دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

میش کُش

توی عالم بچه گی، داشتم نون و ماستم را می خوردم که مادرم با مهربانی دستی به سرم کشید و گفت:" گل پسرم فردا میره مدرسه."

- من مدرسه نمیرم. اصلا از مدرسه خوشم نمیاد.

بابا طبق معمول مشغول ور رفتن به رادیو بود. از اینکه نمی توانست صدای بدون خشی از رادیو در بیاورد کفری بود.

- مگه دست خودته؟ خیلی بیجا میکنی که نمیری.

مادرم طبق معمول پادر میانی کرد.

- عزیز مادر، نمیخوای بزرگ که شدی برا خودت کسی بشی؟ دوس داری حمالی بکنی؟

من بغض کرده بودم و پاشنه پاهایم را به زمین می سابیدم. در آن لحظه چقدر دوست داشتم بابا بجای ور رفتن به اون رادیوی لعنتی، می پرسید چرا؟ ولی نپرسید. هیچوقت نپرسید.

دست توی دست برادرم از یک درِ خیلی بزرگ، که کمی لای آن باز بود وارد مدرسه شدیم. پیرمردی مهربان روی صندلی رنگ و رو رفته ای نشسته بود و به همه لبخند می زد. حیاط مدرسه خیلی بزرگ بود. کلی اتاق که درهایشان رو به حیاط باز می شد کنار هم قرار داشتند. گوشه ی حیاط کلی توالت و شیرهای آبخوری و پشت آنها یک باغچه ی نسبتاً بزرگ قرار داشت. تا حالا اینهمه آدم سر تراشیده و کله کچل یک جا ندیده بودم. همه لباس و کفش نو پوشیده و کتاب و دفترهای کاهی شان را با کش به هم بسته بودند. بزرگترها با سر و صدا دنبال هم می کردند و کوچکترها، یا گوشه ای آرام نشسته بودند، مثل من، یا گوشه ی چادر مادرشان را چسبیده بودند مثل احمد پسر همسایه مان.

زنگ صف که زده شد احساسی شبیه دستشویی پیدا کردم. برادرم گفت:" حالا وقتش نیست. مگه تا حالا خواب بودی؟"

دستم را کشید و هلم داد توی صفِ کلاس اولی ها و خودش رفت توی صف کلاس چهارمی ها. بچه هایی که مجبور شده بودند از چادر مادرشان جدا بشوند با پشت دست، آب دماغ شان را که حالا با اشکشان قاطی شده بود پاک می کردند، مثل احمد پسر همسایه مان.        

وقتی به طرف کلاس می رفتم احساس دستشویی ام شدیدتر شد. وارد کلاس که شدم بی اختیار رفتم ته کلاس روی نیمکت چسبیده به دیوار نشستم. هرچند قدم کوتاه بود اما آقای ناظم با یک نگاه مرا پیدا کرد و مثل قصابی که گوسفندی را برای ذبح انتخاب می کند، پس ِگردنم را گرفت و کشان کشان از ته کلاس آورد و روی نیمکت اولی نشاند.

- احمق؛ جای تو اینجاست. فهمیدی؟       

بعد از اینکه ناظم رفت یک نفر با صدای بلند گفت برپا.          

همه از روی نیمکت ها بلند شدند. من هم بلند شدم. زیر چشمی نگاهی به درِ کلاس کردم که آهسته باز می شد. غول بی شاخ و دمی توی چارچوب در ایستاده بود. غولی اخمو، سبیلو با موهایی فر.

- خودشه.

شاگرد بغل دستی ام که با دیدن غول رنگش زرد شده بود پرسید کی خودشه؟

همان صدا دوباره فریاد زد برجا. همه نشستند بجز من. اصلا یادم رفت بنشینم. شاگرد بغل دستی ام که بعدها بهترین دوستم شد، لبه ی آستینم را کشید. غول، خیلی آرام روی سکوی جلوی تخته سیاه رفت و چوب بلندی را که توی دست راستش گرفته بود، با ریتم خاصی، محکم به پای راستش می زد.

- بچه ها؛ من " میش کُش " هستم. معلم شما. اونایی که خواهر و برادر بزرگتر دارن حتما اسم منو توی خونه هاشون شنیدن.

من، هم خواهر بزرگتر داشتم و هم برادر بزرگتر و هم اسمش را، زیاد توی خانه شنیده بودم. آقای میش کش با قد نسبتاً بلند، چهار شانه و دستانی بزرگ که خیلی راحت می توانست کله ی یک نفر را توی مشت خودش بگیرد، کت و شلوار و کفش مشکی و پیراهن سفید اتو زده پوشیده بود و عرض کلاس را قدم می زد و با هر جمله ای که می گفت ضربه ی محکمی به پای راستش می زد:

- خوب گوش کنید، من از تنبلی بدم میاد. همینطور از فضولی کردن و وراجی.

بغل دستی ام که جثه ی کوچکی داشت و کله اش به اندازه ی کله ی یک گنجشک بود، خیلی آهسته، از زیر میز دستم را گرفت. دستش مثل یخ شده بود. در آن لحظه تنها صدایی که توی کلاس شنیده می شد صدای جیرجیر کفش های نو و براق آقای میش کُش بود.

- وای به حالتون اگه مشقاتونو ننویسین.

و من یاد نفرین های مادرم افتادم وقتی برادرم، مشق ننوشته رفت مدرسه و با صورت کبود و لباس های خاکی برگشت. 

روزها و هفته های اول، به سختی ِ جان کندن گذشت. هر روز با پس گردنی ِ بابا از خانه خارج می شدم و با گریه و زاری بر می گشتم و این فقط مادرم بود که با مهربانی می گفت غصه نخور، خدا بزرگه.

تا اینکه در یکی از همین روزهایی که به سختی ِ جان کندن می گذشت اتفاقی افتاد که باعث شد تصمیم سختی بگیرم. شجاعانه ترین تصمیم زندگیم تا آن لحظه.

- بچه ها، یه خبر خوش براتون دارم.

این را آقای میش کش گفت. روز شنبه ای از هفته های آخر آبان ماه، که هوا  کمی سردتر شده بود، آقای میش کش، بدون چوب معروفش، وارد کلاس شد. جستی زد و رفت روی سکوی جلوی تخته سیاه و برخلاف همیشه، با مهربانی با بچه ها حرف زد:

- بچه ها، من و خانم اصلانی، معلم اون یکی کلاس اولی ها، قرار گذاشتیم هر کی دوست داره بره کلاس ایشون.

با شنیدن این خبر، لبخند ریزی از شادی بر لب بچه ها نشست. قلبم به شدت به تپش افتاد و هاج و واج به بچه هایی نگاه می کردم که مثل خودم، از شنیدن این خبر شوکه شده بودند. با اینکه آقای میش کش در ِقفس را باز کرده بود کسی جرات پرواز نداشت.

- بچه ها چرا معطلید؟ هرکی دوس داره بیاد پای تابلو تا مبصر اسمشو بنویسه.

خیلی دلم می خواست اولین نفر باشم اما می ترسیدم. ولی با اصرار و تشویق آقای میش کش، کم کم ترس بچه ها ریخت و ترس من هم ریخت.

بچه هایی که می خواستیم به کلاس خانم اصلانی برویم به دستور آقای میش کش جلوی تخته سیاه، به ردیف ایستادیم. بعضی از بچه ها از خوشحالی شکلک در می آوردند. برای دوستانشان زبان می کشیدند.  

- ااااااااااااااحمدی!

بند دلم پاره شد. تمام مهربانی های آقای میش کش با فریادی که کشید از بین رفت. احمدی مبصر کلاس بود.

- بله آقا.

- برو از توی باغچه یه چوب بزرگ بیار تا من تکلیفمو با این پدر سوخته ها روشن کنم.

صدای زمخت و ترسناک آقای میش کش ما را از خوابِ خوشِ غفلت بیدار کرد. شاگرد بغل دستی ام که حاضر به ترک کلاس نمی شد و در آخرین لحظه گول مرا خورده بود، بازویم را گرفت و مثل گنجشک اسیری می لرزید.

- بلائی سرتون بیارم که هیچوقت یادتون نره. میخواین از کلاس من برین؟

صدای شکافته شدن هوا بوسیله چوب انار، از برخورد چوب به کف دست هایمان ترسناکتر بود.

- فففففففف...

 نفر به نفر هر نفر چهار ضربه. دوتا دست راست، دوتا دست چپ. دوتا محکم، دوتا محکمتر. آنهایی که کمتر التماس می کردند و یا از ترس دستشان را می دزدیدند دو ضربه ی اضافه. با اینکه کلاسمان نزدیک دفتر بود و صدای التماس بچه ها در تمام مدرسه می پیچید اما نمیدانم چرا آقای ناظم و مدیر مدرسه هیچ دخالتی نکردند.

حالا دیگر آنهایی هم که نمی خواستند از کلاس آقای میش کش بروند و کتک نخورده بودند مثل بید می لرزیدند... و من چقدر دوست داشتم آن روز بابا بجای ور رفتن به رادیو، می پرسید چرا نمیخوای بری مدرسه؟ ولی هیچوقت نپرسید...

ورزش شامگاهی

      نماز که تمام شد راه افتادیم. سه چهار نفر می شدیم. هر نفر کیسه ای در دست یاعلی می گفت و از در مسجد خارج می شد. با نم بارانی که بعد از ظهر آمده بود فضای زیبا و دلچسبی ایجاد شده بود. این وقت از شب، احساس می کردم بر بال ملایک سوار شده ام. غرور خاصی داشتم. به بقیه ی دوستان نگاه کردم، همین حس را در قیافه آنها هم دیدم.

گزارش شده بود مسن است و چند نفر نان خور دارد و دخترهای دم بخت، ولی هنوز برای تامین مخارج زندگیش مجبور است کار کند. گفته بودند با آنکه کمرش زیر بار مخارج زندگی خم شده است ولی دستش را پیش هر کس و ناکسی دراز نمی کند.

همین ها باعث شد حاج آقا که بانی کمک به نیازمندان محله است، اسمش را در لیست ثبت کند و حالا گروه اجرایی، که ما باشیم، با افتخار کیسه هایی از مایحتاج اولیه را زیر بغل گرفته، در مسیر خانه ی کریم آقا بودیم. خانه ای کلنگی که به گفته ی خودش ارث پدری است.

از کوچه پس کوچه های محله گذشتیم. خانه هایی که انگار تا حالا آنها را ندیده بودیم. انگاری در کوچه پس کوچه های خرمشهر ویرانه از جنگ، قدم می زدیم. خانه ی کریم آقا هم یکی از آنها. با توشه اندکی که با خودمان برده بودیم خجالت می کشیدم جلو بروم اما چاره ای نبود هماهنگ شده بود. زنگ خانه را زدیم. در باز شد و وارد خانه شدیم. دختر خانمی بیست و چند ساله خوش آمدی گفت و به سرعت از زیر بار سنگین نگاهمان دور شد.

پرده ای رنگ و رو رفته فضای داخل حیاط را از چشم نامحرمان می پوشاند. پشت پرده، حیاطی به بزرگی یک اتاق خواب با دیوارهای کاهگلی فروریخته قرار داشت. حیاط با چراغ کم نوری روشن شده بود. پاشویه ی گوشه ی حیاط پر از لباس های چرک بود و گوشه ی دیگر، لوازمات منزل. مثلاً توالت و آشپزخانه، که آنقدر کوچک بودند که یک نابلد، شاید با بو کشیدن می توانست آنها را از هم تشخیص بدهد. دو اتاق نقلی کنار هم، با درهای بسته تمام زیربنای این خانه بود و ما مردد که به کدام اتاق وارد بشویم.

کریم آقا به استقبالمان آمد. پیرمردی قد خمیده، که حتی در نور کم حیاط هم می شد چین و چروک های صورتش را دید. وقتی با او دست دادم از لطافت دستان خودم خجالت کشیدم. هر چند قدش خمیده بود اما ظاهرش نشان می داد که زمانی نه چندان دور، جوانی برومند و رشید بوده است.

یاالله گویان وارد اتاق سمت راست شدیم. به گفته ی کریم آقا اتاق مهمان. با ورود به اتاق مهمان و در نگاه اول تشت بزرگی که وسط اتاق روی قالی رنگ و رو رفته ای گذاشته شده بود توجه همه را به خودش جلب کرد. تشت بزرگ پلاستیکی که چند قسمت پاره شده ی آنرا با سیم فلزی دوخته بودند.

آهسته که کریم آقا متوجه نشود بیخ گوش آقا مجید گفتم:

- بهشون خبر ندادین داریم میاییم خونه شون؟

آخر برایم سوال بود که این تشت بزرگ وسط اتاق پذیرایی چه حکمتی می تواند داشته باشد الا ولنگاری زن خانه!

- چرا، خودم به کریم آقا گفته بودم امشب مزاحمشون میشیم. 

- شنیدم کریم آقا سه تا دختر دم بخت هم داره، درسته؟

- دم بخت که چه عرض کنم، چند سال هم از بختشون گذشته.

سرم را به نشانه ی تاسف تکان دادم و چون حرفی برای گفتن نداشتم با نگاه به اطراف اتاق، خودم را مشغول کردم. اتاق مهمان، هیچ تزیینی نداشت الا آن تشت بزرگ وسط اتاق که وجودش برای من عذاب آور بود و کسی حاضر به برداشتن آن نبود. تقویمی دیواری و کثیف که منظره ی زیبای تابستانه آن، نشان از قدیمی بودن تقویم داشت. یکی از شیشه های اتاق را که خدا میداند چند وقت است که شکسته، با پلاستیک پوشانده بودند. روشنایی اتاق شاید برای یک مهمانی شام عاشقانه کافی بود اما برای مطالعه، حتماً نیاز به نور بیشتری بود. از زیر در اتاق سوراخ بزرگی به حیاط راه داشت. سوراخی در حد و قواره ی یک موش بزرگ. یک گِرزِه. سوراخی که با یک مشت سیمان به راحتی پر می شد ولی حالا با مشتی پارچه آنرا پوشانده بودند.

داشتم فکر می کردم دختران آقا کریم شاید در حال سبزی پاک کردن بودند که ما وارد شدیم و آنها فرصت مرتب کردن اتاق را نداشتند.

شاید نگاه های معنی دار من به این تشت کهنه ی پلاستیکیِ وصله دارِ قرمز رنگِ وسط اتاق، باعث شد که کریم آقا سر حرف را با این جمله باز کند:

- این تشت هم برا ما شده داستانی.

- داستان؟

- بله داستان. اگه این تشت نبود زندگیمون بر آب بود.

چکه ای آب درون تشت افتاد و تلاپی صدا کرد.

- عرض نکردم.

آقا کریم در تایید حرف های خود با دست پینه بسته اش سقف اتاق را نشان داد و از خجالت سرش را به زیر انداخت.

از صدای رعد و برق می شد فهمید بارش باران دوباره شروع شده است. بارانی تندتر از باران عصرانه. چکه های بعدی که درون تشت افتادند سرم را بالا بردم و دنبال شکافی گشتم که احتمالاً با یک مشت گچ و سیمان پر می شود و به خودم قول دادم که فردا با یک کیسه گچ و سیمان آنرا درست کنم اما وقتی سقف را دیدم باورم نشد که آسمان ابری را از توی آن شکاف می توان دید. شکافی به بزرگی تشتی وسط اتاق مهمان.

آقا کریم می گفت:

چند وقته که سقف ریزش کرده، وقتی که بارون تند میشه آنقدر از سقف آب میریزه که فرصت نمی کنیم تشت آب رو خالی کنیم برا همینم قالی و زیراندازها رو جمع می کنیم و با جارو آب رو از سوراخ زیر در می ریزیم توی حیاط. اون سوراخ زیر در، کار خودمه. بعضی وقتا اونم جواب نمیده، اونوقت دیگه خدا باید به دادمون برسه که آب به اتاق بغلی نره. آخه دار و ندارمون اونجاست.

با تعجب به حفره ی سقف نگاه می کردم.  

- راستش بارون اگه برا همه رحمته برا ما بدبختی و عذابه. خصوصا شبایی که تا صبح، انگار ملایکه ی خدا شبکاری دارن. خسته و کوفته میام کپه ی مرگمو بذارم، آسمون خدا نمی ذاره.

- کریم آقا چرا درستش نمی کنی؟

- خدا خیرت بده جوون، انگار از خرج و مخارج بنایی خبر نداری؟ می دونی چقدر خرجش میشه؟ از کجا بیارم؟ فکرشو کردیم تشت تشت آبو خالی کنیم به صرفه تره. تازه به بچه هام گفتم اینم خودش یه ورزشه. اسمشو گذاشتیم ورزش شامگاهی...

آقا کریم با گفتن این جمله لبخند تلخی زد و نگاهی به سبدهایی که کنار دیوار اتاق چیده بودیم کرد و دوباره آرام و خجالت زده سرش را پایین انداخت و انگشتان دستش را به هم گره زد و به فکر فرو رفت. بعد خیلی آهسته، طوری که شاید بچه هایش نفهمند گفت:

- روزگار بدی شده، دیگه روزی بیست هزار تومنم کفاف یه زندگی رو نمیده

و من به سقف کوتاه آرزوهای این پیرمرد قد خمیده، نگاه کردم و یاد دوستی افتادم که با ولع می گفت:

- هفته قبل با خانمم یه شام خوردیم صد هزار تومن. عجب شامی.

یاد دوستی افتادم که فقط هزینه آژانس و سیگارش از حقوق یک ماه من بیشتر می شد.

و یاد آدم هایی افتادم که با شکم های پر از غذاهای چرب، شب و روز بر سجاده، برای فقرا دعا می کنند:

اَللهُّمَ اَغنِ کُّلَ فَـقـیـــر

اَللهُّمَ اَشبِع کُّلَ جائِع

 

 

مهندس

بهش گفتم چیزی بگم ناراحت نمی شی؟

گفت نه، چرا ناراحت بشم؟

- خیلی خر خونی.

- اصلاً.ً اتفاقاً تموم کارتون های تلویزیونو میبینم. پلنگ صورتی، ملوان زبل، خونه ی مادر بزرگ.

- پس چطور همش نمره A می گیری؟

لبخندی زد:

- میدونی، من کلاً عاشق ریاضیم. بابام می گفت قبل از حرف زدن، اعداد رو یاد گرفتم.

- برا همین اومدی مهندسی؟

کمی اخم کرد:

- نه.

- یعنی از مهندسی خوشت نمیاد؟

- گفتم که، از ریاضی خوشم میاد.

- بابا، اُقلیدس، تو که عاشق ریاضی پس اینجا چه غلطی میکنی؟

فکر کردم با این شوخی کلی بخندد ولی به گوشه ای زل زد و به فکر فرو رفت.

 

رضا جزء معدود بچه هایی بود که از ترم اول باهاش رفیق شدم. جوانی خوش بر و رو، محجوب، کم حرف و سخت کوش. قدی متوسط با موهایی فر که از دور، بین بچه ها تابلو بود.

- رضا میدونی موهای فر برات یه نعمته؟

- چه نعمتی؟

- آخه لازم نیست ساعتها وقتت جلوی آینه تلف بشه و هی بهشون ور بری!

نگاهی به کله ام کرد و گفت تو هم خیلی با آینه کاری نداری ها و هر دو از ته دل خندیدیم.

بقول بچه ها، هر چه از چُس ترمی، بیشتر فاصله می گرفتیم رضا بیشتر گوشه گیر می شد. دیگر از آن دانشجوی درسخوان ترم های اول خبری نبود. کمتر توی کلاسهای درس حاضر می شد. پرخاشگر شده بود و با هر موضوع کوچکی یقه استادی توی دستش بود. دو بار به کمیته انضباطی رفته بود. چند دفعه باهاش حرف زدم، افاقه نکرد.

یک روز خیلی اتفاقی او را دیدم. پریشان و درهم و ژولیده. فکر کردم باز هم با کسی دعوا کرده. صدایش زدم. متوجه نشد. دنبالش رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم، یکه خورد. با او دست دادم. به سردی دستش را توی دستم گذاشت. انگار دست مرده ای را گرفته بودم.

- کجایی مرد ناحسابی! به تو هم میگن رفیق؟ نمیگی به کمکت احتیاج دارم؟

روح در بدن نداشت. با صدای آرامی گفت:

- چه کمکی؟

- کمک رو ول کن، اسمت رو توی بُرد دیدم.

وقتی اسم دانشجویی توی بُرد آموزش می رفت یعنی واویلا، ولی رضا طوری با تمسخر دستش را به طرف سالن آموزش چرخاند که انگار اتفاق خاصی نیفتاده است:

- گور بابای همه شون. بیا بریم.

 رفتیم سلف. روبروی هم نشستیم. به چشمهایش زل زدم. مثل همیشه سرش پایین بود. بدجوری انگشتان دستش را به هم گره می زد. اصلاً میل به غذا خوردن نداشت. به ظاهر پیش هم بودیم اما از نگاهش معلوم بود فرسنگ ها از اینجا فاصله دارد. هر بار که با لبخندی نگاهش می کردم خودش را پشت پلک هایش پنهان می کرد. برگه ای توی دستش بود که با شیطنت آنرا از دستش کشیدم. ریز نمراتش بود. با تمام وجود سرم داد کشید:

- به چه حقی برگه مو نگا میکنی؟

- هیییسس رضا. چته؟

- به تو ربطی نداره.

و با عصبانیت بلند شد و رفت و من از پشت سر، قد خمیده و قدم های سنگینش را دیدم که بسرعت از من دور می شد و من به یاد واویلای آموزش افتادم.

- خانم رضوی، ببخشید، رضا مشکلی داره؟  

خانم رضوی مسول آموزش با حالت تمسخری گفت:

- نه چه مشکلی؟

- آخه اسمشو توی برد زدین.

- من نمیدونم چرا توی این خراب شده هر میرزا قَشَم شَمَی میخواد مهندس بشه؟

- خانم این چه حرفیه؟ میدونی همین میرزا قشم شم به قول شما، چه نخبه ایه توی ریاضی؟

- خب اینجا چه میکنه؟ چرا نرفته ریاضی بخونه؟

- چون مادرش می خواسته.

- آخه اینم شد دلیل؟

- اگه تو هم از دار دنیا فقط یه مادر داشتی، بخاطرش هرکاری میکردی. نمیکردی؟

- آره ولی به چه قیمتی؟ به قیمت تلف شدن عمرم؟

- شاید.

خانم رضوی سرش را تکان داد و چیزی نگفت و من از آن روز به بعد رضا را ندیدم.

رضا می گفت دو بار به مادرم التماس کردم که میخواهم تغییر رشته بدهم. بار اول بیهوش شد و بار دوم کارش به بیمارستان کشید و از آن روز به بعد دیگر حرفی از تغییر رشته نزدم و این موضوع را خانم رضوی خبر نداشت وگرنه اینگونه رضا را قضاوت نمی کرد. تا اینکه یک روز، اول صبح، محمود بدجوری حالم را گرفت. اساسی.

- رضا یادته؟ مو فرفری رو میگم.

- آره یادمه. چطور مگه؟

- هیچی. امروز صبح توی پارک نزدیک خونه مون دیدمش.

- اونجا چکار میکرد؟

- روی نیمکتی نشسته بود و سیگار میکشید. خیلی داغون بود. فکر کنم معتاد شده.

- رضا؟

- آره رضا، مگه چند تا موفرفری داریم.

و من به فکر آرزوهای رضا افتادم. آرزوهایی که ترم های اول با چه ذوق و شوقی برایم تعریف می کرد. چه نقشه هایی که برای راحتی و آسایش مادرش داشت. آرزوهایی که حالا دیگر با رضا به گور رفتند...

 

برخورد انگلیسی...

مستر اسمیت سوار ماشین شد و به شوفرش دستور حرکت داد. محوطه­ ی پالایشگاه آنقدر وسیع بود که برای رفتن از بخشی به بخش دیگر، حتماً باید با ماشین می رفت. گرما و شرجی هوا در کنار بوی " گیس= Gas" 1 پدر همه را درآورده بود.

اسمیت، انگلیسی با تجربه ای، که به خاطر حضورش در کشورهای مختلف، گرگ باران دیده شده بود، همیشه می گفت ایران یکی از بهترین جاهائی است که تا حالا دیده ام. مردم ایران خونگرم و مهربان و خیلی درست کارند.

البته مدت کمی در ایران بوده ولی همان مدت کم، باعث شده بود که همه جا از صداقت ایرانی ها تعریف کند. اما بعد از سالها، امروز، با صحنه ای مواجه شد که تمام افکارش را نسبت به ایرانی ها به هم ریخت. چیزی می دید که باورش خیلی سخت بود.

- ابو احمد اینها چرا این جور هست امروز؟

ابو احمد، شوفر مستر اسمیت شانه ها را بالا انداخت و دنده را از دو به سه چاق کرد:

- ووالله چی بِگُوم مستر. از خودشون بپرس. ینی دلشون خوشه نماز میخونن.

- نماز؟ چه ربط به اینجا؟

اسمیت از پنجره ماشین نگاهی به بیرون انداخت. هوا بد جوری نامساعد بود. " تَش بادی " 2 می آمد انگار از دل جهنم. کمی آنطرف تر " اِسپکتور" شرکت را دید که خیلی بی خیال سوار بر موتورسیکلت در حال گشت زنی بود.

- ابو احمد، چرا اسپکتور این قدر بی خیال؟ چرا کاری نکرد؟

- خوو مستر تو ای اوضاع " شیتان پیتان " 4 کسی تره هم سی ای بنده خدا خورد نمی کنه نه.

اسمیت کفری تر از قبل فریاد زد:

- این دیگر چه غلط کرد اینجا؟

ابو احمد برگشت و حسن " سَمبو " 5 را دید. حسن، کارگر سیاه چرده ای که در کارگاه مکانیکی کار می کرد و ماشین اسمیت را وقتی خراب میشد سه سوته تعمیر می کرد، حالا " بیلرسوتش " 6 را در آورده و تن و بدنش را به آب " بَمبُو " 7 داده بود و حسابی صفا می کرد.

اسمیت در حالی که گوشه ی سبیل طلایی رنگش را می جویید، زیر لب غر می زد. گیرم ابو احمد چیزی از حرفهایش سر در نمی آورد.

ابو احمد از توی آینه نگاهی به مستر انداخت و کمی گاز ماشین را گرفت:

- سِی ای، چقد  " فوگرات " 8 داره اِمرو.

اسمیت نگاهی به ساعتش انداخت و دندان هایش را به هم فشرد:

 Eleven!!!?-

و با چوبدستی کوچکی که همیشه توی دستش داشت، محکم روی شانه ی ابو احمد زد:

- سرعت. کار خیلی امروز.

- وُلِک، خدا رو کولت، بِرِی چی عصبانی شدین نه؟ یو یواش بزن، آی هم سرعت میرُم.

- ابو احمد تو عصبانی نشد از اینها؟

ابو احمد متوجه شد که مستر با دیدن این صحنه ها بشدت عصبانی شده و هر وقت توی عصبانیت " اُرد " 9 بدهد دیگر خدا را بنده نیست. برای همین هم سکوت کرد و سعی کرد مستر را سریعتر به دفتر کارش برساند.

اسمیت به محض رسیدن به دفتر کارش، با فریاد، حمود را صدا زد. حمود، مسول دفتر اسمیت، که کارگرها به شوخی " حمود فِنتول " 10 صدایش می زدند از آن آدم های " بُلکومی " 11 بود که فقط اسمیت حریفش می شد و لاغیر.

حمود وقتی عصبانیت مستر را دید شستش خبردار شد موضوع مهمی اتفاق افتاده، برای همین هم حسابی " جفت کرد ". 12

- حمود، سریع عامو محمود خبر کرد.

عامو محمود، یکی از خوشنام ترین و با سابقه ترین افراد شرکت نفت و نماینده کارگران بود.

- عامو میشه گفت این جا چه خبر؟ چرا امروز همه خواب؟ امروز آیا اعتصاب؟

- مستر این چه حرفیه، اعتصاب بِری چی؟ حقیقت، امروز اول ماه مبارک رمضونه، اینای که دیدی روزه هستن، الان دیگه جونِ کار کردن ندارن.

- رمضون؟ مگر مسجد این جا؟

- مستر ما که نمی تونیم زورشون کنیم، خوو بنده خداها تو ای شرجی و گرما، نای کار کردن ندارن نه.

اسمیت در حالی که دستهایش را پشت سرش گره زده بود، تند تند عرض اتاق را قدم می زد و مرتب به زمین و زمان فحش می داد و با اخم های درهم به فکر فرو رفته بود...

- عامو، همین حالا " لیکو " 13 بزن هرچی کارگر هست جمع می کنی اینجا.

اسمیت هنوز به زبان فارسی مسلط نبود ولی در حدی که بتواند منظورش را برساند بلد بود.

عامو محمود لیکو زد و همه ی کارگرها را جلوی " مین آفیس " 14 جمع کرد.

اسمیت، همچنان عصبانی بود و قدم می زد. کارگرها پچ پچ می کردند و دنبال علت عصبانیت مستر بودند. زمینِ " سِمِنتی " 15 جلوی مین آفیس بشدت داغ بود و کارگرها را اذیت می کرد. تقی " دی گل " 16 روی " دَلِه " ای 17 که کنار " تِیل " 18 برق افتاده بود نشست. بقیه ی کارگرها " چَک و چول " 19 و خیس عرق، از شدت گرما غر می زدند. بالاخره اسمیت روی " استیج " 20 کنار دفترش رفت و در حالی که چشم هایش بشدت قرمز شده بودند و بر حسب عادت سبیل هایش را تاب می داد فریاد زد:

- اینجا مسجد؟

اسمیت که با خشم به کارگرها نگاه می کرد منتظر جواب آنها ماند، ولی طوری " جِست " 21 گرفته بود که کارگرها حتی ترسیدند نگاهش کنند. اسمیت دوباره فریاد زد:

- اینجا کلیسا؟

تقی دی گل با صدای بلند گفت:

- ها بله، نه!

حسن سَمبُو که چشم دیدن تقی را نداشت محکم از پهلوی تقی " کُنجیر" ی 22 گرفت که صدای آخ تقی را همه شنیدند.

اسمیت بی توجه، دوباره فریاد زد:

- اینجا نه مسجد نه کلیسا، اینجا Oil Company  اینجا Only Work ، only کار، مفهوم هست؟

رضا  " گِمبل " 23 به بغل دستیش گفت:

-  چقد وِر میزنه. ای همه، مارو تو تش و اوو کاشته که بگه" اون لی وُرک "؟

حسن سَمبُو گفت:

- " وُیسِک " 24 بینوم، نکنه ای مستر" گُدول " 25 بو برده مو اِمرو آب تنی کردوم؟ نکنه کسی " لاپوردُمِه " 26 داده.

- وُلِک بچه ای! داره سی خوش " رِبیت " 27 می کنه، " پُلِتیک " 28 انگلیزیاس نه.

این را احمد " فیسُو " 29 گفت. هر چند به نظر می آمد خیلی هم به حرف خودش ایمان ندارد.

اسمیت بعد از مکثی طولانی و دیدن قیافه ی نگران کارگرها، دستی به سبیلش کشید و فریاد زد:

 - هرکس روزه، از فردا " فِنِیش " 30  ما اینجا " نامبر وان " 31 لازم داشت. کارگر خوب. فردا صبح با " فیدوس " 32  فقط بی روزه آمد اینجا. فقط بی روزه. مفهوم!؟

و منتظر جواب کارگرها نشد:

- Come back ، Get Away برگشت به کار.

کارگرها همچون گله ای بی چوپان در محوطه شرکت نفت پراکنده شدند در حالی که کوک شان ناکوک بود و خُلق شان تنگ.

- میگوم ای مستر" خشت مال " 33 داره لاف میزنه نه؟

احمد فیسو نگران تهدید مستر بود.

- " سی کو " 34 مو کاری به کار لاف زدناش نداروم، مو فردا روزه نمی گیروم. اصلاً تا آخر ماه روزه نمی گیروم. خدا راضیه فنیش بشُوم و بچه هام گشنگی بکشن؟

تقی دی گل با جوابی که به حسن فیسو داد از حالا تکلیف خودش را روشن کرد و کارگرها مانده بودند که چه بکنند. روزه بگیرند یا نه؟

فردا صبح علی الطلوع، صدای " فیدوس"، بی توجه به هول و ولای شب گذشته ی کارگرها و خانواده هایشان، مثل صور اسرافیل در کل شهر پیچید و دسته دسته کارگرها از " بِریم " 35 و " بُوارده "36  و " هزاریا "37  و هلندیا "38  و نقاط پراکنده ی شهر عازم محل کارشان شدند. اما این بار پس از عبور از " جِسر لَق لَقو " 39 و " مین گیت " 40 توسط " چووش ها " 41  به سمت مین آفیس هدایت شدند. کارگرها جلوی مین آفیس، " خرما چپون " 42 منتظر ورود مستر اسمیت شدند.

عامو محمود وقتی نگرانی را در چهره بعضی از کارگرها دید به آنها قول داد هر کاری از دستش بربیاید کوتاهی نکند، اما خوب میدانست " لَج " 43 مستر لجه و " جَخ " 44 امروز اول ماجراست.

- هر کس روزه، دستاش بالا.

اسمیت مثل اجل معلق رفت روی استیج و اولین جمله ای که گفت این بود. کارگرها نگاهی به مستر و نگاهی مظلومانه به عامو محمود انداختند و سکوت کردند.

- دیروز گفت هر کس روزه، امروز فنیش، نگفت؟

احمد فیسو، نگاهی به عامو محمود کرد و طوری که مستر متوجه نشود گفت:

- سی ای، چیکار داره کی روزه گرفته کی نگرفته. " کا " 45 تورو خدا حالیش کن" اَمون "46 بده هر کی کار نکرد اخراجش کنه.

عامو محمود خواست با مستر حرف بزند که اسمیت بی توجه به عامو دوباره حرفش را تکرار کرد:

- هر کس روزه دستاش بالا.

حالا با این عصبانیتی که مستر دارد کسی جرات نمی کند دست بالا ببرد و از طرفی هم مستر " پیله "تر 46 از این حرفهاست و تا نفهمد چه کسی دستورش را اطاعت نکرده و روزه گرفته، دست بردار نیست.

چند نفر از کارگرای بخش " سی برنج " 47 نگاهی به همدیگر کردند و نگاهی به آسمان و نفس عمیقی کشیدند و  دل را به دریا زدند و بالاخره دستشان را بالا بردند. تعدادی از کارگرای " سَلویج " 48 به پشتیبانی از آنها دستهایشان را بالا بردند. بخش های دیگر مثل کارگاه مکانیکی، پمپاژ، تصفیه و چند کارگر دیگر به نشانی اعلام روزه داری دست هایشان را بالا بردند.

اسمیت نگاهی به تعداد اندک روزه دار و انبوه جمعیت حاضر در محوطه انداخت و با تکان دادن سر اظهار تاسف کرد:

- عامو، لیست کن Please

- مستر، اَ شما خواهش داروم، ای بنده خداها گناه دارن نه، مو اَ طرف اینا قول می دوم کم کاری نکنن، قول می دوم بیشتر اَ بقیه کار کنن.

کارگرها پشت بند حرفهای عامو محمود، شروع کردند به التماس...

- عامو، لیست، معرفی به کارگزین، بقیه بی روزه، برگرد سرِ کار.

ظاهراً تلاش های عامو و التماس های کارگرها بی فایده بود و در نهایت لیست بیست نفره ای جهت معرفی به کارگزینی تحویل اسمیت شد.

اسمیت با نگاهی به لیست آنرا امضاء زد و با برگه ای که از جیبش در آورد تحویل عامو داد و برگشت داخل اتاقش.

عامو با نگاهی غضبناک برگه ها را از اسمیت تحویل گرفت و از اینکه نتوانسته بود از کارگرها دفاع کند اشک در چشمانش حلقه زد و شروع کرد به خواندن برگه و در حالی که با پشت دست اشک چشم هایش را پاک می کرد فریاد زد:

- بچه ها سی کو، خدا رو کولش، سی مستر، سی چی نوشته اینجا.

تقریباً همه ی کارگرها سرشان پایین بود و حرفی نمی زدند. تعدادی از آنها از شدت ناامیدی روی زمین نشسته بودند و منتظر کور سوی امیدی که دستشان را بگیرد و به سر کارشان برگرداند.

- وولک، مستر به کارگزینی دستور داده بَرِی شماها تا یه ماه مرخصی رد بشه، اونم مرخصی با حقوق، با تموم مزایا.

عامو محمود، خودش از خواندن این نامه خشکش زد. کارگرها، بدتر از او، مثل آدم های برق زده بی حرکت به هم نگاه کردند. صدای نفس از احدی در نمی آمد. کارگرهایی که تا چند لحظه ی قبل امیدشان را از دست داده بودند و باید برای یک لقمه نان دنبال کار دیگری می گشتند، حالا بمدت یک ماه می رفتند مرخصی. آنهم با تمام حقوق و مزایا.

حسن سَمبُو، برای اینکه جو سکوت را بشکند، دست راستش را مشت کرد و تا آنجایی که امکان داشت بالا برد و تمام هیکلش را روی پای راستش انداخت و پای چپش را از روی زمین بلند کرد و با همان یک پا شروع کرد به " یَزِلِه " 49 و پایکوبی.

با شنیدن صدای حسن سمبو و اشعار زیبایی که می خواند، یخ بقیه ی بچه ها آب شد و آنها هم شروع کردند به یزله و شادی. آنچنان غریو فریاد و شادیِ کارگرها بلند شد که خیلی سریع خبر این تشویقی جانانه به گوش همه رسید.

با انتشار این خبر، گروه گروه کارگرها جلوی دفتر مستر اسمیت جمع شدند و با قسم خدا و پیغمبر، اعلام روزه داری کردند. پاسخ اسمیت به همه ی آنها فقط یک جمله بود:

- من اینها برای روزه تشویق نکرد، من برای صداقت تشویق کرد. این پاداش صداقت بود به آنها. 

  


پینوشت:


1-    گیس = گاز

2-    تش باد = باد داغ و سوزاننده

3-    اِسپکتور = سرشیفت حراست که با موتورسیکلت سه چرخه در محوطه ی شرکت نفت گشت می زد.

4-     شیتان پیتان = قرو قاطی و نامفهوم

5-    سَمبُو = سیاه پوست، تیره تر از سبزه

6-     بیلرسوت = لباس کار ظاهرا از کلمه Boiler Suit گرفته شده است.

7-    بَمبُو = شیرآب، کلمه ایست که از Pump Housee انگلیسی گرفته شده است.

8-    فوگرات = نحس، نکبت

9-    اُرد = دستور دادن، امر کردن، از اُردر انگلیسی ها گرفته شده است.

10-   فِنتول = ریزه میزه و تند و تیز، صفتیست برای نوجوانان زبل آبادانی

11-   بُلکوم = آدم وراج و پررو 

12-   جفت کردن = یعنی طرف از ترس جا زد.

13-    لیکو = تک زنگ، نیمه وقت هر شیفت کاری را با این آژیر کوتاه اطلاع می دادند.

14-   مین آفیس = دفتر مرکزی

15-   سِمنت = سیمان

16-دی گل = چاپلوس 

17-   دَلِه = حلب ۱۷ کیلویی روغن، پیت حلبی

18-   تِیل = همان تیر چراغ برق است، عمود

19-   چک و چول = کثیف

20-   استیج = سکو، جایگاه

21-   جِست = قیافه گرفتن، ژست

22-   کُنجیر = نیشگون

23-   گِمبل = اصطلاحی است برای آدمهای قد کوتاه و تپل

24-   وُیسِک = بایست، صبر کن

25-   گُدول = پدر سوخته و حقه باز، در حال حاضر هم زیاد استعمال میشود.

26-لاپورد = گزارش

27-   رِبیت = کلک، دروغ بازی، کلاشی

28-   پُلِتیک = کلک، سیاست بازی

29-   فیسُو = پر افاده

30-   فِنِیش = اخراج و بیکار شدن از کار

31-    نامبر وان = درجه یک

32-   فیدوس = نام آژیری که سابقا برای بیدار کردن و آماده به کار شدن مردم توسط پالایشگاه نواخته می شد و صدای آن در کل شهر شنیده می شده است.

33-   خشت مال = خالی بند، اصطلاحی است آبادانی در مورد آدمهایی که«اگر صدتا چاقو می ساختند یکیش دسته نداشت»

34-   سی کو = ببین، نگاه کن

35-   بریم = از محله های متعلق به شرکت نفت

36-بوارده = از محله های متعلق به شرکت نفت. شامل بوارده شمالی و جنوبی. مشهور است که از کلمه ابووَرده (پدر گل سرخ) که نام شیخی بوده که با قبیله اش در آن محل زندگی می کرده گرفته شده  است.

37-   هزاریا = نام محله شرکتی کارگری 

38-   هلندیا = نام محله شرکتی کارگری 

39-   جِسر لَق لَقو = پل کج و معوج. در سالهای ابتدایی تاسیس پالایشگاه آبادان، انگلیسی ها برای جلوگیری از رفت و آمد آزادانه ی مردم بومی به منطقه ی شرکتی، به دور پالایشگاه و تاسیسات آن خندق بزرگی را حفر کرده بودند و فقط یک پل فلزی لغزنده و نا استوار را بر روی آن نصب کرده بودند تا رفت و آمدها را کنترل نمایند. به علت همان عدم استحکام و حرکت های آن به " جِسرلَق لَقو " مشهور شده بود. ظاهراً محل آن همین پارکینگ ایستگاه خرمشهری ها در انتهای بازار ته لنجی های امروز بوده است.

40-   مین گیت = دروازه اصلی پالایشگاه آبادان

41-   چووش = نگهبان، پلیس های رده پایین پالایشگاه را می گفتند.

42-   خرما چپون = کنایه از فشرده گی بیش از حد

43-   لج = لجاجت و سرسختی

44-   جَخ = تازه، هنوز، همین الان

45-   کا = برادر

46-اَمون = مهلت، صبر، امان

47-   پیله = سمج

48-   سی برنج = نام یکی از قسمتهای پالایشگاه 

49-   سلویج = به معنای انبار وسایل اسقاطی و غیرقابل مصرف. از کلمهSalvage به همین معنی مشتق شده است.

50-   یَزِلِه = نوعی پایکوبی عربی است که هم در عزا و هم در شادی کاربرد دارد.

توشه...

مثل همیشه، گردنم روی شونه­ ی چپم کج شده بود و خط باریکی از آب دهنم از گوشه ی لبم، تا روی پیراهنم آویزون، گیج خواب بودم که بوی بدی زیر دماغم خورد. همزمان صدای گنگ و مبهم جمعیتی منو از خواب بیدار کرد.

چشمامو مالیدم. با پشت دست، کنار دهنمو پاک کردم و نگاهی به اطراف انداختم، تازه متوجه شدم کجا هستم و جمعیت برای چی اعتراض میکنند!

تکان های ملایم اتوبوس توی جاده، حکم گهواره رو برام داره. از بچه گی عادت نداشتم توی ماشین بیدار بمونم. دنده یک به دو نمیرسید خوابم میبرد. و حالا این بو...!

با چشمهایی که هنوز به نور عادت نداشتند، زیر چشمی دنبالش میگشتم. شاید دنبال یه بچه. دلم نمیخواست کسی با نگاهم اذیت بشه! ردیف صندلی­های جلویی اتوبوس، تا جایی که میدیدم، بچه نداشتند، یا من ندیدم، و صندلی های عقبی را خجالت کشیدم دید بزنم، ولی به نظر میومد بقیه هم دنبالش میگشتند! از حرفها و لحن صداشون میشد فهمید:

-آی بر عامل و بانیش لعنت...!

اینو یکی از مسافرای پشت سرم گفت. یکی از ردیفهای جلویی اتوبوس، که مرد میانسالی با ابروهای پرپشت و قیافه ای اخمو بود برگشت و دستش رو بعلامت اعتراض توی هوا تکان داد و گفت بیش باد...

کولر اتوبوس روشن بود ولی مسافرها برای فرار از بوی داخل ماشین، پنجره ها رو کمی باز کرده بودند. ظاهراً تحمل گرمای نه چندان دلچسب بیرون براشون آسونتر بود.

توی این هیر و ویر، هر بار یکی از مسافرها شوخیش گل میکرد و برا خندوندن بقیه یه متلک میپروند!

-آقا، هرکی هستی، جان مادرت، خجالت نکش، بگو آقای راننده همینجا نگه داره، قول میدیم نگات نکنیم!  

همه ی مسافرها خصوصاً شاگرد راننده، با اون هیکل قناس و لب و لوچه ی شتریش زدند زیر خنده...

شاگرد راننده که توی این گرما زورش میومد یه لیوان آب دست مردم بده، حالا شده بود معرکه گیر میدون! هرکی هرچی میگفت، با دستش میزد روی زانوش و دندونای اسبیش رو نشون میداد و کِر و کِر میخندید...

خنده های بی مزه ی شاگرد راننده، باعث شد دختر یکی از مسافرها، شاید هم سن و سال خودم، که ردیفهای جلویی کنار مادرش نشسته بود از روی صندلیش نیم خیز بشه و برگرده تا اون "آقا هرکی هستی" رو ببینه.

چند لحظه، فقط چند لحظه، نگاه اون دختر به نگاهم گره خورد و لبخندش مثه چاقو قلبمو شکافت!

-تورو خدا اگه دلت به حال خودت نمیسوزه رحمت به ما بیاد، ووالله قباحت داره، عیبه با این سن و سال نمیتونی خودتو نگه داری!

اینو عاقله مردی گفت که جای پدرم بود.

اتوبوس تلق و تولوق، گردنه ها رو پشت سر میگذاشت و هر لحظه به شهرهای گرم جنوب نزدیک و نزدیکتر میشد. دیگه خبری از هوای خنک شهرهای بالا نبود! دو طرف جاده، بجای انبوه درختان سرسبز، تا چشم کار میکرد بجز تپه و دره و خاک چیزی پیدا نبود! هُرم گرما، که از پنجره های نیمه باز اتوبوس وارد میشد تمام لذت تابستان بی گرما رو از دماغم بیرون کشید.

یکی از مسافرها که آخر اتوبوس نشسته بود و از تُن صداش احساس کردم باید سبیلهای کلفتی داشته باشه، با ادبیات داش مشتی ها­ اعتراض کرد:

-آق راننده، اگه خجالت مِجالت حالیش نی، اولین پاسگاه تحویلش بده! به مولا مریض شدیم...

و من، در حالی که درگیر نگاه اون دختر شده بودم، شیطون رفت توی جلدم...:

-نکنه اون موقع که گیج خواب بودی...!

نوچ... خدارو شکر از این عادتها نداشتم، اگه بود، تا حالا هزار بار مادرم بهم گفته بود...!

-آهان، نکنه آب و هوای غربت بهت نساخته، مریض شدی و...؟

از این فکر ترسیدم و عصبانی شدم. آخه بچه ­ی بی عقل! این چه مسافرت زوری بود که بد موقع باید میرفتی؟ خب، این تابستونم مثه همه­ ی تابستونای دیگه میرفتی کاربنایی و دوزار ده شاهی خرج و مخارج مدرسه­ ات رو در میآوردی! آخه تورو چه به مسافرت!

گیرم که مادر، بخاطر غربت خواهرم که حالا بعد از ازدواج برا خودش پایتخت نشین شده، اصرار بکنه که تابستون یه سر بهش بزن، تو چرا قبول کردی؟

اما فکرشو که میکنم، میبینم مادره دیگه، خودش که بنده خدا جونی نداره، وقتی دلخوشیش اینه که نایب الزیاره­ اش بشم برا دیدن تنها دخترش و بعد، روزها زانو به زانوم بشینه و راست و دروغهامو گوش بده و هی قربون صدقه­ ی خواهرم بشه و دعام بکنه، چرا قبول نکنم! حالا این وسط، منم مثل اینهمه آقازاده، یه تابستون کار نکنم! قبله ی خدا کج میشه؟ بی پولی هم که شکر خدا همیشه هست! بعداً یه جوری جبرانش میکنم!

مادرم وقتی سرمو به علامت رضایت پایین آوردم با چه ذوق و شوقی بار و بندیلمو بست و سوغاتیها رو چپوند توی ساک و راهیم کرد. از ترسی که زود نظرم عوض نشه!

یک ماه آزگار خونه­ ی خواهرم، دور از تمام جون کندن­ های تابستون و کاربنایی هاش، خصوصاً امر­و­نهی های اوس رضا، که سگ اخلاقیش کمتر از شمر نبود، خوردم و خوابیدم.

هر سال تابستون به سفارش بابام برای عمله گی میرفتم پیش اوس رضا. اوس رضا رفیق بابامه. شایدم بقول خودش، بخاطر گل روی بابام منو قبول میکرد! ایشون وقتی مصالح میرسید و کار خوب پیش میرفت، کیفش کوک میشد و همزمان با ردیف کردن آجرها کنار هم، استنبلی سیمان رو از دستم میگرفت و میریخت روی آجرها و با هر حرکت ماله روی سیمان یه نصیحت میکرد:

-بچه جون، اگه گاهی باهات تند میشم، اخلاقم برزخی میشه به دل نگیر، اینا برا خودت خوبه، برا زندگیت خوبه، تو هم عین پسر خودمی. شده روزی برات پاره آجر پرت کنم!؟ اون موقع که من، هم سن و سال الان تو بودم، پیش اوسایی کار میکردم، نور به قبرش بباره، اوس محمود، روزی نبود برام آجر پرت نکنه! آجر؛ ها، نه پاره آجر!

و با دستش یه آجر رو از بین آجرها برمیداشت، نشونم میداد و میذاشت سر جاش! و بعد ادامه میداد:

-خداییش همون آجرا منو اوسا کرد!

و بعد لبهاش رو غنچه میکرد و آهنگ ترانه ی آمنه رو با سوت میخوند.

و من چقدر خدارو شکر میکردم اوسای من، تیراندازیش خوب نیست. آخه چند بار با پاره آجر امتحان کرد، دید تیرش به خطا میره منصرف شد...

یاد اوس رضا باعث شد یهویی دلم براش تنگ بشه... برا نصیحت هاش، بداخلاقی هاش، برا یه تابستون عرق ریختن توی گرما و برای آمنه آمنه... و ناخودآگاه لبهام غنچه شد برای آمنه، که صدای خنده ی بغل دستیم منو از فکر و خیال خارج کرد. سرمو بلند کردم و با تعجب نگاهش کردم. داشت به راننده میخندید! آقای راننده با یه دستش فرمونو گرفته بود و با دست دیگه اش لُنگ ماشینو چپونده بود جلوی دماغش و حالا فحش نده کی بده!

بغل دستیم، همینطور که میخندید معذرت خواهی کرد و رفت روی ظرف آب یخ، کنار دست راننده نشست. بعضی از مسافرها، تشویقش کردند! خصوصاً شاگرد راننده.

رفتار این آقا، بهمراه سوت و کف بعضیها، ضربه ی سنگینی برام بود، خیلی سنگین. بغض، راه گلوم رو بسته بود و از خجالت نمیدونستم چکار بکنم!

کاش الان مادرم اینجا بود. کاش لااقل هنوز پیش خواهرم بودم...

چقدر خواهرم وقتی کاراشو میکردم قربون صدقه ام میرفت. وقتی براش خرحمالی میکردم. وقتی کل خونه اش رو براش تمیز میکردم. انگار شب عیده و داریم خونه تکونی میکنیم! شوهر خواهرم وقتی خسته و کوفته از سر کار میومد لبخندی میزد و میگفت:

-آفرین. آفرین. هیچ فکر نمیکردم کاری از دستت بر بیاد!

شوهرخواهرم توی شرکتی کار میکرد با شندرغاز حقوق! خودشو از تک و تا نمینداخت ولی از زندگیش معلوم بود که هشتش و نه ش قاطی پاتی شدن! هر وقت بهش میگفتم عامو شغلت توی شرکت چیه، با لبخند تلخی میگفت: بچه جون! من اونجا مدیر عاملم، و خواهرم سرشو مینداخت پایین...

حالا هم که بقول شوهرخواهرم، که این روزای آخر، چه از ته دل هم میگفت، "به سلامتی داشتم برمیگشتم"، خواهرم بند و بساطی تهیه کرده بود. عینهو خودِ مادرم، همه رو چپوند توی ساک و سفارش پشت سفارش که مواظب ساک باشی، که نکنه کسی اونو بقاپه، که نکنه اونو جا بذاری، که نکنه...

و من بخاطر اونهمه "نکنه"، که میدونستم برای مواظبت از سوغاتی هاست! ساک رو جلوی پاهام زیر صندلی گذاشتم. شاگرد راننده به زور میخواست ساکو بذاره داخل صندوق، نذاشتم... شاید از اونجا دیگه چشم دیدنمو نداشت!

-آقای راننده بزن کنار بندازیمش بیرون!

صدای اعتراض یکی از مسافرها بود. نمیدونم کی رو باید مینداختن بیرون ولی من از ترس خودم، تا میتونستم پاهامو جمع کردم تا این یکی دو ساعته بخیر بگذره، غافل از اینکه با پاهام دارم به ساک بیچاره فشار میارم.

-گور پدر ساک و هرچی داخل ساکه. آبروم که از چارتا خنزرپنزر داخل ساک کمتر نیست!

خانمی در جواب اون اعتراض، با مهربونی گفت:

-آخه توی این برهوت!؟ خدارو خوش میاد!؟ شاید بنده خدا مریضه.

یه حسی بهم میگفت، خودتی! اینا در مورد تو دارن حرف میزنند!

 بغض لعنتی گلومو فشرده بود و دوست داشتم همونجا به همه شون بد و بیراه بگم و یه سیلی محکم توی گوش شاگرد راننده بزنم و از اتوبوس پیاده بشم، ولی نه پول کافی داشتم و نه دل و جرات اینکارو... فقط تنها چیزی که دل خوشم میکرد این بود که مسیر من با مسیر بقیه ی مسافرها تا انتها یکی نیست. دوسه شهر مونده به انتهای مسیر پیاده میشم.

به خودم میگفتم موقعی که از ماشین پیاده شدی و بعد این بو، هنوز اذیتشون میکرد، خودشون از خودشون خجالت میکشند... و این فکر، حسابی کیفورم میکرد.

با هر سختی، یکی دو ساعته رو تحمل کردم، یا بهتره بگم تحمل کردیم تا اتوبوس به شهرمون رسید. اینجا دیگه شهر خودم بود، خونه ی خودم! با غرور، ساکمو برداشتم و با قیافه حق به جانب و استیل آدمهای طلبکار، راهروی بین صندلی ­ها رو گز کردم. حالِ ورزشکاری رو داشتم که با کلی مدال به کشورش برگشته و توی فرودگاه کسی به استقبالش نیومده! هم خوشحال بودم، هم پکر!

حالا این راهروی اتوبوس، که حکم راهروی افتخار رو برام داشت، راهرویی که دوسه قدم بیشتر نبود، چقدر به نظر طولانی میومد. شاگرد راننده که میدونست چشم دیدنش رو ندارم، انگار حق پدرش رو خورده باشم، نرسیده به پله آخر اتوبوس با کف دستش که دو برابر یه آدم معمولی بود، چنان از پس سر، ضربه ای بهم زد که نزدیک بود عینهو تخم مرغ شکسته، روی زمین پهن بشم. بعد نامردی رو در حقم کامل کرد و با صدای نتراشیده نخراشیده اش حرف زشتی زد که باعث خنده­ ی مسافرها شد:

-دِ  برو گ. و. ز. و...

و من در اون لحظه، تنها در برابر نگاه اون دختر، مثل شمع آب شدم!

هنوز صدای خنده ی مسافرها از پنجره های نیمه باز اتوبوس به گوش میرسید که من با تتمه غروری که برام مونده بود! سلانه سلانه به طرف خونه راه افتادم.

کوچه پس کوچه های آشنای محله مون رو پشت سر گذاشتم. انگار سالها از اینجا دور بودم. دلم پر غصه بود و حال و حوصله ی هیچی رو نداشتم. لجن تلنبار شده کنار جوی های روباز، صحنه ی زشت و بدبویی به محله مون داده بودند که سابقه نداشت... 

به خونه رسیدم. کلید انداختم و مستقیم رفتم توی اتاق. کسی خونه نبود. لباس در نیاورده، به امید یه چرت اساسی، روی قالی دراز کشیدم، اما هنوز بو ول کن نبود! پیش خودم گفتم:

-آدم چند ساعت توی تعفن باشه میخوای بلافاصله بوی تعفن از دماغش خارج بشه؟ معلومه که نه! حداقل اینو از درس علوم یادمه!

اما بازم شیطون رفت توی جلدم:

-بدبختِ بیچاره، خودتی! خودت بوی گند میدی...

امکان نداره... از این فکر، مخم سوت کشید، با کلی ترس و لرز لباسهامو وارسی کردم، حتی لباسهای زیرمو، هیچی نبود! خوشحال شدم. کف کفشهام...، چیزی نبود. اما هنوز باید بگردم!

-ساک!

از بابت ساک، چونکه خواهرم اونو مرتب کرده بود، خیالم راحت بود. توی ساک بجز سوغاتی و خرت و پرتای خودم چیزی نبود. درشو باز کردم!

-پییییف...

انگار در چاه توالتو باز کرده باشی

با یه دستم دماغمو گرفتم و با دست دیگه ­ام، با کلی احتیاط، یکی یکی  وسایل توی ساک رو ریختم بیرون...

یه پیراهن و یه روسری برا مادرم، یه شلوار برا پدرم، دوسه تیکه خرت و پرت واسه برادرام، خرت و پرتای خودم...

-آخ آخ این دیگه چیه!؟


خواهرم خوراک لوبیا برام درست کرده بود. توشه توی راهم! چون ظرف مناسبی نداشته، اونو داخل ظرف پلاستیکی گذاشته بود و ظاهراً یادش رفته بود بهم بگه:

-داداشی، از رستورانهای بین راه غذا نخوری ممکنه مسموم بشی!