دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

توشه...

مثل همیشه، گردنم روی شونه­ ی چپم کج شده بود و خط باریکی از آب دهنم از گوشه ی لبم، تا روی پیراهنم آویزون، گیج خواب بودم که بوی بدی زیر دماغم خورد. همزمان صدای گنگ و مبهم جمعیتی منو از خواب بیدار کرد.

چشمامو مالیدم. با پشت دست، کنار دهنمو پاک کردم و نگاهی به اطراف انداختم، تازه متوجه شدم کجا هستم و جمعیت برای چی اعتراض میکنند!

تکان های ملایم اتوبوس توی جاده، حکم گهواره رو برام داره. از بچه گی عادت نداشتم توی ماشین بیدار بمونم. دنده یک به دو نمیرسید خوابم میبرد. و حالا این بو...!

با چشمهایی که هنوز به نور عادت نداشتند، زیر چشمی دنبالش میگشتم. شاید دنبال یه بچه. دلم نمیخواست کسی با نگاهم اذیت بشه! ردیف صندلی­های جلویی اتوبوس، تا جایی که میدیدم، بچه نداشتند، یا من ندیدم، و صندلی های عقبی را خجالت کشیدم دید بزنم، ولی به نظر میومد بقیه هم دنبالش میگشتند! از حرفها و لحن صداشون میشد فهمید:

-آی بر عامل و بانیش لعنت...!

اینو یکی از مسافرای پشت سرم گفت. یکی از ردیفهای جلویی اتوبوس، که مرد میانسالی با ابروهای پرپشت و قیافه ای اخمو بود برگشت و دستش رو بعلامت اعتراض توی هوا تکان داد و گفت بیش باد...

کولر اتوبوس روشن بود ولی مسافرها برای فرار از بوی داخل ماشین، پنجره ها رو کمی باز کرده بودند. ظاهراً تحمل گرمای نه چندان دلچسب بیرون براشون آسونتر بود.

توی این هیر و ویر، هر بار یکی از مسافرها شوخیش گل میکرد و برا خندوندن بقیه یه متلک میپروند!

-آقا، هرکی هستی، جان مادرت، خجالت نکش، بگو آقای راننده همینجا نگه داره، قول میدیم نگات نکنیم!  

همه ی مسافرها خصوصاً شاگرد راننده، با اون هیکل قناس و لب و لوچه ی شتریش زدند زیر خنده...

شاگرد راننده که توی این گرما زورش میومد یه لیوان آب دست مردم بده، حالا شده بود معرکه گیر میدون! هرکی هرچی میگفت، با دستش میزد روی زانوش و دندونای اسبیش رو نشون میداد و کِر و کِر میخندید...

خنده های بی مزه ی شاگرد راننده، باعث شد دختر یکی از مسافرها، شاید هم سن و سال خودم، که ردیفهای جلویی کنار مادرش نشسته بود از روی صندلیش نیم خیز بشه و برگرده تا اون "آقا هرکی هستی" رو ببینه.

چند لحظه، فقط چند لحظه، نگاه اون دختر به نگاهم گره خورد و لبخندش مثه چاقو قلبمو شکافت!

-تورو خدا اگه دلت به حال خودت نمیسوزه رحمت به ما بیاد، ووالله قباحت داره، عیبه با این سن و سال نمیتونی خودتو نگه داری!

اینو عاقله مردی گفت که جای پدرم بود.

اتوبوس تلق و تولوق، گردنه ها رو پشت سر میگذاشت و هر لحظه به شهرهای گرم جنوب نزدیک و نزدیکتر میشد. دیگه خبری از هوای خنک شهرهای بالا نبود! دو طرف جاده، بجای انبوه درختان سرسبز، تا چشم کار میکرد بجز تپه و دره و خاک چیزی پیدا نبود! هُرم گرما، که از پنجره های نیمه باز اتوبوس وارد میشد تمام لذت تابستان بی گرما رو از دماغم بیرون کشید.

یکی از مسافرها که آخر اتوبوس نشسته بود و از تُن صداش احساس کردم باید سبیلهای کلفتی داشته باشه، با ادبیات داش مشتی ها­ اعتراض کرد:

-آق راننده، اگه خجالت مِجالت حالیش نی، اولین پاسگاه تحویلش بده! به مولا مریض شدیم...

و من، در حالی که درگیر نگاه اون دختر شده بودم، شیطون رفت توی جلدم...:

-نکنه اون موقع که گیج خواب بودی...!

نوچ... خدارو شکر از این عادتها نداشتم، اگه بود، تا حالا هزار بار مادرم بهم گفته بود...!

-آهان، نکنه آب و هوای غربت بهت نساخته، مریض شدی و...؟

از این فکر ترسیدم و عصبانی شدم. آخه بچه ­ی بی عقل! این چه مسافرت زوری بود که بد موقع باید میرفتی؟ خب، این تابستونم مثه همه­ ی تابستونای دیگه میرفتی کاربنایی و دوزار ده شاهی خرج و مخارج مدرسه­ ات رو در میآوردی! آخه تورو چه به مسافرت!

گیرم که مادر، بخاطر غربت خواهرم که حالا بعد از ازدواج برا خودش پایتخت نشین شده، اصرار بکنه که تابستون یه سر بهش بزن، تو چرا قبول کردی؟

اما فکرشو که میکنم، میبینم مادره دیگه، خودش که بنده خدا جونی نداره، وقتی دلخوشیش اینه که نایب الزیاره­ اش بشم برا دیدن تنها دخترش و بعد، روزها زانو به زانوم بشینه و راست و دروغهامو گوش بده و هی قربون صدقه­ ی خواهرم بشه و دعام بکنه، چرا قبول نکنم! حالا این وسط، منم مثل اینهمه آقازاده، یه تابستون کار نکنم! قبله ی خدا کج میشه؟ بی پولی هم که شکر خدا همیشه هست! بعداً یه جوری جبرانش میکنم!

مادرم وقتی سرمو به علامت رضایت پایین آوردم با چه ذوق و شوقی بار و بندیلمو بست و سوغاتیها رو چپوند توی ساک و راهیم کرد. از ترسی که زود نظرم عوض نشه!

یک ماه آزگار خونه­ ی خواهرم، دور از تمام جون کندن­ های تابستون و کاربنایی هاش، خصوصاً امر­و­نهی های اوس رضا، که سگ اخلاقیش کمتر از شمر نبود، خوردم و خوابیدم.

هر سال تابستون به سفارش بابام برای عمله گی میرفتم پیش اوس رضا. اوس رضا رفیق بابامه. شایدم بقول خودش، بخاطر گل روی بابام منو قبول میکرد! ایشون وقتی مصالح میرسید و کار خوب پیش میرفت، کیفش کوک میشد و همزمان با ردیف کردن آجرها کنار هم، استنبلی سیمان رو از دستم میگرفت و میریخت روی آجرها و با هر حرکت ماله روی سیمان یه نصیحت میکرد:

-بچه جون، اگه گاهی باهات تند میشم، اخلاقم برزخی میشه به دل نگیر، اینا برا خودت خوبه، برا زندگیت خوبه، تو هم عین پسر خودمی. شده روزی برات پاره آجر پرت کنم!؟ اون موقع که من، هم سن و سال الان تو بودم، پیش اوسایی کار میکردم، نور به قبرش بباره، اوس محمود، روزی نبود برام آجر پرت نکنه! آجر؛ ها، نه پاره آجر!

و با دستش یه آجر رو از بین آجرها برمیداشت، نشونم میداد و میذاشت سر جاش! و بعد ادامه میداد:

-خداییش همون آجرا منو اوسا کرد!

و بعد لبهاش رو غنچه میکرد و آهنگ ترانه ی آمنه رو با سوت میخوند.

و من چقدر خدارو شکر میکردم اوسای من، تیراندازیش خوب نیست. آخه چند بار با پاره آجر امتحان کرد، دید تیرش به خطا میره منصرف شد...

یاد اوس رضا باعث شد یهویی دلم براش تنگ بشه... برا نصیحت هاش، بداخلاقی هاش، برا یه تابستون عرق ریختن توی گرما و برای آمنه آمنه... و ناخودآگاه لبهام غنچه شد برای آمنه، که صدای خنده ی بغل دستیم منو از فکر و خیال خارج کرد. سرمو بلند کردم و با تعجب نگاهش کردم. داشت به راننده میخندید! آقای راننده با یه دستش فرمونو گرفته بود و با دست دیگه اش لُنگ ماشینو چپونده بود جلوی دماغش و حالا فحش نده کی بده!

بغل دستیم، همینطور که میخندید معذرت خواهی کرد و رفت روی ظرف آب یخ، کنار دست راننده نشست. بعضی از مسافرها، تشویقش کردند! خصوصاً شاگرد راننده.

رفتار این آقا، بهمراه سوت و کف بعضیها، ضربه ی سنگینی برام بود، خیلی سنگین. بغض، راه گلوم رو بسته بود و از خجالت نمیدونستم چکار بکنم!

کاش الان مادرم اینجا بود. کاش لااقل هنوز پیش خواهرم بودم...

چقدر خواهرم وقتی کاراشو میکردم قربون صدقه ام میرفت. وقتی براش خرحمالی میکردم. وقتی کل خونه اش رو براش تمیز میکردم. انگار شب عیده و داریم خونه تکونی میکنیم! شوهر خواهرم وقتی خسته و کوفته از سر کار میومد لبخندی میزد و میگفت:

-آفرین. آفرین. هیچ فکر نمیکردم کاری از دستت بر بیاد!

شوهرخواهرم توی شرکتی کار میکرد با شندرغاز حقوق! خودشو از تک و تا نمینداخت ولی از زندگیش معلوم بود که هشتش و نه ش قاطی پاتی شدن! هر وقت بهش میگفتم عامو شغلت توی شرکت چیه، با لبخند تلخی میگفت: بچه جون! من اونجا مدیر عاملم، و خواهرم سرشو مینداخت پایین...

حالا هم که بقول شوهرخواهرم، که این روزای آخر، چه از ته دل هم میگفت، "به سلامتی داشتم برمیگشتم"، خواهرم بند و بساطی تهیه کرده بود. عینهو خودِ مادرم، همه رو چپوند توی ساک و سفارش پشت سفارش که مواظب ساک باشی، که نکنه کسی اونو بقاپه، که نکنه اونو جا بذاری، که نکنه...

و من بخاطر اونهمه "نکنه"، که میدونستم برای مواظبت از سوغاتی هاست! ساک رو جلوی پاهام زیر صندلی گذاشتم. شاگرد راننده به زور میخواست ساکو بذاره داخل صندوق، نذاشتم... شاید از اونجا دیگه چشم دیدنمو نداشت!

-آقای راننده بزن کنار بندازیمش بیرون!

صدای اعتراض یکی از مسافرها بود. نمیدونم کی رو باید مینداختن بیرون ولی من از ترس خودم، تا میتونستم پاهامو جمع کردم تا این یکی دو ساعته بخیر بگذره، غافل از اینکه با پاهام دارم به ساک بیچاره فشار میارم.

-گور پدر ساک و هرچی داخل ساکه. آبروم که از چارتا خنزرپنزر داخل ساک کمتر نیست!

خانمی در جواب اون اعتراض، با مهربونی گفت:

-آخه توی این برهوت!؟ خدارو خوش میاد!؟ شاید بنده خدا مریضه.

یه حسی بهم میگفت، خودتی! اینا در مورد تو دارن حرف میزنند!

 بغض لعنتی گلومو فشرده بود و دوست داشتم همونجا به همه شون بد و بیراه بگم و یه سیلی محکم توی گوش شاگرد راننده بزنم و از اتوبوس پیاده بشم، ولی نه پول کافی داشتم و نه دل و جرات اینکارو... فقط تنها چیزی که دل خوشم میکرد این بود که مسیر من با مسیر بقیه ی مسافرها تا انتها یکی نیست. دوسه شهر مونده به انتهای مسیر پیاده میشم.

به خودم میگفتم موقعی که از ماشین پیاده شدی و بعد این بو، هنوز اذیتشون میکرد، خودشون از خودشون خجالت میکشند... و این فکر، حسابی کیفورم میکرد.

با هر سختی، یکی دو ساعته رو تحمل کردم، یا بهتره بگم تحمل کردیم تا اتوبوس به شهرمون رسید. اینجا دیگه شهر خودم بود، خونه ی خودم! با غرور، ساکمو برداشتم و با قیافه حق به جانب و استیل آدمهای طلبکار، راهروی بین صندلی ­ها رو گز کردم. حالِ ورزشکاری رو داشتم که با کلی مدال به کشورش برگشته و توی فرودگاه کسی به استقبالش نیومده! هم خوشحال بودم، هم پکر!

حالا این راهروی اتوبوس، که حکم راهروی افتخار رو برام داشت، راهرویی که دوسه قدم بیشتر نبود، چقدر به نظر طولانی میومد. شاگرد راننده که میدونست چشم دیدنش رو ندارم، انگار حق پدرش رو خورده باشم، نرسیده به پله آخر اتوبوس با کف دستش که دو برابر یه آدم معمولی بود، چنان از پس سر، ضربه ای بهم زد که نزدیک بود عینهو تخم مرغ شکسته، روی زمین پهن بشم. بعد نامردی رو در حقم کامل کرد و با صدای نتراشیده نخراشیده اش حرف زشتی زد که باعث خنده­ ی مسافرها شد:

-دِ  برو گ. و. ز. و...

و من در اون لحظه، تنها در برابر نگاه اون دختر، مثل شمع آب شدم!

هنوز صدای خنده ی مسافرها از پنجره های نیمه باز اتوبوس به گوش میرسید که من با تتمه غروری که برام مونده بود! سلانه سلانه به طرف خونه راه افتادم.

کوچه پس کوچه های آشنای محله مون رو پشت سر گذاشتم. انگار سالها از اینجا دور بودم. دلم پر غصه بود و حال و حوصله ی هیچی رو نداشتم. لجن تلنبار شده کنار جوی های روباز، صحنه ی زشت و بدبویی به محله مون داده بودند که سابقه نداشت... 

به خونه رسیدم. کلید انداختم و مستقیم رفتم توی اتاق. کسی خونه نبود. لباس در نیاورده، به امید یه چرت اساسی، روی قالی دراز کشیدم، اما هنوز بو ول کن نبود! پیش خودم گفتم:

-آدم چند ساعت توی تعفن باشه میخوای بلافاصله بوی تعفن از دماغش خارج بشه؟ معلومه که نه! حداقل اینو از درس علوم یادمه!

اما بازم شیطون رفت توی جلدم:

-بدبختِ بیچاره، خودتی! خودت بوی گند میدی...

امکان نداره... از این فکر، مخم سوت کشید، با کلی ترس و لرز لباسهامو وارسی کردم، حتی لباسهای زیرمو، هیچی نبود! خوشحال شدم. کف کفشهام...، چیزی نبود. اما هنوز باید بگردم!

-ساک!

از بابت ساک، چونکه خواهرم اونو مرتب کرده بود، خیالم راحت بود. توی ساک بجز سوغاتی و خرت و پرتای خودم چیزی نبود. درشو باز کردم!

-پییییف...

انگار در چاه توالتو باز کرده باشی

با یه دستم دماغمو گرفتم و با دست دیگه ­ام، با کلی احتیاط، یکی یکی  وسایل توی ساک رو ریختم بیرون...

یه پیراهن و یه روسری برا مادرم، یه شلوار برا پدرم، دوسه تیکه خرت و پرت واسه برادرام، خرت و پرتای خودم...

-آخ آخ این دیگه چیه!؟


خواهرم خوراک لوبیا برام درست کرده بود. توشه توی راهم! چون ظرف مناسبی نداشته، اونو داخل ظرف پلاستیکی گذاشته بود و ظاهراً یادش رفته بود بهم بگه:

-داداشی، از رستورانهای بین راه غذا نخوری ممکنه مسموم بشی!

 

 


نظرات 10 + ارسال نظر
نادی شنبه 13 مرداد 1397 ساعت 10:39

سلام
راوی داستان یک نوجوان بود که خوب پرداخت نشده بود
اما جالبه که این نوجوان در شرایط گیج کننده ای که درآن گیر کرده بود با هوشیاری تمام محیط و آدم های آنرا دیده و شنیده بود
در مجموع قصه با اینکه تکراری بود اما قلم زیبای شما خواننده را مشتاق می کند که وقت بگذارد.
حتما یک دوره آموزش اصول نویسندگی اگر حضوری امکان نباشد لااقل مجازی را بگذرانید .
موفق باشی و مشتاق خواندن داستان های بعدی شما هستم

سلام همراه همیشگی
ممنون از لطف و محبت شما. راستش دارم تمرین میکنم و قصه های قدیمی را باز نویسی میکنم.و این بازنویسی دقیقا در راستای کلاس های نقد و بررسی داستان و قصه نویسی است که هفته ای یکبار برگزار میشود.
در این راستا نقطه نظرات دوستان قدیمی و عزیزانی چون شما مطمیناً خیلی راهگشا و موثراست.

Maneli شنبه 23 تیر 1397 ساعت 02:44

Sallaaaaaaaaammmmmmmmmm
Tavallodetun mobarak
Arezoye salamaty o shadi o dele khosh baratun daram
Dar panahe khoda va mojgan joon o daste golhatoon

Sallaaaaaaaaammmmmmmmmm
بر شما مانلی همیشه مهربان و عجیب
باور میکنی اصلا انتظار نداشتم که شما از اونور دنیا چنین روزی رو بیاد داشته باشی...؟
یا اگه بیادت مونده بخواهی زحمت بکشی و برام پیام تبریک بذاری...؟
حالا من با زبون الکن خود چطوری اینهمه لطف و مهر و محبت شما رو پاسخ بدم که خدارو خوش بیاد
مانلی عزیز و گرامی
فقط میتونم بگم که یه دونه ای، حرف نداری، ان شاء الله خدا حفظت کنه و ممنون که بعد از اینهمه سال و با اونهمه مشغله که داری بازم برادر کوچکت رو فراموش نکردی و نمیکنی.

Baran پنج‌شنبه 14 تیر 1397 ساعت 15:30

سلام
گاهی هم به خواب میریم و بوی تعفن زندگیمون همه جا رو برمیداره همه چپ چپ نگاه میکنن و ما هنوز بی خبر از همه جا سرمون رو تو لاک خودمون کردیم و کارمون رو ادامه میدیم و وقتی میفهمیم که خیلی دیر شده

سلام باران گرامی
حرفتون کاملاً درست و با حساب و کتابه.
کاش حداقل " دیر " ولی بفهمیم...

غریبه دوشنبه 17 اردیبهشت 1397 ساعت 14:46

سلام
چه عذابی به مردم داده ای
ولی آخرش ختم به خیر شد که ایراد از لوبیا بوده است

سلام استاد
شما بگو اون بنده خدایی که مورد اتهام بوده چه عذابی کشیده
یه دوست فوق العاده محجوب و متین

پونی شنبه 15 اردیبهشت 1397 ساعت 23:59 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

به روزم و منتظر قدومتان

پونی چهارشنبه 12 اردیبهشت 1397 ساعت 02:26 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

نقدم مثبته
بیشتر شبیه قصه های مجیده
یعنی شبیه هوشنگ مرادی کرمانی می نویسی
من که سواد نقد ندارم برادر
موقعیت ملموسی ذکر شده و هر کس به فراخور فرهنگ و ادبیات خودش واکنش نشون داده و این تفاوت ها و دقت به تکثر ها زیبا بود
غربت، بی پناهی، بی دفاعی در این نوشته ملموسه
منتظر بقیه نوشته ها هستیم

استاد؛
شما دیدت مثبته و این همه مثبت اندیشی باعث افتخاره
از اینکه نوشته های بی ارزش یا حداقل کم ارزش منو با نویسنده ی توانایی چون جناب مرادی کرمانی مقایسه میکنی عرق شرم بر پیشانیم نشست
بهر حال اینهمه تشویق اون هم از جانب عزیزی چون شما باعث ثبات بیشتر قدمهامه
ضمنا دو خط تحلیلی که نوشتی کلی برام ارزش داره. خیلی خوب این متن رو تجزیه و تحلیل کردین.
انشاء الله در نوشته های بعدی بیشتر کمکم کنید.

پونی سه‌شنبه 11 اردیبهشت 1397 ساعت 01:44 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

درود
طفلی لوبیا
اینجا رو بخونه ناراحت میشه از دستتون
از وقتی تو فیلم های آمریکایی وسترن روی آتیش و دیگ آویزان لوبیا می پختند و با ملاقه های چوبی داخل بشقاب های چوبی و بعد از کلی دعا لوبیا می خوردند من عاشق لوبیا هستم.
خیلی خوب نوشتی ولی سالی یک پست کمه
بیشترش کنید لطفا
طفلی بچه

سلام پونی جان
به خونه ات خوش اومدی. کاش حالا که تا اینجا اومدی و زحمت خوندن رو کشیدی یه چند خط هم نقطه نظر برام مینوشتی تا بتونم بهتر و بهتر بنویسم
ممنونم که مثل همیشه پشتیبان خوبی برام هستی.
چشم سعی میکنم از این به بعد قصه هام رو اینجا منتشر کنم به شرط آنکه دوستان عزیز اونارو نقد کنند.

نگین یکشنبه 9 اردیبهشت 1397 ساعت 17:47 http://parisima.blogfa.com

سلام

دلنشین بود ... و چقدر ساده و زلال تعریف شده بود ...

نظرات تخصصی رو میسپاریم به نسرین بانو که در داستان نویسی دست به قلم هستن و من فقط به این اکتفا میکنم که تاکید کنم: دلنشین بود و زلال ...

سلام بانو
در محضر بزرگان نشستن این حسن را دارد که کمی تا قسمتی بزرگ شوی...
و من در حال درس پس دادن به شما عزیزان هستم. شمایی که در نوشتن الگویی برای من بودی و هستی و حتی تواضعت برای من آموزنده است.
ممنون از حسن نظرت در مورد نوشته های این حقیر...

نسرین یکشنبه 9 اردیبهشت 1397 ساعت 03:34 http://yakroozeno.blogsky.com/

ممنونم بهمن جان
حالا یه انتقاد دیگه اضافه شد و اون اینکه خیلی تشکر کردی

موفق و مانا باشی دوست عزیز

در برابر اونهمه لطف شما کمترین وظیفه من چند جمله تشکر بود. همین

نسرین جمعه 7 اردیبهشت 1397 ساعت 04:28 http://yakroozeno.blogsky.com/

یادمه این داستان رو با کنجکاوی تمام خوندم و حالا با لبخندی شروعش کردم چون داستان ساده اما پر کششی بود و هست.
هسته ی داستان خیلی خوبه بهمن جان. دلنشین و دوست داشتنی. یه موضوع ملموس که میشه اونو در هر شهر و دیار کشورمون حس اش کرد و باهاش رابطه برقرار کرد.
در ابتدا بذار بگم که در جمله ی اول داستان، آب دهنم از گوشه ی لبم... دهنم اضافیه چون وقتی میگی لبم مشخصه که آب دهنت بوده.
ولی کلآ سه مورد رو اصلآ برای داستان نویسی رعایت نکردی:
مهم ترینش اینکه راوی باید یا با زبان فاخر و ادبی تعریف کنه یا با زبان عامیانه. اما تو اونا رو قاطی کردی و این برخلاف اصول نویسندگی هست.
می تونی به زبان فاخر تعریف کنی و گفتگوها رو عامیانه بنویسی و یا هر دو رو فاخر یا هر دو رو عامیانه. اما نمی تونی یه دفعه وسط فاخر نوشتن چند جمله رو خودمونی بنویسی و بعد باز برگردی به زبان فاخر و ادبی. چندتا مثال برات میارم:
وقتی جمله های تعریفی همه فاخر هستند باید به جای یه بنویسی یک. یک بچه. اذیت بشود. به نظر می آمد. لحن صدایشان و...

دومین مشکل مسئله ی نقطه گذاری هاست دوست عزیز.
بعد از آویزون بجای کاما باید نقطه باشه چون جمله تموم شده.

بعد از زیر دماغم خورد باید "و" باشه نه نقطه. یادت باشه هر جا موقع حرف زدن مکث می کنیم باید از کاما استفاده بشه و اینجا مکثی وجود نداره!

سوم این که می ها رو نچسبون بهمن جان: نمی رسید، می برد، می کنند و...

چون نوشتی که می خوای داستان نویسی رو جدی دنبال کنی، سعی کردم برات کامل بنویسم.
شکی نیست که قلم توانا و شیرینی داری و همیشه سوژه هات عالی اند.

سلام بانوی گرامی
خدا میدونه که چقدر برای نوشتن اینهمه نکته ی مفید زحمت کشیدید.
خدا میدونه که چقدر لذت بردم از اینهمه نکته سنجی شما و مطمین باشید که همه ی اونارو در اصلاح نوشته ام و در نوشته های بعدی رعایت میکنم.
و خدا میدونه که چقدر شرمنده شدم از اینکه باعث اذیت شما شدم در نوشتن اینهمه مطلب.
و اینکه، مطمین بودم اولین و شاید تنها کسی که به کمکم میاد شما هستید...
نکات زیبایی رو اشاره کردید و باعث شد قبل از انتشار این قصه در کانال دوستان حتما دوباره بازنویسی و اصلاحش کنم.
خیلی خیلی از زحمات شما عزیز و مهربان تشکر و قدردانی میکنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد