دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

هتل ... تاکسی ... بیمارستان ...!!!

  چند بار مدارک رو چک کردم که خدای نکرده چیزی جا نمونه ...

وقتی مطمئّن شدم ، ساکمو بستم و عازم شدم ...

با تاخیر معمول در پروازها و دلهره از سالم رسیدن ، بالاخره به سلامتی رسیدم و مستقیم رفتم هتل . خیلی خسته بودم و شام نخورده خوابیدم ...

فردا صبح زود باید می رفتم بیمارستان . برا همینم زود خوابیدم تا برا برنامه های فردا خسته و کسل نباشم ...

از شدت خستگی نفهمیدم کی خوابم برد ولی طبق برنامه ، صبح زود شاداب و سرحال بیدار شدم .

مدارک و نسخه هامو گذاشتم توی کیف و از هتل اومدم بیرون .

اگه می خواستم آژانس بگیرم هزینه هام خیلی زیاد می شد . حساب کردم یه بار با تاکسی میرم تا برا دفعات بعد مسیر رو یاد بگیرم ...

اولین تاکسی با شنیدن اسم بیمارستان جلوپام ترمز کرد ... اونم چه ترمزی ؟!

معلوم بود از اونائیه که به دشت اولِ صبح اعتقاد داره و نمیخواد اولین مشتری رو به هیچ قیمتی از دست بده ...

گردنمواز پنجره ماشین بردم داخل و سلام کردم و دوباره آدرس دادم :

- آقا ببخشید ، بیمارستان شفا میخوره ؟

راننده ، نگاهی با شک و تردید بهم کرد و گفت : از خوردن که میخوره ، ولی تا حالا نرفتی اونجا ؟

بهش گفتم راستش نه ، دیشب تازه از شهرستان اومدم و امروزم نوبت دکتر دارم . ساعت ده صبح . گفتم بخاطر ترافیک ، زود بیام بیرون که بموقع برسم ...

راننده لبخندی زد و گفت معلومه آدم دقیقی هستی و برا وقتت ارزش قائلی ! من از این جور آدما خیلی خوشم میاد ... بفرما بالا که من امروز دربست دراختیارتون هستم . فقط یه مسئله ، ماشینو دربستی میخواین یا اجازه میدین مسافر هم بزنم ؟

خدا پدرومادرشو بیامرزه ! چقدر با انصافه ...  هر کی بود ، تا اوضاعمو می دید و متوجه می شد غریبه ام و باید به نوبت دکترم برسم  ، سریع یه قیمت نجومی می داد و می گفت همینه که هست ! میخوای بخواه ، نمیخوای نخواه ...

منم ازش تشکر کردم و گفتم : خواهش میکنم ، شما اختیار دارین ، مسافر هم بزن ...

راننده ، با ذوق و شوق ، شونه هاشو بالا انداخت و گفت : بپر بالا که به مولا مخلصتم ...

منم پریدم بالا و به مولا تا بیمارستان تنگ دلش نشستم ...

از این خیابون به اون خیابون ، از این چهارراه ، به اون چهار راه ... دوتا سوار میشد یکی پیاده ! عینهو اسب شیره کش خونه !!! سرم گیج شد !!! چه غلطی کردم ...

اولش سعی کردم مسیر رو برا روزای بعد یاد بگیرم ولی دیدم نمی تونم ! اصلن مونده بودم آقای راننده چطور اینهمه خیابونو بلد شده ...

دیگه داشت دیرم میشد . یه گوشم به حرفهای راننده ، که از مسائل و مشکلات اقتصادی و اینهمه دزدی و اختلاس گله داشت و یه چشمم به ساعت که خدا نکنه دیر به بیمارستان برسم ... آخه خیلی تاکید داشتن که به موقع برسم وگرنه ممکن بود نوبتمو از دست بدم ...

راننده که متوجه استرسم شده بود گفت : حاجی نگران نباش ! مگه ساعت ده نوبت نداری ؟

گفتم چرا !

گفت : ساعت ده با من . بهت قول میدم یه ربع به ده درِ بیمارستان باشی ...

با این قولش کمی آروم شدم ، فقط کمی !

راننده مثه اینکه دل پری از روزگار داشته باشه ! همش از اینکه ماها، خوبی رو فراموش کردیم گله می کرد ، از حقه بازیهای مردم ، از اینکه من سر تو کلاه میذارم و یکی دیگه سر من ! از اینکه چی بودیم و چی شدیم ؟

خلاصه وقتی ایشون با اون بیان شیواشون اوضاع نابسامان مملکت رو خوووب تحلیل کرد و از اینهمه بد اخلاقیهای مردم و مسئولین گله ها کرد ، با یه حرکت جانانه ، وارد خیابونی شد که از دور تابلوی بیمارستان رو می تونستم ببینم ...

نگاه به ساعت و یه ربع مونده به ساعت ده ، باعث شد ناخودآگاه لبخندی بزنم و یه دست مریزاد به راننده بگم ...

موقع پیاده شدن ، خیلی خیلی از راننده تشکر کردم و مبلغ رو پرسیدم ...

راننده کمی مِنّ و مِنّ کرد و گفت هرچی بدی خدا برکت ...

منم قیمت رو بعهده خودش و انصافش گذاشتم و صمیمانه بخاطر به موقع رسیدن ازش تشکر کردم .

راننده ده تومن خواست . ده تومن برا اینـــــهمه مسیــــــر ... واقعن مبلغ ناچیزی بود !

 منم بخاطر جبران زحماتش خواستم بهش انعام بدم ولی ته دلم گفتم نه ، نکن اینکار رو ، توقعش میره بالا ...

خب خدارو شکر به موقع رسیدم و ویزیت شدم و قرار شد فردا صبح برا نمونه گیری و آزمایشات لازمه ساعت هفت صبح بیمارستان باشم ...

چون به اندازه کافی تا ظهر فرصت داشتم سلانه سلانه از بیمارستان خارج شدم و توی خیابون برا خودم قدم میزدم که چیز عجیبی توجهمو جلب کرد ...

اصلن باورم نمیشد ... مگه میشه ! مگه ممکنه !

 خداااااای مـــــن ! ما توی چه جامعه ای زندگی می کنیم ...

یه بار دیگه برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم ، دوباره به جلو نگاه کردم ... از شدت عصبانیت میخواستم دیوونه بشم ... میخواستم به زمین و زمان فحش بدم ... از اونچه که میدیدم  شوکه شده بودم !

 

دوستان عزیز ، نمیدونم تا اینجای ماجرا ، چه برداشتی داشتین و چه ذهنیتی براتون پیش اومده ؟

دوست دارم بعد از خوندن ادامه ماجرا و فهمیدن علت تعجبم ، توی کامنت هاتون برام بنویسین شما چی فکر میکردین و چه چیزی باعث اینهمه تعجب من شده بود ؟

خیلی دلم میخواد نظرتونو بدونم ...

لطفن بقیه ماجرا رو در ادامه مطلب بخونید ...

 

 دلم می خواست راننده رو می دیدم و با مشت می زدم تو دهنش ...کصــــافــط نــــاااامــــــرررررد ...

از اینکه منو هالو فرض کرده بود می خواستم منفجر بشم ...

چاره ای نبود ، کلاهی بود که سرم رفته بود و کاریشم نمیشد کرد ...

به راهم ادامه دادم و با عصبانیت رفتم داخل هتـــــل ...!


 حداقل خوشحال شدم که برا فردا صبح ، فاصله هتل تا بیمارستان رو فقط باید ده دقیقه پیاده روی بکنم ... 

نظرات 42 + ارسال نظر
پــونـه جمعه 20 شهریور 1394 ساعت 14:19 http://veblagane.blogsky.com


باید متاسف بود برای آقای راننده

بله متاسفانه اینجوریاست دیگه ...
پول درآوردن به هر قیمتی ...
بعد اگه به همین آقای راننده بگی داداش یه امشبو میخوام برم دزدی ، تو هم میای باهم بریم ؟
حسابی برزخ میشه و عصبانی که مرد حسابی آخه مگه من دزدم که باهات بیام دزدی؟
بیچاره خبر نداره هر روز از خونه که میزنه بیرون میره دزدی و شب یه مشت پول حروم میبره برا زن و بچه هاش ...

سیما جمعه 13 شهریور 1394 ساعت 19:24 http://www.zanidarmeh.blogfa.com

سلام عمو بهمن
خدا بد نده؟؟؟؟؟
الان بهترید؟ کاری از ما بر میاد؟
فککنم کلن از هتل تا بیمارستان راهی نبوده و ایشون شما رو درو خیابونا چرخوندن. این رایجه در بین تاکسی هایی که می بینن افراد خیابونا رو بلد نیستن.
ولی وای به حال راننده ای که گیر من بیفته که همه ی خیابونا رو بلدم.خخخخخخخخخخ

سلام سیما خانم عزیز
دقیقن پیش بینی تون درسته !
ولی نکنه ادامه ی مطلب رو نخوندی ؟
چون اونجا توضیح دادم که چه بلائی سرم اومده ...
بابت احوالپرسی هم ممنونم خواهر جان ! خدارو شکر مورد خاصی نبود ...

شکیبا پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 21:24 http://sahelearam93.blogfa.com

سلام
جالبه من همش فکر میکردم مردم تهران چقدر از مردم شهرهای بزرگ دیگه مثل اصفهان بهترن گویا همه جا یه رنگه
راستی من یه شکیبای جدیدم

سلااااااام بر شکیبا خانم عزیز و جدید خودمون
چقدر از دیدن یه دوست تازه خوشحال میشم .
دوست تازه ای که زحمت خوندن نوشته هات رو میکشه و از اون مهمتر برات کامنت هم مینویسه ...
شکیبا جان عزیز،
خیلی خیلی خوش اومدی و از آشنائی تون خوشوقتم .
و اما اینکه همه جا یه رنگه ! کاااش اینطور بود ...
همه جا متاسفانه تیره و ابریه ...

زبله پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 19:52 http://lee-aad.blogsky.com


بهم میاد؟؟

ماشاالله ! چه جورم بهت میاد ...
برا خودت مردی شدی ماشاالله

مجید شفیعی چهارشنبه 11 شهریور 1394 ساعت 16:34

سلام

من که قهرم کلا

:)
@}-----

سلااااااااااااااااااااام مجید جان عزیز
چرااااااااااااااااااااا؟؟؟؟
به کدامین گنااااه؟؟؟
ما که تازه همو پیدا کردیم...
تورو خدا اذیت نکن

زبله سه‌شنبه 10 شهریور 1394 ساعت 19:20 http://lee-aad.blogsky.com

ببخشید اون بهمنه اون پایین منم ها خواستم بنویسم زبله نوشتم بهمن اییییششششششششششش

بهمن سه‌شنبه 10 شهریور 1394 ساعت 19:19

ایشششششششششششش بردار اون عینک خوشبینیتو

لیلا خانم جان عزیز
یه موضوع رو خیلی خیلی دوستانه خدمتتون عرض می کنم ، ولی قول بده بین خودمون بمونه ...
در اینکه ما متولد شدیم که شک نداری ؟ داری ؟
خب ، در اینکه ما مجبوریم زندگی بکنیم و به زندگی ادامه بدیم هم انشاالله شک نداشته باشی ! داری ؟
خب ، خواهر من ، حالا که مجبوریم این راه ِ ناخواسته رو ادامه بدیم ، پس چه بهتر که محیط زندگیمونو کمی رنگی بکنیم ...
کمی به اون لطافت بدیم ، کمی زیباش بکنیم که بتونیم راحت تر این دوران تبعید رو بگذرونیم ...
شاید اون عینک ! ( همون عینک خوشبینی ) کمی به کمکمون بیاد و بتونیم آرامشی رو که لازم داریم بدست بیاریم ...
بهرحال من که تا حالا از اینهمه خوشبینی ضرر ندیدم ...
شماهم امتحان کن ...
انشاالله ضرر نداره ...

نسرین سه‌شنبه 10 شهریور 1394 ساعت 14:55 http://yakroozeno.blogsky.com/

درسته. چون یه بیمارستان شفا تو شیراز داریم.

جالبه منم تو تهرون این اتفاق برام افتاد ولی امیدوارم و فکر نمی کنم همشون اینجوری باشن که با دیدن شهرستانی ها اینکار رو بکنن.
خدا به داد توریست های خارجکی برسه. هر چند با دلار که حساب کنن پولی نمیشه ولی کار درستی نیست.

راستش اسم بیمارستان رو الکی نوشتم ولی در کلیت موضوع تاثیر نداره !!!
مهم اینه که آدمهای شیاد همیشه و همه جای کشور عزیزمون مثه سرطان رشد کردن و دارن خون مردم رو می مکند ...

ملیحه سه‌شنبه 10 شهریور 1394 ساعت 14:40

ا شیوا خانم خواهر من این قضیه رو برامون تعریف کرده بود او هم دانشگاه اصفهان درس میخوند . البته این اتفاق برا دوستش افتاده بود. نکنه با هم فامیلیم. خواهر منو میشناسی. ؟؟؟
ببخشید اقا بهمن

اختیار دارین ملیحه جان
اینجا متعلق به خودتونه ...

زبله دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 21:26 http://lee-aad.blogsky.com

اخ قلبم پول بیمارستان منو کی میده الان

آخ قلبم !!!
نکنه پول بیمارستانتو من باید بدم ...

زبله دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 21:25 http://lee-aad.blogsky.com

ببین آق بهمن چقدر حرصم میدی...

خدا نکنه خواهر خوبم ...
دشمنتون حرص بخوره ...

زبله دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 21:23 http://lee-aad.blogsky.com

عه عه عه عجب کلاهی سرت رفت ها...خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ ایول خوشم اومد دم راننده گرم..ههههههههههههههه
اقاجون باباجون داداشام اقایون خانما خواهرا برادرا اعتماد دیگه مرد.. دست بردارید از ساده بازیاتون..قبول کنید که دیگه هیچی مث قبل نیست..قبول کنید همه گرگی شدن تو لباس بره..دیگه وقتی ادم به خانواده ی خودشم نمیتونه اعتماد کنه به غریبه ها چطور میشه اعتماد کرد..گول نخورید..چهار دنگ حواستون به اطرافتون باشه.. از حال و هوای جنگ و جبهه و رشادت و شجاعت و مردانگی اونموقع ها در بیایین الان این خبرا نیست دیگه ..هیچی دیگه لطف و صفای قبلو نداره..سی چهل سال از مرگ مردانگی و غیرت و وجدان گذشته چرا نمیخوایید باور کنید...فقط و فقط سفت کلاهتونو بچسبید باد نبره...چقدر بگم من

لیلا جان عزیز و زرنگ
شما بجای من ! چطور میتونستم دستشو بخونم ؟
خیلی منطقی و خوب به نظر میومد ، مسیرهارو هم که من بلد نبودم ، همش هم که از بیعدالتی و ظلم حرف میزد ...
خلاصه همه چیزش اوکازیون بود ...
بعدشم اصلن قبول ندارم که مردانگی مُرده ...
هنوز زمین پر است از مردان مرد ...
از زنان شیر زن...
از نیکان ِ نیک سرشت ...
کافیه عینکمونو عوض کنیم ...

نگین دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 20:06

من حدس زدم قضیه چی بوده چون به سر خودم اومده !

ولی حتی اگه به سرم هم نیومده بود بازم با هوش سرشااااار خودم متوجه میشدم ( از دوستانی که حدس نزدن عذرخواهی میکنم! دیگه هوشه دیگه ، کاریش نمیشه کرد .. دست خودم نیست)

میگما آقا بهمن خان !
نمیشه یه پست جینگیل مستون بذارین ؟!
خوب بابا همش یا غصه میخوریم یا حرص میخوریم!

ببخشید یه لحظه
یه لحظه لطفا

آهان
مثل اینکه از اتاق فرمان اشاره میکنن غیر از حرص و غصه چیزی تو بساط مملکتمون نیست !

اوکی ما تسلیم!
همین فرمون برید باشد که رستگار شویم

در اینکه شما از هوش سرشاری برخورداری شک نکن !
اگه نوه جان به جد بزرگوارشون نره پ میخوای به کی بره ...
این از این ...
اما در مورد پستهام !
نگین بانوی عزیز
راستش دیگه خودمم از خودم داره بدم میاد ! همش نق زدن ! همش از بدی نوشتن ، نمیدونم چکار کنم ! هرچی توی صندوقچه ی دلم میگردم بجز این خاطرات تلخ چیزی نمیبینم ...
یعنی شما میگی چکار کنم ؟
درشو ببندم و برم ؟
آخه دیگه به اینجا عادت کردم ! به نوشتن برا دوستام ، دیگه اگه ننویسم آروم نمیگیرم ...
چکار کنم ؟
جدی میگم ...

نادی دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 10:44

سلام
نمیشد حدس بزنم چون انتظار هر رفتاری بود..
چقدر تاسف داره ...
چقدر با خودمون غریبه شدیم

سلام نادی عزیز
شرمنده از روی شما خواهر خوب و مهربون و بقیه دوستان عزیز که من بجز چهره زشت زندگی رو ترسیم نمیکنم ...
چرااااا؟؟؟
دقیقن نمیدونم ...

علی امین زاده دوشنبه 9 شهریور 1394 ساعت 07:34 http://www.pocket-encyclopedia.com

----------------------کامنت خوانی-------------------
استاد سلام!
میگم شما که تشریف آوردی و پیکان خوانی کردی خب یه کامنت هم براش می زدی!

سلام جناب امین زاده عزیز
اومدم ولی متاسفانه نتونستم اون مقاله رو پیدا کنم ...
انشاالله دوباره برمیگردم .

مهربانو/ یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 23:11 http://baranbahari52.blogsky.com/

اینا رو ول کن دادا
بگو ببینم تو مریضیت چی بوده که بخاطرش اومدی تهرون ؟؟

داداش بهمنم چی شده بودی؟؟
الان خوبی ؟ مشکل برطرف شده؟؟
خاک تو سر هر چی نامرد روزگاره

سلاااااام خواهر خوبم مهربانوی عزیز
خدارو شکر مشکل خاصی نداشتم و الانم خیلی خوبم . خصوصن وقتی میبینم خواهر عزیزی مثه شما برام نگران شده دیگه قند تو دلم آب میشه ...
یادم باشه از این به بعد از این پستای نگران کننده بذارم ...

زری یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 19:41

سلام.
چه حس بدی

سلام زری خانم عزیز
آدما وقتی احساس کنن کلاه سرشون رفته به هم میریزن ...
یکیشم من ...

سپیده 21 یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 17:11

نه خوب راستش نمیترسم
جرات دارم بترسم آخه

ولی عمو اون دفتره رو بیار ببینیم
قول میدم به بانوی بزرگوار چیزی نگم

ببین خودت آتو دادی دستما

دفترو سوزوندم ...

مریم یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 16:21 http://onnakhast.persianblog.ir

واقعا ناراحت شدم که حدسم درست بود
باعث تاسفه واقعا...

متاسفانه یه قصه ی عمومیه ...و ظاهرن کاریشم نمیشه کرد ...
یه معضل فرهنگیه که ریشه در اخلاق و فرهنگ ما داره ...
بخش ناراحت کننده ی موضوع اینه که از خلاف و دزدی مینالیم و ...

مریم یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 16:17

من فکر میکنم بیمارستان تو همون خیابون هتل بوده یا همون نزدیکا
حالا میرم ادامه مطلب و بخونم!

مریم خانم عزیز ؛
راستش اینقدر این قصه برا همه ی عزیزان تکراری بوده که فکر میکردم فقط برا من اتفاق افتاده و کسی شاید نتونه ادامه ی قصه رو حدس بزنه وگرنه اینقدر پلیسیش نمیکردم ...

مجید شفیعی یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 16:12

سلام

نامردا دو دسته ان یه دسته تو یه دسته باقی نامردا


خونه میزنی خبرم نمیکنی



باشه

:)
@}-----

سلام مجید جان عزیز و گرامی
باور میکنی چند بار همین خط اول رو خوندم و مثه کسی که برق بگیردش ! خشکم زد !
انگار خط بعدی رو نمیدیدم !
خصوصن روی قسمت " یه دسته تو " زل زده بودم ...
بعد از چند بار ( خدا شاهده عین واقعیته ! ) تازه متوجه خط بعدی شدم ...
مجید جان عزیز ! دوست گرامی ، با بیخبر اومدنت حسابی غافلگیرم کردی ...
راستش فکر میکردم توی کامنتهائی که برات مینوشتم آدرس هم داده بودم ...
البته یه چیزم بگم .
همیشه کمبودت رو احساس میکردم ولی روم نمیشد ازتون رسمن دعوت کنم ...
الانم که تشریف آوردین تاج افتخاری بر سرم گذاشتین دوست همیشگی و عزیز من ...

کاکتوس یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 11:55

سلام
خیلی با حال بود
همیشه شگرد راننده های تاکسی همینه
انقدر از مملکتو اوضاع و احوالش میگن که یواش یواش نطق تو هم باز بشه و اصلا متوجه نشی کجا داره میره و از کدوم مسیر میره
راننده هم راننده های قدیم

سلام کاکتوس جان عزیز
دقیقن شیوه و شگردشون همینه ... البته حقه بازاشون ...
راستی خوب شد یادم اومد ، من بی اجازه تون لینکتون کردم . اگه تمایل ندارین ، سه سوته پاکش کنم ...

سهیلا یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 11:06 http://vozoyeeshgh.blogfa.com

گال:داد و فریاد
Deshbol
دینا ا دب ریزه مین ری آدمونی که حق ناحق کنن
ا لرز کل آدمونرنگ گندال بیسن( بوون )!
برار جونم وقتی ایانه بنویسی بیسم بنگجشت ا خحالت
مو که هی بنویسم کم دونوم پ ا چه ایانه گوویی
با سلام دوباره و عرض شرمندگی برای کلماتی که سالهاست
در ذهنم خاک خورده بود
یادمه وقتی میرفتم دزفول و باهام حرف میزدن من فقط می فهمیدم و جوابی
نمی دادم، وقتی وبلاگ شما رو خوندم اون پستی که درباره موشک دوازده متری بود
هر چی شنیده بودم یادم اومد
ولی بازم کم می دونم و حالا در جواب کامنتام از شما یاد می گیرم
ممنونم برای دعاهای قشنگتون که الهی همین امروز تعبیر بشن

بالاخره یه نوشته ی ما کارآمد بوده ... خدارو شکر
سهیلا خانم عزیز و مهربون
از اینکه توی فضای بیکران مجازی ، با شما به لهجه ی خودم حرف میزنم احساس خوبی بهم دست میده .
و از اینکه میبینم ماشاالله اینهمه استعداد نهفته دارین واقعن شگفت زده میشم و بهتون افتخار میکنم .
امیدوارم دعاهای قشنگ شماهم که از اعماق جانتون نشات میگیره به استجابت نزدیک و نزدیکتر بشن ... الهی آمین

بندباز یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 10:06 http://dbandbaz.blogfa.com/

جناب بهمن عزیز شما خیلی لطف دارید. اختیار دارید این چه حرفیه؟! شرمنده نکنید.
خوشحال می شم جز لینک های شما باشم.

احتمالا هتل خودتون رو در همون حوالی دیدید؟!... و به همین دلیل شوکه شدید! البته امیدوارم اینطور نباشه! برم ادامه ی مطلب رو بخونم! :)))


واییییییییی! امان از مردمان دزد!

سلام
دشمنتون شرمنده بشه .
با افتخار لینکتون کردم .
و در آخر هم : امااااااان از مردمان دزد و دغلکار ...

علی امین زاده یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 07:57 http://www.pocket-encyclopedia.com

نتیجه ی اخلاقی:
مثل من رفتار کنید: اولین کاری که می کنم آدرس جایی رو که می خوام برم از پذیرش هتل می پرسم و ازشون راهنمایی می خوام!

نتیجه ی اخلاقی :
بعد از اون رفتم یه دستگاه جی پی اس خریدم ...
حداقل دیگه میدونم دستگاه اون کافرا به منِ مسلمون دروغ نمیگه ...

سپیده 21 یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 01:29

راست میگینا عمو حواسم نبود شما کم رو هستین
ولی خودمونیما شما از اونا هستین که میگن از آن نترس که های و هوی دارد از ان بترس که سر به تو دارد ؟؟

چقدم حرف زد یارو
پوله فَکشو گرفته بوده

دقیقن ...
دقیقن ، نه برا اینکه سر به تو دارم ...
دقیقن برا اینکه پول فکشو گرفته ...
حالا با این حساب شما از من میترسی آیا ...؟

زرین یکشنبه 8 شهریور 1394 ساعت 00:07 http://zarrinpur94.blogfa.com

سه نفر سوار تاکسی میشن.راننده میخواد سربسرشون بذاره حرکت نکرده میگه رسیدیم .اولی ودومی کرایه میدن وپیاده میشن.سومی یه پس گردنی میزنه به راننده میگه هیچوقت اینطور با سرعت نرو هیچوقت.............
از این ماجراها سر ما هم اومده....
صدای منو از بلاگفا میشنوید

زرین خانم عزیز
من فکر می کردم فقط کلاه سر من رفته ... تو نگو این صابون به تن همه خورده شده ...
این کامنت رو از فضای زیبای بلاگ اسکای براتون مخابره میکنم ...
حیف شد که رفتی ، من خیلی از امکانات بلاگ اسکای رو بررسی کردم و نتیجه گرفتم اینجا خیلی بهتر از بلاگفاست ...
بهرحال انشاالله هرجا هستی تمام نوشته هات از خوشی ها و شادیهای زندگیت باشه ...انشاالله .

سعیده(لئا) شنبه 7 شهریور 1394 ساعت 22:36

سلام عمو بهمن؛
من فقط سکوت می کنم...

خوو منم سکوت کردم که ای بلا سرم اومد ...
سلام خواهر جان ، سعیده خانم عزیز
تا بوده ، دنیا پر بوده از کلک و حقه بازی ...

سهیلا شنبه 7 شهریور 1394 ساعت 22:20 http://vozoyeeshgh.blogfa.com

و لتی برار خوبم
کباب بیسم سی دلت
نونش برایا
پ اچه گال نمزدی
کل میرونو زنونه شر تش ورش زنن
دشبلم مین سرش درایه
سلام بهمن خان خیلی مهربون
ببخشید که اینهمه غلط و غلوط بهم وصل میکنم
خوب چیکا کنم همینقد بلدم

دیر اَ جون خار خوبُم
دُشمَنِت کباب بُوَه ...
آدمون ایطوری نونشونم اَ در حق ببُره خودشون نَمفَمِن ...
اَمو سواله ! دُشبُل درسّه یا دُشوُل ...
هر چی بُوَه مَری شومون موشاالله بیشتر و بیتر دزفیلی بلدی
یه سواله دِگَه :
ایانه نفهمیدُم یعنِه چِه :پ اچه گال نمزدی .!!!
وَاله چیایه شومون بلدی که مار و بوَم هم بلد نبیدنه و نیسِن ... خودُم که هیچ ... چاره ذغالُم ...
سلام سهیلا جان
ممنون که برام وقت میذاری و با کامنتهای دلنشینت منو به شهر و دیار مادریم میکشونی ...
همیشه دلتون شاد و شادی عمیق در جانتون خونه داشته باشه ...

سانیا شنبه 7 شهریور 1394 ساعت 17:44 http://saniavaravayat.blogsky.com

من نخونده حدس زدم چون یک بار این بلا سرم اومده ...
اولین بار که دانشگاه قبول شده بودم اومدم مشهد بعد راننده با انصاف به جای اینکه بگه از خیابون رد شو اون طرف دانشگاه روبروت هست بنده رو کلی چرخوند و مبلغ زیادی گرفت وقتی ثبت نام تمام شد اومدم بیرون پشت سر بچه ها رفتم اون ور خیابون دیدم سر جای اولم هستم


تورو خدا ببخش سانیا خانم عزیز
این خنده ها رو فقط برا این گذاشتم که قیافه شمارو مجسم کردم بین راه از اینور خیابون تا اونور خیابون ناخودآگاه خنده م گرفت ...
ولی خب برات شد یه خاطره ی خنده دار . البته خدا کنه ...

سپیده 21 شنبه 7 شهریور 1394 ساعت 16:41

کاش اول از متصدی هتل آدرس میپرسیدین !

هر چه میکشم از کمروئیه سپیده جان

سپیده 21 شنبه 7 شهریور 1394 ساعت 16:39

ینی دور خودتون میچرخیدین ؟؟؟؟؟
طرف چه خودشو مظلوم جا میزده
نامررررررررررد

حالا بریم ادامه ببینیم چه خبره.

فقط چرخیدن تنها که نبود !
چقدر از بی انصافی روزگار مینالید نامرررررررررررررررد ...
تو نگو خودش اِند نامررررررررردیه ، نامرررررررررررد...

سهیلا شنبه 7 شهریور 1394 ساعت 15:25 http://rooz-2020.blogsky.com/

واقعا ازت انتظار نداشتم دادا بهمنی.
اونهمه ماشین سواری کردی و کلی وقتت رو به خوشی و خرمی گذروندی و رارنده ی طفلی برات سنگ تموم گذاشت اونوخ ازش طلبکارم شدی؟
حالا مثلا یه ساعت زودتر میرسیدی بیمارستان و بادیدن صحنه های غم انگیز اونجا درحالی که نشستی رو صندلی انتظارومیرفتی توفاز غم و غصه و حالت گرفته میشد خوب بودعایا؟
ینی اونهمه وقت گذرونی و تفریح سالم ده هزارتومن نمی ارزید؟ چرا کار نیک هم وطنت رو اینطوری تخریب میکنی؟ بوخودا خدا خوشش نمیاد هاا؟ سنگت میکنه...ازماگفدن بید آقو....

یعنی میگم اگه وکیل میشدی همه ی اعدامی هارو از طناب دار مجازات میتونستی نجات بدی ... وجدانن ...
خدارو شکر تو رارنده نبودی وگرنه حتمن برا انعام هم تلکه مون میکردی ...
تازه الانم که فکرشو میکنم کلی درس سیاست ازش یاد گرفتم که برا اینا حتمن باید دوسه جلد کتاب بیست سی هزار تومنی میخریدم ...
کلی به نفعم شده و خودم بیخبر بودم ...
ممنون که از گمراهی نجاتم دادی ...

شیوا شنبه 7 شهریور 1394 ساعت 13:36

یه بار داشتم می رفتم اصفهان ، رسیدم ترمینال صفه صبح زود ساعت 4 بود ، تاکسی ترمینال هم تموم شده بود و از تاکسی هایی که اونجا کار می کنن اما مال ترمینال نیستن سوار شدم (اولین اشتباه) گفتم حالا مال ترمینال نیست ولی تاکسی که هست و کد داره بالاخره. گفتم آقا تا خوابگاه چند تومنه؟ گفت 3 تومن. گفتیم باشه بریم. لپ تاپم و کوله پشتیمو گذاشت صندوق عقب و رفتیم. یه ذره راه بیشتر نیست اندازه ده دقیقه یه ربع. بعد رسوندم جلو خوابگاه و گفت سه تومن دیگه بده !!! لپ تاپم رو گرفته بود و نمیداد ! دید هیچ کس نیست و کیوسک نگهبانی دم در هم فاصله داره شیر شد نامرد. سه تومن دیگه به زور ازم گرفت تا کیفمو پس داد. انقد تو سوک بودم که سماره ماشینشو برنداشتم (دومین اشتباه) از اون موقع چهار-پنج سال میگذره اما هر بار تاکسی می بینم یادش می افتم و هی میگم خداااااا ریز ریزش کنه انقدر هم گذشت ندارم از اون سه تومنه بگذرم آخه من وقتی سرم کلاه میذارن تا ابد یادم نمیره

انقد تو سوک بودم که سماره ماشینشو برنداشتم...! ( سومین و چهارمین اشتباه ! سوک ! سماره ! )

شیوا جان عزیز
کاملن درکت میکنم .
حدود بیست سال پیش سوار ماشین اتوبوس واحد شدم . جیبمو زدن ! اونموقع سی هزار تومن که تازه از همکاری هم قرض گرفته بودم برا خرید ...
هنوزم هروقت از اونجا رد میشم ناخودآگاه ناراحت میشم ...
هنوز قیافه نحشس جلو چشامه ...( این اولین اشتباه ! دیگه نباید از اونجا رد بشم ...)
.
.
.
.
.
.
.
.
چیه نکنه منتظری بازم اشتباه بکنم ؟ هااااان

پژمان شنبه 7 شهریور 1394 ساعت 12:30 http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام عمو بهمن عزیز
متاسفانه وقتی اخلاق در زندگی نباشه همین اتفاق میوفته. اینم بین همه کم و بیش هست از سیاست مدارها گرفته تا بقالی محل.

سلام پژمان عزیز
متاسفانه مجبورم حرفتونو قبول کنم ...
واقعیت همینه که فرمودین ...
کاش واقعیت چیز دیگه ای بود ...

ملیحه شنبه 7 شهریور 1394 ساعت 10:19

سلام به آقا بهمن عزیز
منم چند سال پیش توی تهران همین اتفاق برام افتاده بود
میخواسم برم هتل هویزه سوار تاکسی شدم از این سمند زردا تا اومدم یه نفس عمیق بکشم گفت رسیدیم .
فکر کن تابلوی هتل پشت چند تا درخت بود که من ندیده بودم . یعنی فاصله اونجای که وایساده بودم تا هتل پیاده 5 دقیقه نمیشد تازه 1000 تومنم ازم گرفت وقتی اعتراض کردم گفت این فقط کرایه سوار شدن توی این تاکسیاس انگار من و سوار جت شخصیش کرده باشه.
این قضیه برا نه سال پیشه.اولین ماموریت کاری من .


سلام ملیحه خانم عزیز
راستش کمی به راننده حق میدم !
میدونی چرا ؟
مورد داشتیم طرف سوار ماشین شده و گفته خیابون فلان ، راننده بهش گفته آقا دو خیابون پایینتره !
طرف گفته خودم میدونم ولی عجله دارم ...
شاید اون راننده هم فکر کرده عجله داری ، یا اینکه خدای نکرده پاهات مشکل دارن ...
بعدشم درست گفته ، هزار رو فقط برا سوار شدن ازتون گرفته ، آخه شما باعث شدی که یه نوبت پر ملاط تر رو از دست بده ...

ای بابا ! انگار من وکیل و وصی راننده هستم ...

ققنوس شنبه 7 شهریور 1394 ساعت 08:55

سلام عمو بهمن

قبل از اینکه ادامه مطلب رو بخونم حدس زدم که چی شده. سر من و خانواده م هم چنین بلایی اومده با این تفاوت که راننده دقیقا همونجایی که سوارمون کرده بود پیادمون کرد. بنده خدا نمیخواسته ما گم بشیم


خیلی جالبه ! این حتی یادش رفته کجا سوارتون کرده ...
این دیگه کی بوده ...

غریبه جمعه 6 شهریور 1394 ساعت 17:25

نخونده حدس زدم
یکبار هم ما توی صف دریافت مرغ همون روزایی که که ساعت چهار صبح برای دریافت مرغ باید لین می بستیم شاید ساعت هشت صبح بیاد یا نیاد ایستاده بودم
یک آقای شهرستانی آدرس مطب چشم پزشکی را خواست من هم درست مثل همان راننده تاکسی آدرس دادم
بعد یک ساعت اومد و گفت آقا جایی را که بلد نیستی آدرس نده
این تابلو را بخون
درست پنجاه متری. پایین تر تابلو دکتر. منظور نصب شده بود

غریبه جان عزیز
البته که شما به قصد خیر و کمک آدرس دادین و در این کمک کردن اشتباه کردی ولی اون راننده ی از خدا بیخبر با قصد و منظور منو با خودش اینور و اونور میبرد ...

مریم جمعه 6 شهریور 1394 ساعت 14:05 http://marrymehran.blogfa.com

یادمه سفرنامه ی یه کسی رو که رفته بود اسبانیا کوش میدادم خیلی جالب بود داخل یه شهری شده بودن اون روزم داخل اون شهر مراسم مفصلی بود طوری که همه برای شرکت در مراسم رفته بودند غیر از یه رانتده تاکسی زحمتکش که به خاطر بدست اوردن روزی قید این مراسم رو زده بود مسافر وقتی رسیده بود به شهر رفت بیش همین تاکسی خواست تا اون رو به محل برکزاری مراسم برسونه اونم با اینکه میتزنست دورتادور شهر بکردوندش و اون مسافر اصلا نفهمه ولی این کارو نکر و کفت بیاده میتونی برید و بهش ادرس داد البته همه جا خوب و بد داره .

واقعن این داستان دیگه نوبره ...
مریم عزیز راستش با خوندن کامنت شما یاد جمله معروف ، سید جمال الدین اسد آبادی " افتادم که سالها قبل فرمودن : رفتم غرب ، اسلام دیدم ولی مسلمان ندیدم و آمدم شرق مسلمان دیدم ولی از اسلام خبری نبود ..."

شیوا جمعه 6 شهریور 1394 ساعت 12:55

سلام. دقیقا همین حدس رو زدم منم دانشجو اصفهان که بودم از این بلاها سرم اومده واسه همین یاد گرفتم هر وقت دارم میرم یه شهر دیگه از روی گوگل مپ همه مسیر رو بررسی می کنم تا ببینم دقیقا از کجا باید برم به کجا. چون یه تعداد از راننده تاکسی ها واقعا انصاف ندارن و فکر می کنن پولشون تو جیب بقیه هست !
اصل قضیه : آقا بد نباشه ، مشکل خاصی که نبود نه؟

ممنون شیوای عزیز و مهربون . سلام بر شما خواهر خوبم
خدارو شکر مشکل خاصی نبود .
ضمنن گوگل مپ و تکنولوجی مال شما جووناست ...
ما از همون روش سنتی ِ کورمال کورمال ! یا جمله ی معروف " پُرسُون پُرسُون رسی تا هِندِسُّون " استفاده میکنیم ...
البته چوبشم میخوریم ...

مینو جمعه 6 شهریور 1394 ساعت 11:24 http://milad321.blogfa.com

سلام.
اول بگو ببینم کی شیراز بودی؟
ما از بدیم هر جا که میخواستیم بریم روی نقشه اول یک بررسی میکردیم.
کل جریان اصلا برام عجیب نیست.چون هر روز در مورد نوعی کلاهبرداری ریز و درشت حرفی میشنوم.

سلام مینو خانم عزیز
راستش این قصه مال چند وقت قبله و اسم بیمارستانم واقعی نیست و منم رفته بودم تهران ...
تعجب من از اینهمه حرف مفتی بود که راننده در مورد دزدی و اختلاس میزد ...ولی کار خودشه رو دزدی نمیدونست ...

نسرین جمعه 6 شهریور 1394 ساعت 01:56 http://yakroozeno.blogsky.com/

تا خوندم که هی از این خیابون به اون خیابون می روند فهمیدم... خاک بر سرش.
حدس می زنم این همون بیمارستان شفای شیراز باشه، آره؟
هرچند هر شهر و دیاری خوب و بد داره.

یادم افتاد یه بار منهم تو شهری غریب بودم. می خواستم تاکسی تلفنی بگیرم از فرودگاه تا خونه ی عزیزی.
یه نفر بهم گفت: هزار تومن بده این باجه تو فرودگاه و بعد می تونی از تاکسیای فرودگاه استفاده کنی. از اینجا تا شهرک غرب ده تا دوازده هزار تومن میشه چون خیلی نزدیکه. وگرنه اون تاکسیا خیلی ازت می گیرن.
رفتم. وقتی خواستم پیاده بشم راننده گفت« قابلی نداره بیست هزار تومن آبجی!
محض اینکه فکر نکنه هالو ام بیستایی رو بهش دادم و گفتم: لطفن بمن نگید آبجی!
ممنون منو رسوندین ولی می دونم کرایه از فرودگاه تا اینجا تقریبن نصف اینه. برو بسلامت
صدام زد که: خانم... خانم؟
ولی محلش نذاشتم. فکر کردم که:
قیمت شخصیت این مرد فقط بیست هزار تومن بود.

متاسفانه افراد اونجور ی ، رفتارای اینجوری براشون جواب نمیده ...
هرچند شما شخصیتتونو برا خودتون اثبات کردین ولی همچین راننده ای رو باید با پشت دست زد توی دهنش تا برا بقیه مثه آدم برخورد کنه ...
ضمنن این قضیه تهران بود و منم اسم واقعی بیمارستان رو ننوشتم ...
بازم خدارو شکر با انتخاب یه اسم الکی ، شمارو به یاد شیراز نازنین انداختم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد