دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

عذر تقصیر...

سلام دوستان عزیز و همراهان قدیمی و صمیمی

شرمنده از اینهمه کم کاری...

راستش مدتهاست درگیر مشغله های اداری هستم و روزهای پرکاری رو میگذرونم و دیگه خیلی فرصت سرزدن به خونه ی عزیزان و پرسیدن حال و احوال شماهارو ندارم هر چند که همیشه به یاد همه تون هستم... فقط امیدوارم عمرم کفاف بده و بعد از نایل شدن به دوران بازنشستگی بتونم حسابی از شرمندگی دوستان عزیز در بیام

ضمناً اینم بگم مدتیه روزهای پنجشنبه سعادتی دست داده و گاهی سری به انجمن داستان نویسی میزنم . بد نیست. کمی دیدگاهم رو نسبت به نوشتن تغییر داده و باعث شده با این دیدگاه بعضی از نوشته های قبلیم رو بصورت داستان و قصه بازنویسی کنم و توی کانال اون انجمن منتشر کنم و بعد در مورد اون نوشته بحث و گفتگو میشه و نواقص نوشته گفته میشه.

برای اینکه هر وقت عزیزی زحمت میکشه و سری به این خونه میزنه دست خالی برنگرده سعی میکنم هر داستان رو حتی اگه قبلا توی وبلاگم منتشر کرده باشم دوباره منتشر کنم با سبک جدید و کیفیتی قصه گونه.

از دوستان عزیزی که دستی بر هنر داستان نویسی دارند خواهش میکنم منو با نوشتن نقدهاشون در مورد نوشته هام یاری کنند در این راهی که بس سخت و سنگلاخی است و از نظرات مفیدشان بی نصیبم نذارند.

مثل همیشه و بیشتر از پیش دوستتان دارم و براتون احترام قایلم


برای شروع اولین داستانی رو که بازنویسی کرده ام رو براتون منتشر میکنم و امیدوارم اونو با نگاه نقادانه بخونید و نواقص حتمی اونو برام بازگو نمایید.

از اینکه به زحمت میفتید پیشاپیش ممنون و شرمنده تونم.

داستان " توشه..." تقدیم به شما عزیزان:

حاج آقا( قسمت دوم)

همه منتظر که حاج آقا تشریف بیارن. ساعت از موعد هر شب گذشت و حاج آقا نیومد...!

**********************************

ادامه ماجرا:

آقایی که از همه به منبر نزدیک تر بود بلند شد و خودش رو به میکروفون رسوند. با دستش همه را به آرامش دعوت کرد و با صدای رسا علت عدم برگزاری سخنرانی حاج آقا رو اعلام کرد:

-برادرای عزیز، توجه داشته باشید...، بعلت مخالفت حوزه علمیه، از امشب سخنرانی حاج آقا تعطیل شده... دیگه ایشون اجازه سخنرانی ندارند... والسلام!

-حوزه علمیه!؟ درست شنیدم! مخالفت حوزه علمیه با سخنرانی حاج آقا...!؟

اینو به بغل دستیم گفتم... اون از من گیج تر میزد!

همه با تعجب به هم نگاه کردیم... چی فکر میکردیم، چی شد!

انتظار ساواک و شهربانی و هجوم یه مشت لات و لوت، برای بر هم زدن سخنرانی حاج آقا رو داشتیم، اما " حوزه علمیه!"!؟  

از طرفی، اون آقا، با نقشه یا بی نقشه! آنچنان " والسلام " رو ادا کرد که موتور همه جوش آورد...! خون خونمون رو میخورد!

صدایی از وسط جمعیت با خشم، فریاد زد:

" بر محمد و آل محمد صلوات "

جمعیتی که شهر کوچک ما تا اون موقع به خودش ندیده بود یک صدا فریاد زدند:

" اللهم صل علی محمد و آل محمد "

عده ای در گوشه دیگه مسجد صلوات دوم را فرستادند... دومین صلوات متاثر از صلوات اول بلندتر و پرشورتر ادا شد... بعد از آن، موج جمعیت، صلوات گویان به سمت در خروجی مسجد هجوم بردیم. خروج صدها جوان پرشور و عصبانی، با صدای غرش صلواتی توام با خشم...!  

-حالا کجا بریم؟

سوالی که به دلیل فشار وحشتناک جمعیت به قفسه سینه ام، موقع خروج از در کوچک مسجد، فرصت فکر کردن به اون نبود!  

و شاید همین شرایط فشار، فرصت فکر کردن را از خیلی ها گرفته بود...!

جمعیت، صلوات گویان از مسجد دور و دورتر میشدیم بدون اینکه مقصد را بدانیم... حداقل من نمیدانستم به کجا چنین شتابان میرویم!

ما، چون پرکاهی در مسیر تندباد، بی خیال از عواقب این حرکت، تنها، سرخوش از حضور در این جمع، اولین تظاهرات اعتراضی شهرمان را رقم زدیم... غافل از اینکه این تظاهرات، لعن و نفرین مردم کوچه و بازار را برایمان به ارمغان خواهد آورد... که فردا، نقل هر مجلسی شده بود نفرین به یک مشت جوان بی دین و لامذهب! یعنی ما...

-ما !؟ مایی که سر و جانمان را برای اعتلای اسلام و قرآن میدهیم...!؟ مایی که بدون ترس از ساواک و زندان و شکنجه با دست خالی به میدان آمده ایم...!؟

در یک چشم بهم زدن و بدون هیچ مانعی، با عبور از خیابانها و کوچه پس کوچه های شهر، مقابل منزل رئیس حوزه علمیه رسیدیم... همونی که میگفتن مانع ادامه سخنرانی حاج آقا شده! مجتهد جامع الشرایطی که تمام مردم، به حضور ایشان در شهرمان افتخار میکردند.

انسان فوق العاده مهربان و متینی که با هرگونه حرکت خشونت آمیز مخالف بود و علت تعطیلی سخنرانی حاج آقا هم ظاهراً عدم تمکینشان به نظرات آیت الله بوده...

ایشان همیشه میگفت:

-ما حاضر نیستیم حتی از دماغ کسی خونی بریزد...!

و حالا جمعیتی خشمگین و عصبانی، به ظاهر برای فهمیدن علت تعطیلی سخنرانی حاج آقا درب منزل ایشان جمع شده بودند...

چند تا صلوات بلند...

و بعد...

.

.

.

اولین نفری که به سمت منزل آیت الله سنگ پرتاب کرد کی بود!؟

هیچ کس نمیداند...!

فقط میدانم از هر گوشه، یک یا چند نفر به طرف منزل آیت الله سنگ پرتاب کردند...

- چرا!؟ مگر قرار ما این بود؟ مگر بخاطر یک روحانی باید یک روحانی دیگه هتک حرمت بشه؟ اصلاً کی به ما اجازه داده که حرمت یک مرجع تقلید را خدشه دار کنیم!؟ 

اما توی اون اوضاع بهم ریخته یا باید ضارب میبودی یا نظاره گر و یا از صحنه خارج میشدی! راه دیگه ای وجود نداشت که اگر اعتراض میکردی احتمالا سنگسار میشدی!

و اینچنین شد که فردای آن شب، از ترس لعن و نفرین مردم، از دوست و آشنا مخفی کردیم که دیشب ما هم بودیم...!!!

و اینچنین شد که تا ماه ها هر حرکت اعتراضی بر علیه رژیم طاغوت، از طرف عامه مردم محکوم به شکست بود! محکوم به بی دینی و لامذهبی...

و این سوال کنایه آمیز مردم که: " اینا همون اون شبیا نیستن!؟"

و اینکه این نقشه هوشمندانه کی بود...!؟

فقط خدا میداند...

والسلام

حاج آقا... ( قسمت اول )

حاج آقا بر بلندای منبر تکیه داده بود و با نگاه خاصی جمعیت را نظاره میکرد.

سکوت، سرتاسر مسجد را فرا گرفته بود و صدای نفس از کسی بر نمیومد... انگار همه در خلسه مرگ فرو رفته بودیم! شاید منتظر اتفاق بدی بودیم، منتظر یک حادثه...

حاج آقا آرام و شمرده ولی محکم حرف میزد و بعد از هر جمله، مکث میکرد و تاثیر کلامش را در چشمان منتظر مخاطبانش جستجو میکرد...

ایوان و صحن مسجد مملو از جمعیت بود... جمعیتی همه جوان، همه پرشور، همه انقلابی...

حاج آقا چنان تسلطی به سخنوری داشت که با گفتن هر جمله همه را حسابی به وجد میآورد... شاید هم چون تا آن موقع این حرفها به گوش ما نخورده بود اینطوری ذوق مرگ میشدیم...

من اون شب بخاطر اینکه در مرکز نگاه حاج آقا باشم سعی کردم زودتر از شب قبل خودمو به مسجد برسونم!

حاج آقا که حالا، با اون سکوت سنگین، و با اون مقدمه مناسب، همه را آماده شنیدن شاه بیت کلامش کرده بود با زحمت خودشو روی منبر جابجا کرد و با فیگور خاصی، دستمال بزرگ و چرک و چروکش را از جیبش در آورد، دماغشو پاک کرد و رو به جمعیت فریاد زد:

-آقا جان، من از این دستمال خوشم نمیاد. زوررررره!

طنین صدای حاج آقا در مسجد پیچید. حاج آقا در حالی که دستمال رو با نوک انگشتان دستش گرفته بود و اونو برای جمعیت تکان میداد و با دست دیگه اش عمامه اش رو روی سرش جابجا میکرد با لحن خاص خودش ادامه داد:

-خوشممممم نمیااااااااد! جرمه !؟

دوباره سکوت...

صدایی از کسی در نمیومد! مونده بودم نقش این دستمال چروک وسط سخنرانی حاج آقا چیه!

البته زرنگ ترهای مجلس و به اصطلاح اون روزها، انقلابی ترها، حکماً تا ته قضیه را خونده بودند...! اما ما صفرکیلومترها و یا همون سمپات ها، نیاز به توضیحات بیشتری داشتیم!

حاج آقا کمی خودشو روی منبر جابجا کرد، نگاهی به چهره های جوان و معصوم زیر منبرش انداخت و بعد از اینکه زمینه را مناسب دید بازم کمی عمامه اش را جابجا کرد و با تمام توانش فریاد زد:

-آقاااااااا، من از شاه مملکت هم خوشم نمیاد! زوررررره!؟ خوشممممممممم نمیاد! جرمه!؟

حاج آقا با همون نگاه نافذ، سرتاسر صحن و حیاط مسجد را از نظر گذراند! نگاهی به چپ، نگاهی به راست، و باز بر طبق عادت، عمامه اش را به عقب کشید و چشم در چشم من دوخت و فریاد زد:

-به کی باید عریضه بنویسم که بگم خوشم نمیاد...

مو به تنم سیخ شد... در اون لحظه فکر کردم طرف خطابش فقط منم! آخه تا حالا نه خودم جرات داشتم اسم شاه رو بی سلام و صلوات ببرم و نه کسی رو میشناختم که چنین جراتی داشته باشه، اما حاج آقا اون شب این ترس رو برام ریخت، برای همه مون ریخت! این تابو رو برای همه مون شکوند... برای اولین بار بود که اسم شاه رو روی منبر میشنیدم، اونم شاهی که میتونی دوسش نداشته باشی! شاهی که نباید دوسش داشته باشی! و یه نفر از طرف تو وکیل شده و با صدای رسا میگه که دوسش نداره!

آوازه سخنرانی های سیاسی حاج آقا بسرعت توی شهر پیچید. شب سوم توی مسجد جای سوزن انداختن نبود... نه تنها ایوان و صحن مسجد، که حتی بیرون از مسجد هم پر از جمعیت بود! ماهایی که از شب اول مستمع حرفهای حاج آقا بودیم امشب با دوستامون اومده بودیم. شاید میخواستیم پیش دوستامون پز حاج آقا را بدیم! شاید میخواستیم به دوستامون بگیم نترسید، دیگه تابوی شاه شکست...

همه منتظر که حاج آقا تشریف بیارن. ساعت از موعد هر شب گذشت و حاج آقا نیومد...! 

.

.

.

ادامه دارد...

فوت...

وقتی ماس ماسک رو دستم گرفتم بی اختیار توش فوت کردم:

<  - ففففف

]- چرا؟

نمیدونم! بی اختیار بود...

دیدین بعضی وقتا، آدم کاری میکنه خودشم علتش رو نمیدونه! اینم از اون کارا بود... یه کار بی دلیل...

ولی مگه دوستم ول کن بود!!!

تازه مگه فوتم چقدر طول کشید...! ففففف...

همینقدر، مختصر و مفید! ولی دوستم با نگاه عاقل اندر سفیه و با حالتی تحکمی پرسید:

<  - چراااا!؟

گفتم: چی چرا ؟

  -چرا فوت کردی؟

      به نظر شما یه جوون هیجده ساله، که پیش خودش اونقدر قدرت داشته " آریامهر " با اون همه عظمت رو از کشور بیرون کنه! و هنوز مست اون پیروزیه! زیر بار امر و نهی کسی میره؟ تازه اگه اون چراها از طرف دوستش باشه که بدتر.

  - ببین رحیم، ما انقلاب نکردیم که بازم یکی دستور بده و بقیه چِشم بسته بگن چَشم!!! رفیقمی، قبول. مسئولمی، قبول. ولی یه فوت که اینهمه محاکمه نداره، داررره!؟

بحثمون طولانی شد بدون اینکه قانع بشیم...

     اصولاً توی تمام عمرم به این نتیجه ی قطعی رسیدم که هیچ بحثی بخاطر روشن شدن حقیقت نیست...! طرفین، حتی موقعی که حرف خدا رو میزنن و از آبروی خدا مایه میذارن! فقط میخوان حرف خودشون رو به کرسی بنشونن، فکر میکنن اگه نظر طرف مقابل رو بپذیرن شکست خوردن...!!!

  - ببین بهمن جان؛ برادر من، قبول داری توی اسلام هر کاری باید هدفی داشته باشه !

  - مسلمه که قبول دارم...

  - خب دیگه بیشتر کشش نمیدم، میخوام ببینم الان این فوت تو، چه هدفی داشت!؟

  - رحیییییم؛؛ میگم تا حالا نشده خودت یه بلندگو دستت بگیری و توش فوت کنی؟ همینطور الکی الکی؟

    - یعنی تو الان الکی الکی توی بلندگو فوت کردی؟؟

عصبانیت در تُن صدای رحیم موج میزد. من بی تفاوت شونه هامو بالا انداختم و گفتم: فرض کن همینجوری فوت کردم! اشکالی داره؟

 

      تازه انقلاب پیروز شده بود و اداره امور دبیرستان، مثل خیلی از جاهای دیگه ی مملکت دست بچه ها افتاده بود... راستش دیگه مدیر و ناظم و دفتردار کاره ای نبودن! حتی بابای مدرسه که قبلنا اینهمه ازش حساب میبردیم از ما حساب میبرد و این یک غرور کاذب به ما داده بود. هرچی ما میگفتیم باید اجرا میشد. هر مخالفتی با ما و نظرات ما حکم مخالفت با انقلاب، امام و شهدا رو داشت و در مسیر طاغوت و امپریالیسم آمریکا بود و قطعاً محکوم به شکست... و از این بابت در پوست خودمون نمی گنجیدیم. ما نسلی بودیم که شاهد بزرگترین اتفاق تاریخ کشورمون بودیم. شاهد که نه، عامل این اتفاق بودیم. پس بی دلیل نبود که اینهمه غرور داشته باشیم...

      بچه ها توی محوطه دبیرستان جمع شده بودن و ما برای صحبت با اونا نیاز به بلندگو داشتیم. من و رحیم رفتیم از توی دفتر مدرسه بلندگوی دستی رو بیاریم. البته برخلاف همیشه برای ورود به دفتر حتی یه آغا اجازه ی خشک و خالی هم نگفتیم و در اون لحظه چقدر از دیدن قیافه متعجب و متاسف مدیرمون متاثر شدم...

وقتی بلندگو رو از داخل کمد در آوردم ناخودآگاه توش فوت کردم که اینطوری رحیم، مثل اجل معلق یقه ام رو چسبید و ولم نکرد...

  - ببین برادر من؛ با این فوتت، اگه میخواستی ببینی بلندگو باتری داره که هیچ، خدا خیرت بده، ولی اگه الکی توش فوت کردی به همون مقدارکه از باتری بلندگو مصرف شده، به " بیت المال " ضرر زدی و اون دنیا باید پاسخگو باشی...!

به قرآن، رحیم همینو گفت!!! باورتون بشه اینو از رحیم شنیدم!!! و رحیم با گفتن این جملات، حرفش رو زد، نظرش رو گفت، حکمش رو صادر کرد و رفت و من بلندگو به دست، هاج و واج، سرِ جام میخکوب شدم... هیچی نمیتونستم بگم. راستش هیچگاه اسلام رو از این زاویه نگاه نکرده بودم. اسلامی که ترازو بدست بین مسلمونا میگرده و کوچکترین خطای اونا رو بر حسب مثقال میسنجه و سخت به حسابشون رسیدگی میکنه اونم چه رسیدگی کردنی...

استغفرالله! رحیم چی داره میگه؟ کُل ِ باتری بلندگو دو ریال هم نمی ارزه، تازه مگه یه فوت، اونم یه فوت کوچولو در حد ففففف، چقدر میتونه به بیت المال ضربه بزنه...!؟ گیرم که ضربه زد! آیا ضربه اینقدر قویه که بتونه پایه های " بیت المال مسلمین "!!! رو بلرزونه!؟

رحیم برگشت و منو پشت سر خودش ندید در حالی که مثل همیشه لبخند میزد و از تعجب من، اصلاً تعجب نکرده بود گفت:

  - بدو بیا بچه ها منتظرن... نگران نباش. خدا، همونقدر که سخت گیره، بخشنده هم هست...

و من گیج و منگ با قدمهای سنگین بطرف رحیم رفتم در حالی که نمیدونستم گناهم چی بوده و از چی باید توبه کنم که خدای سخت گیر منو ببخشه...

***************************************

ماهها گذشت و جنگ شد و رحیم بندرت از جبهه به شهر میومد... میگفت تنفس هوای شهر برام سخته، قلبم میگیره، جبهه چیز دیگه ایه... و حقیقتاً جبهه چیزی داشت که رحیم رو پایبند خودش کرده بود...

***************************************

سالها گذشت و جنگ تموم شد و من دیگه رحیم رو ندیدم... هیچکی دیگه رحیم رو ندید... رحیم برای همیشه رفت... تنفس هوای شهر براش خیلی سخت بود... اونم شهری که بنظر میومد بخاطر فضای جنگ و شهادت همه چیزش خدایی بود و هر گوشه اش یادی از شهدا، موج میزد...

***************************************

گاهی وقتها چشمامو میبندم و رحیم رو با اونهمه صفا و صداقت و صمیمیت کنار خودم تصور می کنم. میبینم رحیم هم اگه بود، الان برا خودش ریشی سفید کرده بود، خونه و زندگی داشت، سرش به کار و کاسبیش گرم بود! توی عالم خیال میرم کنارش و میزنم روی شونه اش و حالش رو میپرسم...:

- رحیم؛ اون فوت لعنتی یادته!؟ یادته میخواستی کله ام رو بکنی!؟

رحیم برمیگرده و نگاهم میکنه. همون نگاه عاقل اندر سفیه... هیچی نمیگه!

  گاهی اوقات فکر میکنم اگه رحیم الان اینجا بود هوای مسموم این روزگارمون رو چطوری تنفس میکرد...!!!؟

 

روزگار....

  

    یه دونه انار دو دونه انار سیصد دونه مروارید  

             میشکوفه گل میپاشه گل دختر قوچانی ...

                    میشکوفه گل میپاشه گل دختر قوچانی ...

شاید این دورترین خاطره مرد، از یه عمر نسبتاً طولانی باشه... خاطره ای که برمیگرده به همین ترانه...

یه رادیو لامپی خوشگِل، توی یه پنجره کوچیکِ رو به حیاط، که صداش تا توی کوچه هم میپیچه! و مادری مهربون که صدای خِش خِش جاروش با صدای خَش دار رادیو قاطی شده و با وسواسِ خاصی حیاط سیمانی خونه رو جارو میزنه و یه بچه ی سه ساله گوشه ی حیاط،  که بی همبازی، داره بازی میکنه...

خونواده ی شلوغ ولی آرومی داره. خدارو شکر محتاج نون شب نیستن. یعنی اینکه دستشون به دهنشون میرسه. شاید به نسبت خیلی از مردم اون روزگار وضعشون خیلی هم خوبه. توی خونه شون دعوائی نیست...

-دعوا...!!!؟

دعوا چیه!؟ همه ش محبته... همه ش آرامشه!  نه سری و نه صدائی... باباش، توی فقر سواد! با سواده. جزء معدود تحصیلکرده های محله و حتی شهر کوچیکشونه! میشه گفت یه خونواده ی با فرهنگ اند. همه ی بچه ها درس خونده و با سواد... خبری از شاگرد میکانیکی و بنا و بقالی نیست... پدر اصرار داشت همه درس بخونن.

کم کَمَک این بچه هر چه بزرگ و بزرگتر میشد، منزوی و منزوی تر میشد...! مادرش از اینکه بچه ش خجالتیه بهش افتخار میکرد! میگفت:

- بچه نباید پررو باشه. بچه نباید توی مهمونی هر چیزی رو دوست داشت بخواد. اگه چیزی بهش تعارف کردن نباید خیلی برداره. حتی گاهی اوقات که پند و اندرزها فراموش میشد با یه ویشگون یواشکی و دور از چشم، به بچه یادآوری میشد که خودتو کنترل کن! جلوی شکمت رو بگیر...!

بچه ی خوب اونیه که همیشه به بزرگتراش احترام بذاره... و نماد این احترام ( حداقل از نظر مادر ) بوسیدن دست بزرگترا بود!!!

- بچه باید دست بزرگترا رو ببوسه...

و این بچه شاید بر خلاف میلش دست هر بزرگتری رو که زیر چشمی! بهش اشاره میشد میبوسید چون یاد گرفته بود روی حرف بزرگترا  هم ، حرف نزنه...

ولی این بچه از اونهمه آدم بزرگی که به خونه شون رفت و آمد داشتن، فقط عاشق یکیشون بود... بزرگتری که وقتی میومد خونه شون اجازه نمیداد کسی دستشو ببوسه!

خیلی خنده رو و بانمک بود. همیشه با خنده میگفت:

- " زن دائی! آخه مگه من آخوندم که دستمو ببوسن! "

و بچه عاشق دست پس کشیدناش بود! عاشق اون خنده های از ته دل! و عاشق اون لحظه که مثه یه مرد باهاش دست میداد و بهش میگفت : چطوری مرررررد!

عشقی که شیرینیش تا مدتها توی ذهن بچه میموند...

یکی از بازیهای این مررررد کوچولو!  شمارش تعداد اندک ماشینهائی بود که از جلوی خونه شون رد میشد...:

-یکی، دوتا، سه تا...

 بیشتر بلد نبود...! ولی میدونست بیشتر از سه تا خیلی میشه!

باور داشت که انتهای خیابون خونه شون آخر دنیاست...! و بعد فکر میکرد:

وااااااااااااااااای... آخر دنیا چقدر بزرگه که با اینهمه ماشین پر نمیشه...!؟

ولی هیچوقت جرات نکرد کمی از خونه شون دور بشه و آخر دنیا رو از نزدیک ببینه...

همیشه بوی خوش " حنا " اونو سرمت میکرد... و هنوزم...

هنوزم که این مرد کوچولو، کودک بزرگی! شده بازم بوی حنا اونو سرمست میکنه و پرتش میکنه به دنیای شیرین و شاد و رمزآلود کودکی...

هر موقع صبح از خواب بیدار میشد و میدید دستاش با پارچه ی سبز رنگی بسته شدن، میدونست دستاشو حنایی کردن! اونارو بو میکرد، بوی خوش حنا میدادن! ناخودآگاه لبخند میزد... میدونست بازم خبریه! با لبخندش، مادرش هم که بالای سرش نشسته بود لبخند میزد... بچه میدونست که بعد از مدتها چشم انتظاری بازم عید اومده! یه چیز قشنگ که همه ی چیزارو شاد و زیبا میکنه...! بازم دید و بازدید و بازم عیدی گرفتن و بازم شادی های بی دلیل کودکانه... و این روزا برای مرد کوچولو خیلی قشنگ بود...

لباس نو، کفش نو و پول نو که همه، از شب قبل، موقع خواب بالای سرش ردیف شده بودن...

مرد کوچولو کم کم از بچگی هاش فاصله میگرفت... کم کم از آینده ش نگران میشد...! کم کم فکر میکرد نمیتونه هیچ کاری رو درست انجام بده! وقتی هم به خیال خودش کاری رو درست انجام میداد بازم بودن کسائی که بهتر تر از اون این کاررو انجام میدادن...! همیشه چکش احمد( پسر همسایه شون ) توی سرش بود! همیشه با رضا پسر همسایه روبروئی مقایسه میشد...

اصلاً هیجده اون به اندازه دوازده اونا ارزش نداشت...!

همیشه نگران بود نکنه از پس زندگی برنیاد...! میترسید نکنه زندگی اونو به زانو در بیاره و احمد جلوش رو بزنه...! رضا اونو جا بذاره و بره...!

تمام عمرِ این بچه، در حسرت گذران یه زندگی بی دردسر گذشت... یه زندگی که کم نیاره! یه زندگی که بی چکش کاری ! هیجده مساوی دوازده بشه...!!!

احساس میکرد دست به هر کاری میزنه خرابش میکنه...

-بازم خراب کاری کردی...!؟ ای آزا بِشکِن...!

معنی " آزا بِشکِن " رو نمیدونست ولی میفهمید خیلی چیز خوبی نیست و هر بار که کاری رو خراب میکنه کنایه مادرش اینه: آزا بشکن...

دست به هر کاری میزد دست و دلش میلرزید که نکنه بازم " آزابشکن " بشه... دیگه خودشم از این جایگاه خسته شده بود! حالش از اینهمه گندکاری بهم میخورد! یه روز از شدت استیصال و درموندگی یه دونه سیب درختی از توی یخچال دزدید!

بله دقیقاً " دزدید " ! یواشکی، طوری که کسی متوجه نشه رفت درِ یخچالو باز کرد!( نسخه اینو گفته بود! ) بعد رفت توی مستراح و اونو تا ذره ی آخر خورد( نسخه اینو گفته بود!) چرا...!؟

شاید این بیماری" آزا بشکنی" دست از سر کچلش برداره...! نسخه ای که مادر به کمک اهل فن محل! براش پیچید و البته افاقه نکرد...!

وقتی کمی بزرگتر شد و فهمید انتهای خیابون خونه شون انتهای دنیا نیست... وقتی با دنیای بزرگترا بیشتر آشنا شد... وقتی بعد از ظهرهای زمستون، خسته و کوفته، پای پیاده، مسیر مدرسه تا خونه رو برمیگشت، از دیدن پیرمردهای لم داده کنار دیوار کوچه پس کوچه های محله شون لذت میبرد...:

- اوووووووووَه! یعنی میشه منم چشامو ببندم و وا کنم و ببینم نشسته ام پیش اینا و به زندگی میخندم... میشه مسیر زندگیم رو با یه چشم بهم زدن پشت سر بذارم...!؟ میشه منم هر چه زودتر پیر بشم...!؟

و این " میشه " های تکراری، حسرت مدام این بچه بود... حسرت اینکه کی بشه بزرگ بشه و به آخر خط برسه...!!!

با دیدن یه سرباز ترس به دلش میفتاد...

- اگه بخوان منو به سربازی ببرن، من نمیرم! فرار میکنم... آخه من که نمیتونم بجنگم!؟

و پیرمردِ مغازه دارِ خوش اخلاقِ محله شون غش غش میخندید و با دندونای یک در میونش میگفت:

-نترس ! خودم توی همین صندوق جا یخی قایمت میکنم تا سربازا برن...

و هردو میزدن زیر خنده... طوری که صدای خنده شون محله رو پر میکرد...

و حالا بیش از نیم قرن از اون روزگارا گذشته، از اون حسرت ها، از اون ترسها... و هنوزم اون حسرت ها دست از سر این مرد کوچولو بر نداشتن...

هنوزم نگرانه مبادا هیجده اش نتونه با دوازده دیگرون برابری کنه...

نکنه کم بیاره...

نکنه در پیچ و خم های زندگی بیفته و نتونه یاعلی بگه و بلند شه...

و حالا این مرد کوچولو به امید یک امید، لنگ لنگان پنجاه و هشتمین بهار زندگیش رو شروع میکنه شاید بتونه خودشو از قید و بند اونهمه حسرت، اونهمه ترس و اونهمه نگرانی نجات بده...

یعنی میتونه...!!!؟

*********************************** 

پ.ن: بدرخواست دوست بسیار بسیارعزیزی و به مناسبت بیستم تیرماه، روز تولدم این دلنوشته رو نوشتم شاید که مورد رضایت شما عزیزان و مهربانان قرار بگیره...

پ.ن: از دوست عزیز و فوق العاده مهربانی که تصویر بالای متن رو برام میکس و ارسال کرده بینهایت سپاسگزارم...