دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

عشـــــــــــــــق عمیـــــــــــــــق ...!!!

باباهه رفته مهمونی که گوشیش زنگ خورد ...

پسرش بود !

اینوقت شب چه کاری داشت ؟

باباهه میتونست رد تماس بده ، ولی عادت نداشت به بچه هاش بی احترامی کنه ...

از بقیه معذرت خواهی کرد و جواب تلفن رو داد ...

پسرش ، طبق معمول کاری داشت که بهش زنگ زده بود ! وگرنه همیشه تلفن های احوالپرسی از طرف باباهه بوده .

- جانم ، اومدم مهمونی ، اگه کاری داری بگو ، گوش میدم ...

پسره طبق معمول کارش گره خورده بود ! برا رفع مشکلش نیاز به ماشین باباهه داشت ، اونم نه یه روز و دو روز ! چندین روز ...

نه توی شهر ! ماشین رو برا تجارت و رفتن به شهرهای مختلف می خواست ... شهرهای دور و نزدیک ! با جاده های تا حالا نرفته !

باباهه توی بد مخمصه ای گیرکرده بود! این وقت شب ، توی خونه ی مردم ، چی بگه که پسرش ناراحت نشه...

باباهه میدونست اگه به پسرش نه بگه ، ممکنه عکس العمل خوبی ازش نبینه !

اما مواردی یادش اومد که نگرانش می کرد ...

مواردی که هر بچه ای اونارو نه تنها در نظر نمی گیره بلکه اصولن اونارو قبول نداره ...

باباهه فکر کرد درسته پسرش گواهینامه داره ، ولی هنوز راننده ی بیابون نشده !

باباهه دیده بود هر حرکت اضافه ای پشت فرمون ، حواس پسرشو از جاده منحرف می کنه !

باباهه یادش اومد وقتی توی ماشین کنار پسرش نشسته بود ، پسرش حین رانندگی حتی نمی تونست صدای پخش ماشین رو کم و زیاد کنه ... اگه اینکار رو می کرد کنترل ماشین از دستش خارج می شد ! حتی نمی تونست میوه یا تخمه بخوره ! مرتب دستاش عرق می کرد ... با اینحال باباهه همیشه سعی می کرد به پسرش اعتماد به نفس بده ...

باباهه فکر کرد اگه توی جاده زبونم لال تصادف کرد و تلف شد ، چطور یه عمر خودشو ببخشه ! ( حرف و حدیث های مردم به درک ! )

فکر کرد اگه توی شهرغریب گرفتاراراذل بشه و خدای نکرده جنازه ی بچه شو تحویل بگیره ، چطور خودشو ببخشه !

باباهه کلی فکرای بد به ذهنش رسید ...

دست خودش که نبود ! فکرای بد همینجوری توی مغزش رژه میرفتن !

آخه ناسلامتی پدر بود و نمی تونست بی خیال باشه ! و اینو پسره درک نمی کرد ...

همین افکار ناجور باعث شد علیرغم همه ی رفتارای نسنجیده ای که توی این شرایط از پسرش انتظار داشت ، چشاشو ببنده و جواب منفی بده ...

تمام دلایل و دلشوره های باباهه اصلن به گوش پسره نرفت که نرفت ...!

پسره هم چشاشو بست و به باباهه گفت : 

تو هیچوقت اهل ریسک نبودی و منم هیچوقت چیزی ازت نخواسته بودم و از این ببعد هم نمی خوام ! حتی اگه الانم ماشینو بهم بدی ، دیگه محاله قبول کنم ... خداحافظ ..." 

 http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها


حال باباهه ، بعد از خداحافظی پسرش ، بیشتر از اونی که فکرشو می کرد بهم ریخت !

چاره ای نبود ! ادامه ی مهمونی براش سخت شد . به امید اینکه کمی با خودش خلوت کنه از صاحبخونه خداحافظی کرد . 

اما حالش بدتر از اونی بود که بتونه بره خونه !

کارش به بیمارستان کشید ...

ولی خدارو شکر چون به موقع رسید ، مشکل خاصی پیش نیومد و آخر شب برگشت خونه ...

باباهه اولش نتونست بخوابه ، بعد که خوابید تا صبح خوابهای آشفته می دید ... حتی توی خواب هم بغض لعنتی ولش نمی کرد !

از خوابهاشم معلوم بود غصه داره !

توی خواب ، بچه شو دید ! خیلی کوچولو و ناز که داره شنا میکنه ! نگران بود نکنه توی آب غرق بشه !

یه لحظه غفلت کرد و شد اونی که نباید بشه ... crying a puddle emoticon

جسد کبود شده ی بچه ش رو از آب گرفت و با تمام توانش فریاد میزد : خـــــــــــداااااااااااااااااااا ...

بچه رو بغل کرده بود و پابرهنه از اینور به اونور میرفت و داد میزد : کممممممممک ...

اما کسی نبود به دادش برسه ...

چطور اون شبو صبح کرد خدا می دونه ...

صبح هم با بار سنگینی از غم و غصه که قلبشو فشرده بود از خونه خارج شد .

برخلاف همیشه با قدمهای سنگین عازم اداره شد ! بدون اینکه انگیزه ی کار کردن داشته باشه ...


از اونور ، مادره با پسره تماس گرفت و بابت حرف و حدیثهای دیشب گله ها کرد ...

بهش گفت که دیشب بابات حالش بد شد و رفتیم بیمارستان ...

کلی از باباهه دفاع کرد ! از اینکه باباهه بجز خدمت به شما فکر و ذکری نداره .

از اینکه باباهه هر چی داره و نداره رو برا شما گذاشته و خودشو از لذات زندگی محروم کرده ...

از اینکه تنها چیزی که برا باباتون اهمیت نداره ، پوله !

از اینکه باباهه یه تار موی شماهارو به کل دنیا نمیده !

 شب باباهه فهمید که بچه هاش از بیمارستان رفتنش باخبر شدن ! نگران حال بچه هاش شد !

به زنش گفت چرا به بچه ها اینو گفتی ؟ لازم نبود اونا بفهمن ...

زنش میگفت بچه ها باید بدونن با حرفای بی ربطشون چه بلائی میتونن سر خودشون و ما بیارن !

ولی دیگه کاریش نمیشد کرد ! بچه ها فهمیده بودن ...

 http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

و حالا باباهه ، چشم به درِ خونه ، که الان پسرش میاد و خودشو رو دست و پاش میندازه و میگه بابا غلط کردم ! بابا من نمیخواستم اینطور بشه ! من نمیخواستم ناراحتتون کنم ... چی شد که کارت به بیمارستان کشید ! خدا منو بکشه اون روز رو نبینم ...

و باباهه توی خیالش به پسرش میگفت : عزیز دل بابا ! عمر بابا ! اگه من بهت نـــه گفتم چون دوسِت دارم ! منی که توی نمازام دعا میکنم خدایا اگه خدای نکرده قراره بچه هام برن جهنم ، سهم جهنمشونو به من بده ، از دادن یه ماشین ابا دارم ؟

 

البته باباهه هنوز ناامید نشده ، هنوز چشم انتظاره که لااقل پسرش اگه فرصت نداره پاشه بیاد ، یه تلفن بزنه و بگه بابا پس چی شده ؟ چرا رفتی بیمارستان ؟ من که حرفی نزدم که اینقدر ناراحت شدی ؟

 

باباهه هنوز کور سوی امیدی داره ! الان دیگه هر روز گوشیشو چک میکنه شاید پیامی و سلامی از بچه هاش ببینه !

پیامی برا دل خوشی بابا ! یه پیام محبت آمیز ، مثه اینهمه پیام ،که حتی زحمت نوشتن هم نمی خواد ! فقط کافیه اونو کپی کنه ...

 

باباهه دیگه امیدش ناامید شده ! الان فهمیده چقدر برا بچه هاش اهمیت داره !

چه عشق عمیق یه طرفه ای بینشون هست ...!

باباهه الان دیگه خیالش راحته وقتی برا همیشه از پیش بچه هاش بره ! شاید چشمی هم براش نمناک نشه ...  

نظرات 30 + ارسال نظر
بنت الهدی.م سه‌شنبه 24 شهریور 1394 ساعت 09:26 http://mamdrs.blog.ir

همه بی معرفتی پسره رو گوشزد کردن و نه تربیت اشتباه پدر رو..
به نظر من اگه پدر پسرش رو جوری تربیت میکرد که یه روزی اینطور جلوش نایسته بهتر بود.متأسفانه در این دوره پدر و مادرها انقدر به بچه هاشون آزادی میدن که اونا هم فکر میکنن هرطوری که خواستن میتونن رفتار کنن

سلاااااااااام بر دوست عزیزی که تازه به جمع ما پیوسته ...
بنت الهدی گرامی
چقدر خوشحالم از آشنائی با شما خواهر عزیز. ممنون که اینجارو خوندی و ممنون که برامون وقت گذاشتی و نظر دادی .
خواهر عزیز و گرامی ،راستش من این پدر رو میشناسم .کاملن هم میشناسم . ایشون برای تربیت بچه ش کم نذاشته ولی بعضی مسائل برای انسانها ذاتی هستن . بچه ای که خوش اخلاقه ، هیچکس از روزاول اونو آموزش نداده که بخنده ، بچه ی ترسو ، شجاع ، خسیس ، مغرور و زودرنج ...
همه ی اینا خصلت هائی هستن که بخش عمده ای از اونارو بچه به ارث میبره و حالا هنر والدین کنترل و تنظیم این خصلت هاست ...
و این پدر تقریبن توی این زمینه خیلی موفق بوده ولی نه کاملن ...

نسرین سه‌شنبه 24 شهریور 1394 ساعت 05:41 http://yakroozeno.blogsky.com/

چقدر دنیای بچه هامون با دنیای بچگی ما فرق داره!

حیف
ما دنیای بهتری داشتیم. هر چی نداشتیم عاطفا رو زیاد داشتیم و نشونش می دادیم. عاطفه و احترام

باور کن یکی از افسوس های منم همینه ...
گاهی اوقات فکر میکنم بچه های ما ، بعدن چه چیزائی براشون خاطره انگیز میشه ...
آیا چیزی هم دارن ...

خان دایی یکشنبه 22 شهریور 1394 ساعت 00:19 http://www.tanhaee40.blogfa.com

متاسفم خان دائی عزیز
غمت رو نبینم انشاالله ...

پژمان شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 12:09 http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام عمو بهمن
نه انصافا این فیلم هندی چی بود برامون تعریف کردی عمو؟ روانمون رو به هم ریخت. حالا من بابام اون ور ایرانه چطور برم بغلش کنم که دلم آروم بشه؟

سلام پژمان خان جان عزیز و گرامی
بقول دوست عزیزی ، گاهی نوشتن آدم رو آروم میکنه ...
منم اگه این غصه رو نمینوشتم معلوم نبود چند روز باید اونو با خودم حمل می کردم ...
حالا دیگه شرمنده که بار این غصه رو با دوستام سهیم شدم ...

الهام جمعه 20 شهریور 1394 ساعت 20:04

منظورم عجب بابای خوبی بود چون بعضی از باباها حتی
هیچی............

ممنون الهام خانم عزیز
لطف کردین که توضیح دادین .
خدا باباهای خوب رو زیاد کنه انشاالله
و البته بچه های خوب رو بیشتر از پیش...

علی امین زاده چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 17:04 http://www.pocket-encyclopedia.com

انسان به امید زنده است.

و الهی هیچ امیدی رو ناامید نکن ...

شکیبا چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 15:40 http://sh44.blogsky.com

سلام
یعنی گاهی بچه ها ادمو در یه وضعیتی قرار میدن که نمیدونی چیکار کنی البته یه مدت بعد میفهمن اشتباه کردن اما واقعا اعصاب و روان ادمو به هم میریزن
خدا صبر جلیل به همه پدر و مادرا و ما عطا کنه

الهی آمین
سلام شکیبای عزیز
حرفتون رو قبول دارم ولی متاسفانه موقعی بچه ها متوجه میشن که همون بلا رو و بدتر از اونو بچه هاشون سرشون میارن و دیگه اونموقع معمولن دیره ...

الهام چهارشنبه 18 شهریور 1394 ساعت 13:11

عجب بابایی متاسفانه این روزا مامان و بابای اینجوری هم کم پیدا میشن

الهام عزیز
چندبار کامنتتونو خوندم ولی متوجه نشدم " عجب بابائی " یعنی اینکه چه بابای خوبیه ؟
یا چه بابای بی انصافیه !
بهرحال خواستم بگم این باباهه رو سخت میشناسم . واقعن از ترس بد روزگار حاضر نشد با پسرش همکاری کنه ...

مینو سه‌شنبه 17 شهریور 1394 ساعت 18:30 http://milad321.blogfa.com

چرا این روزا اوضاع اینطوری شده آقا بهمن.؟ پسرم میگفت گاهی تپش قبل شدید پیدا میکنه.وقتش محدود بود و به زحمت براش از متخصص وقت گرفتم.وقتی از دکتر برگشته میگم دکتر چی گفت؟ میگه گفته وضعت خیلی خرابه.یک ماه دیگه میمیری! بعد با خنده به خانومش میگه : مامان طبق معمول نگرانه.
نمیدونم کجای این عجیبه که من بخوام بدونم وضع قلب پسرم چطوره؟
بخدا من اصلا اهل ابراز نگرانی نیستم.این روزا فکر میکنم جوانها خواستار امکانات بی چون و چرا هستند.

مینو خانم عزیز
به قول شما واقعن درک رفتارای این نسل خیلی سخته ...
نگران باشی ، خوششون نمیاد ...
نگران نباشی هم خوششون نمیاد ...

بندباز سه‌شنبه 17 شهریور 1394 ساعت 11:25 http://dbandbaz.blogfa.com/

جناب بهمن عزیز
یک دنیا سپاس بابت تذکری که درباره ی غلط های املایی داده بودید! خیلی هم مفید و بجا و درست بودند. فقط درباره ی یکی از موارد مجبور شدم کل جمله را تغییر بدهم.
باعث خوشحالی من بود این توجه شما و دیگه اینکه باورم نمی شد این نوشته اینقدر غلط دیکته! داشته باشه. هر چند دلیل موجهی هم دارم برای خودم و اون هم اینکه موقع نوشتن بخاطر تداعی احساسات و تجربه ی مجدد یک واقعه، تمرکز خوبی روی نوشتن ندارم و این اتفاق شبیه یک رگبار بهاری اونقدر سریع و همراه با درد رخ می ده که بعدش انرژی ای برای اصلاح باقی نمی مونه! باور کنید حتی با اینکه یکی - دو بار مجدد پست رو می خونم اما باز هم بعضی کلمه ها به چشمم نمیاد! باز هم از توجه شما سپاسگزارم.

شرمنده نفرمائید مرجان خانم عزیز
در برابر داستان زیبائی که شما نوشتین ، یه ویرایش کوچولو که کاری نیست ...

شکیبا دوشنبه 16 شهریور 1394 ساعت 22:48

سلام ببخشید پوزش میخوام که شبیه دایه ی دلسوزتراز مادربرخورد کردم
هیچ فکر نکردم شاید این پسر یا این پدر از نزدیکان شما باشن و میدونم حتی طرف داری من از پدر هم،پدر رو ناراحت میکنه .
من ناشیانه نظر دادم

شکیبای عزیز
چقدر از کامنت اولتون متعجب شدم و چقدر از این کامنت خوشحال
خوشحال از اینکه جسارت و شهامت بالائی دارین ...
جسارت پس گرفتن حرفی که ممکنه اشتباه باشه ... و این هنره و این هنر رو هر کسی نداره ...
شکیبای عزیز !
ممنون که نظرتون رو اصلاح کردین ، چونکه خودتون بهتر میدونید برا صدور یه حکم ، اونم نهائی ، حرف و حدیث طرفین باید شنیده بشه نه اینکه من جانبدارانه و از دید خودم مطلبی رو که شنیده ام رو برا دوستانم توضیح بدم و اونا هم بخوان حکم صادر کنن .
بازم سپاسگزارم شکیبا جان

شکیبا دوشنبه 16 شهریور 1394 ساعت 16:26 http://sahelearam93.blogfa.com

به درک که رفت چنین پسری

tarlan دوشنبه 16 شهریور 1394 ساعت 15:01 http://tarlantab.blogsky.com

سلام آقا بهمن عزیز
بیچاره باباهه و بیچاره پدرومادرهایی که همچین بچه های نادانی دارن .غصم میگیره و میترسم پسرم تا بحال خوب بوده ولی از آینده میترسم که ...
امیدوارم خدا خودش به داد بچه ها و خونواده ها برسه که زمونه بدی شده

سلام ترلان خانم عزیز و گرامی
چقدر جاتون اینجا خالی بود !
خدارو شکر که دوباره با عزت و سلامتی برگشتین ...
دعا می کنم سایه ی مهر و محبت و آرامش همیشه بر سر خونواده ی عزیز شما گسترده باشه . آمین

شیوا دوشنبه 16 شهریور 1394 ساعت 08:32

سلام آقا بهمن عزیز
آخی باباهه چقد ناراحت شده بهش بگین ناراحت نباشه پسرش هم الان حتما خیلی ناراحته فقط شاید روش نمیشه بیاد و چیزی بگه ، منتظره زمان بگذره و فراموش شه. اینجوری نیست که ناراحتی باباش براش مهم نباشه همه بچه ها مامان باباهاشونو دوست دارن حتی اگه خوب نباشن چه برسه به این بابایی که برامون تعریف کردین بچه ها بیشتر مواقع بی احساس نیستن فقط لجباز و مغرورن. شاید این آقا پسر مورد نظر بیان احساساتش براش سخته .

منم دانشجو اصفهان بودم بعد دلم می خواست مثل پسرهامون که شب با ماشین خودشون راه می افتادن می رفتن تا صبح می رسیدن اصفهان ، برم و بیام. بابام می گفتن نه شب خطرناکه ممکنه یه ماشین بذاره دنبالت و بپیچن جلوت و پخ پخ مامانم که می گفتن جاده های ما صاحب نداره همون روز هم ممکنه اینجوری بشه نتیجه این شد که یه بار هم با ماشین خودم نرفتم همچین آدم حسرت به دلی شدم آخرش البته کاملا قبول دارم که این خطره هست به شدت ، چون راننده های جاده ای وقتی می بینن تو یه ماشین همه دخترن خیلی اذیت می کنن چه برسه به اینکه تنها هم باشیم

سلام بر دوست مهربونم شیوای عزیز
شیوا جان ، دقیقن همینه که فرمودین . غرور بیجا و لجبازی ...
.
.
.
هرکاری میکنم نمیتونم بیشتر بنویسم ...!!!

ناصحی یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 23:49 http://webgardi37.blogfa.com/

سلام آقا بهمن عزیز
خوشحالم که مجددا در خدمت تون هستم
ما که با کم محبتی بلاگفا ساختیم
نوشته های بش از یک سال منو حذف کرد اما وبلاگ هنوز باقیه ولی من بدلیل مشغله خونه سازی جدید کمتر فرصت حضور در خدمت دوستان دارم .
و اما تهدید به خداحافظی پسره : زن ، پسر ، دختر ، داماد ، عروس یا دوست و فامیلی که فهم و درکش از ارتباط عمیق فامیلی و خونوادگی و رفاقتی در این حد باشه همون بهتر که دیگه هیچ وقت پشت سرشو نگاه نکنه .
بنظر من اگه فرزندی پدر و مادرشو یا زنی شوهرشو و یا به عکس ، تهدید به خودکشی کرد باید براش طناب آورد .
اتفاقا همین چند روز پیش که ییلاق بودیم نوه 7 ساله من موقع رفتن پدر و مادرش لج کرد که پیش ما بمونه و نره
هفته قبل هم همین رفتار رو کرد پدرش اونو پیش مون گذاشت و رفت
ولی این بار پدرش عصبانی شد و بعد از چند بار اصرار و نرفتن بچه گاز ماشین رو گرفت و رفت وقتی بچه خواست برگرده پیش ما بهش گفتم حق نداری برگردی باید امشب زیر همون کوه و تو جنگل بخوابی من نمیذارم بیایی تو
زود باش تا دیر نشده برو که اون هم به سمت ماشین دوید
زنگ زدیم پدره برگشت و اونو با خودش برد .
همراهی زیادی و بی مورد با بچه ها اغلب موجب سوء استفاده اونها میشه
نباید می ذاشتیم که حرکت هفته قبل شو تکرار کنه هر چند برای ساعاتی باعث ناراحتی اش بشه

سلام ناصحی جان
خوشحالم دوباره همدیگه رو پیدا کردیم .
اما در مورد کامنتی که نوشتین ، راستش فکر نکنم روانشناسان امروزی اونو تائید کنن .
حتی روایت نبوی داریم که بچه ها در سه دوره ی سنی به سه روش باید تربیت بشن .
هفت سال اول مولی و حاکم ، هفت سال بعد بنده و مطیع روشهای تربیتی شماست و هفت سال بعد وزیر و مشاور ...

سپیده 21 یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 18:41

ما حتی یه سر درد کوچیک مادر پدرامون واسمون عذاب آوره
اونوقت چجوری تحمل میکنن که وقتی کارشون به بیمارستان رسیده انقد بیخیال باشن ؟؟
اینا از یه خون هستن آخه!!
اصلا حتی اگه از یه خون هم نباشن انقد سرد بودن خیلی عذاب آوره ...

برا منم اصلن قابل درک نیست ...

کاکتوس یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 16:43

آزاده یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 16:38

سلام عمو جون مطلبتونو خوندن نمیدونم چی بگم فقط متأسفم برای پدر و پسر هردو هردوشون مقصر هم پدر در تربیت کردن و هم پسر در تربیت شدن

سلام آزاده ی عزیز و گرامی
احساس میکنم مدتهاست ازتون بیخبرم !
امیدوارم همیشه سلامت باشی خواهر خوبم .
راستش نمیدونم کی مقصره ! ولی بعضی از خصلتها ذاتی آدمها هستن .
این پسر جان ، ذاتن زود از کوره در میره ! کی اینو یادش داده ؟میگن شبیه دائیشه ! شبیه باباشه ...
مسائل تربیتی خیلی پیچیده هستن ...

غریبه یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 16:33

بهش گفتم تا گواهینامه ات که گمش کردی رانندگی نکن حوصله
ندارم اگه تصادف کنی از این اداره به اون اداره برم
ساعت دوازده شب وقتی صدای بسته شدن در را شنیدم و سویچ را سر جاش ندیدم دیگه خوابم نبرد انگار بهم الهام شده بود هنوز ده دقیقه نگذشته بود که تلفن زنگ زد هراسان گوشی را بر داشتم گفت بابا مدارک را بیار تصادف کرده ام
از اینکه صدایش را شنیدم خوشحال شدم ولی گفتم به جهنم من نمیام بهت گفتم که رانندگی نکن
وقتی ماشین را دیدم اول خدا را شکر کردم که آن تصادف برای طرفین فقط خسارت مالی داشته
ولی همان تصادف باعث شد الان بسیار با احتیاط رانندگی کند
ولی خوب دردسر زیادی برامون درست کرد

بازم خدارو شکر که ختم به خیر شده و تلفات جانی نداشته ...
ولی وقتی براشون از خطرات احتمالی حرف میزنی ! متاسفانه همه شون فکر میکنن این اتفاقات برا بقیه میفته نه برا اونا ...

نادی یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 12:21

منم گفته های شما رو رد نمیکنم ولی با نه گفتن و محدود کردن نمبشه بچه ها رو از خطرات حمایت کرد...مثلا همین آقای پدر اگه از نقشش بیاد بیرون و یه زنگی به پسرش بزنه...شاید اون اقا پسر ، نه ی که از پدرش شنیده از سر مصلحت اندیشی بوده...

نادی جان ؛
گاهی اوقات خطرات مالیه ! و قابل جبران ،
گاهی اوقات خطرات علمیه ! نشست و برخاست با رفیق تنبل باعث میشه بچه ت درس نخونه ... اینم بعدها قابل جبرانه ! شاید ...
اما گاهی اوقات خطرات پیش رو جانیه ! نمیشه حتی ریسک کرد ...
من با اون پدره حرف زدم ...
باور میکنی گاهی اوقات برا اینکه پسرشو از کاری منع بکنه ، دستاشو بوسیده و ازش خواهش کرده برا کاراش کمی فکر بکنه و زود از کوره در نره ...؟؟؟

نگین یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 11:56

مادره نگرانه
همیشه نگران بچه هاشه
مثل خیلی از مادرهای دیگه

پسره هیجده سالشه
تازه امتحان رانندگی قبول شده
اما هنوز گواهینامه دستش نیومده
پسره اصرار داره پشت فرمون بشینه
حتی توی جاده !

مادره نگرانه
اجازه نمیده
بهش میگه عزیز دل تو هنوز گواهینامه نداری
هرچقدر هم دست فرمونت عالی باشه
اگه اتفاقی افتاد
خدای نکرده ..

بخصوص توی جاده
حتی اگه گواهینامه دستت بیاد بازم تا یکسال تو جاده نمیتونی رانندگی کنی
بهش میگه رانندگی جاده قلق داره
زمین تا آسمون با رانندگی توی شهر فرق داره

پسره اصرار میکنه
عاشق رانندگیه
و عاشق سرعت البته

مادره مخالفت میکنه
و با نگاهش به پدره التماس میکنه حمایتش کنه
پدره اما معتقده باید بچه ها رو پر و بال داد
پسرش باید یه مرررررد بار بیاد
واسه همینم مجوز میده

از نظر پسره مادره میشه یه مادر غرغرو و سختگیر
و پدره یه پدر ایده آل و دلخواه !

مادره نگرانه .. نگران اتفاقی که ممکنه بیفته
میگه لااقل صبر کن گواهینامه بیاد دستت

پسره اصرار میکنه
پدره لبخند میزنه و میگه باشه
میگه باشه اما احتیاط کن
مادره نگرانه
میدونه که پسرش جوونه
میدونه که پسر جوونش عاشق سرعته

میدونه که لغتی بنام احتیاط تو لغتنامه جوونها تعریف نشده

شبها خواب پریشون می بینه
تو خیابون صحنه های دلخراش می بینه

پسره موتور میخواد
میگه اگه قراره پشت فرمون نشینه لااقل موتور داشته باشه!

مادره تنش می لرزه
میگه پسرم من نمیگم رانندگی نکن فقط میگم صبر کن گواهینامه دستت بیاد

مادره نگرانه .. هر روز .. هر ساعت .. هر لحظه ..
وقتی می بینه یا می شنوه یه موتوری تصادف کرده و ....
حتی از تصورش قلبش تیر میکشه ...

مادره فشار خون داره
سالهاست که مبتلاست ..

دکتر بهش میگه خانم نمک رو از برنامه غذاییت حذف کن
مادره نمک نمیخوره
بخدا لب به نمک نمیزنه
میخواد سالم باشه و سرپا باشه تا بتونه برای بچه هاش مادری کنه ... واسه همینم نمک نمیخوره ...

اما یه چیزایی همیشه قلبش رو خراش میده
اون چیزا کار صد کیلو نمک رو میکنه ..

یه روزی مادره میره
برای همیشه میره
و همه با تاسف به هم نگاه میکنن
سر تکون میدن و میگن:
چقدر دکتر بهش گفت نمک نخور.. فشارخون بیماری خطرناکیه .. بهش میگن مرگ خاموش ...

الهی وقتی مادره رفت ، هیچوقت ، هیچ کجا ، هیچ جوری ، هیچ خطری جگرگوشه هاشو تهدید نکنه ..
میدونی ...
آخه دل مادر اونجا هم نگرانه ..

به زیبائیه هرچه تمامتر همه ی حرفهائی رو که نتونستم بزنم ، یا بلد نبودم اینهمه احساس رو بیان کنم ، منتقل کردی ...
به پسرم که هنوز گواهینامه نداره میگم بذار مدرکت رو که گرفتی اونوقت بشین پشت فرمون ...
میگه اووووووووه ! الان دیگه کسی نیست که با گواهینامه بشینه پشت فرمون ! کسی هم به کسی کاری نداره ...
پسره میتونه استرس منو بفهمه ...

مهندس میم یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 11:55

آخ که ما بچه ها گاهی چه کارهایی که نمی کنیم
کاش قدر بودن در کنار پدر و مادر و داشتن حامی رو بدونیم ...
کاش هیچوقت دیر نشه ...
کاش ...
و چه زود دیر می شود ...!!!

سلام مهندس جان عزیز
چقدر از دیدنت خوشحالم .
ممنون که بهم سر زدی و ممنون بابت کامنت زیباتون .
واقعن کاش قدر پدر و مادرامونو قبل از اینکه از دستشون بدیم بدونیم ...

نادی یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 10:15

سلام

خواهشا بعنوان پدر و مادر قضاوت نکنید گاهی هم بیاید این طرف کنار فرزندتان بایستید و از نگاه او هم به مسئله نگاه کنید
قطعا هیچ فرزندی قصد بی حرمتی به والدین خود را ندارد..
بجای حق به جانب شدن یه کمی آستانه تحمل شنیدن تان رو ببرید بالا...
این مواضع نا بجا چقدر حرفای نگفته میان فرزندان به والدین بجا میگذاره که فاصله ایجاد میکند
من خودم این تجربه را دارم مطمئنم که شما هم داشتید
اگه والدین شما اون فرصت را به هر دلیلی در اختیار شما نگذاشتن لااقل شما بگذارید..

قطعا همه نگرانی های این پدر بجاست اما اگه این فرصت را او به فرزندش ندهد چگونه مهارت رانندگی این پسر بالا میرود بالاخره بی احتیاطی های گذشته اش تعمدی نبوده اونم سعی میکنه یاد بگیره...

در مورد واکنش اون پسر...شاید قُپی باباش رو اومده بود و حالا پیش دوستانش ضایع شده..

حالا هم شرمنده است و از واکنش بعدی پدرش می ترسد

سلام نادی عزیز
حرفهاتون رو قبول دارم ولی اونارو در عمل قابل اجرا نمیدونم ...
چرااا؟
پدری رو میشناسم که فرصت انجام یه تجربه رو از بچه ش دریغ کرد ! میگفت اونجا که میخوای بری خطرناکه ... من اجازه نمیدم ...
بچهه اما گوش نگرفت و رفت ...
یه رفتن بی برگشت ... پدره جنازه ی بچه شو خودش برد بیمارستان
این پسره هم میخواست ماشین رو پر کنه جنس ، شاید چند ده میلیون ... چه تضمینی وجود داشت که توی یکی از شهرهای مرزی گیر چند نفر دزدِ چاقو کش نیفته و خودشو بکشن و ماشینش رو ببرن و زندگی خودشو خونواده شو به فنا بدن ...؟
نادی عزیز ،
فکرای منفی امان پدره رو بریده بود ...
نادی جان ، این پدره بارها کنار دست پسرش نشسته و رانندگی اونو دیده ، میدونه که راننده ی بیابون نیست ! پدره فکر میکرد با جواب مثبتش شاید حکم قتل پسرشو امضاء میکنه و هیچ پدری اینکاررو نمیکنه ...

محیط یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 09:43

سلام

ما پدر و مادرها عاشق های بی عاری هستیم که به همین یه طرفه بودن عاشقی هامون هم دل خوشیم - لعنت به قانون های نانوشته روزگار که به بدترین شکل و در بدترین موقعیت چنان اجرا میشن که انگار تمام سازمانها دست به دست هم دادن و این قانون های دلخراش رو نوشتن و با اجبار دارن اجراش میکنن .

گاهی همه چیزهای روزگار بر وفق مراد ما نمیگرده و اون چیزیکه فکرش میکنیم اتفاق نمی افته
در مورد فرزندان و خانواده باید گاهی بی خیالی طی کرد و گذاشت تا زمان بگذره و سو تفاهم ها رفع بشه
ما بیشتر درگیر ناراحتی ها و توقع هایی هستیم که از دیگران داریم
من صبوری رو در این مورد پیشنهاد میکنم کما اینکه عشق پدر و فرزندی هم دخیل هست .
والصبر صبرا جمیلا ...

سلام اخوی جان
من از طرف اون پدره بهتون میگم چشمممممم...
بهشون میگم صبر صبر صبر ... اونم از نوع جمیلش ...

بندباز یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 09:19 http://dbandbaz.blogfa.com/

این خیلی غم انگیزه!... نفس آدم بند میاد از تصورش حتی... کاش جوان ترها یه لحظه مکث کنن و با دقت به دور و برشون نگاه بندازن... وقتی که بفهمیم ممکنه خیلی دیر شده باشه!

وقتی آدم خودشو جای اون پدره بذاره واقعن میبینه تصمیم گرفتن خیلی سخته ...
اونم بچه های امروزی که عادت به شنیدن حرف و نظر مخالف رو ندارن ...

سانیا یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 08:35 http://saniavaravayat.blogsky.com

با چه خون دلی باید بزرگکنی بعدش جواب مون این بشه ................

متاسفانه کاریش نمیشه کرد ...
روزگار خیلی عوض شده ...

ملیحه یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 08:13

امان از این عشقای یه طرفه.

خیلی کشنده و دردناکه عشق یه طرفه ...

سهیلا یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 05:24 http://vozoyeeshgh.blogfa.com

دا دسم کل مالش
امو نترم زنم دس به تیه ش
دونی اچه؟
بووم تیاش بسه
نتر بینه چغذه دو کنم ب دماش

سلام
وای به روزی که دوست داشتن ات دیر شود


سلام خواهر جان
کاااش حرفی برا گفتن داشتم ...
وااااای از آن روز ...

عادل فنائیŒ یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 03:27 http://adelfanaei.blogfa.com/

پایان هفته

روز آدینه

ظهر تابستان . . .

بقیه شا بیا تو وبم بخون لطفا . شعری در مورد خانواده است . . .

سهیلا شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 23:52 http://rooz.2020.blogsky.com


دلم از غصه و جهل بجه هایی که باخون دل بزرگشون کردیم وگاهی با ندانم کاریشون نیشترمیزنن به قلب وروحمون میترکه...‌خدایا مددی

بیچاره اون باباهه ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد