دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دزد دوچرخه ...!


از دبیرستان که برگشتیم ، دوچرخه ها رو گذاشتیم کنار دیوار که بریم توی پاساژ برا خرید .

بچه ها می خواستن دوچرخه هاشونو قفل کنن که یه لحظه تردید کردم و بهشون گفتم : 

قفل نکنید . من نمی خوام چیزی بخرم . پیش دوچرخه ها میمونم تا برگردین ... دوستام قبول کردن و رفتن ...

البته اون موقع دزد بازار نبود ولی باید حواسمو میدادم کسی به امانت دوستام نگاه چپ نکنه ...

حالا که دوستام رفتن و تنها شدم برام سخت بود مثه یه نگهبان قدم بزنم و مواظب دوچرخه ها باشم !

حالم از خودم ورفتارام بهم میخورد ! 

آخه میمردم منم با بقیه میرفتم و نگاهی به مغازه ها می کردم ؟

مگه اونا می خواستن چیزی بخرن !

فقط علی می خواست خرید کنه ، بقیه همینجوری دنبالش رفتن... اونوقت مـــــــن !!!

پیش خودم فکرمیکردم من که نمی خوام چیزی بخرم ، تابلوه ! خب مغازه دار می فهمه خریدار نیستم ، خیلی زشت میشه ...

هر کاری می کردم نمی تونستم خودمو قانع کنم که کسی متوجه من ورفتارام نیست ... اصلن من و رفتارام مهم نیستیم که توجه کسی رو جلب کنیم ! فکر می کردم هر حرکت و رفتارم زیر ذره بینه ... همیشه از اینکه مورد توجه قرار بگیرم متنفر بودم . توی هر مجلسی که می رفتم گوشه ترین جا رو انتخاب می کردم . بی سر و صدا که گربه شاخم نزنه ...

داشتم پیش دوچرخه ها قدم می زدم و غرق افکارم بودم که یه پسر جوون اومد و یکی از دوچرخه هارو گرفت و خیلی ریلکس و آروم ، انگار نه انگار داره دزدی می کنه سوار شد رفت ... 

به همین سادگی که براتون تعریف کردم ...

 به حضرت عباس قسم ...!

تا حالا آدم شوکه شده دیدین ؟

 اگه دیدین ، منو همونطور وسط بازار تصور کنید ...

مثه آدمای گیج و منگ فقط نگاش کردم . انگار زبون توی دهنم نبود ! انگار داشتم تلویزیون نگاه می کردم ...

برا لحظاتی گفتم اگه دوستم برگشت و دوچرخه شو ندید چی بهش بگم ؟

بگم حواسم نبود ! بگم جلوی خودم دوچرخه رو بردن ! بگم خجالت کشیدم داد بزنم دزد دزد ...

چی بگم که دروغ نگفته باشم و وجدانم معذّب نباشه ...

غرق این افکار بودم که دوچرخه سوار کم کم ازم دور شد و واقعن دیگه هیچ کاری نمی تونستم بکنم ...

انگشتم توی دهنم بود و با عصبانیت گازش می گرفتم و بِرّ و بِر به آقا دزده نگاه می کردم و خودمو شرمنده ی رفیقم میدیدم . 

از طرفی هم ، آقا دزده هی نگاه به دوچرخه می کرد و هی رکاب می زد ...

با خودم گفتم نامرد می خواد ببینه چیز خوبی گیریش اومده یا نه ... این دیگه کیه ؟

شایدم داشت به خاطر یه دزدی راحت و بی دردسر به خودش آفرین می گفت و قیمت دوچرخه رو مظنه می زد ...

تمام اینا در کمتر از یه دقیقه اتفاق افتاد و توی همین مدت ، وقتی که هنوز می تونستم دوچرخه رو ببینم در کمال ناباوری ( نه ناباروری ! ) دیدم آقا دزده نیم دایره گرفت و مسیرش رو کج کرد ...

شانس در خونه مو زد . حالا می تونستم جلوشو بگیرم و اونو از دوچرخه بکشم پایین و دوچرخه دوستمو ازش پس بگیرم ...

آیا توان اینکار رو داشتم ؟ آیا کارم به زدو خورد کشید ؟ آیا آبروی آقا دزده رو بردم ؟

اینکه اینکارا رو کردم یا نه فعلن بماند ، ولی بحث من اینه که مشکل خجالتی بودن ، کمروئی و در نتیجه ناتوانی و شکست های اجتماعی پشت بندش ، مشکل درصد قابل توجهی از نوجوانان و جوانان ماست .

اینکه چرا یه بچه خجالتی میشه عوامل زیادی داره که قصد من شمردن اونا نیست ، توی اینترنت به وفور علل و عواملش نوشته شده . من وظیفه خودم میدونم با کندوکاو خصوصی ترین وقایع زندگیم ، به دوستان عزیزم بخاطر داشتن چنین فرزندانی هشدار بدم .

فرزندانی که اگه با مشکلشون اساسی و به روش صحیح مقابله نشه ، مطمئّنن زندگی موفقی نخواهند داشت ... بسیاری از موقعیت های ناب و طلائی زندگی رو از دست خواهند داد ...

احساس حقارت و خودکم بینی روز خوشی براشون نخواهد گذاشت ...

پاسخ تمام درخواستهای نابجای دیگران را با بله " جواب میدن و هیچگاه توان گفتن یه " نـــــــــه " محکم رو ندارن هرچند این موضوع حسابی کفرشون رو در بیاره ...

همیشه در برابر مسائل و مشکلات پیش رو و اتفاق نیفتاده ، ترس و وحشت دارن و این مسئله ممکنه اونارو افسرده کنه ...

حالا من با اینهمه ضعف ! در برابرآقا دزده چکارمی تونستم بکنم ...

آقا دزده همینطورکه نیم دایره گرفته بود اومد به سمت من ، انگاراصلن منو نمی دید. اومد واومد واومد تا رسید به همون نقطه ی اول . پیش بقیه دوچرخه ها ...!

مونده بودم که نقشه ش چیه ؟ چی توی سرشه ؟ کسی که جلوشو نگرفته بود برا چی برگشت ؟

پسره ازدوچرخه پیاده شد ، عین حالت اولش خیلی ریلکس ، دوچرخه رو گذاشت سرِ جاش و چند متر اونطرف تر یه دوچرخه دیگه رو برداشت و سوار شد و رفت ...

با رفتن ایشون تازه متوجه شدم بنده خدا بخاطرعجله ای که داشته اشتباهی سوار دوچرخه دوستم شده و بین راه فهمیده که دوچرخه ی خودشو نبرده ... خخخخخخخخخخخخ...

دوستان عزیز ! امیدوارم کمی تا قسمتی هشدارهای ایمنی رو در مورد خجالتی بودن بچه هاتون جدی بگیرید ...

    

نظرات 30 + ارسال نظر
/amirhosainp/ چهارشنبه 15 خرداد 1398 ساعت 03:14

یعنی واقعا اینقدر خجالتی بودی خیلی جالبه

بله جناب امیر حسین عزیز
و خجالتی بودن اصلا خوب نیست و چه بسا که همین خصلت آدم رو ترسو و بزدل هم بار بیاره در حدی که جرات نکنه حرف دلش رو مرد و مردانه بزند و من مواردی رو سراغ دارم که طرف از بابت ، حتی خجالت کشیده اسم و فامیلش رو بگه.
خلاصه این خجالتی بودن بدکوفیه جناب امیر حسین خان...

ماهی سیاه کوچولو دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 16:21 http://1nicegirl8.blogsky.com/

سلام
جالب بود

سهیلا دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 15:38 http://vozoyeeshgh.blogsky.com

ی بار که نه بگید به گفتنش عادت می کنید
من هیچوقت نگفتم

شما هیچوقت " نه " نگفتین ، چطور انتظار دارین که من بتونم نه بگم ؟
پس شماهم میدونید نه گفتن برا کسی که عمری نه نگفته میتونه سخت باشه ...

سوفی دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 13:25

باز هم سلام و صبح بخیر! البته الان اونجا باید ظهر باشه.
کاملا حق با شماست عموی مهربان ولی این در صورتی هست که خود آدم متوجه این مشکلش بشه و سعی کنه عادات و رفتارهاشو إصلاح کنه، من منظورم بیشتر در مورد پسرم بود، ایشان از یک بابا مامان فوق العاده خجالتی بدنیا آمدند که مامان سعی کرده خودش رو در طی سالیان جوانی إصلاح کنه و نذاره دیگران حقش رو پایمال کنند و چند سالی هم هست که آگاهانه روی رفتار های پسرک کار میکنه که تا حدودی رضایتخش بوده ولی باباهه کمتر تغییرات داشته ولی خدارو شکر اون هم داره سعی اش رو میکنه که پسرک بعدا مشکل کمتری داشته باشه.
ولی همه ی گفته هاتون واقعا به جاست.
در ضمن من عاشق شخصیت استیون هستم.
گُل، گُل براتون و ممنون از شکوفه های قشنگ بهاری. خود علامت گُل رو نذاشتم چون متوجه شدم توی همه ی کامنت هایی که به دست شما و دوستان نرسیده من آیکون های مختلف گذاشته بودم .
ایام به کام!

سلام بر سوفی عزیز و گرامی
وقتتون بخیر ( چون نمیدونم اونجا الان ساعت چنده )
معمولن میگن تشخیص بیماری ( اگه خجالتی بودن رو هم یه مشکل و بیماری بدونیم ! )نصف معالجه است ...که خدارو شکر شما با تجربیات زندگی خودتون زود و خوب متوجه مشکل گل پسرتون شدین .
بقیه راه هم با تلاشتون انشاالله به خوبی و رضایت طی میشه .
هرچی باشه شما و نسلهای بعد از نسل پدران ما ، به خوبی متوجه ضعف شدین . والدین ما کمرو بودن را یه حُسن برا بچه میدونستن و بچه ای رو که حاضر جواب بود میگفتن چشم سفید !
ممنون از حوصله و وقتی که برامون میذارین .

نادی دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 10:15

سلام
ادم گاهی در شرایط یکسان واکنش متفاوت از خود نشون میده چه رسد به شرایط مختلف..
دلیلش خاطرات روزهای انقلاب و پایداری شما در دفاع از باورهایت...

سلام نادی عزیز
باور میکنی همین چند کلمه ، کلی حالمو خوب کرد ...
ممنون خواهر جان ، ممنون که با انتخاب مناسب کلمات ، حس و حال دوستات رو خوب میکنی ...

زرین دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 00:55 http://zarrinpur.blogsky.com

الحق که داداش خودم هستید.جالب مطرح کرده بودید .واقعا نفسم داشت بند میومد. انگار همین حالا داشت این اتفاق میفتاد ومن باید کاری برا برادرم میکردم.
کامنتا هم بسیار عالی بود ...خوب شد ختم بخیر شدا وگرنه کتک رو از دست سولی جون خورده بودید.
زبله هم با مزه بود. بچه های منم به من همینارو میگن.

و الحق به این عنوان برادری افتخار می کنم .
پس شوما هم یه ایطو چیائی تو خودتون سراغ دارید ...

سوفی یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 23:50

سلام عموجان مهربان.
کاملا موافقم، اینکه خجالتی بودن چقدر بده و این که باید مواظب باشیم فرزندانمان این مشکل رو نداشته باشند، ولی وقتی اثبات شده که ژن خجالت وجود داره و متاسفانه شدید هم به ارث میرسه چه باید کرد؟؟ حالا وای به حال فرزندانی که این ژن رو از هر دو والد به ارث ببرند!! تمام این سالها سعی مان را کرده ایم که عادات ارثی پسرک رو إصلاح کنیم ولی خوب به این معنی نیست که ایشان بعدا از یک آدم کاملا خجالتی به آدمی بدل شود که حسابی زبر و زرنگ هست ولی خوب بی تاثیر نبوده تلاشمان.
دنیاها ممنون بابت تذکرات بجاتون.
شاد و پویا باشید همیشه.

سلام بر مهربان خواهر خوبم سوفی گرامی
فرمایش شما متین ولی انسان هم موجود فوق العاده پیچیده و پر رمز و رازی است و از توانائیهای عجیبی برخورداره ...
حتمن با پرفسور " استیون هاوکینگ " آشنا هستی ...
دانشمندی که از هر گونه تحرک عاجز است. نه می تواند بنشیند نه برخیزد. نه راه برود. حتی قادر نیست دست و پایش را تکان بدهد یا بدنش را خم و راست کند. از همه بدتر توانایی سخن گفتن را نیز ندارد. زیرا عضلات صوتی او که عامل اصلی تشکیل و ابراز کلمات اند مثل 99 درصد بقیه عضلات حرکتی بدنش در یک حالت فلج کامل قرار دارند...این اعجوبه مفلوج استیون هاوکینگ پرآوازه ترین دانشمند دهه آخر قرن بیستم است که اکنون در دانشگاه معروف کمبریج همان کرسی استادی را در اختیار داردکه بیش از دو قرن پیش زمانی به اسحق نیوتن کاشف قانون جاذبه تعلق داشت.همچنین وی را انیشتین دوم لقب داده اند...
خواستم بگم ، کار نشد نداره ...
موفق باشید و تندرست و پیروز

الهام یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 23:10

سلام وعرض ادب

سام و درود بر شما خواهر عزیزم
خیلی خیلی خوش آمدید .

خلیل یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 21:12 http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام

فرهنگ حاکم چند هزار ساله می گفت کوچکترها - سنی یا اجتماعی - باید سربزیر باشند. ما که زیانش را دیدیم امیدوارم بچه هامون نبینند.

سلام و درود بر دوست عزیز و کم پیدا خلیل جان
نوشته ای در کمتر از دو خط با دنیائی از معانی ...
خلیل جان ، شاید بشه مشکل کوچکترهای سِنّی رو با آگاهی دادن به خونواده ها کمی تا قسمتی حل کرد ...
ولی با مشکل کوچکترهای اجتماعی چه کنیم که فکر نکنم به این راحتی قابل حل باشه ...

نگین یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 15:00

راستی بابت اون گلی که برای همسرجان گذاشتین هم بی نهایت ممنونم .. فقط جسارتاً من برش داشتم یکبار بوه کردم بعد قول میدم بدمش به همسرجان

دست دوم میشه یعنی ؟

میدونم میدونم خیلی مزاحم میشم این روزا ولی وقتی میام اینجا حالم خوب میشه آخه ...

بوهش نوش جونت و گوارای وجودت
ولی بذار یه گل دیگه تقدیم همسر جان بکنم
چرا ؟
آخه یاد یه قصه افتادم !
اونموقع که تازه سد دز را روی رود دز در خوزستان ساخته بودن که از نیروی آب ، برق تولید کنن ( سال 1340 ) یه دوستی برام تعریف می کرد که رفیقشون از ساخت اون سد در بالادست رودخونه خیلی ناراحت شده .
دوستم بهش میگه آخه چرا ناراحتی ، بده برق تولید بشه و مردم برق داشته باشن ؟
طرف با عصبانیت بهش گفته :
مرد حسابی کجای کاری ؟ دیگه این آبی که از سد خارج میشه و میاد برامون به درد میخوره ؟
دوستم بهش میگه مگه اون آب چشه ؟
طرف بهش میگه: خوو آبی که همه ی برقش رو بگیرن دیگه آب میشه برامون ؟

حالا نگین بانوی عزیز
گلی که همه ی بوهش رو شما ببری ، دیگه گل میشه برا همسر جان...
بزار یه گل دیگه تقدیم کنم بهتره ...

بعدشم یه واقعیتی رو میخوام بگم ...
میدونی هروقت که نیائی اینجا حسابی حالمون گرفته است ...
شما چرا الکی الکی روی " مراحم "نقطه " . " میذاری ؟

نگین یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 14:57

والا راستش می خواستم بگم اگه آپارتمان از طریق وب شما به فروش رسید ، هدیه شما محفوظ و روی دو چشمم
ولی راستش روووووم نشد

خوب حالا که خودتون مطرح کردین ، عرض کنم که اگه این آپارتمان از طریق وب شما به فروش رسید ، کل وجه ناقابل آپارتمان بعلاوه یک سبد دعای خیر و آرزوهای خوب برای خودتون و عزیزانتون ، تقدیم به شما بابت اینهمه دریادلی و مهربانی و مردم داری و اوووووووووه خیلی سجایای اخلاقی دیگه که زبان از گفتنش و قلم از نوشتنش عاجزه

......
طوری شرمنده ام کردی که دیگه هیچی نگم ...
اگه شده بنگاه معاملات املاک میزنم و میام آپارتمانتونو میفروشم و برمی گردم
وجه ناقابلشم نوش جون خودتون ، انشاالله براتون خیر و برکت داشته باشه انشاالله
تورو خدا اینقدر ازم تعریف نکن .
به خود خدا اونطور نیستم که هستم ...

نگین یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 10:31 http://www.parisima.blogfa.com

راستی در مورد اون قضیه عوض کردن پمپ آب همسایه

ایشالا اجرتون با خدای مهربون و خدا به فریاد دل مژگان بانو برسه که من میدونم چقدر بیشتر از خودتون از این بابت حرص میخوره

ولی بی شوخی حالا در حد چند هزار تومن آدم میتونه چشمشو ببنده و بگه در راه خدا انجام دادم ولی آخه خسارتی که به خونه ما زده بودن نقل یه قرون دو زار نبود ضمن اینکه آدمهای مرفهی هم بودن

اصلاً مرگ بر مرفهین شلخته

نگین بانوی عزیز
منم همونجا عرض کردم که قصه پمپ من با داستان آپارتمان شما از زمین تا اسمون تفاوت داره ...
تنها شباهتش قضیه ی کمرو بودن در برابر احقاق حقه و اینکه منم آخر سر مثه همسر جان شما( این گل مال همسرجان شماست ! ) نهایتن میگم پول برام بی ارزشه !
یا فوق ِ فوقش مثه مزدک جان نسرین بانو (گل مال دوتاشونه ) چی میگم ؟
میگم بذار فکر کنن زرنگی کردن

اووووفییییییش ! اگه این استدلالها نبود بوخودا دور از جونمون ، غمباد میگرفتیم ...

نگین یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 10:26 http://www.parisima.blogfa.com

میدونید اینطور وقتها همسرم چی میگه آقا بهمن ؟

میگه من واسه پول شخصیتم رو زیر سوال نمی برم !!!

در حالیکه به نظر من اصلا ربطی به شخصیت نداره
مگه گرفتن حق بی شخصیتیه ؟؟

آدم "باید" حقش رو بگیره ..
اگه غیر از این باشه آدما جسور میشن به خطا کردن ..
چون فکر میکنن همه میبخشن و میگذرن و به روشون نمیارن ..

من به واسطه شغل پدرم که نظامی بود یاد گرفتم در برابر حقم کوتاه نیام ..
الان هم جفت پاهامو کردم توی یه کفش که آپارتمانه رو بفروشیم .. کوتاه هم نمیام !

چرا که ما آدم ِ این کار نیستیم .. خالی نگه داشتنش هم که به صلاح نیست .. تصمیم گرفتم بفروشیمش ..

دوستان کسی آپارتمان سه خوابه دلباز جای خوب شهر ولی پکیده و درب و داغون لازم نداره ؟

نگین بانوی عزیز
میدونی که منم آدم رودروایسی کنی هستم و چیزی نمیگم ولی از سهیلا خانم یاد گرفتم که از این ببعد دیگه تمرین کنم .
حالاهم از نوه ی عزیزم تمرین رو شروع میکنم شاید قدمت خیر باشه انشاالله که هست ...
نوه جان ، انشاالله وقتی آپارتمان رو برکت کردین و به قیمت مناسب فروختین ، خواهشن پورسانت و حق کمیسیون بنگاه یا همون وبلاگ ما یادت نره
هرچی باشه اینجا داری تبلیغات میکنی ...
فرض کن همین تبلیغات رو میخواستی بدی تلویزیون برات انجام بده ، فکر میکنی کمتر از نصف یا سه چهارم پول خونه رو ازتون طلب نمیکردن
تازه تلویزیون مگه اندازه ی وبلاگ من خواننده ( یا همون بیننده ) داره ؟

پــونــه یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 09:30 http://veblagane.blogsky.com

عمو بیا کمک

سلام پونه جان
یه طوری گفتی بیا کممممممممممک ! فکر کردم وبلاگتو دزد زده !
یا خدای نکرده سیل اومده و وبلاگتو آب داره میبره ...
اومدم . همین الان اومدم ...
برو ببین . دم در وبلاگت نشستم و منتظرم تا بیائی ...

سهیلا یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 09:26 http://rooz-2020.blogsky.com/

یک دو سه امتحان میکنیم....
برای شروع نه گفتن
بهمن جان(این گل گذاشتن کنار اسم رو ازشما یادگرفتما)داری یه ده میلیون تومن بهم قرض بدی؟ان شاالله ده سال دیگه بهت پس میدم...


ببینوم چکار میکنیااااااااا عامو بهمنی

من که به شوما نه نمیتونم بگم ...
بعنی به هر کی نه بگم به شوما ... اصلن ...
چشممممممم ! به دیده منت ، قبول میکنم
فرمودی: " داری یه ده میلیون تومن بهم قرض بدی . "
خدا خیرت بده ! خدا از خواهری کمت نکنه
نمیدونم اَ کوجا متوجه شدی پول لازمم
بوخودا اصلن راضی نیستم اگه خودت احتیاج داری به من کمک کنی ...
من که نمیدونستم یه ده میلیون تومن داری ! خودت بهم گفتی که ظاهرن یه مقدار پول تو دستت داری و نمیدونی چکارشون کنی ...
ولی به یه شرط قبول میکنم ...
من راضی نمیشم که ده میلیون رو ده سال دیگه پس بدم !
من بهت قول میدم حداکثر نه ساله بهت پس میدم ...
حالا بخاطر اینکه یه دفعه پیش شما آدم خیّر و نیکوکار بد حساب نشم و اگه بازم پول خواستم بهم بدی ، از حالا میگم اگه یه چند سالی هم پس و پیش شد خیلی به دل نگیری ...
ببینوم چکار میکنیااااااااا خاله سهیلا
شماره کارت بِدُم خذمتت ...

سهیلا یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 09:21 http://rooz-2020.blogsky.com/

ﺧﺪﺍﯾﺎ !!!
ﻣﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﻢ ، ﺁﯾﻨﺪﻩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ .
ﻭﻟﯽ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﻡ ؛ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ
ﻭ ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ
ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ !!!
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ،
ﻋﺸﻖ ﺣﻘﯿﻘﯽ ،،،
ﺳﻼﻣﺘﯽ ،،،
ﺁﺭﺍﻣﺶ ،،،
ﻭ ﻧﯿﮑﺒﺨﺘﯽ ،،،
ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺭﻡ .
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻋﻄﺎ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻫﺮ ﺁنچه ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺧﯿﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻟﺸﺎﻥ ﺭﺍ
ﻟﺒﺮﯾﺰ ﮐﻦ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﻟﺒﺎﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮔﻞ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﮑﻮﻓﺎ ﮐﻦ .
ﺁﻣﯿﻦ ﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﺗﺮﯾﻦ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺎﻥ.


آمین ای مهربانترین مهربانان

tarlan یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 01:35 http://tarlantab.blogsky.com

آقا بهمن عزیز سلام
کاملا حال اون موقع شما رو با تمام وجودم حس کردم اکثرا نسل ما خجالتی و محجوب بودن و به قول شما این خجالتی بودن رو تربیت درست پدر مادر میدیدن .منم مثل شما بودم تا زمانی که ازدواج کردم خانواده شوهرم مخصوصا پدر شوهرم به راحتی اب خوردن نه میگفت و با قدرت تمام تو چشم طرف مقابل نگاه میکرد .کم کم یاد کرفتم که نه بگم البته بازم تو رودروایستی گیر میکنم و نه گفتن رو فراموش میکنم ولی به نوید یاد دادم که بتونه نه بگه که البته الان بعضی وقتها نه گفتنش ناراحتم میکنه

سلام ترلان عزیز
نمیدونم چرا نسل ما اینگونه شده . یا شایدم نباید اونو به همه ی نسل خودمون تعمیم داد . ولی هرچی بود یادمه خیلی خونواده ها به نظرات ما اهمیت نمیدادن . بخاطر شرایط روزگار ، سعی میکردن زیاد توی اجتماع نباشیم . به اصطلاح امروزیا ، میترسیدن بچه پررو بشیم .اعتقاد داشتن کمرو و خجالتی باشیم بهتره تا چشم و گوشمون باز باشه ...

نسرین یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 01:24 http://yakroozeno.blogsky.com/

صد در صد این خجالتی بودن و کلن کمبودهای قوی ضخصیتی بر می گرده به کمرو بودن یا عقده ای شدن بچه ها.
از بس تو مهمونی یا حتا تو پارک نمیذاریم بچمون حق خودشو بگیره و هی با بی مسیولیتی میگیم: زشته... هیچی نگو... ول کن مهم نیست و...

مزدک سر شش سالگی که پدرشو ناگهانی از دست داد یه دفه از یه بچه ی سر حال و شاد تبدیل شد به یه بچه ی کمرو و بدون اعتماد بنفس و غمگین و آروم.
خیلی سعی کردم نذارم زیاد تو دنیای جدیدش بمونه و خدا می دونه چقدر انرژی گذاشتم تا تونستم اعتماد بنفسشو بهتر کنم. اما کمروییش موند.
هنوز هم بعضی ها که اسم خودشونو دوست میذارن ازش سواستفاده می کنن. می فهمه ولی ادامه میده.
میگه پول برای من هیچ ارزشی نداره، بذار او فکر کنه زرنگی کرده.
ولی بهمن جان تا کی؟ چقدر؟
هر چی هم روش کار می کنم دیگه اثر نداره.
یادتونه این شعاره:
توپ تانک مسلسل
دیگر اثر ندارد

حالا توپ تانک و تشر ما هم دیگر اثر ندارد! مهربونی هم... با هیچ راهی... شخصیتش شکل گرفته و خودش باید به اون نقطه برسه که باید تغییر کنه. فقط امیدوارم قیمت گزافی بابتش نده.

واقعن متاسف شدم نسرین بانو ؛
تازه بازم جای شکرش باقیه که مزدک جان ، مادر باسواد و فهمیده ای داره وگرنه خدا میدونه چه سرنوشتی داشت متفاوتر از این ...
امیدوارم خودش بتونه این خلاء شخصیتیش رو ترمیم بکنه با کمترین آسیب اجتماعی . انشاالله .

مینو یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 00:48 http://milad321.blogfa.com

من که نمیدونم بگم چه مدل آدمی هستم.پیش اومده توی مجلسی که همه مسعولین استان بودن،سخنران اصلی نیومده و ناغافل منو فرستادن پشت تریبون و بخوبی هم تمام شده.
اما خدا نکنه بخوام حقم رو از کسی بگیرم.مثل جریان آپارتمان نگین سر من هم اومده و خیلی بد تر از اونا

سلام مینوخانم عزیز
بازم خدارو شکر شما توی زمینه هائی کمرو که نیستین هیچ ، خیلی هم قوی بودین ...
متاسفانه بسیاری از آدمهای کمرو در تمام زمینه ها ضعف دارن ...

سهیلا شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 21:38 http://rooz-2020.blogsky.com/

ینی شانس آوردی عامو بهمنی...به سیدعباس قسماگه اون طفلی واقعا یه دزد بود و موقع برگشت وایمیسادی بر و بر نگاش میکردی حلالد نمیکردم و به همون سیدعباس واگذارت میکردم و ازته دلم همین الان آرزو میکردم دزد اون ساعت زاقارتت رو بزنه و حسرتشو به دل جماعتی بزاره...ینی تااین حد ازت شاکی میشدما....

حالا خارج ازشوخی من بعد از ازدواج متوجه ی این ایراد درخودم شدم که چقدر نه گفتن برام سخته و گاهی هم خیلی متضرر میشدم به خاطر این امر. وقتی بچه دارشدم وعلی به دنیا اومد دیدم اولین کلمه یی که بچه یادمیگیره حتا قبل از گفتن بابا و ماما...نه گفتنه .این منو خیلی به فکر برد و شروع کردم به خوندن کتابهای روانشناسی ازنویسنده هایی مثل دیل کارنگی و موریس مترلینگ و .....وخیلی رو خودم کار کردم تا نقطه ی ضعفمو تبدیل به نقطه ی قوتم کردم.وخدارو شکر الانم ازخودم راضی هستم.بزار یه مثال برات بگم.
سه سال پیش که ما به این خونه ی فعلی نقل مکان کردیم همسایه ی بغلی یه شب اومد و گفت اجازه میدی ماشینمو تو پارکینگ خونه ی شما بزارم.درصورتی که خودشون پارکینگ داشتن و ماشین همسرش اونجابودوحالا میخواست ماشین خودش رو اینجابزاره.منم باکمال شهامت و البته ادب گفتم نه عزیزم. نمیشه.یهو جاخورد و باحالت ناراحت ازم پرسید چرا؟گفتم اولن که ماتازه اینجا اومدیم و من اصلا شمارو نمیشناسم. حتا نمیدونم کدوم یکی ازهمسایه هاهستی و شماهم خودتو معرفی نکردی. بعدشم ماهنوز وسایلمون کلیش تو پارکینگه و باید جابه جاشون کنیم.بعدشم عزیز من اومدیم و خدای نکرده اتفاقی افتاد من چطوری باید جوابگوی شما باشم. مثلا ماشینت ازقبل یه خطی افتاده به بدنه اش و شما متوجه ش نشدی و بعداز بردن ماشینت ازپارکینگمون متوجه بشی حالا من چطور بهت ثابت کنم که کار ما نبوده و الی ماشاالله...
خولاصه دادا بهمنی خانمه باکلی فیس و افاده پشتش رو بهم کرد و رفت.بعدها متوجه شدم همساده ی بغلیمونه.وهربار می دیدمش بهش سلام میکردم که یاخودشو میزد به اون راه یابا ناز و افاده و اکراه جوابمو میداد.اما الان دیگه نه...اینطوری نیست و همیشه باخوش رویی باهم سلام و علیک میکنیم.فکر کنم فهمید نباید هرخواسته ایی داشته باشه لازمه ش جوابش بله شنیدنه....
این بود کامنت من....برو حالشو ببر کوکا...

سهیلا خانم عزیز
واقعن دمت گرم و لذت بردم از این کامنتت
جدن درس زندگی توش موج میزد ...
خیلی خوب و برازنده یاد دادی که چطور محترمانه نه بگی و از عواقب شوم بعدیش خودت رو نجات بدی ...
دعا کن منم این آخر عمری بتونم حتی اگه شده یکبار از این کلمه مقدس " نــــــــــــه" توی زندگیم استفاده بکنم

زبله شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 19:58 http://lee-aad.blogsky.com

من نمیفهمم تو که اینهمه خجالتی یا به طور خلاصه و روان بگم دست و پا چلفتی بودی چطور انقلاب به اون عظمت رو انجام دادی و زیر بار اونهمه شکنجه دوام اوردی...اینکارا چیه؟؟چرا مارو بدبخت کردین اخه؟؟ از یه دوچرخه نتونستی نگهداری کنی و واستادی نگاه میکنی فقط...اونوقت اونجا که باید واستی نگاه کنی راه افتادین مرگ بر نمیدونم کی و چی...اه
یعنی ببین چیرو به چی وصل کردم..حال کن

زبله جان ، لیلا خانم عزیز
راستش خودمم از اینکه اینقدر بقول شما ، دست و پا چلفتی بودم و هستم زجر می کشم !
برا اون انقلاب هم ، من در برابر بزرگان انقلاب که همون مردم عزیز باشن عددی نیستم ، فقط یه مشت خاطره بودن که رو دلم سنگینی میکردن که شکر خدا مورد سرقت بلاگفا قرار گرفتن ...
بعدشم اون دوچرخه رو میتونستم حتی اگه شده از پول توی جیبیمم جبران کنم ولی سرنوشت کشورم رو به هیچ وجه قابل جبران نمیدیدم ...
الانم من به سهم خودم برا اینهمه بدبختی و فلاکت که یه زمانی برا محوشون از جون مایه گذاشته بودم از شما معذرت میخوام .
امیدوارم خدا از سر تقصیر آدمهای بی وجدانی که مارو به اینجا کشوندن نگذره ...
بعدشم لیلا جان ،
توروخدا ببخش هرکاری کردم منم از هردری چیزی بنویسم نتونستم ! آخه این هنر فقط در انحصار شماست و نه کسی دیگه ...

غریبه شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 15:25

من اصلا خحالتی نبودم
تمام اشعاری را که در کودکستان به ما یاد داده بودند در جلو جمع می خوندم حتی در نوجوانی دسته ی سینه زنی راه می انداختم که مداحش هم خودم بودم آدمی هم بودم که زیر بار زور نمی رفتم کلی هم اهل دعوا و بزن بزن بودم
ولی به سن بلوغ که رسیدم متاسفانه یواش یواش خحالتی شدن رفت توی وجودم و سالیان سال با من نشست و برخاست داشت و هنوز هم کم بیش باهاش درگیرم

غریبه جان عزیز
واقعن برا خودمون متاسفم که همین جوری توی زندگی تلف شدیم و رفــــــــــــــــــــــتیم ...
افسوس و صد افسوس که زندگی نکردیم ...
همش استرس ! همش دلهره ! همش خودکم بینی ...
تف به این زندگی که گذشت ...

سانیا شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 11:36 http://saniavaravayat.blogsky.com

فکر کردم اومده بقیه دوچرخه ها هم ببره ....
خجالتی بودن اصلا خوب نیست با اینکه تلاش میکنم نباشم ولی جاهایی که مراعات دیگران میکنم میخوام خودم بکشم ...

واقعن خجالتی بودن برا آدمها از زهرمار هم بدتره ...

•✘•زهرا•✘• شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 10:27 http://www.zizialone.blogsky.com


سلام
از دست شما آقا بهمن...ینی اینقدر قشنگ قضیه رو تعریف میکنین آدم خسته نمیشه از خوندنش :)))
تو رو خدا یه مسئله ساده رو چجوری اون بالا معما کردین...!!!! :))))

خجالتی بودن خوب نیس واقعا.... پست خوبی بود...یه جور هشدار...تلنگر... من خودم کخ نوجوونم همیشه سعی کردم توانایی نه گفتن داشته باشم... حتی شده گاهی بگم در کمال ادب واحترامی که براتون قائلم نمیتونم این کارو براتون انجام بدم... امیدوارم والدین بیشتر حواسشونو جمع بچه هاشون کنن :)

سلام زهرا خانم عزیز
من به جرآت بهتون میگم اگه هیچ خصلت مشخصی نداشته باشی الا همین توان " نـــــــه" گفتن ، مطمئّن باش از خیلی بلایا و شکستها مصون خواهی موند انشاالله .
تازه مسئله دزدیدن دوچرخه دوستم ، مسئله ی ساده ای نبوده ! شما تصور بکن که اون آقاهه واقعن دزد بود و میرفت ! اونووقت من چه خاکی رو سرم میریختم ؟

علی امین زاده شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 08:20 http://www.pocket-encyclopedia.com

نمی تونی بگی خجالتی. هر شخصی برای مواجهه با مشکلات یک مکانیزمی داره.
توی یه مهمونی دیدم یکی از بچه ها به اون یکی مرتب می گفت: تو خری! (بچه های 4-5 ساله) اون یکی هم بغض کرد و اشکش در اومد اما صبر کرد.
دیدم توی یه فرصت مناسب رفت جلوی اونی که بهش گفته بود تو خری. ایستاد جلوش و یه اخمی کرد و یه زبونک بهش انداخت.
این اخم و زبون انداختن آنچنان پر احساس بود که من از پس اون صدتا فحش رو حس کردم. و فقط من این حس رو نداشتم. حالا نوبت اون پسر فحش دهنده بود که با گریه و بره سراغ مامانش و پسر آروم و به ظاهر خجالتی چند ساعت قبل، با یه لبخند فاتحانه بره کنار حوض و آب بازی کنه.

سلام جناب امین زاده ی عزیز
خب راستش کامنتت آرومم کرد ولی اصلن یادم نمیاد اون روز من برا مواجهه با این مشکل چه عکس العملی نشون دادم ...
راستش من حتی به اون بیچاره زبون هم نکشیدم ...

شیوا شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 07:28

سلام آقا بهمن عزیز
منم بچه بودم خجالتی بودم البته جلوی آدم بزرگا ، پیش همسن هام نه. خانواده ام شرایطش رو فراهم کردن که بهتر بشم. الان به بچگی هام فکر می کنم خنده ام می گیره. از بس همیشه خودمو مقصر می دونستم و همش فکر می کردم زشته ! الان در موردم چی میگن؟ کلا وقتی یکی حق به جانب باهام رفتار می کرد پیش خودم می گفتم حتما حق داره که اینجوری میگه ! در حدی که .... یادمه یه روز از دبیرستان می اومدم خونه، ما سرویس داشتیم و با یه پژوه میرفتیم و می اومدیم. اون روز رانندمون گفت ماشینش خراب شده و تو راه مونده منم خودم اومدم خونه. داشتم از خیابون رد می شدم خیابون یه طرفه، یه پرایده برعکس داشت می اومد و چون قرار نبود از اون طرف ماشین بیاد من اصلا نگاه نکردم. یارو اومد زد بهم ! البته سرعتش کم بود. فکر می کنید من چی کار کردم؟؟؟؟
بلند شدم در رفتم ! واااای چقد اسکول بودم


خیلی جالبه !
قیافه آقای راننده دیدن داشته
البته اون تصادف هم یه حُسن داشته !
اونم این بوده که آقای راننده ترسش از تصادف کاملن ریخته و برا تصادفات بعدی خیلی نگرانی نداشته ...
ولی بازم خدارو شکر که خونواده ی با سواد و فهمیده ای داشتین وگرنه خدای نکرده الان برامون ده ها قصه داشتی که هی شما بگین و هی ما بخونیم و هی حرص بخوریم ...
راستی اون نکته ای رو که تذکر دادین ، خیلی خیلی مهمه ، اینکه آدمهای خجالتی همیشه خودشونو مقصر میدونن ...
ممنون شیوا جان ، که همیشه برا بهتر و کامل کردن نوشته هام از وقت باارزشتون مایه میذارین .
نه تنها شما ، بلکه همه ی عزیزان و دوستان خوبم ...

نسرین شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 00:41 http://yakroozeno.blogsky.com/

فکر کردم دیده رکابش نرم نیست اومده یکی دیگه شو بر میداره و میره و باز شما اونجا عین شاخ شمشاد وایسادی!‌

خجالتی بودن یعنی عقب موندن از همه چیز. اولیش حق ات.
حالا هر چی اینو به پسرم میگم انگار دارم آب میریزم رو ماسه های یه اقیانوس خشک و داغ‌

نگین جان امیدوارم تجربه ی خوبی براتون بشه و از این ببعد تخفیف بی تخفیف به پولدارها، سالی یه بار هم که رسم تمام دنیاست رو فراموش نکنید.
فکرشو بکن اگه سر زده بودین و همون سال اول متوجه می شدید، می جلوشو گرفت و بهشون تذکر داد: احمقا دارین خودتون اینجا زندگی می کنید!

خوو اگه میومد ممکن بود دوچرخه خودمو بهش میدادم و ازش خواهش می کردم دست از سر کچل دوچرخه دوستام برداره ...
البته نسرین بانو ، من فکر می کردم ما با اون روشهای خیلی خیلی قدیمی تربیتی خونواده هامون ، اینطور خجالتی بار اومدیم و تازه اطرافیان اونو یه امتیاز میدونستن برا بچه هاشون ، و اصلن نمیتونم حتی فکرشو بکنم که کسی مثه مزدک جاناونم توی یه کشور دیگه ، اینقدر کمرو باشه ...
خدا کمکش کنه خودشو نجات بده ...

نگین جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 23:38

یه آپارتمان نازنین که حاصل سالها صرفه جویی و پس انداز بود ، داشتیم که داده بودیم اجاره..

5 سال مستاجر توش بود بی اونکه حتی یکبار بریم سر بزنیم ببینیم چه بلایی سر خونه نازنینمون آورده
هر سال هم که قرارداد رو تمدید میکردیم دویست سیصد تومن کمتر از عرف بازار قرارداد می بستیم
هر ماه هم بابت پرداخت اجاره کلی امروز و فردا میکرد و کلی ما رو سر میدووند(با اینکه وضع مالیش عالی بود)

وقتی حدود دو ماه قبل خونه رو تخلیه کرد همسرجان رفت کلید بگیره وقتی برگشت دیدم حالش زیاد خوش نیست !

گفتم چیه ؟ چی شده ؟
گفت هیچی نشده فقط یه کمی !!! به خونه خسارت زدن

منم خندیدم گفتم ای بابا فدای سرت
مستاجر که واسه خونه دیگران دل نمیسوزونه که
تا بوده همین بوده ..
خدا کنه همیشه ضرر به مال آدم بخوره نه به جون آدم ..

آقا چشمتون روز بد نبینه
دو سه روز بعد که به اصرار همسرجان رفتیم خونه رو ببینم
آآآآآآآآآآه از نهادم بر اومد !

یعنی یه خرابه شام من میگم یه خرابه شام شما میشنوین!
در کابینتها بسته نمیشد و با چسب کارتن روش چسب زده بودن که بسته بمونه !!
شیشه هود آشپزخونه گوشه ش شکسته بود و درجه 2 و 3 ش اصلا کار نمیکرد !
تمام لامپهای هالوژن نورپردازی هال سوخته بود

پرده ها رو انگار از دهن گرگ کشیده باشی بیرون سیاه و کثیییییییف و چروک شده بود ..

سنگ روشویی شکسته بود و تمام شیرهای آب اعم از روشویی و حمام و آشپزخونه خراب شده بود ..

چند تا از سرامیکهای هال و اتاق خوابها شکسته بود انگار وزنه خیلی سنگینی رو از چند متری انداخته باشی کف زمین!

در حمام و یکی از اتاق خوابها شکسته بود و دستگیره یکی دیگه از درها کلاً نبود !!

در حالیکه بغض گلوم رو گرفته بود و خونه دسته گلمون رو خرابه تحویل گرفته بودم رو کردم به همسرم و با غیض گفتم :

مگه شما خونه رو تحویل نگرفتی ؟ مگه این خرابی ها رو ندیدی ؟ چرا چیزی بهشون نگفتی ؟

گفت چرا دیدم خیلی هم زورم گرفت اما روم نشد چیزی بگم

و این در حالیه که یکی از دوستام بعد از یک سال مستاجری میخواست خونه رو خالی کنه صاحبخونه بابت یه دونه لامپ هالوژن که سوخته بود 10 هزار تومن از ودیعه کم کرد!
بخدا بابت یه دونه لامپ فقط !!

آره آقا بهمن
کمرویی خیلی درد بدیه
خیییییییییییییلی بد .....

ببین چیه که منم از این رفتار همسر جان حرصم دراومد ...
البته نه اینکه خودم حالا گل و بلبل شدم ...
یه چیزی بگم که همین دیروز پنجشنبه اتفاق افتاد ...
پمپ آب همسایه خراب شد . چون مریضه ، رفتم که براش تعمیرش کنم . سه تا پسر هم داره که دوتاشون متاهل هستن و توی مجتمعمون زندگی میکنن .خواستم بگم خیلی هم بیکس نیست !
توپی پمپ رو خریدم و عوضش کردم و موقعی که بادش کردم دیدم که نشتی هوا داره . بردم که پسش بدم . طرف گفت تا حالا سابقه نداشته . گفتم بالاخره این یکی سوراخه و سوراخشم جائیه که معلومه از بابت کار من نبوده . خلاصه یه توپی دیگه بهم داد و بجای شش هزار تومن ، لطف کرد چهار هزار تومن ازم گرفت . گفت که راضی باشم .درحالی که همه جا این توپی رو پنج هزار تومن میدن .
خلاصه منم روم نشد بهش بگم توپی شما سوراخ بوده و کلی هزینه رفت و برگشت و تعویض رو دستم گذاشته ...
هیچی پولو دادم و حرص خوردمو اومدم خونه ...

البته میدونم در برابر مثال شما چیز بی ارزشیه ...

کاکتوس جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 21:37

خجالتی بودن خیلی بده
کاش پدر و مادرا قبل از اینکه واسه دل خودشون بچه بیارن یکم پدر و مادر شدنو یاد بگیرن
به خدا این بچه به دله خودش نیومده تو این دنیا شما به زور اوردینش ،پس تا اخر دنیا مسئولش هستید
سعی کنید اگر پدر و مادر می شید ،یه پدر و مادر خوب باشید یا اگر نمی تونید بچه ها رو قربونی لذت زندگی خودتون نکنید

خجالتی بودن مرگ تدریجیه کاکتوس جان ...
البته اینم بگم که پدر و مادرای ما چیز زیادی از این حرفا بلد نبودن .
وقتی جائی میرفتیم و من روم نمیشد حتی آب هم بخورم ، همه میگفتن به به چه بچه ای ! ماشاالله به این بچه ...

amirhossein جمعه 27 شهریور 1394 ساعت 12:22 http://amirhosainp

جدی کار خوبی کردید ایستادید و نگاش کرید چون اگر میرفتید یکی نه همرو میبردن

سلام امیر حسین جان عزیز
جدی کار خوبی کردی که به این کلبه حقیرانه تشریف آوردین و زحمت خوندن این قصه رو کشیدین و از اون مهمتر لطف کردین که برامون نظر هم دادین ...
ولی راستش از کامنتتون چیزی متوجه نشدم !
نفهمیدم جدی گفتی یا مسخره ام کردی ...
بهرحال هدف من از این خاطره بیشتر هشداری بود به دوستان عزیزم ..
ضمنن کاش آدرس وبلاگتونو کامل و بهتر مینوشتین تا منم خدمت برسم و بیشتر با هم آشنا بشیم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد