دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

عشـــــــــــــــق عمیـــــــــــــــق ...!!!

باباهه رفته مهمونی که گوشیش زنگ خورد ...

پسرش بود !

اینوقت شب چه کاری داشت ؟

باباهه میتونست رد تماس بده ، ولی عادت نداشت به بچه هاش بی احترامی کنه ...

از بقیه معذرت خواهی کرد و جواب تلفن رو داد ...

پسرش ، طبق معمول کاری داشت که بهش زنگ زده بود ! وگرنه همیشه تلفن های احوالپرسی از طرف باباهه بوده .

- جانم ، اومدم مهمونی ، اگه کاری داری بگو ، گوش میدم ...

پسره طبق معمول کارش گره خورده بود ! برا رفع مشکلش نیاز به ماشین باباهه داشت ، اونم نه یه روز و دو روز ! چندین روز ...

نه توی شهر ! ماشین رو برا تجارت و رفتن به شهرهای مختلف می خواست ... شهرهای دور و نزدیک ! با جاده های تا حالا نرفته !

باباهه توی بد مخمصه ای گیرکرده بود! این وقت شب ، توی خونه ی مردم ، چی بگه که پسرش ناراحت نشه...

باباهه میدونست اگه به پسرش نه بگه ، ممکنه عکس العمل خوبی ازش نبینه !

اما مواردی یادش اومد که نگرانش می کرد ...

مواردی که هر بچه ای اونارو نه تنها در نظر نمی گیره بلکه اصولن اونارو قبول نداره ...

باباهه فکر کرد درسته پسرش گواهینامه داره ، ولی هنوز راننده ی بیابون نشده !

باباهه دیده بود هر حرکت اضافه ای پشت فرمون ، حواس پسرشو از جاده منحرف می کنه !

باباهه یادش اومد وقتی توی ماشین کنار پسرش نشسته بود ، پسرش حین رانندگی حتی نمی تونست صدای پخش ماشین رو کم و زیاد کنه ... اگه اینکار رو می کرد کنترل ماشین از دستش خارج می شد ! حتی نمی تونست میوه یا تخمه بخوره ! مرتب دستاش عرق می کرد ... با اینحال باباهه همیشه سعی می کرد به پسرش اعتماد به نفس بده ...

باباهه فکر کرد اگه توی جاده زبونم لال تصادف کرد و تلف شد ، چطور یه عمر خودشو ببخشه ! ( حرف و حدیث های مردم به درک ! )

فکر کرد اگه توی شهرغریب گرفتاراراذل بشه و خدای نکرده جنازه ی بچه شو تحویل بگیره ، چطور خودشو ببخشه !

باباهه کلی فکرای بد به ذهنش رسید ...

دست خودش که نبود ! فکرای بد همینجوری توی مغزش رژه میرفتن !

آخه ناسلامتی پدر بود و نمی تونست بی خیال باشه ! و اینو پسره درک نمی کرد ...

همین افکار ناجور باعث شد علیرغم همه ی رفتارای نسنجیده ای که توی این شرایط از پسرش انتظار داشت ، چشاشو ببنده و جواب منفی بده ...

تمام دلایل و دلشوره های باباهه اصلن به گوش پسره نرفت که نرفت ...!

پسره هم چشاشو بست و به باباهه گفت : 

تو هیچوقت اهل ریسک نبودی و منم هیچوقت چیزی ازت نخواسته بودم و از این ببعد هم نمی خوام ! حتی اگه الانم ماشینو بهم بدی ، دیگه محاله قبول کنم ... خداحافظ ..." 

 http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها


حال باباهه ، بعد از خداحافظی پسرش ، بیشتر از اونی که فکرشو می کرد بهم ریخت !

چاره ای نبود ! ادامه ی مهمونی براش سخت شد . به امید اینکه کمی با خودش خلوت کنه از صاحبخونه خداحافظی کرد . 

اما حالش بدتر از اونی بود که بتونه بره خونه !

کارش به بیمارستان کشید ...

ولی خدارو شکر چون به موقع رسید ، مشکل خاصی پیش نیومد و آخر شب برگشت خونه ...

باباهه اولش نتونست بخوابه ، بعد که خوابید تا صبح خوابهای آشفته می دید ... حتی توی خواب هم بغض لعنتی ولش نمی کرد !

از خوابهاشم معلوم بود غصه داره !

توی خواب ، بچه شو دید ! خیلی کوچولو و ناز که داره شنا میکنه ! نگران بود نکنه توی آب غرق بشه !

یه لحظه غفلت کرد و شد اونی که نباید بشه ... crying a puddle emoticon

جسد کبود شده ی بچه ش رو از آب گرفت و با تمام توانش فریاد میزد : خـــــــــــداااااااااااااااااااا ...

بچه رو بغل کرده بود و پابرهنه از اینور به اونور میرفت و داد میزد : کممممممممک ...

اما کسی نبود به دادش برسه ...

چطور اون شبو صبح کرد خدا می دونه ...

صبح هم با بار سنگینی از غم و غصه که قلبشو فشرده بود از خونه خارج شد .

برخلاف همیشه با قدمهای سنگین عازم اداره شد ! بدون اینکه انگیزه ی کار کردن داشته باشه ...


از اونور ، مادره با پسره تماس گرفت و بابت حرف و حدیثهای دیشب گله ها کرد ...

بهش گفت که دیشب بابات حالش بد شد و رفتیم بیمارستان ...

کلی از باباهه دفاع کرد ! از اینکه باباهه بجز خدمت به شما فکر و ذکری نداره .

از اینکه باباهه هر چی داره و نداره رو برا شما گذاشته و خودشو از لذات زندگی محروم کرده ...

از اینکه تنها چیزی که برا باباتون اهمیت نداره ، پوله !

از اینکه باباهه یه تار موی شماهارو به کل دنیا نمیده !

 شب باباهه فهمید که بچه هاش از بیمارستان رفتنش باخبر شدن ! نگران حال بچه هاش شد !

به زنش گفت چرا به بچه ها اینو گفتی ؟ لازم نبود اونا بفهمن ...

زنش میگفت بچه ها باید بدونن با حرفای بی ربطشون چه بلائی میتونن سر خودشون و ما بیارن !

ولی دیگه کاریش نمیشد کرد ! بچه ها فهمیده بودن ...

 http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

و حالا باباهه ، چشم به درِ خونه ، که الان پسرش میاد و خودشو رو دست و پاش میندازه و میگه بابا غلط کردم ! بابا من نمیخواستم اینطور بشه ! من نمیخواستم ناراحتتون کنم ... چی شد که کارت به بیمارستان کشید ! خدا منو بکشه اون روز رو نبینم ...

و باباهه توی خیالش به پسرش میگفت : عزیز دل بابا ! عمر بابا ! اگه من بهت نـــه گفتم چون دوسِت دارم ! منی که توی نمازام دعا میکنم خدایا اگه خدای نکرده قراره بچه هام برن جهنم ، سهم جهنمشونو به من بده ، از دادن یه ماشین ابا دارم ؟

 

البته باباهه هنوز ناامید نشده ، هنوز چشم انتظاره که لااقل پسرش اگه فرصت نداره پاشه بیاد ، یه تلفن بزنه و بگه بابا پس چی شده ؟ چرا رفتی بیمارستان ؟ من که حرفی نزدم که اینقدر ناراحت شدی ؟

 

باباهه هنوز کور سوی امیدی داره ! الان دیگه هر روز گوشیشو چک میکنه شاید پیامی و سلامی از بچه هاش ببینه !

پیامی برا دل خوشی بابا ! یه پیام محبت آمیز ، مثه اینهمه پیام ،که حتی زحمت نوشتن هم نمی خواد ! فقط کافیه اونو کپی کنه ...

 

باباهه دیگه امیدش ناامید شده ! الان فهمیده چقدر برا بچه هاش اهمیت داره !

چه عشق عمیق یه طرفه ای بینشون هست ...!

باباهه الان دیگه خیالش راحته وقتی برا همیشه از پیش بچه هاش بره ! شاید چشمی هم براش نمناک نشه ...  

تفنگ شکاری ...

چقدر خندیدیم وقتی نامه اش رو برامون خوند ...

هرکدوم از بچه ها یه تیکه مینداخت ... هر کی سعی می کرد متلک بهتری بهش بگه تا بقیه با صدای بلندتری بخندن ...

البته خدائیش خنده هم داشت ...

آخه این نامه با شرایط اون روزگار و متنی که تهیه شده بود یه نوع طنز بود و علی خودش نمی دونست ...  

یا شاید می دونست و می خواست شانسشو امتحان کنه !

بهش گفتم آخه علی جان ، برادر من ، چی فکر کردی که این نامه رو نوشتی ؟

می گفت : اولندش ، نامه رو برا یه ایرانی نمی فرستم که نخونده بره تو سطل زباله !

دومندش ، از قدیم گفتن ، سنگ مفت ، گنجشک مفت ! یا بخت و یا اقبال ، مگه می خوان اعدامم کنن ! فوقِ فوقش کسی جوابمو نمیده ! بیشتر از این که نیست ...؟

خب ، یه جورائی هم حق داشت .

علی بالاخره کسی رو پیدا کرد که نامه رو براش ترجمه کنه و فرستادش سفارت آلمان در تهران .

بچه ها بهش میگفتن علی ! الان شرکت آلمانی فکر میکنه این اسلحه رو برا جبهه می خوای و چیزی بهت نمیده ...

علی هم می گفت : اگه آلمانی ها مثه شماها خنگ باشن و فرق تفنگ شکاری رو با تفنگ جنگی تشخیص ندن ، همون بهتر که چیزی بهم ندن !

علی ، ازبین اینهمه تفنگ بادی شکاری ، عاشق این تفنگ شده بود و می گفت برا بدست آوردنش حاضره تا خود آلمان هم بره ...

بیچاره با چه زحمتی نامه ای برا شرکت سازنده ، توی آلمان تهیه کرد و از اونا خواسته بود اگه ممکنه یا بهش آدرس بدن خودش یه تفنگ با این مشخصات تهیه کنه ، یا یکی براش بفرستن با هر هزینه ...

بچه ها بهش می گفتن : علی ، الان با این درخواستت ، شرکت سازنده رو ذوق مرگ میکنی ! اونا هیچوقت فکر نمی کردن معامله ای با این حجم ، با ایرانیا داشته باشن ...

خدائیش صبر و طاقت علی خیلی زیاد بود و در برابر اونهمه شوخی ، فقط لبخند می زد و هیچی نمی گفت ...

علی یکی از بهترین پاسدارهای نمونه ای بود که توی عمرم دیده بودم ! یه انسان به تمام معنی !

چند هفته گذشت و همچنان تفنگ شکاری علی ، سوژه ی خنده ی بچه ها بود !

تا اینکه یه روز ، نامه ای بدست علی رسید که همه رو شوکه کرد ... 

نامه از سفارت آلمان در تهران بود ...

دریافت همین نامه ، بدون اینکه بدونیم چی توش نوشته ، بُرجک خیلی هارو پایین آورد !

ترجمه نامه رو برامون خوند :

" علی عزیز ، از اینکه اسلحه بادی شکاری ما مورد علاقه شما قرار گرفته به خودمان می بالیم و بسیار خرسندیم . ولی متاسفانه چندین ساله شرکت سازنده ،  ساخت این اسلحه رو متوقف کرده و محصول دیگه ای تولید میکنه ! ولی ما به شما پیشنهاد خرید اسلحه های مشابه رو میدیم !

شما کافیه با سفارت ما در تهران تماس بگیرین تا کلیه مشخصات رو دراختیار شما قرار بدن ..."


قضیه ، جدی تر از اونی شده بود که همه مون فکرشو می کردیم !

آخه کی فکر می کرد سفارت آلمان ، پیگیر خرید یه دونه اسلحه بادی شکاری برا یه نفر در یه گوشه پرت از دنیا بشه ، اونم نفری از یه شهر گمنامی ازکشوری تحریم شده و جنگزده ...

 

هرچند علی به اسلحه مورد علاقه ش نرسید ولی ناخودآگاه پیروز این معامله شد ...

علی هیچی نمی گفت . اصلن اونهمه شوخی و مسخره بازی بچه هارو به روشون نیاورد .

 ولی بچه ها ، خودمون به خودمون ، تا چند وقت می گفتیم : یعنی اگه این شرکت توی کشور ما بود و همچین نامه ای به دست مدیر فروش اونجا می رسید چکار می کرد ؟

تنها جواب بچه ها به این سوال ، به اتفاق آراء این بود :

 بدون تامل ، نامه یه راست میرفت توی سطل زباله ...

و پشت بندش مدیر فروش اون شرکت می گفت : 

عمه بیامرز ! چی نوشته ! حتمن میخواد نامه فدایت شوم براش بنویسیم ... 

گــــــورررر باباش ! فکر کرده ما بیکاریم ...

هتل ... تاکسی ... بیمارستان ...!!!

  چند بار مدارک رو چک کردم که خدای نکرده چیزی جا نمونه ...

وقتی مطمئّن شدم ، ساکمو بستم و عازم شدم ...

با تاخیر معمول در پروازها و دلهره از سالم رسیدن ، بالاخره به سلامتی رسیدم و مستقیم رفتم هتل . خیلی خسته بودم و شام نخورده خوابیدم ...

فردا صبح زود باید می رفتم بیمارستان . برا همینم زود خوابیدم تا برا برنامه های فردا خسته و کسل نباشم ...

از شدت خستگی نفهمیدم کی خوابم برد ولی طبق برنامه ، صبح زود شاداب و سرحال بیدار شدم .

مدارک و نسخه هامو گذاشتم توی کیف و از هتل اومدم بیرون .

اگه می خواستم آژانس بگیرم هزینه هام خیلی زیاد می شد . حساب کردم یه بار با تاکسی میرم تا برا دفعات بعد مسیر رو یاد بگیرم ...

اولین تاکسی با شنیدن اسم بیمارستان جلوپام ترمز کرد ... اونم چه ترمزی ؟!

معلوم بود از اونائیه که به دشت اولِ صبح اعتقاد داره و نمیخواد اولین مشتری رو به هیچ قیمتی از دست بده ...

گردنمواز پنجره ماشین بردم داخل و سلام کردم و دوباره آدرس دادم :

- آقا ببخشید ، بیمارستان شفا میخوره ؟

راننده ، نگاهی با شک و تردید بهم کرد و گفت : از خوردن که میخوره ، ولی تا حالا نرفتی اونجا ؟

بهش گفتم راستش نه ، دیشب تازه از شهرستان اومدم و امروزم نوبت دکتر دارم . ساعت ده صبح . گفتم بخاطر ترافیک ، زود بیام بیرون که بموقع برسم ...

راننده لبخندی زد و گفت معلومه آدم دقیقی هستی و برا وقتت ارزش قائلی ! من از این جور آدما خیلی خوشم میاد ... بفرما بالا که من امروز دربست دراختیارتون هستم . فقط یه مسئله ، ماشینو دربستی میخواین یا اجازه میدین مسافر هم بزنم ؟

خدا پدرومادرشو بیامرزه ! چقدر با انصافه ...  هر کی بود ، تا اوضاعمو می دید و متوجه می شد غریبه ام و باید به نوبت دکترم برسم  ، سریع یه قیمت نجومی می داد و می گفت همینه که هست ! میخوای بخواه ، نمیخوای نخواه ...

منم ازش تشکر کردم و گفتم : خواهش میکنم ، شما اختیار دارین ، مسافر هم بزن ...

راننده ، با ذوق و شوق ، شونه هاشو بالا انداخت و گفت : بپر بالا که به مولا مخلصتم ...

منم پریدم بالا و به مولا تا بیمارستان تنگ دلش نشستم ...

از این خیابون به اون خیابون ، از این چهارراه ، به اون چهار راه ... دوتا سوار میشد یکی پیاده ! عینهو اسب شیره کش خونه !!! سرم گیج شد !!! چه غلطی کردم ...

اولش سعی کردم مسیر رو برا روزای بعد یاد بگیرم ولی دیدم نمی تونم ! اصلن مونده بودم آقای راننده چطور اینهمه خیابونو بلد شده ...

دیگه داشت دیرم میشد . یه گوشم به حرفهای راننده ، که از مسائل و مشکلات اقتصادی و اینهمه دزدی و اختلاس گله داشت و یه چشمم به ساعت که خدا نکنه دیر به بیمارستان برسم ... آخه خیلی تاکید داشتن که به موقع برسم وگرنه ممکن بود نوبتمو از دست بدم ...

راننده که متوجه استرسم شده بود گفت : حاجی نگران نباش ! مگه ساعت ده نوبت نداری ؟

گفتم چرا !

گفت : ساعت ده با من . بهت قول میدم یه ربع به ده درِ بیمارستان باشی ...

با این قولش کمی آروم شدم ، فقط کمی !

راننده مثه اینکه دل پری از روزگار داشته باشه ! همش از اینکه ماها، خوبی رو فراموش کردیم گله می کرد ، از حقه بازیهای مردم ، از اینکه من سر تو کلاه میذارم و یکی دیگه سر من ! از اینکه چی بودیم و چی شدیم ؟

خلاصه وقتی ایشون با اون بیان شیواشون اوضاع نابسامان مملکت رو خوووب تحلیل کرد و از اینهمه بد اخلاقیهای مردم و مسئولین گله ها کرد ، با یه حرکت جانانه ، وارد خیابونی شد که از دور تابلوی بیمارستان رو می تونستم ببینم ...

نگاه به ساعت و یه ربع مونده به ساعت ده ، باعث شد ناخودآگاه لبخندی بزنم و یه دست مریزاد به راننده بگم ...

موقع پیاده شدن ، خیلی خیلی از راننده تشکر کردم و مبلغ رو پرسیدم ...

راننده کمی مِنّ و مِنّ کرد و گفت هرچی بدی خدا برکت ...

منم قیمت رو بعهده خودش و انصافش گذاشتم و صمیمانه بخاطر به موقع رسیدن ازش تشکر کردم .

راننده ده تومن خواست . ده تومن برا اینـــــهمه مسیــــــر ... واقعن مبلغ ناچیزی بود !

 منم بخاطر جبران زحماتش خواستم بهش انعام بدم ولی ته دلم گفتم نه ، نکن اینکار رو ، توقعش میره بالا ...

خب خدارو شکر به موقع رسیدم و ویزیت شدم و قرار شد فردا صبح برا نمونه گیری و آزمایشات لازمه ساعت هفت صبح بیمارستان باشم ...

چون به اندازه کافی تا ظهر فرصت داشتم سلانه سلانه از بیمارستان خارج شدم و توی خیابون برا خودم قدم میزدم که چیز عجیبی توجهمو جلب کرد ...

اصلن باورم نمیشد ... مگه میشه ! مگه ممکنه !

 خداااااای مـــــن ! ما توی چه جامعه ای زندگی می کنیم ...

یه بار دیگه برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم ، دوباره به جلو نگاه کردم ... از شدت عصبانیت میخواستم دیوونه بشم ... میخواستم به زمین و زمان فحش بدم ... از اونچه که میدیدم  شوکه شده بودم !

 

دوستان عزیز ، نمیدونم تا اینجای ماجرا ، چه برداشتی داشتین و چه ذهنیتی براتون پیش اومده ؟

دوست دارم بعد از خوندن ادامه ماجرا و فهمیدن علت تعجبم ، توی کامنت هاتون برام بنویسین شما چی فکر میکردین و چه چیزی باعث اینهمه تعجب من شده بود ؟

خیلی دلم میخواد نظرتونو بدونم ...

لطفن بقیه ماجرا رو در ادامه مطلب بخونید ...

 

ادامه مطلب ...

زن و شرط بندی ...!!!

وقتی تصمیم گرفتن که بینشون قضاوت کنم ، تازه سرمو از رو کاغذ برداشتم و به حرفاشون گوش دادم ...

- خیره حاجی ؟ چی شده ؟

حاجی با اون هیکل درشت و استخونیش گفت : مهندس ! من تورو قبول دارم ، هرچی گفتی رو حرفت حرف نمی زنم . نظرت برام سنده ، پولارو می ذاریم پیش تو ...

-  خیر باشه اینشاالله ، از چی حرف می زنی ؟ کدوم پول ؟

همکار دیگه مون رو به حاجی کرد و گفت : حاجی ! برا من صد تومن پولی نیست ! من بدون شرط بندی هم حاضرم بهت ثابت کنم من از اون سوسولاش نیستم ! اگه هم پاش بیفته بد جوری بهت ثابت می کنم ! ولی خجالتش برا تو می مونه ... 

حاجی ، که از اون مسلمونای دوآتیشه بود و اعتقادات محکمی داشت ، از اون طرفم سعی میکرد ، به خیال خودش ، از قافله ی مردونگی عقب نمونه ! برا همینم خیلی تاکید میکرد شرطشون ضمانت مالی هم داشته باشه !

حاجی ، یه مرد باخدا ، از اونائی که سعی کرده بود توی زندگی نون رو به نرخ روز نخوره و برا خودش و کارش یه چارچوب شرعی تعیین کنه !

 از اونائی که حتی پول نیم روز ماموریت نرفته هم توی فیش حقوقیش نبود و اصطلاحن از آب شب مونده هم پرهیز می کرد . 

حالا چی شده که می خواست شرط بندی کنه !؟ خیلی برام عجیب بود ...

حتمن یه مسئله ی خیلی مهمی پیش اومده که کارشون به شرط بندی کشیده و منو وکیل وصی خودشون قرار دادن ...

 البته ، همکاردیگه مون هم ، کم از حاجی نبود !

اونم از اون مردان نیک روزگار ، از اونائی که نمازش رو به هر کاری ترجیح می داد ... از اونائی که یه عمر با نام نیک و سابقه ی درخشان توی اداره خدمت کرده بود ...

-  خب ! میشه یکی تون منو روشن کنه ؟ میشه بفرمائید من قاضی چه پرونده ای هستم که رو بُرد و باختش نفری صدهزار تومن از جیب مبارکتون مایه گذاشتین ؟

تازه این وسط ، یکی می بره و یکی می بازه ! حالا از این معامله چی به من می رسه ؟

حاجی گفت : خوو تو هم شرط بندی کن و صد تومن بزار ، اگه تو هم بردی نوش جونت !

اون همکارمون گفت : نه حـــاجی ! مهندس از اوناش نیست ، نه پولشو میده و نه جراتشو داره !

معلوم بود با این حرفش می خواست منو تحریک کنه ! منم که با این حرفها تحریک نمی شم ! ولی بهش گفتم : تا نگی شرط بندی سر چیه محاله منم بیام تو بازیتون ، چه رسه به اینکه قاضی هم بشم !

حاجی گفت : عجله نکن ! الان برات توضیح میدم ! ولی یه مسئله رو باید توی این شرط بندی رعایت کنیم ...

همکارمون که معلوم بود داره لاف میاد ،گفت : بازم چه شرطی ؟ خوو حاجی اگه نمی تونی ، یا اگه نمی خوای ، اینقدر شلوغش نکن ! قول میدیم قضیه رو همین جا تمومش کنیم و بین خودمون سه تا بمونه ...

حاجی تا اینو شنید صداشو بالا برد و گفت : گـــــوش کــــن ببین چی میگم !  میخوام بگم باید همین الان بریم . فردا و پس فردا و روز دیگه رو اصلن قبول ندارم ... همین الان !

آخه از تو بعید نیست الان بری خونه و سر رات چند شاخه گل بخری و از زنت خواهش کنی بهت کمک کنه ...

همکارمون از رو صندلی نیم خیز شد و با عصبانیت گفت : مــــــــــــن ؟ بچه ای حاجی ! معلومه هنوز منو نشناختی ! مرد و قولش ! یالا ! یالا بلند شو همین الان بریم ...

حاجی هم دستشو گرفت و بلند شدن که برن !

اونا راه افتادن ، ولی من از جام تکون نخوردم .

حاجی ، که معلوم بود برا اثبات حرفش خیلی عجله داره ، با تعجب نگاهی به من کرد و گفت : مهندس ! چرا نشستی ؟ پَ دِ بلند شو بریم !

منم که واقعن از کنجکاوی داشتم دیوونه می شدم ، ولی برخلاف باطنم ، خیلی ریلکس پامو رو پام گذاشتم و از جام جُم نخوردم !

تا حاجی اومد صداشو برام کلفت کنه ، بهش گفتم : 

حاجی جون ، نیگا کن ببین چی میگم . یعنی منی که قاضی این پرونده ی مهم شدم نباید بفهمم قضیه چیه ؟ نباید بدونم کی کیو کشته ؟

حاجی خندید و گفت : ببخش ، یادم رفت موضوعو بهت بگم !

راستش منو ایشون داشتیم در مورد زن ذلیلی حرف می زدیم ...

-   زن ذلیلی ؟؟؟

-  آره دیگه ! زن ذلیلی ! ایشون ادعاش میشه زن ذلیل نیست ! ولی با شناختی که ازشون دارم مطمئّنم ترسوتر و زن ذلیل تر از خودش خودشه !

-  خب حاجی ، زن ذلیل ! حالا باید چی رو ثابت کنیم ؟

حاجی گفت : قرار گذاشتیم همین الان بریم در خونه مون ، من زنگ خونه رو می زنم ، عیالو صدا می زنم و بهش میگم بیاد دم در ، تااا اومد ، یه سیلی محکم میزنم تو گوشش و بهش میگم برو داخل ... ایشونم باید همین کار رو بکنه ! اگه تونست یه سیلی به زنش بزنه ، نامردم اگه صد تومن بهش ندم ...

 


 

یه دفعه مثه کسی که خبر فوت عزیزشو بهش بدن ، زانوهام سست شد و دوباره نشستم رو صندلی ...

حاجی گفت : پ چی شد ؟ چرا نشستی ؟

راستش منگ بودم ! گیـــــج و منــــــگ ...انتظار این حرفارو ، لااقل از حاجی نداشتم ! چه حااااااجئی تو ذهنم ساخته بودم و چی می دیدم ؟ نمی دونستم چطور و از کجا حرف بزنم ...

چند نفس عمیق کشیدم و گفتم : آخه این چه شرطیه مومن ؟ تقویمو نگاه کردین که دارین حرف میزنین ؟ بابا چرا هنوز خوابین ؟ خیر سرمون قرن بیست و یکمیم !

حاجی جان ، تو که اهل خدا و پیغمبری ! حتمن شنیدی حضرت علی (ع) شب زفافش ، پاهای حضرت فاطمه (س) رو توی تشت آبی می شوره ، بعد بخاطر برکت خونه ش اون آبو چهار طرف حیاط خونه ش می ریزه و میگه میخوام خونه مو از درد و بلا و چشم بد حفظ کنم ؟

حاجی گفت : تو زنامونو با حضرت فاطمه (س) مقایسه میکنی ؟

-  حاجی ! حااااجی !!! این چه حرفیه میزنی ؟ کاری که حضرت علی (ع) انجام داده روش زندگیه ، سرمشقه برا ما ، تازه کجای قرآن داریم که مرد به زنش سیلی بزنه ؟

حاجی ، الان بیایین باهم بریم در خونه مون ، من زنگو می زنم ، خانوممو صدا می زنم ، وقتی اومد بیرون ، جلوی شما ، دستاشو می بوسم و بهش میگم بفرما داخل ، ببخش مزاحمت شدم ،کاریت نداشتم ... نفری صد تومنم بهتون میدم ... زن ذلیل عالمم هستم ...

همکارمون که تا حالا ساکت مونده بود ، با نیشخندی تلخ رو به حاجی گفت : دیــــدی گفتم حـــااااااااجی ...؟