دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

کَسَگَم*

 

به هر کس و ناکسی گفته بود روزش که رسید به او هم خبری بدهند و امروز، روزش رسیده بود. تند و تند رکاب می زد که خودش را به مراسم اش برساند. برای این که به موقع برسد روی فرمان خم شده بود و تمام نیرویش را توی پاهایش جمع کرده بود و به این فکر می کرد وقتی رسید، چطور شروع بکند و چه بگوید...!

دوچرخه اش نمره ی بیست و چهار بود، ارث مرحوم پدرش، اما بازهم برای قد او کمی کوتاه بود. از فاصله ی دور جمعیت را که دید زیر دلش خالی شد. فکر نمی کرد وسط هفته اینهمه جمعیت جمع بشود. سوزن می انداختی زمین نمی افتاد.

-  یعنی همه ی این ها دکتر و مهندس اند؟

آهسته و آرام ترمز دوچرخه را گرفت و همانجا، میخکوب شد.

-  آخه چطوری جلوی این همه دکتر و مهندس یقه ی اون مُرده ی فلک زده ی کثافتو بگیرم!؟

صدای طوبی توی گوشش پیچید.

-  مَرد؛ تورو جدت شر به پا نکنی!

از وقتی تصمیم اش را به طوبی گفته بود، حرف ِ هر روز طوبی همین بود.

-  منو شر؟ تا حالا کله ی کسی رو شکوندم!؟ نه...! اما کله ی این کثافتو باید بشکونم!

دوباره مصمم شد. پایش را از روی رکاب برداشت و با عصبانیت دوچرخه اش را همان جا روی زمین انداخت. سعی می کرد پایش را روی قبرها نگذارد. " مرده ها حرمت دارند. "

صدای رسای کسی که آیات عربی می خواند به وضوح به گوشش می رسید:

-  یا هوشنگِ  ابْنَ رضا اِذا اَتاکَ الْمَلَکانِ الْمُقَرَّبانِ...

 اُسا احمد با شنیدن اسم هوشنگ، بیشتر اعصابش به هم ریخت:

-  هوشنگ! هوشنگ ملکی! لعنت خدا به تو!

اُسا احمد خیس عرق شده بود. روی پیراهنش، مثل قبرکن ها، وقتی سنگ لحد * را گچکاری می کنند، تکه های گچ چسبیده بود. توی این جمعیت شیک و اتوکشیده، بجز یکی دو نفر کسی او را نمی شناخت اما آقای ملکی اگر زنده بود حتما او را به جا می آورد. اولین بار هم او را با همین لباس های گچی دیده بود...

 

-  اُسا؛ یه خورده کاری هائی دارم، زحمتشو میکشی؟ خونه ام همین بغله. شیرینی ات هم محفوظه.

آقائی حدوداً پنجاه ساله، خوش تیپ، با موهائی جوگندمی، چهره ای خندان و قدی متوسط توی سایه برایش دست تکان می داد.

-  رو چِشَم ارباب. ای دیوار دو روز دیگه تمومه. بعد میام خدمتتون. اشکالی نداره؟

و این شد که پای اُسا احمد به خانه ی آقای دکتر باز شد و یک ماه آزگار، کارش شده بود بنائی و تعمیرات ریز و درشت ویلای درندشت آقای دکتر. حتی هرس کردن باغچه ی کوچولوئی که قد سه تای خانه ی احمد، بزرگ بود.

 

-  احمد، چیزی شُدَه؟ بِشِم بگو!

احمد سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. روانداز کهنه را روی پاهای دخترش کشید.

 - بچه ها شام خوردن؟

-  زهرا یه کم غذا خورد و خوابید. محمدم خوابید. چیزی نخورد.

علی گوشه ی اتاق کز کرده بود و غر می زد.

-  مو گشنمه، نون و پنیرم نمی خوام.

-  علی جان، برا آقای دکتر ِمهربونی کار می کنم. صبر کن پولمو داد براتون همه چی می خرم.

و علی دلخوش به وعده ی پدر و از زور گرسنگی با غرولند لقمه های نان و پنیرش را نجویده قورت داد.

قند از دست احمد روی قالی افتاد. همان جائی که به اندازه ی کف دستش سوراخ بود. احمد نگاهی به قالی و در و دیوار اتاق انداخت...

-  دنبال چیزی می گردی؟

احمد خودش را به طوبی نزدیک تر کرد. شاید محمد هنوز نخوابیده باشد. حتی زهرا هم ممکن است بیدار باشد. بچه هایش آنقدر بزرگ شده اند که خوب و بد روزگار را بفهمند. خدا بخواهد امسال درس محمد تمام بشود باید برود سربازی. زهرا هم وقت شوهر کردنش است.

-  طوبی! بخدا شرمنده ام. آخه ای چه زندگیه براتون ساختم؟

طوبی با شرم و حیا دست زبر و خشن شوهرش را گرفت:

- کَسَگَم، دشمنت شرمنده! تو مونه ا َ تو بدبختی روستا آوردی شهر؛ فامیل حسرت زندگیمانَه دارن!

شرم در چشمان سیاه و درشت احمد موج زد. دست زبرش را به پیشانی پر از چین و چروکش کشید. نگاهی به بچه ها انداخت. چشمانش را بست و خیلی آهسته دست نه چندان لطیف طوبی را بوسید و به فکر فرو رفت...

 

-  اُسا احمد، بلدی رنگ هم بزنی؟

-  آقای دکتر؛ من از ده سالگی کار کردم. هرکاری که فکرشو بکنی.

-  خیلی خوبه، فردا استخر رو رنگ بزنی دیگه کاری باهات ندارم.

و فردا استخر هم رنگ شد و اُسا احمد گوشه ی حیاط منتظر نشست، اما خبری از آقای دکتر نبود. خودش را مشغول شستن دست هایش کرد. اما بازهم خبری نشد. رفت توالتِ گوشه ی حیاط و کمی معطل کرد، چند تا سرفه ی جانانه زد اما انگار نه انگار کسی توی این خانه زندگی می کند. اسا احمد با شرم و حیا مثل کسی که می خواهد گدائی کند در ِ ویلا را باز کرد و از همانجا زنگ خانه را زد.

-  آمدم جانم. آمدم. چقدر هولی!

 اُسا احمد یواشکی و برای هزارمین بار با انگشتانش حساب کرد؛ روزی هزار تومان، می شود سی هزار تومان و اگر آقای دکتر شیرینی هم بدهد می شود سی هزار تومان و کرم آقای دکتر.

-  احمد جان، کمی دستم تنگه. علی الحساب پنج هزار تومنو بگیر، پنج هزار تومن هم قبلا دادم، مابقیش چند روز دیگه!

و احمد جان! با پنج هزار تومان ِ توی جیبش به خانه رفت.

-  باز چی شُدَه؟

احمد پنج هزار تومان را جلوی طوبی گذاشت...

-  همین...!؟ چیزی بِشِش نگفتی؟

احمد آه سردی کشید و سرش را پایین انداخت... اولین باری نبود که این جمله را از زنش می شنید.

-  طوبی جان، آقای دکتر مرد حسابیه، مال مردم خور نیست. چشش از مال دنیا سیره...!

 

احمد این حرف ها را به طوبی گفته بود اما خودش باور نداشت. تپش قلبش این را می گفت. احمدی که آزارش به مورچه ای نرسیده بود حالا باید با مُرده ای دست به یقه بشود...!؟ با جنازه ی دکتر ملکی، کسی که مردم می گفتند پولهایش را پارو می کند! و احمد نمی فهمید چرا کسی باید پولهایش را پارو کند!

به زحمت جمعیت کراوات زده و خوشبو را شکافت و جلو رفت. کنار قبر رسید. چشمش به خانم دکتر افتاد که سیاه پوشیده و آرام گریه می کرد.

از آن بالا نگاهی به داخل قبر انداخت. قیافه ی دکتر توی قبر وحشتناک بود. گوشه ی کفنش را باز کرده بودند و آقائی شانه ی چپش را تکان می داد. چقدر قیافه ی تپل و صورتی رنگ دکتر، تکیده و زرد شده بود. چشم های نافذ و گیرایش گود افتاده و گونه هایش بیرون زده بودند. 

احمد چندین بار همین شانه ی دکتر را گرفته و همینطور تکان داده و التماسش کرده بود.

-  مرد حسابی میگم دستم تنگه. باورت نمیشه!؟ بهت میدم.

اُسا احمد روزی از گرفتن باقیمانده ی دستمزدش ناامید شد که با فلاکت و بدبختی مطب آقای دکتر را پیدا کرد.

به دلیل مسافرت خارج از کشور، مطب آقای دکتر ملکی به مدت شش ماه تعطیل است."

بعد از شش ماه هم آقای دکتر ملکی اصلا اُسا احمد را بجا نمی آورد...

 

صدای ملا آهسته و آهسته تر می شد:

-  اَللّهُمَّ عَفْوَکَ عَفْوَکَ عَفْوَکَ.

ملا زیر لب وردی خواند و کارش تمام شد... جمعیت صلوات فرستادند. چند نفر کمک کردند که آن جوان را از داخل قبر بیرون بیاورند. کارگر قبرکن وارد قبر شد که لَحَد را ببندد. احمد می خواست فریاد بزند اما صدا از حلقومش خارج نمی شد. نفسش بند آمده بود و تصمیم گرفت که از تصمیم اش منصرف بشود، دلش می خواست از جنازه ی دکتر فرار کند اما وقتی یاد طوبی و بچه ها و آنهمه فلاکت زندگی اش افتاد چشم هایش را بست و با تمام نیروئی که داشت فریاد زد:

-  عفو نمی کنم. نمی بخشم! اگه خدا هم ببخشِه من نمی بخشم!

فریاد اُسا احمد صدای ضعیف گریه ی چند زن را هم خاموش کرد. دست و پای احمد می لرزید. لبهایش بشدت تکان می خوردند. تُن صدایش لرزش عجیبی پیدا کرده بود. همه ی نگاه های متعجب، به سوی او بود و او باید ادامه می داد...

-  مردم، من اُسا احمدم. از آقای دکتر طلب دارم. بیست هزار تومن. حق زن و بچه هامِه، بهش گفته بودم اگه نداد و اگه خدا خواست و زنده بودم، نمی ذارم چالش کنن تا حقمو بگیرم! ایناهاش، زنش هم شاهده!

جمعیت به پچ پچ افتاد. خانم دکتر صورتش را توی دست هایش پنهان کرد. پسر بزرگ دکتر، با عجله خودش را به اُسا احمد رساند و یک بسته ی صدهزار تومانی توی جیبش گذاشت.

-  مرد حسابی برا خودت چی فکر کردی؟ مگه من حروم خورم؟

با دست، پسر دکتر را پس زد و بالای قبر رفت، دو تا پایش را روی خاک های جمع شده در دو طرف قبر گذاشت. حالا یک سر و گردن از همه بالاتر بود. با پولی که توی دستش گرفته بود و فریادی که زده بود احساس خوشآیندی داشت. یک احساس تازه که تا حالا تجربه نکرده بود. از آن بالا نگاهی به صورت بی روح دکتر انداخت. بسته ی پول را توی دست چپش گرفت و دوتا انگشت دست راستش را با زبان خیس کرد و شروع به شمارش کرد.

یک، دو، سه،... آرام آرام شمرد تا به بیست رسید. پول ها را از بسته ی اسکناس جدا کرد و بقیه را به پسر دکتر پس داد. نگاهی از سر غیض به خانم دکتر انداخت. سرش را برگرداند و همانطور که پاهایش را دو طرف قبر گذاشته بود انگشت اشاره اش را به طرف آقای دکتر گرفت:

-  آقای دکتر هوشنگ ملکی! دیدی بالاخره حقمو گرفتم؟

 

اُسا احمد از آن بالا دوچرخه اش را دید که آن گوشه روی زمین افتاده بود...

 

پینوشت:

*کَسَگَم = همه کس من. دنیای من.

*لَحَد = سنگی که داخل قبر بالای سر مرده می گذارند تا خاک مستقیم روی جنازه ریخته نشود.

 

 


دور ریز...

 

                                                 

                       تمام دغدغه ی امروزش، شده بود امشب. شب یلدا.


مثل همیشه، هر جشنی برایش عزا بود و امسال، با مصیبت جدیدی که سرش هوار شده بود، تحمل خنده ی هیچ کسی را نداشت. دکتر گفته بود زنش شش ماه بیشتر زنده نیست. اما چاره ای نداشت. حداقل بخاطر نوه اش هم شده، برای امشب باید انار می خرید.

 

توی جیب اش را گشت. خالی بود. نگاهش به کیسه ی نایلونی توی دستش افتاد. یادش آمد کلی دارو برای زنش گرفته، داروهائی که بیمه نبودند. دیگر پولی برایش نمانده بود. جیب دیگرش را گشت. اسکناس کثیف و مچاله شده ای پیدا کرد. پنج هزار تومان.

 

یاد اولین دستمزدی افتاد که چهل سال قبل گرفته بود. با چه ذوقی صد تومانی را به مهری داد. هیچ کس بجز او نمی توانست با آن حقوق، زندگی را بچرخاند. مهری توی فامیل به وزیر اقتصاد معروف شده بود. با همان حقوق کم، هر وقت می رفت بازار، کلی خرت و پرت برای بچه ها می خرید.

 

مغازه خیلی شلوغ بود و کرمعلی مثل گداها، به جنب و جوش عجیب مردم نگاه می کرد. انگار داخل مغازه نذری می دادند. شلوغی مغازه، او را یاد روزهای خوش محرم انداخت. روزهائی که یک تنه، از صبح تا شب، قابلمه به دست هر جا که نذری می دادند، می رفت توی صف. بقول زنش، نذری ها ذخیره ای بودند برای روزهای بعد از محرم.

 

- علی می گه روم نمیشه برم توی صف! دوستام می بینن!

- آخه زن، مگه دزدی کردیم؟ خیلی سعادت می خواد غذای امام حسین گیر کسی بیاد.

 

با تنه ی محکم مرد میانسالی که برای داخل شدن به مغازه عجله داشت به خودش آمد. درست وسط راه ایستاده بود. با اکراه رفت داخل، اما وقتی قیمت ها را دید دنیا روی سرش خراب شد.

 

"زهرا کوچولو" انار خیلی دوست داشت اما...

 

چقدر دلش می خواست از شدت ناراحتی، پول توی دستش را تیکه پاره کند. پول خرید نان امشب را.

 

کمی مکث کرد. فکری به ذهنش رسید، یک فکر احمقانه. بعد طوری که کسی متوجه نشود و در حالی که به شدت به مرد جوانی تنه زد، از مغازه خارج شد.

 

پایش از مغازه بیرون نرفته بود که مرد جوان فریاد زد:

- بگیریدش! نذارید فرار کنه.

 

شاگرد مغازه که تازه، خرید یکی از مشتری ها را توی ماشین اش گذاشته بود محکم پس گردن پیرمرد را گرفت.

 

- بگیرش؛ خودشه؛ کیفمو زده!

 

پیرمرد خیس عرق شد. از شدت ناراحتی به لکنت افتاده بود و نمی توانست حرف بزند.

 

شاگرد مغازه پس گردنی محکمی به پیرمرد زد:

 

- پیر خرفت! پول آقا رو می دزدی!؟

 

پلاستیک داروها از دست پیرمرد افتاد و شیشه ی شربت خرد شد.

 

- آقای دکتر؛ خدا تومن پول شربته! تخفیف نداره؟

 

مسئول داروخانه گفت پدر جان، اگر راه داشت خودم بهت تخفیف می دادم.

 

و کرمعلی با چشمان پر از اشک به شیشه ی خرد شده ی شربت، که قاطی داروها شده بود، نگاه می کرد.

 

- رضا جان؛ کیف پیش منه! اون بنده خدارو چکار داری؟

 

کرمعلی به طرف صدا برگشت. دختر جوان با چشم های درشت و سیاه اش توی چشم های پیرمرد نگاه کرد. کرمعلی خجالت کشید. فکر کرد راضیه است.

 

- اگه راضیه اینجا بود...؟

تن و بدن کرمعلی از این فکر لرزید.

 

- خانم، صد بار بهت گفتم کیفو از جیبم درمیاری بهم بگو.

و انگار که اتفاق خاصی نیفتاده، مشغول سوا کردن انارهای درشت و آبدار شد.

 

هنوز پس گردن پیرمرد توی دست شاگرد مغازه بود. انگار دلش نمی خواست باور کند که پیرمرد بیگناه است.

 

- پدر جان چیزی می خواستی بخری؟

صدای مهربان همان دختر بود. کرمعلی سرش را بالا آورد.

- ممنون دخترم. میوه ی دور ریز می خواستم. انگار هنوز چیزی جمع نشده. صندوقش خالیه.

 

و سریع از مغازه خارج شد...

نگاه ماه...

مانیا را دوست داشتم. خیلی زیاد. اصلا دنیا بدون مانیا برایم بی ارزش بود.

اما " ژنرال " این را نمی فهمید. انگار در قاموس او کلمه ی عشق وجود نداشت.

می گفت باید بروی! باید...!

گفتم کجا بروم؟ من مانیا را دوست دارم. چگونه از او دل بکنم؟

اما " او " با عقل نظامی خود حرف می زد:

باید دل بکنی. ارزش تو به دل کندن از مانیا است! نگاه کن همه، از مانیاهای خود دل کنده اند!

گفتم من نمی توانم. نَفَس کشیدن بدون مانیا برایم سخت است!

اما " ژنرال " می گفت تو، با دل کندن از مانیا جاودانه خواهی شد.

گفتم این جاودانگی را، نمی خواهم...

گفتم اگر از ازل، قرار به دل کندن بود، چرا دل بستم؟

شانه هایش را بالا انداخت. نگاه آمرانه ای به من انداخت و گفت:

شیطان...! مراقب وسوسه های شیطان نبودی!

حرفی نزدم، هرچند دلم با مانیا بود.

من رفتم. چون " ژنرال " می گفت باید بروی. چون اسلحه در دستان قدرتمند ژنرال بود!

بدون مانیا رفتم. اما نتوانستم عشقش را فراموش کنم. هر چند که " ژنرال " این را بر نمی تابید.

چه شب ها که با یاد مانیا و چشم های عاشق و مهربانش، چشم به ماه دوختم و تنهائی هایم را در آن برهوت مخوف، با یاد شیرین او پر کردم.

چه شب ها که ستاره ها را می شمردم و روشن ترین آن ها را برای هدیه به او از آسمان خیال می چیدم و از ترس ژنرال آن را در جیب هایم مخفی می کردم.

از مانیا و معنای آن پرسیدم:

سرش را پائین انداخت. با کمند گیسوانش بازی کرد. چهره اش از شرم سرخ شد و آهسته زیر لب گفت:

-        نگاه ماه.

نگاهش کردم. نگاهش زیبا بود. همچون نگاه ماه.

چهره ی معصومانه اش چون ماه می درخشید و طره ی گیسوانش چون دو هلال، آن را در بر گرفته بود. دوست داشتم کمند گیسوانش را می گرفتم و تا عرش الهی بالا می رفتم...

اما " ژنرال " فهمید. فهمید و فریاد زد:

برحذر باش از شیطان درون.

سکوت کردم و ترسیدم. از شیطان ترسیدم. از شیطانی که هر لحظه و در همه جا در کمین است.

می گفت فصل، فصل انتخاب است. فصل دل کندن. فصل بالندگی.

جوان بودم و عاشق و نمی فهمیدم بالندگی را و نمی دانستم دلیل دل کندن را.

" ژنرال " به کمکم آمد. نگاهم کرد و گفت:

 کافی است نگاهت را از " نگاه ماه " برگیری. نگاه ماه کاذب است. یک نگاه دروغین. منبع نور آنجا نیست! به خورشید نگاه کن. منبع جاودانه ی نور.

اما من عاشق ماه بودم. عاشق نگاه ماه. 

گفتم فصل، فصل انتخاب است، انتخاب خزان...

و خودم دیدم که فصل عاشق کشی است. باور کردم که فصل خزان و جدائی است.

فرمان آمد:

بکشید و بمیرانید تا نمیرید!

بوی باروت و نفیر هر گلوله، عاشقی را زمین گیر و از معشوق جدا می کرد و بجای آن نفرت را در دل ها می کاشت.

لشکر عشاق از دو سو به هم نزدیک می شدند. عشاقی تا بن دندان مسلح. که بکشند تا کشته نشوند و این منطق جنگ ِ ژنرال ها بود.

اما مانیای من نگاه دیگری داشت. منطقی تازه:

نکش... نمیران!

و من، در دستم اسلحه، در قلبم عشق و در برابرم صدها عاشق آماده ی مرگ! چون " ژنرال "؛ جنگ را می خواست.



لعنت بر جنگ. لعنت بر گلوله و هر آنچه انسان ِ عاشق را می کُشد. 


کاش آن روز به جای نارنجک، در دستانم گل می گذاشتم و با پرتاب آن، به استقبال عاشقی می رفتم که " مانیا " ئی چشم به راه داشت...


" دلم برای سربازان عاشق می سوزد.

روی قنداقِ تفنگ، قلب می کشند

و رو به قلب های عاشقِ آن سوی مرز،

ماشه را می چکانند.

( جابر محیط )



نکنه مُرده؟

می گوید: اول بگو استغفرالله.

می گویم: پدر صلواتی، من که هنوز حرفی نزدم. بذار شروع بکنم، اونم به روی چشم.

راضی می شود که حرفم را ادامه بدهم.

 می گویم: اگه من جای خدا بودم همه جور مَخ... 

با دستش جلوی دهنم را می گیرد و اجازه حرف زدن نمی دهد. دوستم آقاکریم، اعتقادات خاصی دارد. جلوی او، خیلی باید مواظب حرف زدنتان باشید.

- دیدی نگفتی استغفرالله؟

 می گویم: مرد حسابی بس که اَمون نمی دی. تازه تو از کجا می دونی روزی صدبار نمی گم استغفرالله؟

بعد خیلی سریع ادامه می دهم: استغفرالله استغفرالله اگه من جای خدا بودم همه جور مخلوقی خلق می کردم الا آدم خجالتی.

 می گوید: مگه آدم خجالتی آدم نیس که خلقش نمی کردی؟

 می گویم: چرا. اما آدمای مریض احوال ِخدا، که تکلیفشون روشنه. ایدزی، میدزی و سرطانیا. کور و کچلاش هم که تسلیم شرایط زندگیشون شدن و یه خاکی رو سرشون می ریزن. ولی آدمای خجالتی، اگه همه ی دردای عالمو یه جا داشته باشن، فقط بخاطر خجالتی بودنشونه که بدبختن.

می گوید: خیلی گنده اش می کنی، خوو آدم خجالتی می تونه بره دکتر، با چن تا قرص و مشاوره، پررو بشه.

که اگر خودم نرفته بودم، حرفش را دربست قبول می کردم ولی باز هم بقول مادرم " کاش خدا اصلا آدم خجالتی را نمی آفرید. "

 

یادم می آید با کلی هِنّ و هِنّ و عرق ریختن و شرم و حیا، رفتم مطب دکتر. وقتی با دکتر دست دادم از بس عرق کرده بودم دکتر چندشش شد. بعد دستش را با دستمال خشک کرد و تا آخر جلسه، به خودش نزدیکش نکرد:

- چند تا آزمایش برات می نویسم تا بعد.

- چه آزمایشی آقای دکتر؟

- نترس چیز مهمی نیست.

 

ناشتا نخورده، خودم را به آزمایشگاه رساندم. همیشه دوست داشتم توی هر کاری نفر اول باشم. تا از در وارد شدم حدس زدم ساختمان را اشتباهی رفته ام، فوری برگشتم بیرون. آدرس و تابلوی سر در ساختمان را چک کردم. متاسفانه درست بود، آزمایشگاه والفجر. اگر بگویم پنجاه نفر توی حیاط کوچک آزمایشگاه جمع شده بودند دروغ نگفته ام.

تصور کنید یک روز گرم تابستانی، هوا بشدت شرجی و دم کرده، سهمیه اکسیژن هر نفر از این هوا، در حد یک بیمار آسمی، آن وقت سی چهل نفر، لیوان بدست، توی حیاطی اندازه یک قفس، می لولیدند تا نوبتشان بشود. گفتم خوش به حال خودم که آزمایش خون دارم. حالا چرا چنین تصوری داشتم، نمی دانم.

مسول آزمایشگاه نسخه را که دید، یک لیوان دستم داد.

- این چیه؟

با عصبانیت گفت:

- لیوانه که باهاش آب بخوری!

فکر کردم جدی می گوید. با حالت حق به جانبی گفتم:

- اول صبحی کی آب می خوره؟

- بامزه!

معلوم بود دلش از جائی پر است. با قیافه خسته و چشم های وزغی و خواب آلوده اش به ته صف اشاره کرد که یعنی برو بذار باد بیاد.

 

صف کمی به هم ریخته بود. نفر اول چسبیده به در توالت و نفر آخر نامعلوم. منظم کردن این جمعیت ِ بی حوصله ی مثانه پر ِلیوان بدست، توی هوائی که نود درصدش آب بود، واقعا کار سختی بود. مِن و مِنی کردم و آهسته پرسیدم:

-آخری کیه؟

اینقدر خجالت کشیده بودم که فکر نمی کردم توی آن شلوغی کسی صدایم را بشنود. خانم جوانی، سانتی مانتال که نمی دانم با چه حوصله ای اول صبحی، توی این هوای افتضاح، اینهمه به خودش رسیده بود، چشم و ابرو نازک کرد و گفت: من.

- خانم ببخشید صف خانوما، آقایون جدا نیست؟

لیوانش را شبیه آب خوردن سرکشید و خندید:

- مگه اومدی نون بخری؟

هر چند از سوال خودم خجالت کشیدم اما این خواهر سانتی مانتال هم از حال زار و درد بی درمان من خبر نداشت!

 

ته صف ایستادم و برای اولین بار از اینکه آخری هستم خوشحال بودم اما تجربه برایم ثابت کرده خوشحالی ها پایدار نیستند. تا چشم برگرداندم چند خانم و آقا پشت سرم اضافه شدند.

از استرس حضور این چند نفر و اینکه لحظه به لحظه فاصله ام تا توالت کمتر می شد احساس دستشوئی ام کاملا از بین رفت. بقول شاعر هوا بس ناجوانمردانه گرم بود و شرشر عرق امانم را بریده بود. چند قطره ذخیره ی آب بدنم را که از روز قبل برای چنین لحظه ای نگه داشته بودم بصورت عرق پس دادم و حالا مانده بودم توی لیوان یک بار مصرف، که اسمم روی آن حک شده بود، چه بریزم؟

 

عرق پیشانی ام را پاک می کردم و احساس می کردم همه ی نگاه ها به طرف من است غافل از اینکه خانم سانتی مانتاله، لیوان به دست با ناز و کرشمه از جلویم رد شده بود. آقای پشت سرم محکم روی شانه ام زد:

- آقا کجائی؟ بفرما داخل. امروز حسابی از کار و زندگی افتادیم.

چاره ای نداشتم. نوبتم شده بود و جای تعارف هم نبود. چشم هایم را بستم و رفتم داخل اما همین جمله ی " امروز حسابی از کار و زندگی افتادیم " قفلی زد بر تمام منافذ خروجی ام. دریغ از یک قطره. باور بفرمائید اگر شما کاری کردید من هم کردم. ناشتا نخورده، هر چه توان داشتم به امعاء و احشای داخلی ام فشار آوردم ولی نشد که بشود آنچه که باید بشود.

 

حضورم در اتاقکی نیم وجبی، که با خط کج و معوجی روی در ِ زنگ زده و پوسیده اش نوشته شده بود"WC " به حدی به درازا کشید که صدای اعتراض مردم و ضربه زدن به در توالت بلند شد و من بعنوان کسی که بانی و مسبب این اعتراض بودم اول به خودم، بعد دوباره به خودم لعنت فرستادم وکاملا به همه حق می دادم.

- مگه اون تو چکار می کنه که بیرون نمیاد؟ نکنه مُرده؟

بالاخره که چی؟ باید بیرون می آمدم. اما یک مشکل اساسی مانع خروجم از توالت می شد. لیوان یک بار مصرف.

- با لیوان خالی چه کنم؟

با کمی فکر کردن این مشکل حل شد. مقداری آب توی لیوان ریختم و خیس عرق از توالت بیرون آمدم و بی توجه به غرزدن های مردم، به سمت اتاق نمونه ها رفتم اما یواشکی لیوان را توی سطل زباله انداختم.

 

می گویم خدا آدم خجالتی رو نیافره، هی می گوید مگه آدم خجالتی آدم نیس؟

می گویم لامصب آدم خجالتی خودش کوه دردیه برا خودش، می گوید با روانشناس و چارتا قرص و آمپول خوب میشه.

کجا خوب می شه؟ که اگه قرار بود خوب بشه دنیا از اینجور آدمای بدبخت پر نمی شد که. آدمائی که همیشه ی خدا، حقشون خورده بشه و سواری بدن و حتی روشون نشه بگن آخ.

 

چاره ای نبود. زمان داشت از دست می رفت. باید پیش مسؤل آزمایشگاه می رفتم. حتما راه حلی برای این مشکل هست. دو همکار جوان تر از خودش، با لباس های سفید و تمیز، سرشان توی برگه های آزمایش، کنار دستش نشسته بودند. یواشکی و با چشم و ابرو اشاره کردم: میشه یه لحظه تشریف بیارین؟

 

هرچند خیلی جوان بود اما اول صبحی با سنگینی خاصی از روی صندلی بلند شد. احتمالا دیشب تا دیر وقت برنامه نود را دیده بود. آهسته دهانم را بیخ گوشش چسباندم و گفتم آقای دکتر مشکل دارم.

وقتی عینکش را از روی چشم هایش برداشت و شیشه ی آنرا داخل دهانش ها کرد، چشم هایش خیلی ریزتر به نظر می آمدند.

- چه مشکلی؟

آنقدر با صدای بلند پرسید که احساس کردم علاوه بر بینایی، شنوائی اش هم مشکل دارد. با خجالت سرم را پائین انداختم و گفتم هرکاری می کنم نمونه نمی آد.

با عصبانیت داد زد: من چکار کنم؟

آهسته لبم را گاز گرفتم و گفتم: آقا خواهش می کنم. من جای پدرتون هستم.

انگار از دست پدرش هم عصبانی باشد بیشتر صدایش را توی گلویش انداخت:

- والله پدر جان، هنوز دانشمندا دستگاهی اختراع نکردن که نمونه رو از بیمار بکشه بیرون.

و خانم های همکارش نگاهی به هم کردند و خندیدند.

بازهم آهسته تر گفتم: بنده ی خدا! می گم مشکل دارم تو مسخره ام می کنی؟ تورو خدا کمک کن دست خالی از اینجا بیرون نرم.

 

کمی فکر کرد و عینکش را که با گوشه ی لباسش پاک کرده بود روی چشم هایش گذاشت. نگاهی به حیاط انداخت و با چشم هایش که حالا اندازه ی چشم های یک جغد درشت شده بودند نگاهم کرد و گفت:

-پاهاتو زیر شیر آب بگیر. اونجا.

- آخه جلوی اینهمه جمعیت؟

دوباره عصبانی شد:

- آهان روت نمیشه. ببینم آزمایش خون که نداری. خوو برو آب بخور. آّبمیوه بخور. چائی بخور.

با این پیشنهاد دکتر عینکی، باری از روی دوشم برداشته شد.

 

-آقا یه لیوان آب هویج بزرگ بدین.

خدا را شکر مغازه ی آب میوه فروشی نزدیک آزمایشگاه بود. تازه می خواست بساطش را راه بیاندازد. از دیدن اولین مشتری، آن هم صبح به این زودی کمی تعجب کرده بود. اولین لیوان را که خوردم خجالت کشیدم برای دومی سفارش بدهم. ساعت هفت و نیم صبح و آب هویج ؟ سراغ مغازه ی بعدی رفتم.

-آقا یه لیوان آب هویج بزرگ بدین.

 

هنوز احساس دستشوئی، خودش را نشان نداده بود. سراغ مغازه ی بعدی رفتم. دیگر آب هویج به دهنم مزه نمی داد. یک لیوان آب طالبی سفارش دادم. برای اینکه صبح به این زودی، مورد شک مغازه دارها قرار نگیرم خیابان را عوض کردم.

در خیابان بعدی بخاطر کاهش هزینه های سرسام آور این آزمایش، دو لیوان بزرگ چائی خوردم. موقع حرکت از این مغازه به آن مغازه شکمم تلاپ تلوپ صدا می کرد اما هنوز آن احساسی که لازم داشتم ظاهر نشده بود، غافل از اینکه باید به سیستم گوارشم کمی مهلت می دادم که ندادم.

شاید در حال خوردن پنجمین یا ششمین لیوان آب میوه بودم که آن احساس خوشآیند به بدترین شکل ممکن خودش را نشان داد. انگار سدی شکسته و سیلی روان شده. پول آب میوه را که دادم، خودم را با فلاکت و بدبختی به آزمایشگاه رساندم. صف همچنان شلوغ بود. آهسته و با قدم های شمرده، طوری که افتضاحی به بار نیاورم، لیوانی گرفتم و خارج از نوبت خودم را داخل WC انداختم.

 

حالا این دفعه هی می آمد، هی می آمد، هی می آمد و قطع هم نمی شد. خیلی راحت می توانستم یک کلمن پر از نمونه، تحویل مسؤل بداخلاق آزمایشگاه بدهم.

دوباره حضور پر رنگم در آن اتاقک نیم وجبی، به حدی به درازا کشید که باز صدای اعتراض مردم و ضربه زدن به در توالت بلند شد. باز هم صدای پچ پچ مردم می آمد که می گفتند:

- مگه اون تو چکار می کنه که بیرون نمیاد؟ نکنه مُرده؟

انتقام

حاج مصطفی مثل یک جوان بیست ساله، پر انرژی و شاداب، با همه خوش و بش می کرد و مشغول تعریف کردن جوک بود. ضمنا حواسش بود که از پذیرائی چیزی کم و کسر نباشد.

- حاجی بزنم به تخته، امشب بد جوری خوشحالی.

- آره دیگه، خدا بخواد ته طغاری بره، از فردا یه نفس راحت می کشم. نه. فردا تعطیله، از روز شنبه.

 

شاید پنجاه سال است با حاجی همسایه ایم. عروسی تمام بچه هایش را دیده ام اما امشب، شب عروسی آخرین دخترش، حاجی، حاجی همیشگی نیست. 

- حاجی چرا از شنبه. همین الان، دیگه نفس راحتو بکش.

- الان نمیشه. ان شاء الله از شنبه.

و خودش را قاطی مهمان ها کرد. طوری با تاکید گفت " ان شاء الله از شنبه" که نگران شدم. حاج مصطفی کسی نیست که بی حساب و کتاب حرف بزند. دستش را گرفتم و به گوشه ی خلوتی بردم:

- چیزی شده حاجی؟

حرفی نزد. برخلاف ظاهر شاد و شنگولی که داشت تا پرسیدم "چیزی شده" انگار بادش را خالی کرده باشند، مچاله شد.

- حاجی، بینی و بین الله، راستشو بگو، چیزی شده؟

مثل همیشه باید با گازانبر از حلقوم حاجی حرف می کشیدم.

- آره، بینی و بین الله قراره چیزی بشه ولی به کسی ربطی نداره.

کمی جاخوردم.

- ممنون حاجی؛ یعنی بعدِ پنجاه سال غریبه شدیم؟

- غریبه نیستی، اما...

مکث حاجی بیشتر نگرانم کرد ولی دوست نداشتم توی رودروایسی برایم حرف بزند.

- خب بهت می گم. آخه دو روز دیگه همه می فهمن. ولی قول بده فقط دوگوش باشی. حداقل امشب زبون نمی خوام.

و تا حاجی حرف زد دلم هزار راه رفت.

- حاجی، راسی راسی زده به سرت؟ مرد حسابی، بدتر از خودم، پات لب گوره، دس بردار تورو خدا.

حاجی آرام دستش را جلوی دهنم گرفت و با دست دیگرش گوشم را محکم کشید. دستِ حاجی را پس زدم:

- تو که تا حالا مردونگی کردی باهاش زندگی کردی، بقیه ی عمرتم تحملش کن.

حلقه ی نازکی از اشک توی چشم های حاجی جمع شد. دستم را بین دست های پینه بسته اش فشار داد و به چشم های نگرانم نگاه کرد:

- مرد حسابی حالا که جریان رو فهمیدی چرا نصیحتم می کنی؟ می گم چهل ساله مثه یه شکارچی، منتظر همچی روزی ام. انتظار این روز لعنتی، پیرم کرد.

نمی توانستم و نمی خواستم خودم را جای حاجی بگذارم اما باید تلاش می کردم جلوی متلاشی شدن خانواده ی بزرگ و محترم حاجی را بگیرم. سه پسر و دو دختر که همه رفته اند سر خانه و زندگی، با کلی نوه.

- حاجی گیرم چهل سال پیش، خونواده ی عیال، نابودت کردن. گناه عیال بدبختت چیه؟

حاجی محکم دست هایش را به هم زد و دندان هایش را از غیظ به هم فشار داد:

- آاااخ که هرچی می کشم از دست عیال بدبختمه. اون شب نباید رضایت می داد. نباید زیر بار حرف زور مادرش می رفت.

- تو که می گی مادر چرچیل اش نقشه کشیده، اونم که چند ساله مرده، خب حالا از کی می خوای انتقام بگیری؟

دندان های حاجی از شدت عصبانیت به هم می خوردند:

- مادرش، گور به گور شده؟ خودش که هست؟ خواهر کوچیکه اش که سر خواهر و مادرم کلاه گذاشت که نمرده؟ برادرای غیرتی اش که به عیال می گن آبجی بزرگه، هر شش تاشون هستن. من می خوام همه شونو بچزونم.

ظاهرا تلاش برای منصرف کردن حاجی، نتیجه نداشت. تا خروس خوان از نقشه ی انتقام حاجی خوابم نبرد. باید هر طور شده فکری می کردم.

 

- آقا مرتضی؛ حتما خبر داری حاجی فردا می خواد چکار بکنه؟

آقا مرتضی، برادر بزرگتر حاجی بود که توی محله دکان کوچکی داشت. به محض ورودم به دکان، آقا مرتضی تسبیحش را توی جیبش گذاشت. پایش را توی گیوه اش کرد و از روی صندلی چوبی فکسنی که مرتب با چند تا میخ و سنگ ترازو تعمیرش می کرد، بلند شد و انگار که چیزی نشنیده شروع به شمردن دخلش کرد.

- آقا مرتضی متوجه عرض بنده شدی؟

آقا مرتضی پول های شمارش شده را توی دخل پرت کرد. قسم می خورم متوجه نشد دخلش چند تومان شده:

- علیک السلام مَشتی! حاجی حق داره. بذار کارشو بکنه.

- سلام حاجی، شرمنده، اما چی چی رو حق داره، مادر عیالِ حاجی، چهل سال پیش یه غلطی کرده، حالا دخترش باید تاوون پس بده؟ گنه کرد در بلخ آهنگری...

- بَلخ ، مَلخ سرمون نمی شه. حاجی تصمیمی گرفته، همه پشتشیم. والسلام.

- پس خونوادگی می خواین انتقام بگیرین؟

- تو فرض کن انتقامه. به خودمون ربط داره. می گی چرا چهل سال بعد؟ تصمیم حاجیه.

بحث با آقا مرتضی هم بی فایده بود. باید سراغ حاج آقا مومنی می رفتم. حاجی مرید ایشان بود و روزی دو بار توی مسجد بازار پشت سرش نماز می خواند. پرس و جو کردم، از بد روزگار حاج آقا مکه مشرف شده بود.

برای آخرین راهکار، رفتم سراغ عیال حاجی. حاجی منزل نبود و این بهتر بود.

- کوکب خانم، حاجی چشه؟ دیوونه شده؟

زن حاجی صورتش را توی دست هایش پنهان کرد و سرش را پائین انداخت.

- کوکب خانم راستشو بخوای من اومدم هرطور شده جلوی نقشه ی حاجی رو بگیرم.

کوکب خانم در حالی که برایم چائی می آورد آهسته گفت " چوب خدا صدا نداره. " بعد به زحمت نشست و با بغض ادامه داد:

- چهل سال پیش مادر و خواهر حاجی اومدن خونه مون برا خواستگاری. تا حالا اونارو ندیده بودیم. مادرم اون موقع، خواهر کوچیکمو نشونشون داد. بعد شب عروسی منو فرستادن خونه ی حاجی. منی که قبلا بخاطر آبله یه چشمم کور شده بود و پوست صورتم خراب. حاجی همون شب، باید عروسی رو به هم می زد که نزد. فقط با عصبانیت رفت گوشه ی اتاق و همونجا خوابید. بعد ظاهرا چیزی به ذهنش اومده باشه با انگشتش تهدیدم کرد و گفت براتون دارم. همین.

- کوکب خانم تو چرا زیر بار رفتی؟

عیال حاجی سرش را پائین انداخت و آهسته گفت تو مادرمو نمی شناختی.

وقتی دیدم کوکب خانم هم تسلیم تصمیم حاجی شده است، تقریبا ناامید شدم و فقط امیدم به خدا بود که شاید تا فردا حاجی از خر شیطان پیاده شود.

روز شنبه اول صبح حاجی و عیال اش را دیدم که از خانه خارج شدند و نزدیک ظهر حاجی بدون عیال برگشت.

رفتم سراغ حاجی.

- بالاخره کار خودتو کردی؟

- بهت گفته بودم از روز شنبه راحت میشم.