارو میبینه حاضره ده هابار پای پیاده بیاد تا از دیدن این صحنه های زیبا محروم نشه ...

آقائی رو دیدم که ظاهرن توان مالی پذیرائی از زوار رو نداشت ! شاید با اندک پولی که پس انداز کرده بود شیشه عطری خریده بود و به زوار عطر میزد ... مدام میگفت : هَلَه بالّزُوار ابوعلی " یعنی درود به زوار امام حسین (ع) و با شور و شوق به زوار عطر میزد ...

و جوانانی که ملتمسانه و البته عاشقانه کفش زوار رو واکس میزدن ...

پیرمردی رو دیدم که با چه عشقی و چه توانی و بدون خستگی ! زوار رو ماساژ میداد...


نماز رو در موکبی خوندیم و نهار رو صرف کردیم و با فرزادکلی با بچه های اون موکب گپ و گفت کردیم ...

اینم گپ و گفت دوستانه ی ما با بچه ها...


برای اینکه شب رو درخدمت زوار خسته باشن و محل خوابی در اختیار اونا بذارن چه التماس هاکه نمیکردن ...آدم شرمنده ی اینهمه محبت بی غل و غش میشد ... خدایا این چه عشقیه ؟؟؟

متاسفانه صدای کلیپ مشکل داره ولی خواهش و التماس اونا درتصویر کاملن پیداست ! )


شام رو در موکبی خوردیم و چون هنوز توان ادامه راه رو داشتیم ادامه دادیم ...

به جائی رسیدیم که دیگه طاقت مقاومت در برابر اونهمه التماس رو نداشتیم و از طرفی هم باید شب رو یه جائی اطراق میکردیم .

وقتی آقائی تردید مارو به موندن دید ، دستمو گرفت و به پشت موکبها کشید . بقیه هم دنبال من اومدن ! پشت سرهم میگفت : انتم زوارالحسین ! انتم شَرّفنا !تفضلوا ! تفضلوا !

باهاش رفتیم به خیال اینکه مُبیت یا همون مهمون سراش پشت همین موکبه !

رفتیم توی تاریکی ! خانومم با صدای خفه ای گفت کجا میری ؟

گفتم مگه نمیبینی ؟ داریم میریم خونه ی این آقا !

خانمم پرسید خونه ش کجاست ؟

گفتم چه میدونم کجاست ؟ بالاخره همینجاها باید باشه ! از اون آقاهه پرسیدم : خُویِه! وین مُبیت ؟( اخوی ، خونه تون کجاست ؟)

توی تاریکی،که اصلن قیافه ش پیدا نبود و چفیه اش صورتش رو تاریکتر کرده بود ! برگشت و با دستش بهمون نشون داد: خمس دقایق مع الّسیاره ! با ماشین پنج دقیقه راهه !

وقتی خانومم خمس دقایق رو شنید شروع کرد به غر زدن! از اون غر زدن های ریز ! با صدائی که سعی میکرد آقاهه متوجه نشه میگفت آخه میدونی این آقا کیه ؟ میدونی میخواد مارو کجا ببره ؟ من نمیام ، بهش بگو نه !

گفتم میگی چکار کنم ؟ نمیبینی داره التماس میکنه !

ما مشغول جر و بحث بودیم که اون آقاهه تلفن زد و به اونور خط اعلام کرد : سِتَه نفرات ! اربع نساء ، اثنین رجل ! ( به قول خودمون داشت اطلاعات میداد : شش نفرن ! چهارتا زن و دوتا مرد !) و همون موقع هم درِ عقب وانتش رو باز کرد و پشت سر هم میگفت: تفضلوا!

خانومم بشدت مخالف ! بقیه مردد ! و من بلاتکلیف ! طبق معمول با رودروایسی سوار شدیم ...

راننده خوشحال از اینکه بالاخره تلاشهاش نتیجه داده و با دست پر برمیگرده ! شاد و شنگول استارت زد و راه افتادیم ... من جلو و کنار دست راننده نشستم !

کمی که حرکت کرد و از روشنائی مسیر موکبها فاصله گرفتیم ، تا چشم کار میکرد ...!

(ببخشید ! چه چشمی ؟ چه کاری ؟ اینقدر تاریک بود که به اصطلاح چشم چشمو نمیدید ! تاریکی بود و تاریکی ! نه جاده ای و نه روستائی ! هیچی به هیچی ! دست اندازهای مسیر اونقدر زیاد بودن که فکر میکردی بار اوله ماشینی از اینجا رد میشه ! )

ماشین بخاطر رعایت همون دست اندازها به کندی پیش میرفت و دقایق از ماشین کندتر !!! چندین دقیقه گذشت بدون اینکه حتی نوری از دور که نشونه خونه و کاشونه ای باشه ببینم ! کم کم نگرانی های خانومم به منم منتقل شد !

بارها در طول زندگی مشترکمون بهم ثابت شده بود که خانومم در احساسش اشتباه نمیکنه ! آرزو میکردم کااااش اینبار ، فقط همین بار اشتباه کرده باشه و مشکلی پیش نیاد !

هر چه اطراف رو نگاه میکردم اثری از آثارحیات و حیاط نبود ! حتی شبح چراغی هم از دور پیدا نبود ! از آینه بغل ماشین که پشت سر رو نگاه کردم اثری هم از روشنائی موکبها دیده نمیشد ! حالا چقدر از قافله ی زوار فاصله گرفته ایم خدا میداند ! شنیده بودم داعش همیشه و به شکلهای مختلف درکمین زواّره ! شنیده بودم هنوزم گاهی عوامل صدام و حزب بعث شیطنت هائی میکنن ! شنیده بودم ....

لعنت به این شنیده ها ! این شنیده ها اون موقع که باید به کارم میومدن نیومدن ! حالا بجز تخریب روحیه ارزشی ندارن !

اگه این یه دام باشه چی ؟ اگه توی این بیابون لم یزرع وسط یه مشت عرب مسلح پیاده بشیم چی ؟

پس این پنج دقیقه لعنتی کی تموم میشه ؟ پس کی چراغ خونه ی این آقا پیدا میشه ؟ زیر چشمی به راننده نگاه کردم ! خوشحال بود و نوحه میخوند ! انگار داره عزیز از سفربرگشته اش رو به خونه ش میبره !

کاش میشد بهش بگم پشیمون شدیم و میخوایم برگردیم و شب رو بدون استراحت ادامه بدیم ؟

یا امام حسین خودت میدونی که اینجا غریب تر از ما کسی نیست ! خودت به فریادمون برس ...

از دور نور کم سوی چراغی به چشمم خورد ! خدایا ممکنه این همون مُبیت باشه ؟

راننده فرمون ماشین رو به سمت چراغ گردوند ! ناامیدی به امید بدل شد ... خوشحال شدم که اشتباه کردم . هر لحظه به نور نزدیک و نزدیکتر میشدیم ... خدارو شکر رسیدیم ...

به محض توقف ماشین دو مرد عرب ، که یکیشون سرتا پا مشکی پوشیده بود با چفیه ای سیاه ، از یه خونه ی بدون دیوار و کاملن نوساز خارج شدن و با عجله اومدن به سمت ماشین ... 

 

ادامه داره ...

  


نظرات 31 + ارسال نظر
پونی سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 20:36

درود
الا یا ایهاالمهندس پست بهاری بذار
منتظریم

الا یا ایهاالاپونی ادر پستً و ناولها ...
که وب آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها...
سلام و درود بر دوست خوب و عزیزم پونی جان
اگه مشکلات زندگی بذارن چشممممممممممم . کی بهتر از شما که منو ببینه و مشوقم باشه ...

سهیلا شنبه 12 دی 1394 ساعت 17:19 http://vozoyeeshgh.blogsky.com

در مسیر عشق اگر گم گشته ای
شک نکن ییدا می کنند یاران تو را
گر مقدر بایدت عاشق شوی
شک نکن شیدا می کنند یاران تو را
سلام بهمن خان
ااین دو بیت ناقابل بداهه ای برای حال آقا فرزاد عزیز

سلام بر بانوی شعر و ادب سهیلا خانم عزیز
خیلی خیلی ممنونم .
هم بابت این بداهه ی زیبا و هم بخاطر اینکه بعد از مدتها با حضورتون باعث خوشحالی من شدید .
ممنونم . حتمن این بداهه رو به آقا فرزاد نشون خواهم داد.

زئوس شنبه 12 دی 1394 ساعت 09:14 http://dellblog.blogfa.com/

ممنون عمو بهمن عزیز
منتهی من بی اجازه لینکیدم
در ضمن ادامه اشم بذارید بد نیست دعاتون هم میکنیم

خواهش میکنم . شما صاحب اجازه هستین . و ممنون که منو لینکیدین...
برا ادامه ی سفرنامه و در واقع آخرین بخش این روایت ، متاسفانه اینترنت بامن یار نیست ... دیشب مثه چراغ چشمک زن قطع و وصل میشد . با پشتیبانی تماس گرفتم میگه بخاطر بارندگیه...
انشاالله چشم . زنده باشم همین امروز یا فردا منتشر میشه و حداقل خودم راحت میشم ...

ونوس جمعه 11 دی 1394 ساعت 12:57 http://calmdreams.blogfa.com

ن... برای نصیب

ونوس جمعه 11 دی 1394 ساعت 12:57 http://calmdreams.blogfa.com

سلام و عرض ادب
با اجازتون سفرنامه رو تا اینجا همراهتون بودم و لذت بردم از قلم ساده و زیباتون
از آرامشی که با این سفر صیبتون شده خوشحالم و امیدوارم همه ی زندگیتون پر از خیر و برکت باشه
.. خواستم عرض ادبی کنم و به اطلاع برسونم که خوانندتون شدم و راضی باشید اگر گاهی میخونم و نمیشه نظر بزارم

سلام بر ونوس خانم عزیز و گرامی
در عالم وبلاگ نویسی چه افتخاری بالاتر از این که دوست عزیزی چون شما ، وقت باارزش خود را صرف خوندن نوشته های من بکنه .
ممنونم از شما و امیدوارم از راهنمائی های شما بی بهره نباشم .

اَسی بولیده چهارشنبه 9 دی 1394 ساعت 22:34 http://tolooeman.blog.ir

از شین خوشتون نمیاد؟؟
خب بگین مسرور به معنی خرسندی و سرور!!
هم سین داره هم ر


از دست شما اَسی بولیده عزیز
هر چی شما بفرمائید ...

علی امین زاده چهارشنبه 9 دی 1394 ساعت 18:33 http://www.pocket-encyclopedia.com

همه ی احساسهای من و تو:
http://www.pocket-encyclopedia.com/?p=1530
ready up و منتظر حضور سبزتان

چشــــــــــــــــــــم حتمن انشاالله .
ماشالله اینقدر خوب مینویسید که خودم بدون دعوت مرتب بهتون سر میزنم تا نکنه مطلبی رو از دست بدهم .

زئوس چهارشنبه 9 دی 1394 ساعت 16:39

سلام همشهری جان عزیز
خوبه که همون موقع ننوشتی و گرنه مردم و سکته میدادی تا ادامه ی داستان و بزاری؟خو برادر من وسط حمله ی اعراب ولش کردی برای بعد؟انصافه این الان؟
باز خوبه میدونیم سالمید؟

بقول جناب خان : " همــــــــــــــــــــــشهررررررری...
نکنه شوما هم زِ خومونی زئوس جان عزیز
خیلی خیلی خوش اومدین همشهری !
صفا آوردین ...
ممنون که بهم سرزدین .
بعدشم خدا نکنه کسی سکته بکنه !
تازه شم ، خوو ولش کردم رفتم نیروی کمکی بیارم ...
و بازم ممنونم و خدارو شکر همه مون سالم و سرحال هستیم .

ســعیده(لــــئا) سه‌شنبه 8 دی 1394 ساعت 20:29

سلام عمو بهمن عزیزم...
یه مدتی نبودم دلم حسابی تنگ شده بود...
هنوز پستهاتونو نخوندم...درگیر امتحاناتم...حتما در اولین فرصت میخونم ولذت میبرم...
زیارتتون هم قبول
فعلا...
یاعلی...

سلااااااااااااااااااام بر خواهر بسیارعزیزم سعیده خانم گرامی
خدا میدونه با دیدن اسمتون چقدر خوشحال شدم
باور کن خیلی از مواقع کامنت دوستان رو که میدیدم چشم انتظار شما میموندم ولی خبری ازتون نبود ... سعی میکردم نگران نشم ... میگفتم مشغله های زندگیه ...
و حالا هم خدارو شکر که مشغله های از نوع علمی زندگی بوده .
همین که متوجه شدم چرا نبودین بیشتر خوشحال شدم . انشاالله همیشه توی درس و مشق زندگی نمره بیست بگیری و موفق باشی .
از اینکه بیادم بودی خیلی خیلی خوشحال شدم .
براتون موفقیت و تندرستی و سربلندی آرزو دارم .

نگین دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 12:29

نخیر!
مشعوف یعنی جناب آقای "عوف" بعد از تشرّف به مشهد مقدّس

خدایا این نگین بانو رو از ما نگیر
اگه از قدیم رسم بود که بنویسن " مَش عوف !" حتمن به ذهن خودمم میرسید که معنی اصلیش چی میشه ...
و فکر کنم ایشون بعدن حاج مشرف شدن و بهشون گفتن " حجعوف ! " که بعدها لغت زیبای " اجحاف " از توش زده بیرون ...( چی گفتم و چی نوشتم ...!)

اَسی بولیده دوشنبه 7 دی 1394 ساعت 01:25 http://tolooeman.blog.ir

مشعوف یعنی با شور و شَعَف


این خوو همش شد شین ...؟؟؟

نگین یکشنبه 6 دی 1394 ساعت 15:16

سلام بر برادر خوبم آقا بهمن عزیز و گرامی
ششمین روز زمستونیتون بخیر و نشاط و برکت انشاالله ...

ببخشید من تازه جواب کامنت اولم رو دیدم که نوشته بودین سالگرد مادر نازنینتون بوده ... شرمنده دیر خوندمش ..

روحشون شاد و در جوار نیکان و صلحا محشور باشن انشاالله .. براشون فاتحه ای از صمیم قلب خوندم، همینطور برای مرحوم پدر بزرگوارتون

روحشون هردوشون شاد

سلام نگین بانوی عزیز
دشمنتون شرمنده باشه انشاالله ...( البته بعید میدونم دشمن داشته باشین)
انشااله خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه و روحشون قرین آرامش و محشور با نیکان و خوبان روزگار باشن. انشاالله خصوصن مادر نازنینتون

زرین یکشنبه 6 دی 1394 ساعت 12:36 http://zarrinpur94.blogfa.com

سلام کربلایی بهمن آقای عزیز.زیارت قبول ......سفرنامتون عالی هست..ولی راستش بعضی جاها نفسم بند میومد.خدارا شکر بسلامت برگشتید....
اون روزایی که خونه دخترم بودم کامنتتون رابا موبایل خوندم.....وچقدر خوشحال شدم که گفته بودید برای همه ومن دعا کرده اید...
اشک تو چشام جمع شد برای داشتن دوستای به این مهربونی در اقصی نقاط کشور .دوستایی ندیده ونشناخته ولی مهربون وبادلهایی پاک.
از قول من به مژگان بانو وآقا فرزاد هم زیارت قبولی بگید

سلام بر خواهر گرامی و خوبم زرین بانوی عزیز
ممنونم از شما بابت دعاتون و شرمنده اگه کمی تا قسمتی باعث نگرانیتون شدم .
ضمنن اون دعاهائی که برای حل مشکلات دوستان داشتم کمترین وظیفه ی دوستی و رفاقت خودم نسبت به شما عزیزان میدونستم .
انشاالله که مشکلات همه ی شما عزیزان ختم به خیر بشه ...

غریبه شنبه 5 دی 1394 ساعت 12:01

عجب کل. خطرناکی کرده اید
البته اگه خودتون تنها بودید مشکی نبود
ولی با خانم ها به نظرم کار درستی نبود

سلام دوست عزیز و خیلی خیلی خوبمکاملن با شما موافقم ولی در شرایط عادی ...
وقتی بحث زیارت امام حسین(ع)میشه و عشق و شوری رو که در مردم عراق برای خدمت به زواّر میبینی دیگه تمام معادلات معمولی بی رنگ میشن ...

مرآت جمعه 4 دی 1394 ساعت 18:35

سلام داداش عزیز

چند وقت درگیر امتحانات ترم هستم و وقت نداشتم برای نت

خیلی زیبا سفر نامه می نویسید و زیبا توصیف می کنید

انگار پا به پایتان آمده ام

هم شما رو درک می کنم و همه نگرانی مژگان بانوی عزیز را
اما...

زآن طرۀ پر پیچ و خم سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم آنکس که عیاری کند

سلام بر معلم خوبیها مرآت بانوی عزیز
انشاالله که همیشه خوب و خوش و تندرست باشین و درگیر مسائل علمی و پرورشی ...
ممنونم از حُسن نظر شما نسبت به این سفرنامه که مزین به نام مولا علی(ع)و ائمه معصومین شده ...
و سپاسگزارم از شعر زیبائی که کامنت زیباتون رو زیباتر کرده ...

شکیبا جمعه 4 دی 1394 ساعت 18:21 http://sh44.blogsky.com

سلام بر زوار امام حسین (ع)
زیارتتون قبول واقعا با پای پیاده رفتن سخته و عشق میطلبه
پس ماجراهای هیجان انگیز هم داشتین

سلام بر دوست خوبم شکیبای عزیز و گرامی
ممنونم از شما . انشاالله خدا قسمت کنه و این زیارت نصیب شما و دوستان عزیزم بشه .
واقعن سفر پرماجرا و معنوی خوبیه .

نگین جمعه 4 دی 1394 ساعت 16:10

دیدین تو فیلمای پلیسی - جنائی وقتی میخوان مخفیگاه یه نفر رو پیدا کنن بهش زنگ میزنن و تماس تلفنی رو طولانی میکنن که رد یابیش کنن ؟

میگم بچه ها هرکدوم شماره تلفن آقا بهمن رو دارین بهشون زنگ بزنین مکالمه رو هم طولانی کنین تا یکی ردشون رو بگیره بریم نجاتشون بدیم خوب
همینطور دست رو دست گذاشتین نشستین به امید ادامه داستان ؟ واقعاً که

آقا بهمن مقاومت کنید الان بچه ها میرسن

من خوبما !!
اینا هم اصلا اثرات عصر جمعه و بی حوصلگی نیست
ابداً

کاش میشد تلفن بزنید !آخه اگه امکان تلفن زدن بود که من فرزاد جان رو گم نمیکردم ! عیال جان رو گم نمیکردم ...!
ولی خب اینم بگم که داعش و اینا ، از شوما زرنگترن ...
بعدشم خدا نکنه که شمارو بی حوصله ببینیم .! انشاالله که همیشه ی ایام قبراق و سر حال باشین و از انرژیهای مثبتتون همه ی دوستان عزیز بهره ببرن و منم مثه همیشه از خوندن کامنتهاتون مشعوف بشم
( راستی مشعوف یعنی چی ؟ خدا کنه حرف بدی نباشه ...)

نگین جمعه 4 دی 1394 ساعت 16:07

وایسین وایسین!!

بچّه ها از کجا مطمئنید آقا بهمن به میهن عزیزمون برگشتن؟!!
از کجا با اینهمه اطمینان میگین خدا رو شکر که بسلامت برگشتین ؟؟

صرف ِ پست نوشتن که دلیل بر سر خونه زندگی بودن نیستش که !! هستش که؟!!

شاید آقا بهمن خان مفقودالاثر شدن و دارن از یه جای ناشناخته برامون پست میذارن ؟

هان آقا بهمن ؟ مفقود الاثر شدین ؟
کجا اونوقت ؟

خب خدارو شکر یه گام به زندگی نزدیک شدم ...
میدونی چرا یه گام ؟
آخه پونی عزیز گفته بود عایا شهید نشدم ؟
و من با حساب دو دوتا چهار تا متوجه شدم که مفقودالاثری یه گام زنده تراز شهید شدنه !
هاااااان نگین بانو ؟ دروق میگم عایا؟

مرتضی جمعه 4 دی 1394 ساعت 14:17

از سری داستان های واقعی-جنایی

وای عمو بهمن عزیز چه پنج دقیقه ی وحشتناکی رو تجربه کردید
خوبه آخرشو میدونیم که به سلامتی به میهن بازگردیدید ( چی گفتم .. عجب فعلی ساختما ) وگرنه تا الان سکته کرده بودیم همه از نگرانی ...

سلام بر مرتضی خان جان عزیز و دوست داشتنی
خدا میدونه چقدر از دیدن اسمتون ( حتی فقط اسمتون ، خوشحال میشم )
با کلمه ی واقعی موافقم ولی اون بخش جنائیش رو قبول ندارم چون خدارو شکر خونی از دماغ کسی خارج نشد ...
ضمنن از خدا براتون سلامتی و سعادت و خوشبختی رو آرزو دارم ...

منم بودم که التماس مردم عراق رو در برداشتن نذورات می دیدم برا سوار شدن به ماشین کسی که التماس برا خونه رفتن میکنه شک نمیکردم وسوار میشدم البته نه بتنهایی بلکه بهمراه همسفرهام (:

خدارو شکر بالاخره یه نفر کارم رو تائید کرد ...
واقعن همینه که فرمودین . آخه اینقدر عاشقونه و از روی محبت التماس میکردن که آدم به خودش حق نمیداد شک کنه ...

فریبا جمعه 4 دی 1394 ساعت 09:37 http://berketanhaima.blogfa.com

سلام
آخه من چی بگم چرا مراقب نبودید این همه میگن زوار به موکبایی که دور از جاده اصلیه نرند چون خطرناکه تو اون وضعیت وحشتناک امنیتی عراق چطور این کارو انجام دادید اینجا چرا شکلک تو سر زدن و خراشیدن صورت نداره
حالا من چطور احساساتمو نشون بدم
واقعا خدارو شکر که خطر از بیخ گوشتون گذشته و سالم و سلامت برگشتید

سلام بر خواهر عزیز و قدیمی خودم فریبای مهربون
فریبا خانم عزیز؛ یه دوست عزیزی ، چون شما ، همینجا برام کامنت نوشته که گاهی اوقات چاره ای بجز اعتماد و توکل نیست ...
و دیدم که چقدر زیبا حرف نگفته ی دل منو زد ...
فریبا خانم ، باور کن چاره ای بجز اعتماد نداشتیم ...ولی خب حق باشماست ! واقعن نشناخته خطر کردیم ...

سلام بر آقا بهمن عزیز
احوال شما؟

قیافه من بعد خوندن این پست O_O
واااقعاااااا چطوووووور اعتماد کردین؟؟؟؟؟؟
خو اصن به درک التماس می کرد!!!!
تو این اوضاع و وجود داعش و اینا باید فوق العاده حواستونو جمع می کردین!!!!!
دیگه این لعنت شده ها نمیان جلو نمیگن آقا من داعشم میخوام یه بلایی سرت بیارم که!!!
با همین دروغ و دغل ها کارشونو پیش می برن!
البته امیدوارم آخرش خوب باشه!
بغداد هم خوشگله ها :)))

بعد اینکه سفرنامه ی شمام برا خودش یه پا خسی در میقات هستش :)))
مردیم از انتظار :|

تازه اون سری هم کامنت میدادم هی خطا میزد و به دستتون نمی رسید!!!!
+ با خوندن این پست باس بگم خدایا شکرت که هنو آقا بهمن سالمه و خانومش و آقا فرزاد جانش و جمیع کاروان!!!!

سلام بر زهرا خانم عزیز و گرامی
و ممنون از اینهمه لطف و مهر و محبت شما که بصورت اِم پی تری توی یه کامنت دلنواز منتشرش کردین ...
زهرا خانم عزیز؛
بقول دوستی که همینجا کامنت نوشته ، گاهی وقتها ، چاره ای بجز اعتماد وجود نداره ...
ضمنن اونموقع ، اینقدر محبت بی شائبه میدیدیم که ناچارن به تنها چیزی که فکر نمیکردیم داعش و تکفیریهای لعنتی بودن ...
برا اون کامنتهائی که ارسال نمیشدن هم من از طرف مسئولین بلاگ اسکای از شما معذرت میخوام . تازه هنوز خیلی بهتر از بلاگفا هستن . بلاگفا بهت پیام میده که کامنتت ارسال شد ولی الکی میگه ...قورتش داده
بازم ممنونم از شما خواهر عزیزم .

نگین پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 09:20

سلام و درود بر بهمن خان عزیز و گرامی و صبح پنجشنبه زمستانی و بارانی تون بخیر و نشاط

(شهر ما که بارونیه ، شهر شما اگه نیست مشکل خودتون و همشری هاتون می باشد)

نه من وااااقعاً موندم شما به چه اطمینانی سوار ماشین شدین و با ایشون رفتین ؟
یعنی هیچ فکر نکردین ممکنه خطری متوجه خودتون و همراهانتون باشه ؟ حتی یه در صد؟
بابا ایول به این شجاعت!!

من که میخونم تنم می لرزه ،چه برسه شما که تجربه ش کردین ......
بی صبرانه منتظریم برای ادامه اش ...

سلام و دوصد دورود بر نگین بی بدیل شیراز
بانوی گرامی ، انشاالله که همیشه بارون باشه و از بارون لذت ببرین .
برا ماهم کمی تا قسمتی هوا بارونی بود . برای اون اطمینان کردن هم باور کن چاره ای نداشتیم .آخه آدم شرمنده ی اونهمه محبت میشد و نمیتونستی بهشون شک بکنی ...
ضمنن ببخش اگه اینهمه دیر جواب کامنت پر از مهرتون رو دادم .
راستش پنجشنبه گذشته سالگرد مرحوم مادرم بود و من رفته بودم شهرستان و به اینترنت دسترسی نداشتم .
بازم ممنونم از شما و بقیه ی دوستان عزیز

اسی بولیده پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 01:28 http://tolooeman.blog.ir

راستی آقا بهمن چطوره که عربی شما اینقدر خوبه؟؟؟
ما که این همه سال عربی خوندیم اما نمیتونیم مکالمه کنیم

اسی جان عزیز
شاید بیش از سی ساله که اهواز زندگی میکنم . تعدادی از دوستانم عرب هستن ولی هیچوقت پیش نیومده بود که اینقدر پشت سرهم بخوام عربی حرف بزنم .
میخوام بگم که همین یه ذره حرف زدن رو از توی کتابها یاد نگرفته ام ...

نادی چهارشنبه 2 دی 1394 ساعت 18:27

سلام
ممنون که مارو همراه لحظات زیبا و پر از معنویت خویش میسازید.
لحظات پراز دلهره ی پایانی پست تون رو از یه آشنا شنیدم درسته که احتیاط و محاسبه تووی زندگی لازمه اما گاهی جز اعتماد و توکل چاره ای نمی ماند..
خداروشکر که در نهایت خلاف تصورات ما پیش میرود وبه نقطه ی امن میرسید...

سلام نادی عزیز و گرامی
من ممنونم که شما منو همراهی میکنین . واقعن هم توی اون شرایط راهی بجز اعتماد وجود نداشت ... بازم ممنونم از شما و همه دوستان عزیز که منو همراهی میکنید .
ضمنن ببخش اگه دیر جوابتون رو دادم . پنجشنبه گذشته سالگرد مرحوم مادرم بود و رفته بودم شهرستان ...

پونی چهارشنبه 2 دی 1394 ساعت 16:32

چه بچه های زلالی
چه بچه های باصفایی !

خیلی وقته همچین جمعی ندیدم
شاید 25 سال بیشتره

یعنی شما شهید شدین؟

واقعن بچه های پاک و با صفائی بودن .
چقدر زود با هم صمیمی شدیم ...
یعنی من از اون دنیا دارم مینویسم ...؟

پــونــه چهارشنبه 2 دی 1394 ساعت 12:15 http://veblagane.blogsky.com

عمو کاش این قسمتو تا آخر مینوشتین

پونه ی عزیز
چشممممممم . انشاالله مینویسم ...

سانیا چهارشنبه 2 دی 1394 ساعت 11:30 http://saniavaravayat.blogsky.com

عمو بهمن کاش ادامش هم مینوشتین من که از ترس پام به زمین چسبید خدا رو شکر میکنیم که الان برگشتین و خودتون دارین مینویسین . .... ولی خیلی ترس داره

سلام بر سانیای عزیز
ممنونم از دعاهاتون . بله واقعن جای شکرش باقیه . انشاالله در اولین فرصت بقیه رو مینویسم .

اسی بولیده چهارشنبه 2 دی 1394 ساعت 01:27 http://tolooeman.blog.ir

وای آقا بهمن اگه مطمئن نبودم که الآن این پستا رو خودتون مینویسید شک میکردم به برگشتنتون!!!
چقدر خطر و دلهره!!!
مرسی از این که با حوصله و مو به مو تمام لحظات سفر و برامون توضیح میدین:) حس میکنم منم باهاتون بودم!!
یه تشکر ویژه به خاطر تصاویر و فیلمها

اسی جان عزیز، دوست خوبم
در واقع این منم که باید از شما و بقیه دوستان عزیزم تشکر بکنم که برا خوندن این نوشته ها وقت با ارزشتون رو صرف میکنید و با کامنتهای دلگرم کننده تون منو تشویق و به ادامه نوشتن ترغیب میکنید .
خدارو شکر که اتفاقی نیفتاد ولی اگه کوچکترین موردی پیش میومد معلوم نبود الان توی چه وضعیتی بودیم ...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 1 دی 1394 ساعت 23:36

باسلام،
الان بعدازشش روزحالم اندکی بهتراست.دکترمی گفت بعدازبازگشت زواراربعین آنفولانزارشدچشمگیری داشته،فکرکنم داشت دروغ میگفت،چون درمطبوعات وصداوسیماچنین خبری ذکرنشده بود!
زیارت قبول.

سلام بر دوست خوبم ( که متاسفانه هیچ اسمی از خودتون ننوشته این ! )
انشاالله حالتون خوبِ خوبِ خوب بشه و کسالتی نداشته باشین .
راستش من دو تا پسر دارم که فقط یکی رو با خودم برده بودم کربلا .
از سفر که برگشتیم اونی مریض شد که کربلا نیومده بود ...
نمیتونم ارتباط رشد آنفولانزا و زوار رو نفی یا تائید کنم ولی احساس میکنم تبلیغاته برا کم رنگ کردن عظمت این سفرو کاهش زوار برا سالهای بعد ...

نسرین سه‌شنبه 1 دی 1394 ساعت 23:26

سلام بهمن گرامی
امیدوارم حالتون خوب شده باشه و سرما خوردگی گورشو گم کرده باشه.

عجب ریسکی کردین! شما آقایون اگه همیشه به حرف خانم ها گوش کنید، همیشه راحتتر زندگی می کنید.

جواب کامنتمو خوندم. آقا بهمن من درک کردم که شما بخاطر اینکه درد اون بزرگان رو بهتر لمس کنید پیاده رفتید منتها فکر کردم سفری به اون سختی و ناملایماتش رو سخت تر کردین.
خب می شد با دیدن مسافت ماشینی هم حس کرد اونا چی کشیدن. که الآن متوجه شدم بخاطر ثواب هم بوده.
منتظر بقیه ماجرای سفر هستم... عجب جای حساسی قطع کردین!

سلام بر شما نسرین بانوی همیشه عزیز و گرامی
خدارو شکر خیلی بهترم.ممنونم از محبت های شما خواهر خوبم.
راستش از اینکه ریسک کردیم شک نکن ! همکارمون وقتی موضوع رو شنید و نحوه انتخاب مُبیت رو براش گفتم خیلی محکم گفت من که همزبونشون هستم اینکار رو نمیکردم ! چطور شما قبول کردین نمیدونم !
و این تاکیدش ترسم رو بیشتر کرد .
حالا شما به کسی نگین ، خدارو شکر همه چی به خیر و خوشی تموم شد ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد