دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

مصیبت...

از آسمان آتش می بارید و گرما امان همه را بریده بود و اینجا، در قبرستان قدیمی این شهر کوچک و مصیبت زده، دریغ از تک درختی خشک که حتی به اندازه ی یک نفر به جمعیت خسته، سایه ای ببخشد. انبوه جمعیت طوری زن را حلقه کرده بود که روزنه ای برای نفس کشیدن نبود و زن به سختی نفس می کشید. انگار بختک روی سینه اش افتاده باشد. رنگ صورتش کبود و چشم هایش از حدقه در آمده بود. زهرا خانم به پسرش علی گفت مقداری آب بیاورد اما به حرمت ماه مبارک، آب آشامیدنی را قطع کرده بودند. دختران زهرا خانم زیر بغل زن را گرفته و او را آرام کنار بچه هایش نشاندند. کنار رضا، حسن و فروغ.

رضا پسر بزرگ خانواده که تصمیم داشت ماه آینده جشن تولد سی سالگی اش را با سور و ساط عروسی اش یک کاسه بکند از دوستان صمیمی امیر، پسر بزرگ زهرا خانم بود و امیر حالا با سر و صورت زخمی و دست شکسته کنار حاج کاظم ایستاده بود.

حسن به قول مادرش، ته دیگِ سوخته ی خانواده بود با کلی مشکلات. مشکلاتی که باعث شده بود همه او را دوست داشته باشند و فروغ از همه بیشتر. فروغ به شوخی می گفت: " من عاشق ته دیگ سوخته ام." و حسن با این جمله کلی ریسه می رفت و هر بار که حرف حسن می شد به مادرش می گفت:" من بدون حسن می میرم!"

فروغ خیلی مهربان بود در حدی که با دیدن ناراحتی دیگران منقلب می شد. یک روز صبح در راه دبیرستان چیزی دید که حالش بهم خورد و به خانه برگشت و بلافاصله تب کرد. تب و لرز شدید. گربه ای زیر چرخ ماشینی له شده بود. مادر که به خاطر حال و روز حسن، حال و حوصله خودش را هم نداشت با تشر گفت" خدا که خداست کاری به مخلوقاتش نداره، تو چرا غصه شونو می خوری؟"

و فروغ، این نصیحت ها توی کَتش نمی رفت!

سرتا پای زن خاکی بود و چشم هایش کاسه ی خون. خاک و عرقی که روی صورت زن نشسته بود رگه هایی از گِل درست کرده بود که از پیشانی تا زیر چانه اش راه افتاده بود و زن را اذیت می کرد. زن در حالی که سعی می کرد با پشت دست، صورتش را پاک کند، با صدای گرفته ای که خودش هم به زحمت آنرا می شنید فریاد می زد" روز عاشورا است امروز" و خاک بر سر می ریخت و چنگ در موهایش می زد و چاک پیراهنش را پاره می کرد. گوشه ی لب های زن سفیدک زده و حلقومش کاملا خشک شده بود. دختران زهرا خانم دست های زن را گرفته و شانه های او را ماساژ می دادند و التماس می کردند که اینقدر به سر و صورت خودش نزند.

زن همیشه به زهرا خانم می گفت از شوهر خیری ندیدم. سال خدا رو زمین کشاورزیش کار می کنه، تنها دلخوشیم بچه هام هستن.

زن با حسرت نگاهش را از حسن گرفت و با دو دست بر سر کوبید. روی سنگ قبر حسن با خطی خوش نوشته بودند جوان ناکام و این ناکامی، که به رنگ قرمز نوشته شده بود، داغ دل زن را تازه می کرد. زن می دانست ناکامی سرنوشت حتمی بچه ی اوست اما هرچه باشد مادر بود و هزار امید و آرزو برای پسرش داشت. پسری که بقول حاج کاظم از در و دیوار برایش باریده بود.

زن نگاهی به جمعیت انداخت. جمعیتی که مات و مبهوت، به او خیره شده بودند و با ریختن اشک، با او همدردی می کردند اما هر کدام به نوعی خوشحال بودند که جای او نیستند. جای مادری که قلبش سوخته و جگرش تکه پاره شده است.

چشم های زن بین جمعیت دو دو می کرد و هر گوشه یکی از بچه های زهرا خانم را می دید که با لباس های سرتا پا سیاه به عزا ایستاده اند. آه سردی کشید و سنگ قبر فروغ را بغل کرد. زهرا خانم مقداری آب به صورت زن پاشید. حاج کاظم طبق معمول، گوشه ای ساکت و آرام ایستاده، مثل آدمی که حین دزدی دستگیر شده باشد، سرش پایین بود و انگشتان دو دستش را به هم قفل کرده و آرام اشک می ریخت. امیر دستمالی از جیبش درآورد و به حاج کاظم داد.

آبی که زهرا خانم به صورت زن پاشید جان تازه ای به او بخشید. تمام نیروی باقیمانده اش را در حنجره اش جمع کرد و رو به آسمان فریاد زد: خداااا... و نگاهی از سر غیظ به زهرا خانم انداخت.

از وقتی که زهرا به شهرشان آمده بود همسایه بودند. بیش از سی سال. در واقع او و زهرا مثل دو خواهر بودند. زن بارها به زهرا گفته بود تو جای خواهر نداشته منی و زهرا خانم بغلش می کرد و خدا را شکر می کرد که او هم در این غربت کسی را دارد که سنگ صبورش باشد، ولی حالا چشم دیدن زهرا را نداشت. چشم دیدن هیچ مادری را نداشت.

حاج کاظم وقتی حال و روز زن را دید آمد و کنارش نشست. دست سردش را گرفت و سعی کرد او را آرام کند. درست مثل موقعی که خسته از مزرعه به خانه برمی گشت و سعی می کرد عدم حضورش را در خانه با مهربانی جبران کند. طوری که زن متوجه نشود گوشه چادرش را گرفت و بر سرش کشید. زن نگاهی به حاجی انداخت. نگاهی از سر غیظ. نگاهی که ذره ای محبت در آن دیده نمی شد. دستش را به زحمت از بین دستان زمخت و پینه بسته ی حاجی بیرون کشید و او را آنچنان با پا از خودش دور کرد که حاجی به پهلو روی زمین افتاد و لباسش خاکی شد. حاجی به دل نگرفت اما از نگاه متعجب جمعیت خجالت کشید.

زن فریاد زد برای چی اومدی؟ برگرد سرِ زمین لعنتی!

و این فریاد زن، اعتراض آشنایی بود برای حاجی: برگرد سرِ زمین لعنتی...

حاجی ماه ها تلاش کرده بود که زن و بچه هایش را پیش خودش ببرد. پیش خودش سرِ همان زمین لعنتی! حداقل تا زمانی که شهر ناامن بود.

- زن! موشک با کسی شوخی نداره. لامصب دوازده متره!

 اما از طرفی، دکترها به حاجی گفته بودند باید همیشه نزدیک بیمارستان باشید و نزدیک ترین خانه ای که حاجی پیدا کرده بود چندین خیابان با بیمارستان فاصله داشت و این فاصله، هرچند به نظر حاجی کوتاه، اما برای زن نگران کننده بود و حاجی هر بار که به خانه می آمد نگرانی های زن را گوش می داد و همیشه با لبخند یک جمله بیشتر نمی گفت: اصلاً جای نگرانی نیست. خدا بزرگه.

زن با عصبانیت می گفت:

- خدا بزرگه؟ اگه بزرگه چرا بیست ساله برا بچه ام کاری نمیکنه؟

- زن، چرا کفر میگی؟ بچه مون مادرزادی مشکل داره. هزار درد و مرض به جونشه، میگی برم یقه ی خدارو بگیرم؟

زن کفر نمی گفت، دلش داغ بود، آخر هیچوقت حاجی منزل نبود که ببیند همسرش یکه و تنها چه زجری کشیده وقتی حسن را بغل کرده و از این درمانگاه به آن درمانگاه دویده تا شاید کمی حال حسنش بهتر بشود. کمی راحت تر نفس بکشد. کمتر خس خس بکند و برای کمی اکسیژن، اینقدر دست و پا نزند.

در واقع حاجی هیچ وقت نبود. مثل آن روز. حاجی بازهم رفته بود به زمین لعنتی آب بدهد. آنقدر این زمین دور بود که حاجی هفته ای یکی دو بار بیشتر به خانه نمی آمد. و آن روز حال حسن به طرز وحشتناکی بهم خورد. نفسش بالا نمی آمد. نمی توانست حرف بزند. دو دستش را دور گلویش گرفته بود و به شکل رقت باری دور تا دور حیاط بالا و پایین می پرید و خودش را به در و دیوار می کوبید. مادر از توی آشپزخانه متوجه شد. قابلمه ی غذا از دستش افتاد. به سرعت چادر سر انداخت و دست حسن را گرفت و از خانه خارج شد. فروغ گیج خواب بود که با صدای افتادن قابلمه و فریادهای برادرش از خواب بیدار شد و بدون چادر و کفش دنبال آنها دوید. ماشینی از خیابان بغلی آمد. مادر خودش را جلوی ماشین انداخت و التماس کرد. سوار ماشین شدند، هر سه نفر. فروغ سر حسن را روی پاهایش گذاشته بود و نمی دانست برای تقلاهای برادرش چکار بکند. در این بیست سال، روزی نبود که فروغ با درد حسن زجر نکشد اما حالا بیشتر از همیشه درمانده شده بود.

حسن با دو دست گلوی خودش را گرفته بود و به زحمت نفس می کشید. انگار یک مشت تیغ ماهی توی گلویش گیر کرده باشد. لب هایش کبود شده بود و لرزشی عجیب سرتا پایش را گرفته بود. فروغ هیچ وقت برادرش را و خودش را اینقدر درمانده ندیده بود. توی چشم هایش نگاه می کرد و برای التماس های او کاری نمی توانست بکند. فقط تند و تند با دستش عرق سرد پیشانی حسن را پاک می کرد و پشت سر هم می گفت آروم باش. خوب میشی. الان میرسیم.

راننده از توی آینه شاهد جان کندن جوان بود و سرعت ماشین را بیشتر کرد و مادر پشت سر هم التماس می کرد آقا تورو خدا تندتر برو. مردمک چشم حسن بیش از حد گشاد شده و نفسش به شماره افتاده بود. پاهایش بشدت تکان می خوردند. مادر به زحمت پاهای پسرش را گرفته بود.

تابلوی بیمارستان که پیدا شد خس خس نفس های حسن هم قطع شد و در حالی که دست فروغ توی دستش بود و بشدت آنرا فشار می داد آهسته نفس عمیقی کشید، کمی از فشار دستش کم شد و لبخندی بر لبانش نقش بست.

زن هنوز از توی ماشین پیاده نشده با فریاد کمک خواست. حسن را به داخل بیمارستان منتقل کردند اما اجازه ورود به داخل بخش را به زن ندادند. زن به دخترش دلداری می داد:

- مثه یه ماه قبل شده. یادته چقدر ترسیدیم؟ خوب میشه نگران نباش. خدا بزرگه.

زن به یاد تکرار " خدا بزرگه " های حاجی افتاد، اما نمی دانست چرا جمله ای را که الان گفت از آشوب دلش کم نمی کرد. فروغ بی اختیار دست مادرش را گرفت و به در ورودی اورژانس چشم دوخت. چند دقیقه نگذشت که دکتر آمد. سرش پایین بود و فروغ فقط با صدای مبهمی تسلیت دکتر را شنید.

 مادر در یک آن، تمام امید نداشته اش ناامید شد و دو دستی بر سرش زد، اما فروغ فقط نگاه می کرد. مادر شیون و زاری کرد و به صورتش چنگ انداخت و موهای سرش را کشید، اما فروغ فقط نگاه می کرد. مادر نقش بر زمین شد، اما فروغ فقط نگاه می کرد.

فروغ به تصویر دخترکی چشم آبی و زیبا نگاه می کرد که با انگشتی بر لب او را به سکوت دعوت می کرد و فروغ هم سکوت کرده بود و فقط نگاه می کرد.

فروغ بعد از مدتی که به آن تابلو زل زد، آهسته به سمت مادر رفت و از داخل جیب پیراهنش کلید خانه را درآورد و از بیمارستان خارج شد و با قدم های سنگین و شمرده تمام مسیر بیمارستان تا خانه را با سر و پای برهنه، پیاده رفت. کریم آقا، بقالی روبروی خانه شان حال حسن را پرسید اما فروغ نشنید یا نخواست جواب بدهد. خیلی آرام کلید انداخت و وارد خانه شد. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است. کریم آقا تا حالا دختر حاج کاظم را با این سر و شکل و اینقدر به هم ریخته ندیده بود.

با سر و صدای زیادی در خانه باز شد. فروغ در حالی که سرتا پایش در آتش می سوخت به میان خیابان دوید. کریم آقا فریاد زد و از مردم کمک خواست. فروغ می دوید و مردم از هر طرف به دنبالش. اما وقتی که شعله های آتش، توانش را از بین بردند افتاد و مردم شاهد ذوب شدن گوشت و پوستش شدند. کریم آقا پتویی آورد و باقیمانده جنازه را خاموش کرد و با ماشینی به بیمارستان منتقل کردند.

زن که تازه به هوش آمده بود با دیدن جنازه ی سوخته شده، آهی کشید و گفت: بیچاره مادرش و کریم آقا می ترسید حرفی بزند...

 

زن، بعد از آن روز، دیگر بجز آه و ناله هیچ کاری نداشت. اوایل، هفته ای هفت روز کنار قبر بچه هایش می رفت و مویه می کرد. اما این چند ماه آخر به اصرار رضا، کمتر به خاکستان می رفت.

- ننه جان، میخوام کاری بکنم که هفت شب و هفت روز توی خونه کِل بکشی.

- خیر باشه اینشاءالله. نکنه خبریه ناقلا.

- آره دیگه. می خوام برام آستین بالا بزنی؟

و مادر با داغ سنگینی که بر دل داشت" به دیده منت " برای تنها پسرش آستین بالا زد و مقدمات سور و ساط عروسی را راه انداخت.

دختر، غریبه نبود. دوست صمیمی و همکلاس فروغ بود. مادر هر موقع دلتنگ دخترش می شد لیلا را صدا می زد و ساعت ها نگاهش می کرد و کمی آرام می شد. مادر به رضا می گفت چقدر خواهرت به این وصلت راضی بود و تو پشت گوش می انداختی...

 

مادر به لیلا می گفت من زینب جفاکشم و حالا این زینب جفاکش، بین بچه هایش نشسته و خاک گرم و تازه ی گور رضا را بر سر می ریخت و فریاد می زد خداااا... دیگه کسی برام نمونده. خودمو بگیر و راحتم کن.

و امیر پسر بزرگ زهرا خانم، در حالی که از شدت درد نمی توانست سرپا بایستد با بغض به حاج کاظم می گفت:

- حاجی، به مولا قسم هر چه به رضا گفتم گاز نده، موتور پدر مادر نداره، گوشش بدهکار نبود. فقط می خندید.

و حاج کاظم آهسته گفت:

- چرا بچه های من...!؟

طویله...!

وقتی حرکت کردیم متوجه شدم فلش توی ماشین نیست. فلش مِموری. همان وسیله بند انگشتی کوچکی که با تمام قدرت، بجای کاست های قدیمی توی ماشین های ایرانی و خارجی جا خوش کرده است.

کاست هایی که با چهارتا آهنگ پر می شدند و دستگاه پخش ماشین علاقه زیادی به خوردن نوار داخل آنها داشت. به نظر من، رانندگی بدون دینگ و دال، مثل خوابیدن توی هوای شرجی بالای پشت بام کاهگلی است. نفس گیر و خفه کننده.

ارزش برگشتن نداشت. مگر کجا می خواستیم برویم که این همه راه را برگردم و عیال بینوا را با این گرمای کشنده، توی ماشین معطل بگذارم که چی؟ که بقول عیال، چند متر بدون دینگ و دال نمی توانم رانندگی بکنم.

یادم آمد رادیو، از نظر تعداد و تنوع شبکه، آنقدر پیشرفت کرده که خلایق، محتاج فلش مِلش نباشند. شبکه هایی که هر کدام به تنهایی اوقات فراغت هر شنونده با هر سلیقه و تفکری را چه توی ماشین و چه بیرون از ماشین پر می کنند. پس با خیال راحت به راهمان به سمت بازار ادامه دادم.

دنده ی ماشین که چاق شد، ولوم سرچ رادیو را برای پیدا کردن شبکه ای توپ چرخاندم. همان شبکه ای که بدون حرف مفت و بی وقفه، آهنگ پخش می کند. شبکه پیام.

اولین صدایی که دریافت شد قرآن بود. و قاری چقدر سوزناک می خواند. یاد مراسم ختم مرحوم پدرم افتادم. بی اختیار بغض کردم. چقدر دلتنگ دیدنش شدم. نگاهی به ساعت ماشین انداختم. هنوز تا اذان ظهر به وقت شرعی به افق شهرمان کلی مانده بود.

جستجو را ادامه دادم. موج بعدی اخلاق در سیره پیامبر و امامان معصوم و تاثیر آن در منش و رفتار...

قبل از اینکه خانمم حساس شود، زیر چشمی نگاهش کردم و به آرامی از کنار این موج گذشتم.

- معلوم نیست اون گوشه ی زمین چه اتفاقی افتاده؟ انگار بچه ها انگیزه ای برای بازی ندارن...!

شبکه ورزش بود. صدای مجری، خش دار شده بود. شاید از بس داد زده بود. مسابقه فوتبال بود بین تیم های نمی دونم چی چی با نمی دونم کی کی!

راستش را بگویم؟ من هم مثل امام راحل" ورزشکار نیستم" اما چشم دیدن ورزشکارا رو ندارم. حیف آنهمه بودجه که از جیب ملت فقیر و غارت شده، خرج آنها می شود و هر بار با کلی تِر زدن، پررو پررو باز هم چیزی از ارزش های آنها کم نمی شود.

با عصبانیت ولوم را چرخاندم. مردی از بیماری های زنان می گفت. از پرولاکتین و هیپوفیز سرد و تنظیم اختلالات پریودیک ناشی از...

از خیرش گذشتم. خانمم غر زد: حتما باید یه آقا اینارو بگه...!؟

چیزی به بازار نمانده بود اما هنوز نتوانسته بودم شبکه ی پیام را پیدا بکنم.

- پس این شبکه ی لعنتی که همه اش آهنگ پخش می کنه کدوم گوریه؟

خانمم نگاهی به من کرد و من نگاهی به فرکانس رادیو. حدود پنجاه کیلوهرتز از کنار پیام گذشته بودم. نه اینکه بجای پخش آهنگ از هفته ی کرامت حرف می زدند، اصلا متوجه شبکه پیام نشده بودم. حال و حوصله ی برگشت هم نداشتم. آخر هر مطلبی را که بخواهند عرض کنند پیشاپیش از بَر بودم. شب ها از فرط ناچاری توی کانال های یک و دو و سه و چهار و پنج، تااااااا سی ِسیما، آنقدر از هفته کرامت شنیده بودم که همه را از حفظ بودم.

در حالی که خانمم دو دور تسبیح گذرانده بود، من هنوز به یک شبکه ی توپ نرسیده بودم.

- آقا این انتخابات هایی که مردم در طول این چهل سال داشته اند...

شاخک هایم تیز شد. دستم را از روی ولوم رادیو برداشتم.

" انتخابات ها...!!؟

- انتخابات که مفرد نیست!؟ پس اینی که جمع رو با " ها " جمع می بنده توی کدوم طویله درس خونده؟

خانمم ترمز دستی ام را کشید:

- تورو خدا باز الکی اعصاب خودتو خورد نکن.

- خانم جان، بحث اعصاب نیست. ایشون خیر سرش عُصاره ی یه ملته...! یه ملت، با فرهنگ چند هزار ساله.

همان عُصاره ادامه داد:

- ارکان های این نظام مقدس بر دوش...

با شنیدن " ارکان ها " نزدیک بود توی بار هندوانه ی پیرمردی قوزی بروم که کنار خیابان بساط کرده بود.

- بنده خدا کلا فرق مفرد و جمع رو نمی دونه، بعد میخواد برا تغییر دنیا نسخه بپیچه...

توی آینه پیرمرد هندوانه فروش را دیدم که چفیه اش را درآورده و با عصبانیت حرف هایی می زد که متوجه نمی شدم. چه می دانم؟ شاید فحش می داد.

- واقعا مردم اعصاب مصاب ندارن...

وقت ایشان تمام شد و به زور تریبونش را در اختیار نفر بعدی گذاشتند. بیچاره هنوز کلی حرف های مهم نگفته داشت. نفر بعدی بعد از قرایت چند آیه از قرآن و مقدمه ای طولانی گفت:

- ما خودمان بهتر از هر کسی می دانیم در اجرای عدالت عقب هستیم. نیازی نیست کسی این را به ما گوشزد بکند.

خانمم توی کیفش دنبال حساب کتاب پول هایش بود. گفتم کارت بکشی بهتره. پول نقد خطرناکه.

- دنیا بداند ما پشت این نظام را خالی نخواهیم گذاشت...

خانمم خیلی درگیر مسایل نیست اما با تعجب پرسید فقط در اجرای عدالت عقبیم؟

سکوت کردم. حرفی برای گفتن نداشتم و نه حوصله ای. به بازار رسیدیم. ماشین را گوشه ای پارک کردم. خواستم پیاده بشوم که خانمم گفت بشین توی ماشین. میگن دزدی ماشین زیاد شده.

از ترس سر جایم نشستم. حق با خانمم بود. رستم بود و همین رخش. اگر سرقت می شد، بعد از کلی دوندگی و هزینه کردن و خون به دل شدن، جنازه اش هم به دستمان نمی رسید. تازه موقع مختومه شدن پرونده باید کتباً خدا را شکر می کردیم که خودمان سالمیم...

خانمم با دست شکسته ی گچ گرفته از عرض خیابان گذشت و من نگران که اینهمه خرید را چطوری با یک دست حمل کند.

جوانی خوش استایل که نصف بیشتر صورتش را پوشانده بود آن اطراف پرسه می زد. نگران شدم. هنوز خانمم دور نشده بود. داد زدم مواظب کیف و موبایلت باش. می گن سرقت گوشی زیاد شده.

جوان خوش استایل نگاهی به من انداخت و به سمت ته بازار حرکت کرد و من انگاری توی دلم رخت می شستند .

درهای ماشین را از داخل قفل و سرعت باد کولر ماشین را بیشتر کردم. هوای خنکی به صورتم خورد اما احساس کردم بالای پشت بام کاهگلی خانه قدیمی مان توی هوای شرجی دراز کشیده ام. خیس عرق. و دارم خفه می شوم...

" به بهانه ی تولدم... "

تا گوساله گاو شود...

شکل دست راستم با دست چپم فرق می کرد. با دست بقیه بچه ها هم فرق می کرد. این را توی بازی پر یا پوچ فهمیدم. وقتی که مشغول بازی بودیم و علی دست راستم را گرفت و با اطمینان گفت باز کن، من هم باز کردم. با تعجب به کف دستم نگاه کرد و پرسید این دیگه چیه؟ بچه ها که فکر می کردند توی بازی جر زده ام از سر و کول هم بالا رفتند تا دستم را ببینند و من از نگاه علی و سرک کشیدن بچه ها خجالت کشیدم.

بازی هنوز ادامه داشت که هسته ی خرمای توی دستم را بین بچه ها پرت کردم و به حالت قهر به خانه رفتم. نزدیک ظهر بود و هوا بشدت گرم و مادر طبق معمول توی آشپزخانه، خیس عرق، مشغول پختن غذا بود. غذای مورد علاقه بابا. آشپزخانه ی کوچکمان گوشه حیاط قرار داشت و نور آفتاب تا ته آن می رسید. صدای رادیویمان هم هفت خانه آنطرف تر می آمد:

دیدی که رسوا شد دلم / غرق تمنا شد دلم / دیدی که من با این دل بی آرزو عاشق شدم

مادر عاشق این خواننده بود. می گفت اگه خدا یه دختر دیگه بهم بده اسمشو میذارم مرضیه و بابا فقط لبخند می زد. با عصبانیت گوشه ی پیراهن گلدار مادرم را کشیدم. پیراهنی که عید پارسال، بابا برایش خرید و وقتی مادر آنرا پوشید بهش گفت " چقدر بهت میاد ". جمله ای که شنیدن آن از زبان پدر، برای همه مان عجیب بود و از آن روز به بعد مادرم هفته ای هفت روز این پیراهن را می پوشید:

- چرا کف دستم این شکلیه؟

مادر آهسته برگشت و با کنجکاوی نگاهم کرد. انگار تا حالا کف دستم را ندیده بود. صدای جلز و ولز غذا با صدای مرضیه قاطی شده بود. بوی تند غذا اشتهایم را تحریک کرد و مثل همیشه دوست داشتم به غذا ناخونک بزنم اما مادر از این کار بدش می آمد. مادر آهسته نگاهش را از کف دستم گرفت و به روبرو خیره شد.

نگران شدم. نگران غذا. اگر غذا می سوخت...!؟ اما پدر هیچوقت از غذا ایراد نمی گرفت، حتی اگر غذا می سوخت و همین سکوت، مادر را ناراحت می کرد.

بین ابروهای مادر گره افتاد. انگار خاطره تلخی برایش زنده شده باشد. بغض کرد. درست عینهو خودم که وقتی چیزی را دوست نداشتم بغض می کردم. در حالی که دستش را روی سرم می کشید برگشت و با آستین پیراهن گلدارش گوشه ی چشمش را پاک کرد.

تعجب کردم. مگر من چه گفتم؟ یک خط کج و کوله و چند نقطه ی قلمبه کف دستم که بغض ندارد؟ بغض مال موقعیه که مریض می شدم، مادر می گفت این غذا برایت خوب نیست و من قهر می کردم و دمرو پاهایم را به زمین می کوبیدم و می گفتم " اصلنم. هیچیم نیست. من از غذای شما میخوام " و مادر با مهربانی لقمه ای از غذای بدمزه ی من توی دهنش می گذاشت و می گفت به به چه غذای خوشمزه ای، کاش این غذا مال من بود و بابا مثل همیشه با خونسردی می گفت" ولش کن، اینطوری لوسش می کنی." اما مادر برخلاف دستور بابا، لقمه ای به من می داد و من از ترس، لقمه را قورت می دادم.

پدر اخلاق خاصی داشت. یک نظامی ِ مقرراتی با رفتاری خشک و سرد. به ندرت لبخند می زد و کمتر پیش می آمد که حرف بزند. اما اگر به قول مادر، ده سالی یک بار کاسه ی صبرش لبریز می شد با کمربند باهامون حرف می زد. شاید ما هم برایش سربازهای پادگان بودیم و مادر همچون افسری مهربان، همیشه سعی می کرد با محبت بیشتر، سردی نگاه پدر را جبران کند.  

وقتی دوباره داد زدم، مادر به خودش آمد و روبرویم زانو زد. خیلی نرم و آهسته دستم را گرفت و دانه دانه گره های کف دستم را بوسید. دیگر حتم داشتم غذا می سوزد. بوی سوختگی را خوب می فهمیدم. این حس را از مادر به ارث برده بودم، اما چرا او متوجه سوختن غذا نبود؟ انگار مادر هنوز دلش آرام و قرار نگرفته بود که بغلم کرد و آهسته توی گوشم گفت:

- کره بز! داد نزن. تو نمیدونی بخاطر همین خط کج و کوله، پدر همه رو در آوردی.

من نمی دانستم چطور پدر همه را در آورده ام اما این را می دانستم " همه "، یعنی خودش و بابا. این را هم می دانستم مادر، هرکسی را که خیلی دوست داشت بهش می گفت کره بز.

می گفتند بچه ی تخسی بودی. همسایه ها می گفتند. البته همه ی همسایه ها نه. آنهایی که خودشان توی کوچه بچه نداشتند. من حرف آنها را قبول نداشتم. آنها به هر بچه ای که توی کوچه می آمد می گفتند تخس و شیطون.

البته همسایه ها، الکی هم نمی گفتند، مثلا یک بار که نوک انگشت های پایم را توی شکاف دیوار جا داده بودم و انگشت دستم را به زحمت توی ترک دیوار گذاشته بودم و برای چندمین بار از دیوار خانه مان بالا می رفتم، از بد روزگار، خادم مسجد رسید. پیرمرد مهربانی که همه ی بچه ها دوستش داشتند و عموحاجی صدایش می زدند. عموحاجی با دیدن من مکثی کرد و ایستاد. شاید دیدن این صحنه برایش عادی بود. شاید هم می خواست ادبم کند. بهرحال هر نیتی که داشت دستش را شبیه زمانی که می خواست اذان بگوید، بیخ گوشش گذاشت و با صدای بلند فریاد زد:

- سلااااااااااااام.

و بدون اینکه منتظر جواب بماند رفت و من در آن ارتفاع، از خجالت عرق کردم.

گاهی مادر صدایم می زد: شکمو. می گفت شوخی می کنم اما منم اصلا شکمو نبودم ولی مادرها هیچوقت دروغ نمی گویند.

می گفت: سه سالت بود که شیشه شیر داداشت رو از توی دهنش کش رفتی.

 آن روز مادرم توی حیاط لباس می شسته و من از ترس، عقب عقب ازش دور می شدم و تا مادرم سرش را بر می گرداند مرا نمی بیند...

از هول حلیم افتاده بودم توی دیگ حلیم. عقب عقب رفته بودم کنار درِ ورودی زیرزمین و افتاده بودم پایین. پانزده پله. اول از ترس صدایم در نیامده اما با دیدن خون، زیرزمین را روی سرم گذاشته بودم.

مادر وقتی بالای سرم می رسد که شیشه ی شکسته ی شیر، انگشت کوچک دستم را بریده و انگشتم فقط با یک تکه پوست به دستم وصل مانده. مادر می گفت اون روز، تک و تنها، چه تقلایی کردم که جلوی تقلاهای تو را بگیرم. بعد سرم را بین دو دستش گرفت. به چشمهایم زل زد. نفس عمیقی کشید و حلقه ای از اشک توی چشمهایش نشست. آنگاه با صدای آرامی گفت:

- این خط مال اون روزاست که خون به دل شدیم تا خوب شدی.

و مرضیه فریاد می زد:

وای ز دردی که درمان ندارد. فتادم به راهی که پایان ندارد.

مادر دستش را روی زانویش گذاشت و در حالی که بلند می شد آهسته زیر لب گفت:

- تا گوساله گاو شود، دل صاحبش کباب شود...

آشپزخانه پر دود شد و بالاخره غذای مورد علاقه بابا سوخت اما مادر بجای ناراحتی، حتی بجای اینکه سرم داد بزند، رفت کنار پاشویه و صورتش را شست.

مادر، از پشت سر، با آن لباس گلدارش، چقدر شکسته و خمیده به نظر می آمد...

کارپرداز...

تعداد کفش های ردیف شده دم در، نشان می داد مهمان داریم، چه مهمانی.

اصلا مهمان کیلویی چند؟ امروز خود صاحب ِ خانه مهمان ما بود.

 

تجربه سال های اخیر نشان داده تعداد و حتی مدل ردیف کردن کفش ها نسبت مستقیم به حضور صاحب ِ خانه در نمازخانه شرکت دارد. درست مثل همان روزی که غرق کار بودم و ناگهان درِ اتاقم بشدت باز شد:

- مرد ناحسابی هنوز یاد نگرفتی به کار بگی وقت نمازه؟

 آقای احمدی کارپرداز آب زیرکاه و قوی هیکل تدارکات بود که طلبکارانه دست به کمر، با نیشخند خاص خودش بالای سرم ایستاده بود. نیشخندی که در وقت مناسب، مثل نیشتر چاقو به قلب آدم فرو می کرد.

- مگه وقت نماز شده؟

- آره، یالا بریم که حسابی داره دیر میشه.

در حالی که اتاقم را قفل می کردم از عجله آقای احمدی برای رسیدن به نماز جماعت، شگفت زده شده بودم.

- راستشو بگو چه ریگی تو کفشته؟

احمدی با آن هیکل ورزیده دستم را گرفت و مثل طفل گریزپایی، بشدت دنبال خودش کشید.

- بس که سرت توی کاره از هیچی خبر نداری!

 نرسیده به سرویس های بهداشتی شگفتی ام بیشتر شد.

- آقای احمدی کجا میری؟ وضو...؟

- مرد ناحسابی، فکر کردی تا بخوام وضو بگیرم، تو اون قوطی کبریت جا گیرم میاد؟

تکیه کلام آقای احمدی" مرد ناحسابی " بود. همه به تکیه کلام او عادت داشتیم. گفتم:

 - مرد حسابی آخه نماز بدون وضو؟ مگه میشه؟

احمدی چنان نگاه عاقل اندر سفیهی کرد که فهمیدم اینهمه سال، هیچ درکی نسبت به مسایل جامعه پیدا نکرده ام و حتی این نکته ابتدایی را هم بلد نشده ام که وقتی مدیرعامل محترم شرکت، برای ادای نماز تشریف می آورند، نماز بدون وضو، قربتآ الی " او " هم می توان خواند.

حالا که بعد از چند هفته باز هم گذرم به نمازخانه شرکت افتاده کفش های آقای احمدی، که بی شباهت به کفش های میرزا نوروز نیستند را جلوی نمازخانه ندیدم نتیجه اینکه مدیرعامل برای نماز نیامده، پس چرا اینهمه کفش، جلوی نمازخانه ریخته شده است؟

از پشت در صدای بم و گرفته ی آقای طاهرزاده را شنیدم:

- حاج آقا، کار من ماموریتیه. خط بان هستم، روزی بیست سی کیلومتر خط رو باید چک کنم. دکل به دکل. خط به خط. کوه و دشت و باتلاق هم نداره، با زبون روزه هلاک میشم .

آقای طاهرزاده خط بان اداره است که نگران روزه هایش بود. حاج آقا با تکانی که به سرش می داد و تبسمی که بر لبش نقش بسته بود، نشان می داد شرایط سخت آقای طاهرزاده را درک می کند.

یکی دیگر از همکارها که کمتر او را توی اداره می دیدم بلافاصله حرف آقای طاهرزاده را ادامه داد:

 - حاج آقا، جهت اطلاع، پارسال تابستون یکی از همکارامون توی گرمای پنجاه و هشت درجه گرمازده شد و بردنش بیمارستان.

از سوالات مطرح شده متوجه شدم همکارها نگران ماه رمضان پیش رو هستند.

حاج آقا در حالی که قرآن را می بوسید، طبق عادت آنرا باز و برای مجاب کردن دوستان نمونه هایی از وقایع صدر اسلام را مطرح کرد و با هر جمله، عمامه اش را با دست راست جلو و گاهی به عقب می کشید و سعی می کرد تایید حرف هایش را با ذکر صلوات از بچه ها بگیرد.

بعد مثل اینکه نکته مهمی به یادش آمده باشد قرآن را محکم بست، گذاشت زیر بغل و با انگشت دستش به بیرون از پنجره اشاره کرد و گفت:

- اصلا چرا راه دوری برویم، اگر همین مدافعان حرم را الگو قرار بدهید، متوجه خواهید شد که نماز و روزه شما حتی در گرمای شصت درجه در برابر کاری که اونها انجام میدهند هیچ است. به والله هیچ است.

حاج آقا از اینکه همکارها با قیافه مات و مبهوت نگاهش می کردند کمی به هم ریخت اما با چنان قاطعیتی" هیچ است " را گفت که حتی آقای طاهرزاده هم سرش را بالا نیاورد و همه می دانستیم برادر آقای طاهرزاده مدافع حرم است و ماه هاست از او بی خبر است.

نمازخانه شرکت با آن قبله قناسی که دارد بقول آقای احمدی واقعا شبیه یک قوطی کبریت دفرمه شده است که بخشی از آن با پارتیشن بندی برای خواهران و باقی آن توسط کتابخانه ای کوچک با چند جلد کتاب قرآن و زیارت عاشورا، صندوقچه ای برای مهر نماز و کلی تسبیح رنگ و وارنگ و یک دستگاه سیستم صوتی نه چندان پیشرفته اشغال شده است. کولر اسپیلتی که ساعت ها قبل از شروع نماز روشن و بعد از پایان وقت اداری نیز من باب احتیاط، برای یکی دو نفر از همکاران مثل من، که هنوز یاد نگرفته اند به کار بگویند وقت نماز است و قبل از غروب آفتاب، نماز ظهرشان را می خوانند روشن می ماند. نمازخانه گاهی آنقدر سرد می شود که به شوخی به مسؤل آنجا می گویم تابلویی بنویس که " لطفا با پالتو وارد شوید! " اما کو گوش شنوا. ظاهرا مصرف بی رویه، فقط برای دیگران کار خیلی بدیه.

حاج آقای مادام العمر اداره ی ما جوانی است بیست و چند ساله، کوتاه قد و بشدت لاغر با ته ریشی کم پشت، پوستی تیره، پوششی عصر قجری و ادبیاتی کاملا نامتعارف.

 

امروز بعد از مدتها بازهم فرصتی شد و رفتم نمازخانه. با وجود اذانی که چند دقیقه پیش گفته شده بود و تاخیری که من داشتم و صف هایی که برای نماز تشکیل شده بود اما از حاج آقا خبری نبود هر چند که کفش های ایشان را دم در نمازخانه دیده بودم.

وقتی در صف سوم جایی برای خودم پیدا کردم تازه متوجه حضور حاج آقا شدم که بر خلاف روال معمول همه ی حاج آقاهای کره ارض و حومه! در صف دوم نمازگزاران نشسته و به التماس های دیگران جهت شروع نماز اعتنا نمی کند.

- حاج آقا، فضیلت نماز اول وقتو داریم از دست میدیم.

این تذکر را یکی از همکاران به حاج آقا یادآوری کرد ولی ایشان با لبخند ملیحی شانه بالا انداخت و حاضر به شروع نماز نبود.

از همکار بغل دستی ام موضوع را پرسیدم، بنده خدا گیج تر از من بود. کنجکاویم ارضاء نشد، آهسته از دوستی که صف جلو نشسته بود پرسیدم او هم بی خبرتر از من.

مدیر امور تدارکات بین صفوف نماز به حالت نیم خیز روی زانوها بلند شد و دو دستش را به علامت تسلیم بلند کرد:

- حاج آقا، جلوی همه ی همکارا به شما قول می دهم، حالا لعن شیطان کن و نمازو شروع کن.

مدیر امور تدارکات که انسانی موجه و مورد احترام همه است این قول را داد تا شاید قال قضیه کنده شود و حاج آقا لعن شیطان کرده و از خرشیطان پیاده شده و فضیلت نماز اول وقت را بیش از این زایل نکند.

حاج آقا نگاهی به مدیر تدارکات، که جای پدر ایشان را داشت انداخت و سرش را به علامت تأسف تکان داد و با این حرکت به او فهماند که از این وعده ها زیاد شنیده است، اما بخاطر حرمت نماز اول وقت، به زحمت از جا برخاست و در حالی که زیر لب غر می زد که" اگر نبود فضیلت نماز اول وقت، اگر نبود سفارش مؤکد رسول خدا..." و جمله اش را ناتمام گذاشته از صف دوم به صف اول رفت.

نمازگزاران صف اول، جایی برای حاج آقا بین خودشان باز کردند. مدیر تدارکات که متوجه شد حاج آقا از موضعش کوتاه نیامده دو دستش را از روی ناچاری به هم مالید و به همکاران صف اول دستور داد به صفوف بعدی نماز عقب‌نشینی کنند تا حاج آقا امروز نماز را در صف اول اقامه کند.

دستور مدیر اجرا و نماز بدون فضیلتِ ظهر با کلی تآخیر و در صفوف خیلی خیلی بهم فشرده خوانده شد در حالی که در طول مدت نماز، تمام فکر و ذهنم درگیر موضوع بود.

در رکوع، بی هوا، ذکر قنوت گفتم و در قنوت ذکر سجده و هیچ نیتی نداشتم الا دیدار " او ". نماز که تمام شد، فی الفور خودم را به " او " رساندم:

- تقبل الله حاج آقا، بقول طلبه ها مسئلة.

حاج آقا به احترام، نیم خیز شد و لبخندی زد و با خوشرویی سرش را به طرفم برگرداند.

- حاج آقا جسارتا، علت نماز نخوندن شما روی سجاده خودتون چی بود؟

حاج آقا بلافاصله جوابم را داد. شسته و رفته، بدون آنکه لازم باشد کمی تامل بکند. اما تا فردا که مدیر تدارکات به قولی که در جمع و با صدای بلند داده بود عمل نکرد، باورم نشد جوابی را که از حاج آقا شنیده بودم واقعا درست شنیده بودم.

- گرما جانم، گرما. اینجایی که نماز می خونم خیلی گرمه...

و مدیر تدارکات شخصا به کارپرداز اداره، آقای احمدی دستور داده بود که بعداز ظهر همان روز یک دستگاه پنکه فول اتومات چینی سفیدرنگ، رنگ باب میل حاج آقا، خریداری و فردا کنار سجاده اش بگذارند...

وقتی گیج و منگ نمازخانه را ترک می کردم آقای احمدی را توی راهرو دیدم که با کفش های شبیه کفش های میرزا نوروزش سُرسُر کنان از دور دو دستش را بالا برد و با نیشخند معروفش و با صدای بلند که همه بشنوند گفت: تقبل الله...

الغوث الغوث

وقتی کنارم نشست رفت روی ویبره، یعنی راستش را بخواهید انگار از قبل روی ویبره بود که کنارم نشست.

از کجا فهمیدم!؟

از سایه ای که به شدت کنارم تکان می خورد. اول متوجه نشدم. جمعیت، همصدا با مداح زمزمه می کردند و من محو آنها بودم. صحن مسجد مملو از جمعیت بود و تازه به فرازهای پنجم ششم دعا رسیده بودیم. هنوز خود مداح هم حسابی توی حس و حال دعا نرفته بود. چند دقیقه پیش شروع کرده بود و تازه داشت ریپ می زد. به اصطلاح هنوز موتورش گرم نشده بود. حالا چرا این سایه که با شنیدن اسماء الهی بشدت تکان می خورد از اینهمه جا، کنار من جا خوش کرد؟ مانده بودم. تازه موضوع دیگری که باعث شده بود حس دعا به کسی مثل من دست ندهد شدت نور چهلچراغ مسجد بود. چهلچراغی که حدود چهارصد چراغ داشت و با نور خیره کننده اش هیچ گوشه ای از مسجد را تاریک نگذاشته بود.

آخر کسی نیست به من بگوید به تو چه!؟ تو که دیگر کارمند شرکت برق نیستی که نگران مصرف بی رویه که کار خیلی بدیه باشی، مصرف می کنند، بکنند پولش را می دهند، تو را سننه...!

حس و حال پیدا کردن برای دعا، فضای خلوتی می خواهد و یک جای دنج، و ترجیحا نور ملایم و یک ذهن آرام، نه ذهن کسی مثل من که همه اش نگران گم شدن کفش هایم بودم.

تصور می کردم مراسم دعا تمام شده و من کفش هایم را توی آنهمه کفش که روی زمین ریخته شده، گم کرده ام و بدتر از آن اینکه مسیر مسجد تا خانه را ساعت سه بامداد با پای بدون کفش طی می کنم.

چیز سفت و محکمی خورد پس کله ام.

- عفو کنید برادر.

عفو نکنم چه کنم. انگار وسط چهار راه نشسته بودم و بالای سرم ده نفر برو، ده نفر بیا و حالا همین برخورد زانوی آقای برادر رهگذری، به پس کله ام را کم داشتم.

توی اینهمه موانع برای گرفتن حس دعا، نمی دانم آشیخ، همان سایه ای که کنارم نشست، چطوری از میانه راه، و در پوزیشن نه نشسته، نه ایستاده، یکهویی رفت روی ویبره، بعد آهسته و با طمانینه کتاب دعایش را باز کرد.

وقتی با فرازهای دعا شانه هایش می لرزیدند زیر چشمی نگاهش کردم فهمیدم " شیخ" است. عمامه اش سفید بود. سفید سفید. عین پوست دستش که مثل دنبه گوسفند نذری حاج علی همسایه مان، موقع محرم پارسال به آن دست کشیدم. گرم و نرم.

اول که کنارم نشست، علاوه بر ویبره، سایلنت هم بود. بعد که کمی زیر پایش را تنظیم کرد و موقعیت خودش را با کمی جابجایی تثبیت کرد و احساس راحتی بیشتری بهش دست داد صدایش درآمد:

"سبحانک یا لا اله الا انت، الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب."

 کم کم به حال خوش آشیخ حسودیم شد! حسودی که نه، بهش غبطه خوردم. ناگفته نماند که این حال خوش را خیلی ها داشتند الا من.

موقع ویبراسیون ِ آشیخ، هر چه بدبختی های زندگیم را مرور کردم، اشکم در نیامد که نیامد. به خودم گفتم آی دل غافل! ببین با خودت چکار کردی که دلت نسبت به خودت هم سنگ شده!!!

به ناچار برای آنکه حال حزنی به من دست بدهد رفتم توی فاز  مشکلات بچه هایم:

"  پسر بزرگم سی سالشه، هنوز نه کار و بار درست و حسابی داره، نه زن و همسری... "

بجای اینکه با این غصه اشکم در بیاید به بانیان اوضاع لعن و نفرین فرستادم، همون موقع که مداح دعایشان کرد...

"  نخیر، آشیخ با این شدت و حدتی که برای هر فراز دعا گریه می کنه حس دعا رو ازم گرفته. این مدلی که شونه هاش تکون می خوره خدا محل سگی به من نمی ذاره"

حالا دیگر بجای دعا خوندن با خودم زمزمه می کردم.

حرف و حدیث مجلس، به گناه نکردن و تاثیرات مثبت آن رسید.

مداح می گفت در تنگناها باید از گناه دوری کنید تا خدا دستتان را بگیرد. مثالی هم زد که جماعت خوب شیر فهم بشوند:

" بنده خدایی می خواست ماشین بخره، پولاشو گذاشت توی بانک که وام بگیره. به مدت چهار ماه. بعد نوبت وامش که رسید رفت از مرجعش پرسید چکار کنم؟ وام بگیرم؟ نگیرم؟ مرجعش گفت این وام عین رباست!!! گرفتن ربا هم که اعلان جنگ با خداست! پس با دست خودت، خودت را به هلاکت نینداز.

اون بنده خدا قبول کرد و با پولاش رفت مکه زیارت خانه خدا.

برگشت، حالا حاجی شده بود اما نه پول داشت و نه ماشین. یک نفر آمد و بهش گفت رفیق ماشین خریدی؟

گفت: نه. پولم کجا بود ماشین بخرم!؟

یارو بهش گفت یه ماشین خوب برات سراغ دارم!

-  می گم پول ندارم.

-  مرد حسابی، من از پول حرف زدم؟ بیا ماشین رو ببر هروقت پول داشتی بهم بده.

و مداح گفت اگر گناه نکنید این گونه خدا دستتان را می گیرد. غافل از اینکه جناب مداح با همین داستان، تمام سیستم بانکی کشور را زیر سوال برد.

آشیخ کلا در حال ویبراسیون و فین فین بود. حتی با شنیدن این داستان.

خواستم دستمالی را که بنابر احتیاط توی جیبم گذاشته بودم و ظاهرا تا اینجای مراسم استفاده ای برایم نداشت را به آشیخ بدهم، آخر گاهی اوقات شیخ با گوشه ی عبایش اشکهایش را پاک می کرد که دیدم خودش رفت از توی آبدارخانه، هفت هشت ده تا دستمال آورد.

خدا خیر بدهد به مجلس گردانان مسجد که هم به فکر دین مردم هستند و هم به فکر دنیای آنها. پسر نوجوانی یک جعبه کیک فنجانی بین جمعیت می گرداند.

به من رسید. گرسنه بودم و بشدت هوس شیرینی کرده بودم خصوصا کیک فنجانی که عاشقش هستم اما ترسیدم همین یک اپسیلون حس دعا هم که از مجاورت با آشیخ به من دست داده بود با برداشتن کیک فنجانی و چلق چلق خوردن آن به باد فنا برود! برای همین، با پاسخ به لبخند مؤدبانه آن نوجوان که گفت "بفرمایید" گفتم ممنون و برنداشتم. پسرک رفت سراغ آشیخ.

شیخ سر در گریبان و فین فین کنان، با خدای خودش راز و نیاز می کرد.

مضطرب شدم. دوست نداشتم آشیخ با بفرمای پسرک از حس دعا خارج شود! حیفم می آمد. آخر اگر توجهش به سمت کیک می رفت ممکن بود چند فراز بگذرد تا دوباره به حس و حال دعا برگردد.

تا آمدم به پسرک بگویم هیس! از خیر اطعام این بنده خدا که هر لحظه ممکن است از خود بی خود شود و کار دست جمع بدهد، بگذر، که پسرک بالای سر شیخ، بفرمایید را گفت.

آشیخ با دستی که دستمال های مچاله و خیسش را گرفته بود و با چشم های خیس از اشک و دماغ قرمز و آویزان، بی معطلی که انگار می دانست چه چیزی توی جعبه است! یک عدد کیک فنجانی تپل مپل برداشت و گذاشت کنار کتاب دعا و با شدت بیشتری فریاد زد :

" الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب"

 

سحر روز بیست و یکم ماه مبارک رمضان