دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

نــــــــــــــــــــــــــــه ...!!!

نه ، نه ، اصلن حرفشو نزن ...

نــــــــــــــه ! باور کن امکان نداره ! خب من چکار کنم ، نمیشه ! اگه راهی داشت ، حتمن در خدمتتون بودم . فقط میتونم بگم شرمنده ...

 

این همه " نه " کلماتی بودن منفی با باری کاملن مثبت ...

" نه " یکی از ساده ترین کلمات زبان ماست که گاهی اوقات بیان اون فوق العاده مشکله ...

برا من که همیشه سخت بوده ، حتی همین حالا ...


یادمه با همکارم از سفر خارج برمی گشتیم ... از ژاپن ...

توی فرودگاه توکیو، هر کدوم با یه کیف سامسونت نشسته بودیم در انتظار پرواز...

یه آقائی که از دور مارو نشونه گرفته بود اومد سراغمون . سلام کرد و گفت : ظاهرن شما ایرانی هستین .

( تابلو بود ! آخه توی اونهمه مسافر، فقط ما دونفر سبیل کَت و کلفت شرقی – ایرونی داشتیم ...)

بهش گفتم : امرتون !( البته با خوشروئی )

ایشونم که یه هموطن ساکن ژاپن بود و همسر ژاپنی و دو تا بچه هم داشت ، بدو رفت برامون دوتا نوشابه خرید و از در دوستی در اومد که ظاهرن شما بار و بندیل ندارین ...

بهش گفتیم سفر ما ماموریت اداری بوده و چیز خاصی نخریدیم .

 ایشون که حالا دیگه مارو با اون نوشابه ها ، کاملن نمک گیر خودش کرده بود گفت اگه میشه بخشی از خریدهای مامان جونشو به حساب خودمون بزنیم ...( آخه مامان جونش حدود چهل کیلو اضافه بار داشت ... )

ما هم که " نه " گفتن توی مراممون نیست ، قبول کردیم و نفری بیست کیلو از اضافه بار مامان جونشو زدیم به حسابمون ...


مهمانداری از کادر پرواز از اینهمه جوانمردی ، اونم توی دیار غربت ، خوشش اومد و آقائی رو صدا زد و گفت : علی آقا ؛ ایشون ( اشاره ش به ما بود ! ) هنوز ظرفیت خالی دارن ، میتونی بارت رو بدی اینا ببرن ...

علی آقا که گل از گلش شکفت ، سلامی کرد و گفت : شما با اینکارتون خدمت بزرگی به ورزش کشور می کنین ...

ما هاج و واج که حمل بار چه دخلی به ورزش کشورداره !

که علی آقا نذاشت توی گیجی و خماری بمونیم وادامه داد : اینا لباسای تکواندوکارای تیم ملیه که چند روز دیگه مسابقه دارن و شدیدن منتظر این لباسا ...


خب خدارو شکر که ما هم اگر چه ورزشکار نیستیم ولی بشدت مخلص هرچی  ورزشکاره هستیم ... فلذا اینجا هم بله رو گفتیم !


تازه میخواستیم یه نفس راحت بکشیم که یه آقائی شیک و پیک ، با عینک دودی ، ( که من مونده بودم چطوری اطرافشو میبینه ! ) قد بلند و کیف بدست ، خیلی آهسته  وکمی هم ترسناک گفت : آقـــــــــــاااا ...!!!

از ترس ، یواش سرمو برگردوندم و با لرز گفتم : با منی ؟

ایشون با نوک انگشتش اشاره کرد که برم خدمتش ...

پیش خودم گفتم نکنه مامور حفاظت پروازه و از اینکه نشناخته ، اینهمه بار رو قبول کردیم میخواد بهمون گیر بده ...

خیلی مودبانه رفتم خدمتشون و گفتم امری داشتین ؟ ( از اینکه چشاشو از پشت عینک دودی نمیدیدم خیلی معذب بودم ! )

ایشون با همون هیبت گفت : ظاهرن شما ظرفیت بار آزاد دارین ؟

بنده خدا منتظر جواب من نشد و ادامه داد : میخوام ازتون خواهش کنم این کیف منو با خودتون ببرین و تهران ازتون تحویل میگیرم ...

 

لعنت به عمری که یه دونه " نه " توش گفته نشه ...

خواستم بگم ، آقای محترم ، شما نیازی نیست کیفتونو به بار تحویل بدین ، کیف جزء بار محسوب نمیشه ...

خواستم بگم " نه  ، نمیتونم ، شرمنده " ولی دیدم جرات اینکار رو ندارم ...( آخه " نه " گفتن تمرین میخواد ! )

هنوز درگیر خودم بودم ، که یهووو دسته کیف رو توی دستم احساس کردم ...

کیفو از ایشون گرفتم و توی ذهنم شروع کردم به دعوا کردن با خودم ! 

چقدر زدم توی سر خودم ، خدا میدونه ! 

چقدر با لگد به خودم اردنگی زدم ! 

چقدر فحش و فضیحت نثار خودم کردم خدا میدونه ...


از مرز ژاپن گذشتیم ولی مثه آدمای خلافکار از صدای پشت سرم هم میترسیدم ...

و از مرز کشور خودمون ! تنها معجزه نجاتمون داد ... خدارو شکر ...


قرار شد نماینده تیم ملی تکواندو ، توی فرودگاه با یه دسته گل به استقبالمون بیاد ( دسته گل نشونه ما و اونا بود !)

قرار شد خونواده ی مامان جون ، توی تهران در خدمتمون باشن ( چون ساعت یازده شب می رسیدیم و جائی رو نداشتیم ! و قرار بود شب رو مهمون اونا باشیم ! )

قرار شد اون آقای شیک پوش توی تهران از خجالتمون دربیاد ...


وقتی رسیدیم فرودگاه ، حتی یه نفر هم ازما تشکر نکرد که نکرد ... هر کی رفت دنبال بار و بندیل خودش ...

جالب اینه که بار و بندیل مامان جون رو تا دم در براش بردیم ، ایشون که هیچ ، بچه ها و نوه هاش هم محل سگی بهمون نذاشتن ...( آخه بیچاره ها فکر می کردن ما باربرای فرودگاه هستیم ...)

حالا همه ی اینا یه طرف ...


راستی راستی توی اون کیفه چی بود که اُوشون نمیخواست خودش اونو از مرز دو کشور رد کنه ...؟


برا این سوال ، هیچوقت نتونستم جوابی پیدا کنم ...


 

پ.ن : مزید اطلاع عزیزان ، لینک پاورپوینتی رو از وبلاگ " استاد بهرامپور" براتون انتخاب کردم که دیدنش رو بهتون توصیه میکنم ...

" قدرت نه گفتن ..."

 

نظرات 37 + ارسال نظر
علی امین زاده شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 08:11 http://www.pocket-encyclopedia.com

کار بسیار بسیار خطرناکی کردید.
هیچ می دونید چند نفر به خاطر همچین نوع دوستی هایی الان در زندانهای کشورهای دیگر، به خصوص جنوب شرقی آسیا هستند؟!
حتی، توصیه این است که به غریبه ها اجازه ندهید نزدیک شما یا بچه ی تان بنشینند چون ممکن است بسته ای در جیب شما یا لباس بچه ی تان جاسازی کنند. اگر از گیت رد شدید که آن طرف بسته را به همان صورت یواشکی از جیب شما خواهند گرفت و گرنه این شما و محکومیت به جرم انجام نداده.

جناب امین زاده عزیز و با محبت
فقط خدا به داد من رسید و این کار احمقانه دامن گیر من و خونواده م نشد ...
فقط خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدااااااااااااا ...

سهیلا دوشنبه 19 مرداد 1394 ساعت 08:03

نوچ نوچ نوچ....واقعا از شما بعیده بهمن جان. نگفدی شاید سربریده داخل اون کیف و اینابود....
بعدشم ماکه اونوقتا خوشبختانه دوستت نبودیم که حداقل برات تو زندون میوه و شیرینی و اینا بیاریم.نگفدی شاید از تنهایی و بی رفیقی دلت تو زندون بپوسه؟ هان؟ نه واقعا شما نباید اون کله ی موبارک رو کمی به فکر کردن وادار میکردی؟اگه شانس نیاورده بودی الان ما چه خاکی باید به سرمون میکردیم از بی بهمنی آخه؟لابد وقتی هم میرفتی زندان برای نجاتت بازاز اون ساعت زاقارتیت برای آزاد کردنت مایه میذاشتی؟ میدونم دیگه...میشناسمت...خودم بزرگت کردم....
راسدی سلاااااااااااااااااااااااااااام....خوبی؟ خوشی ؟ مماغت چاقه عایا؟

سلام سهیلا خانم عزیز
انشاالله که شما بهتر و بهتر باشین و مماغتون قلمی و ترکه ای که بهانه ای برا چسبکاریش نداشته باشی
و اما بعد ؛
خواهر خوبم ، سهیلا جان ، فقط خدا میدونه که خودش چقدر بهم رحم کرد برا اون کیف لعنتی ...
ولی وقتی فکرشو میکنم میبینم اگه توی ژاپن دستگیر میشدم الان به زبون شیرین ژاپنی مسلط بودم و اگه ایران دستگیر میشدم به زبون فصیح عربی ...
چراااا عربی ؟
آخه مینداختنم جائی که عرب نی میندازه ...

علی محیط یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 08:25

سلام و درود خیلی زیاد

آقا با اینکه هر روز میبینمتون ولی حس کردم الان بابت اون کیف دستی الان باید توی ز ن د ا ن با شین خدای ناکرده
آخه قربونت برم - عزیز دلم شما دیگه چرا - اگه مثلا خدا ناکرده توی اون کیف یه چیز خاک بر سری بود و شما برای آب خنک تشریف میبردین من چه خاکی باید به سذم میکردم
والا

مواظب باش داداش من
شادا ب باشین

سلام و صد سلام به برادر خوبم علی جان
آخه عزیز دل من ، شما که بیشتر از اینا منو میشناسین !
راستش من اینقدر حجب و حیا دارم که اگه کسی توی خیابون دستمو بگیره و بگه بریم ! روم نمیشه بهش بگم کجا ؟ میگم حتمن اشتباه کرده و هروقت متوجه شد خودش ولم میکنه ...

مهربانو/ یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 00:30 http://baranbahari52.blogsky.com/

وااای چه مصیبتی
ولی گاهی وقتا اصلا ماجرا به خیر ختم نمیشه مثل همون خانواده ای که تو مالزی بود انگار ساک پارچه برای کسی برده بودن و مواد دراومد و حکم اعدام و ....

سلام بر مهربانوی عزیز و گرامی
دقیقن حرفتونو قبول دارم که همیشه ماجراها به این راحتی ختم به خیر نمیشن ! ولی خدارو شکر ، خدا نگاه به کم عقلیم کرد و ماجرای من ختم به خیر شد وگرنه حتمن مسیر زندگیم کاملن متفاوت میشد ...

ســعیده(لــــئا) شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 22:10

سلام عمو بهمن!
خیییلی خوشحال شدم که با آدرسی که بهتون دادم،تونستید آرشیو بلاگفاتون رو برگردونید...
در ضمن،اومدم بگم از این به بعد به اسمم یک(لــئا) اضافه می کنم..چون توی نظرات وبلاگ زبله خانوم دیدم یه نفر به اسم سعیده نظر گذاشته...گفتم یه وقت با اوشون اشتباهی نشم!!! هرچند هیچوقت اونجا نظر نگذاشتم ونمیذارم...ولی خب دیگه..احتیاط شرط عقل است!!
اصلا هم فکر نکنید اعتماد به سقفم بالاست ها!!!

سلام بر خواهر خوبم ، سعیده خانم عزیز
آدرس آرشیو خیلی به دردم خورد ولی هنوز چشم انتظار زنده شدن وبلاگم هستم ...
اتفاقن اون کامنت سعیده خانم رو که دیدم گفتم خودتون هستین ، که ظاهرن اشتباه کردم ! ولی حالا چرا " لـئا " ؟

سیما شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 19:32 http://www.zanidarmeh.blogfa.com

سلامممممممممممممممممممممممممممممممم
خوبی عمو بهمن
وای بالاخره پیداتون کردم.
وبلاگ قبلی کلا پاک شد و و این قدیمیه بالاست.
شاد باشید.

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام بر سیما خانم عزیز و گرامی
خدارو شکر که اینجارو پیدا کردین .راستش من نمیدونستم چطوری باید دوستان عزیز رو پیدا کنم . گاهی اوقات از کامنتهای اونا توی وبلاگای دیگه پیداشون میکردم .
انشاالله حتمن بهتون سر میزنم و بیشتر از حال و روزتون باخبر میشم .

شکیبا شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 17:52 http://shakiba-a.blogfa.com/

سلام
نه گفتن سخت هست ولی دیگه نه تا این حد!!!
از قدیم گفتن یه نه بگو این همه بارو با خودت نکش.

سام شکیبا خانم عزیز
واقعن حرفتونو قبول دارم ، خودمم ازحماقت اون روزم متعجبم ...
ولی نمیدونم چرا روم نشد به اون آقاهه نه بگم هرچند قیافه ش خیلی تابلو بود که مشکوک میزنه ...
بهرحال خدا به تمام معنی بهم رحم کرد .

پونی شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 00:52 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

من برای پست آخرم با این همه جون کندن فقط 2 نظر دارم!
این درحالیه که روزانه به ده بیست وبلاگ از دوستام سر میزنم و برای همشون نظر مفصل میذارم

شاید دیگه وقت رفتنه

پونی عزیز و مهربون ما
تورو خدا این حرفو نزن ...
هرکسی که دستش توی کار نوشتنه میدونه که ، نوشتن چقدر کار سخت و دلنشینیه ...
پونی جان ، قبول کن که پیش میاد . گاهی اوقات هرروز وبلاگت رو باز میکنی و احساس میکنی کسی بهت توجه نکرده ، در حالی که آمار بازدیدهات چیز دیگه ای میگن .
خود من گاهی اوقات مطالب دوستان رو میخونم ولی یا حس نوشتن ندارم یا فرصت نوشتن ...
میدونم دارم شِر و وِر میگم ! ولی هرچی دارم میگم بخاطر اینه که شمارو مجاب کنم که دست از نوشتن برندارین ! آخه مگه نه اینکه ماها در درجه اول برا دل خودمون مینویسیم ...؟
پس خواهش میکنم همچنان بخاطر دل خودتون و دل ما همچنان بمان و بنویس .
برادر کوچیک شما

الهام جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 11:07

چه زندگی پرماجرایی دارین شما

با منی الهام خانم عزیز...؟؟؟؟؟؟؟:

نسرین پنج‌شنبه 15 مرداد 1394 ساعت 01:31 http://yakroozeno.blogsky.com/

نه بهمن جان!
مگه دنبال شر می گشتم که بخوام آدرس سیدنیمو بدم؟!!
خودش ساکن سیدنی بود. اونوقت لابد باید بارای برگشتیشو هم براش می بردم سیدنی!
فکر اینجاشو نکرده بیدید؟

خانومم میگه : عاقایون فقط تاااااااا نوک دماغشونو میبینن ...
خب دروغ چراااا ! منم فکر اینجاشو نکرده بیدم

سهیلا چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 18:25 http://vozoyeeshgh.blogfa.com

برار خوبوم
ا خدا مخوم زندگیت لف بهشت بیس
خوشیت نزیک و قشت دیر
حوشت ا هر چه بدگلی چول
بچونتو زونت سلامت و بی بلا
سلام بهمن خان عزیز
ممنونم از دعای خیلی قشنگتون
خدا کنه همونی بشه که شما گفتین

انشاالله و به لطف و کَرَم خدا ، همونی میشه که رضای خودش و شادی دل شما در اونه
ممنونم سهیلا خانم عزیز ، منو بیش از حد خجالت زده و مورد لطف خودتون قرار میدین ...

سعیده چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 15:49

سلام عمو؛
وقتتون به خیر...
غرض از مزاحمت میخواستم بگم اگه آرشیو بلاگفاتون پاک شده برید به این آدرس:
http://archive.org/web/

سلام سعیده خانم عزیز
بقول شما خانومااااا...
واااااااااااااااااای ! چقدر جالب بود و چقدر برام سورپرایز بود .
بعد از مدتها دوباره خاطرات قدیمی برام زنده شدن . دستتون درد نکنه .
خیلی خیلی زحمت کشیدین . ممنونم

سهیلا چهارشنبه 14 مرداد 1394 ساعت 14:02 http://vozoyeeshgh.blogfa.com

برار خوبم
غصبم خورم ار غصب خوری
نونش برایا
هر که پی یت ری برجی کنه

سلاااااااااااااااااااام خواهر خوب و مهربونم سهیلا خانم عزیز
چقدر شیرین و دلنشینه خوندن کامنتهای شما به زبون مادریم ( البته مادرم اصالتن لر خرم آباد بوده !)
و چقدر برام جالبه تسلط شما به زبونی که کمتر با اون مکالمه کردین .
خدا شومونه از خواهری کم نَکُنا ...
اَ خدا مَخُوم هر چی درد و غمه از خونوادتون دیر کُنا
امیدوارم اَقذه خوشی مین دلت بُوَه که اَ خوشحُلی زیچَه زنی
الهی آمییییییییییییییییییییییییییین ...

آزاده سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 15:01

سلام بر عمو بهمن عزیز خوبین ایشالله خانواده محترمتون خوبن ایشالله همیشه سلامت و تندرست باشین
وای تا آخر این خاطرتون من قلبم تو دهنم بود که الانه مأموران جان بر کف شما رو بگیرن برا همین تند تند خوندم دیدم آخیش ختم به خیر شد دوباره اومدم از اول با خیال راحت تر خوندم خیلی ریسک کردین خداییش البته که نه گفتن کار سختیه ولی کاری که شما کردین بسیار سخت تر بود خدا بهتون رحم کرد البته که اینقدر دلتون پاکه که خدا هم به اون دل پاکتون حتما نگاه کرده ممنون از معرفی سایت بسیار مفید منم خیلی به این تمرین نه گفتن نیاز دارم
موفق باشین

سلام بر آزاده ی همیشه مهربون
ممنونم بابت اینهمه محبت بی شائبه شما
آزاده جان ، منم قبول دارم که نه گفتن خیلی سخته ولی متاسفانه برای شرایط موجود جامعه ما فوق العاده لازم و ضروریه ...
خدا کنه بتونیم قدرت نه گفتن رو در وجودمون تقویت کنیم ...

سعیده سه‌شنبه 13 مرداد 1394 ساعت 12:29

سلام عموبهمن؛
فقط میتونم بگم ریسک بزرگی کرده بودید وفقط خدا بهتون رحم کرده...
اتفاقا من برعکس شما قدرت نه گفتنم فوق العاده ست...!!!

سلام بر سعیده خانم عزیز و قدرتمند
خوش به سعادتتون که مسلح به قوی ترین اسلحه محافظ خودتون هستین ...
بابت ریسک هم باهاتون موافقم شدیـــــــــــــــــــــــــدن...
شاید خدا به خونواده و بچه های کوچیکم رحم کرد ! یا شایدم به دل رحیم و الکی مهربونم ...
بهرحال هرچی بود واقعن به خیر گذشت ...

زری دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 11:47

سلام. آقا بهمن خداییش خیلی کارتون بی احتیاطی بوده و خدا را شکر مشکل ساز نشده.
ولی من میخوام یه چیز دیگه ای را بگم، دیدید کسانی را که چه راحت " نه "میگویند؟؟؟!!! به نظرم یه فاصله ی ظریف و حساسی بین کار مردم را راه انداختن و دردسر برای خودمون درست نکردن وجود داره به هر حال طبیعیه که وقتی کار کسی را راه میندازیم خودمون تا حدی زحمت بیفتیم و بعضی ها دیگه تا حدی خودشون محور کاینات هستند که برای اینکه آب تو دلشون تکون نخوره حاضر نیستند هیچ جوره برای کسی گامی بردارند:( بودن این آدمها هم من رو از انسانیت ناامید میکنه:(
خداییش اگر فکری برای آموزش نه گفتن کردیم باید یه جوری یاد بگیریم که فرق نوع دوستی و قربانی کردن خویش را هم بفهمیم دیگه بعضی ها از اون ور بوم افتادند
راستی بسیار بسیار سپاسگذار حسن نظرتون در پاسخ به کامنتهای پیشینم هستم.

سلام و درود بر شما خواهر خوبم
زری عزیز و گرامی ؛ گاهی اوقات یه جمله ، نوشته و یا حرف و حدیثی میتونه بر کل رفتارای یه انسان تاثیر بذاره ...
راستش قبلن خونده بودم :" یاری آنست که زهر از قِبَلَش نوش کنی ...! " و من فکر می کردم هر کمکی که بیشتر بهت آسیب بزنه اجر و ثوابش بیشتره
ولی خدارو شکر کم کم تاثیر مخرب شعر اون شاعر که معلوم نیست خودش چقدر پایبند نظرش بوده از وجودم رخت بربست و رفت که رفت ...
ضمنن کاملن با نظر شما موافقم ، اگه مرز بین کمک به همنوع و جلوگیری از سوء استفاده کننده گان برامون مشخص بشه بخشی از مشکلات اجتماعی حل میشه ...

سهیلا دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 05:06 http://vozoyeeshgh.blogfa.com

سلام بهمن خان
من یادم رفت تو کامنت قبلیم اینو بنویسم
که اصلن من تقاضایی نکردم
و اون هموطن عزیز خودش پیشنهاد کمک داد
و همینش برام خیلی جالب بود

سلام مجدد بر سهیلا خانم عزیز
تنها چیزی که میتونم بگم اینه که اون هموطن عزیز ، خدارو شکر ، آدم شناس بوده و میدونسته به چه شخص محترمی کمک میکنه

هنوز یلدا یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 08:26 http://yet2.blogfa.com

خوبه به خیر گذشته...آخه اینقدر از این هشدارها میاد که مبادا بار و چمدون یه مسافر دیگه رو، تحویل بگیرید،فکر کردم خدای نکرده مشکلی پیش اومده...

ولی باید نه گفتن رو یاد بگیریم...

یلدا خانم عزیز
باید نه گفتن رو یاد بگیریم و به فرزندانمونم یاد بدیم ...( ولی خودم دیگه سخته برام نه بگم !!!)
از همه اینا گذشته ، موقعی من دست به اینکار خطرناک زدم که هنوز یه ذره جوانمردی وجود داشت ...اونموقع هیچ مسئولی از این هشدارها نداده بود ...

سپیده 21 یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 00:07

ای بابا من منتظر بودم بلاخره برادرا بگیرنتون
اخرش رو نمیشه تغییر داد؟

ولی من راحت نه میگم.
بجاش خیلی سخت میتونم از کسی چیزی بخوام.
روم نمیشه خواستمو راحت بگم

یه سوال: اگه تو کیف چیزه غیر قانونی بود و
مامورا بهتون شک میکردن ،
چجوری ثابت میکردین کیف ماله شما نیست؟؟

سپیده خانم عزیز
متاسفانه ، یا خوشبختانه ، گیر نیفتادم ...
و اگه سوار ماشین زمان هم بشم و برگردم به عقب بازم حاضر نیستم آخرشو عوض کنم ...آخه هر آخری غیر از این ، بدبختی و فلاکت به همراهشه ...
و اما اینکه شما قدرت " نه " گفتن رو دارین خیلی عالیه و از اون عالی تر اینه که برا خودتون ارزش قائلید و به هر کسی رو نمیزنید ...
ضمنن اگه خدای نکرده توی اون کیف چیزی بود که باعث گیر افتادن من میشد ، یا اینکه توی کیف چیزی بوده ولی مامورین نتونستن اونو کشف کنند و من جون سالم بدر بردم ، اگه گیر میفتادم احتمالن هنوز باید آب خنک میخوردم با اعمال شاقه ... که البته هر بلائی که سرم میومد نصف حقم بود ...

پونی شنبه 10 مرداد 1394 ساعت 23:34 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

از کجا می دونید؟ مگه بسته رو باز کرده و چشیده اید؟

نه پونی جان ؛
ولی میدونم اونموقع ، هنوز ما توی کار اورانیوم و کیک زرد و این حرفا نبودیم ...
فوقِ فوقش شرکت هامون ، مثه پفک نمکی ! رفته بودن تو کار گرفتن ایزو 9002 ورژن 14000

زبله شنبه 10 مرداد 1394 ساعت 18:52 http://lee-aad.blogsky.com

میبینم که بازم از سادگی دسته گل به اب دادی.. حالا خدا میدونه تو اون چمدون چی بوده و چی رد کردی؟؟ خدا انشالله از سر تقصیراتت بگذره


حالا اگه خدا هم از سر تقصیراتم بگذره فکر نکنم شما کوتاه بیاین

مینو شنبه 10 مرداد 1394 ساعت 18:05 http://milad321.blogfa.com

گاهی قبول درخواست دیگران ویتونه حسابی خطرناک باشه.سالها قبل در جریان رسیدگی به کار دختری قرار گرفتم که مادرش به دلیلی مشابه زندانی بود.ظاهرا خانم همسایه به مادر ایشان پیشنهاد سفر زمینی به مشهد را میدهد و میگوید چون وضع مالی مناسبی نداری من هزینه سفر را پرداخت میکنم.توی ترمینال در فرصتی داخل ساک این خانم مقداری مواد میگذارد که اگر به سلامت رد شد در مقصد دو باره از ساکش بردارد ،گرنه که همان شد که تا سالها خانم نتوانست یابت کند که مواد به او تعلق نداشته.

مینوی عزیز و گرامی
موضوعی که خیلی منو معذب میکنه و سالهاست ، وقتی در موردش فکر میکنم بدنم داغ میشه اینه که اگه اون آقا قاچاقچی بود و توی کیفش مواد یا هر چیز دیگه ای گذاشته بود من چطور میتونستم ثابت کنم که کیف مال من نبوده ...
واقعن نمیدونم چی بگم ...

هنوز یلدا شنبه 10 مرداد 1394 ساعت 15:22 http://yet2.blogfa.com

یه پستی داشتم تو وبلاگ قبلیم که چه کارایی انجام میدم که حرص آقای همسر رو درمیاره. یکیش همین بود: به هیچکس نه نمیگم!
پستتون رو کامل نخوندم هنوز. دوباره میام

یادمه یلدا خانم عزیز
یادش بخیر اونروزا !
اگه خاطرت باشه منم یه کامنتی در جواب نوشته بودم و شما فرمودین که من باید از کارهائی بنویسم که حرص همسر رو درمیاره و منم بعدش یه کامنت تکمیلی نوشتم ...

پژمان شنبه 10 مرداد 1394 ساعت 14:42 http://chashmanman.mihanblog.com/

البته منظورم الاغ بود نه الاق

گرفتم پژمان عزیز؛ گرفتم ...
نمیخواد اینقدر عصبانی بشی...

پژمان شنبه 10 مرداد 1394 ساعت 14:41 http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام عمو بهمن
به خدا حرف دل من رو زدین. آخ مرده شور من رو ببرن با این تو رودروایسی قرارگرفتن هام. قشنگ مثل کره الاق کدخدا میایستم که طرف بیاد سوارم بشه و من بهش سواری بدم. خیلی شیک و مجلسی.
چقدر دوست دارم اون موقع که مثل کودن ها دارم میگم بله یکی یه پس گردنی درست حسابی بهم بزنه.
آخه این اخلاق که من دارم. والله به خدا با این نوناشون

سلام پژمان عزیز و دوست داشتنی
این چه حرفیه میزنی ؟
ووالله باالله من و شما مشکل نداریم ، مشکل از اونائیه که توقعات بیجا دارن و بقیه رو توی رودروایسی قرار میدن ...
کاش جامعه قدر افرادی مثه شما رو میدونست ،
شما برا چند لحظه ، چشاتو ببند و جامعه رو تصور بکن خالی از افراد مهربون و به قول بعضیا ساده دل ...

سهیلا شنبه 10 مرداد 1394 ساعت 12:58 http://vozoyeeshgh.blogfa.com

ایرانیا همه جای دنیا ایرانی بودن خودشونو اثبات میکنن
هم با خوبیاشون هم...
یادمه چند سال پیش توی سفر از سن پترزبورگ به مسکو
کلی اضافه بار داشتم که ی همسفر ایرانی تمومه اضافه بارمو تو چمدون بزرگ خودش جا داد
و منو کلی شرمنده ی خودش کرد

خدارو شکر توی همه ی کامنتهای مایوس کننده ، بالاخره یه کامنت امیدوارکننده هم پیدا شد
و البته سهیلا خانم عزیز
با شخصیتی که شما دارین هرکسی جای اون هموطن بود ، خوشحال میشد که خدمتی به یه هموطن بافرهنگ خودش بکنه .

ملیحه شنبه 10 مرداد 1394 ساعت 10:57

ای داد از ما ایرانیا
چرا اینقدر پروئیم و چرا اینقدر مهربونیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ای فریاد از ما ایرانیا ...
واقعن که !!!
توی هر زمینه ای در حد افراط عالی هستیم و گند میزنیم ...

مردبزرگ شنبه 10 مرداد 1394 ساعت 02:32

ای بابا
هرچی خوندیم تا بلکه بگین یه جایی گرفتندتون و ....
اما انگار نه انگار
عمو چرا پس؟

سید جان عزیز
باور کن اگه میدونستم روزی روزگاری میخوام این خاطره رو برا شما دوستان عزیز تعریف بکنم ، دستی دستی کاری می کردم که گیر بیفتم تا شاید هیجان ماجرا طوری بشه در خور دوستان ماجراجوئی چون شما ...

پونی جمعه 9 مرداد 1394 ساعت 19:47 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

اورانیومای غنی شده نطنز پس کار تو بود؟

فقط اینجا با قاطعیت میتونم بگم :
" نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه "

غریبه جمعه 9 مرداد 1394 ساعت 15:01

سلام نه گفتن خودش یک هنر است
به خاطر همین است که خانم ها همیشه میگن
یک بله گفتیم و بلای جان ما شد
ما ایرانی ها معمولا اینطوری هستیم توی رود در بایستی گیر می کنیم
اوایل که کیش آباد نشده بود برای ماموریت که می رفتیم تو فرودگاه از این ملتمسین دعا خیلی بودند که نون و گوشت و هندونه و ۰۰۰۰۰۰ بار مسافرین می کردند تا در کیش تحویل بدهند

سلام غریبه جان
واقعن همینه که گفتی : نه گفتن یه هنره ...
کاش خونواده ها و یا نظام آموزش و پرورش ما ، این هنر رو به بچه ها یاد میدادن ...

tarlan جمعه 9 مرداد 1394 ساعت 14:02 http://tarlantab.blogsky.com/

سلام آقا بهمن عزیز
منم نه گفتن بلد نیستم اگر احیانا به کسی نه بگم همش خودم رو مذمت میکنم که چرا نه نگفتم .
بار دیگری رو آوردن یخورده خطرناکه تو این زمونه که نمیشه به کسی اعتماد کرد .

سلام ترلان عزیز
اول حرف آخر رو بزنم ...
بار کسی دیگه رو آوردن ، توی این زمونه ، خطرناک نیست ! خودکشیه ! خودکشی ...
واقعن نمیشه به هیچ کسی اطمینان کرد ...
دعا میکنم شما و من و همه ی آدمهای کمرو قدرت " نه " گفتن رو پیدا کنن ...

شیوا جمعه 9 مرداد 1394 ساعت 10:31

سلام آقا بهمن عزیز
وااای خاک عالم ! پول شویی می کردن ! (با الهام گرفتن از سریال لطیفه )
ما یه ورژن پررو ترش رو دیدیم ! با همکارها رفته بودیم ماموریت فرنگ ، بعد یه همکار پررو داریم که 30د کیلو اضافه داشت و ما هم همه وزن ممکنه رو پر کرده بودیم اما اضافه نداشتیم. بعد این همکاره اومده خیلی شیک میگه چون ما با همیم پول اضافه بار من باید بین همه تقسیم بشه !
آخهد رو پیشونی ما نوشته گاگول ؟؟؟ اوشکول ؟؟؟؟ یا یه چیزی تو همین مایه ها؟


واقعن این همکارتون نوبره بوخودااا
بیشتر شبیه طنزه تا یه خاطره ...

نادی جمعه 9 مرداد 1394 ساعت 09:03

سلام
هر چه ما بلد نبودیم "نه"بگیم اما در عوض بچه های امروزه خوب نه گفتن رو یاد گرفتن..
خدارو شکر که اوون بارا اسباب دردسرتان نشدن و شما رو گرفتار نکردن ،تشکر پیشکشان...

سلام نادی عزیز
ممنونم از دعای خیرتون .
و اما نسل امروز ...
نسل امروز معمولن از تنبلی میگن نه !!!
برادرم میگه پسرمو صدا میزنم و میگم : صادق ،
صداق در جواب میگه : نمیتونم !!!
باباش میگه بزار ببین میخوام چی بهت بگم بعد بگو نمیتونم ...

نسرین جمعه 9 مرداد 1394 ساعت 03:35 http://yakroozeno.blogsky.com/

ولی مجبورم یه چیز دیگه هم بگم و برم... این فونت خط تون خیلی بده
ولی این نظر منه. خود دانید

ولــــــــی از انصاف نباید گذشت که منم مشتاق نظر دوستان هستم . ولـــــــی حتمن برا پست بعدی فونت رو عوض میکنم .

نسرین جمعه 9 مرداد 1394 ساعت 03:33 http://yakroozeno.blogsky.com/

من چقدر ولی ولی کردم... خب عیب نداره همتون خوابید الآن و من هی جیلون میدم بقول شیرازیا.

یه چیز بامزه بگم.
خانمه وقتی فهمید بعد از اینکه رسیدیم من عازم شیرازم گفت: من خیلی شیراز رو دوست دارم. من لبخند زدم.
تو هواپیما داشت راه می رفت که پاهاش درد نگیره اومد گفت: شما هم مث من خوابتون نمی بره. گفتم نه.
گفت من عاشق شیرازم. اگه آدرستونو داشته باشم یه دو سه روزی میام پیشتون!!!
خنده ام گرفت و گفتم: من خودم اونجا مهمونم. شرمنده.
ولی... نه هیچی دیگه خیلی ولی ولی شد.

معلومه از اون رودارا بوده ...
میخواستی آدرس سیدنی رو بهش میدادی ...
اتفاقن منم یادمه چند سال پیش با پدرخانومم و خونواده ها رفته بودیم شیراز !
موقع برگشت ، توی پارکی نزدیک بهبهان داشتیم عذا میخوردیم که یه پیرمردی اومد سراغمون .
بهش غذا و چائی دادیم . بعد آدرس خونه مونو خواست . پدر خانومم آدرس بهش داد . یه آدرس هش الهفت !!! بهش گفتم عمو این چه آدرسی بود که دادی ؟
گفت : اینیو که من دیدم زودتر از خودمون میرسه در خونه مون ...

نسرین جمعه 9 مرداد 1394 ساعت 03:27 http://yakroozeno.blogsky.com/

منم کنجکاو شدم که تو اون ساک چی بوده؟

یه بار دیگه خودم تنها بودم. یه خانم و دخترش جلوی من بودن و خانمی که داشت چمدوناشونو وزن می کرد می گفت: این منصفانه نیست من بخوام برای شما استثنا قایل بشم.
خانمه قسم می خورد که کسی که آوردتشون فرودگاه رفته و چاره ای نداره.
خانم گفت: خب باید اضافه بار بپردازید. و او می گفت: ندارم!!!

تابستون اینجا بود و هر دو پالتوهای بزرگ و پر حجمی پوشیده بودن و عین لبو از گرما سرخ شده بودن ولی چون می خواستن اضافه بار اونا رو هم ندن تنشون کرده بودن. ولی باعص شده بود تو فرودگاه تابلو بشن.
خانمه برگشت به من گفت: خانم شما دارید میرید تهران؟ گفتم بله. گفت میشه دوتا از ساک های ما رو ببرید به اسم خودتون؟ گفتم نمی دونم جا داشته باشم. گفت نه بابا شما که فقط یه چمدون و یه ساک کوچیک دارین. چونه بزنید رد می کنه.
فقط نیگاش کردم. دخترش دستشو کشید و برگردوند.
خانمه دید خیلی دارن وقت همه رو می گیرن. گفت. هر کسی می تونه یه ساک هفت کیلویی ببره تو هواپیما و شما دوتا هشت تا دارید... ببرید ولی موقع سوار شدن ممکنه جلوتونو بگیرن و نذارن سوار شید.
قبول کردن.
وقتی بارمو دادم، دیدم یه مرد و پسر که بنظر می اومد شوهر و پسرش باشند اومدن و ازشون پرسیدن چی شد. خانم داشت می گفت شما نرید تا هواپیما بلند شه بعد برید. دختره گفت: من بهتون زنگ می زنم و میگم رد شدیم بعد برید.
و دوباره چشمشون به من افتاد. زن هر جوری بود دوتا ساکشو داد من.
زمانی بود که مسافرا مواد مخدر رو اینجوری رد می کردن و اگه کسی گیر می افتاد یه بی خبر از همه جا بود که می خواست کار خیر کنه.
گفتم تو هواپیما رسیدیم بهتون تحویل میدم. بیشتر نمی تونم. اگه هم مآمور گفت نه، دیگه لطفن آبروی هر چی ایرانیه رو نبرید.
گفت: خدا فامیلو ذلیل کنه که هی فقط ارد میدن. فکر میکنن اینجا همه چی مجانیه و فقط باید لیست بدن...
مآموره چهارتا از ساکهاشو با عصبانیت ازش گرفت و فرستاد به بار و گفت: دیگه اینکار رو نکنید! اینکار درست نیست.
ولی زن و دختر با رفتار پیروزمندانه با پالتوهاشون سوار هواپیما شدند.
آقا بهمن من منظور شما رو از کامنت آخریتون نفهمیدم. این نظرتون بود عایا؟

نسرین بانو ، واقعن بعد از سالها ، خودمم نفهمیدم توی اون کیف چی بود و چرا خودش اونو نبرد ...
ضمنن از داستانهائی که نقل میکنید و مشکلاتتون ، همش قیافه تون توی ذهنم نقش میبنده که چقدر معذب بودین و نمیتونستین بگین نه !
و اما اون کامنتها :
اولی رو بخاطر این نوشتم که مطمئن نبودم تایید روی کامنتدونی هست یا نه . وقتی دیدم نوشت کامنت شما پس از تائید مدیر منتشر میشه خیالم راحت شد .
و اما کامنت دوم درواقع یه درد دل دوستانه و یه تشکر جانانه از شما بود که با اون اوضاعی که داشتین و توی پستتون نوشته بودین به من به عنوان یه دوست جدید ، اینهمه اعتماد کرده بودین .
خواستم به نوعی با این کامنت از شما تشکر کنم ...

نسرین جمعه 9 مرداد 1394 ساعت 03:09 http://yakroozeno.blogsky.com/

این مشکل رو ما مسن ترها بیشتر داریم. حالا جوونا اصلن بله بلد نیستن!
و باهات موافقم بهمن جان، سخته.
منم یه تجربه مشابه تو دارم.
تو ترانزیت دبی بودیم با پسرم. آقایی اومد و سلام کرد. با مزدک دست داد و (دو سالش بود!) و کلی تعریف که اصلن به دل نمی نشست و آدم بدش هم می اومد کرد و رسید به اصل مطلب:
خانم من پارچه فروشم چهار راه سینما سعدی فروشگاهمه و الآن میگن دو قواره پارچه زیادی دارم. میشه شما لطف کنید و به اسم شما ردش کنیم؟ بعد من جبران می کنم. نقد یا تشریف بیارید پارچه ببرید.
روم نشد بگم نه. یا بگم مگه کوری آخه! من دست خالی دارم؟
گفتم من بارمو سیدنی رد کردم. گفت عیبی نداره بگید اینجا خریدید !
حالا در نظر داشته باشین که مزدک دستشو از تو دستم در نمی آورد حتا گاهی بغل هم می خواست. یه ساک وسایل ضروریش و کیف کولی خودم هم رو دوشم بود.
مگه تو فرودگاه به این فسقلی عمده فروشی داره که من چنین دروغی بگم؟!!!
اونموقع فرودگاه دبی کوچکترین ها بود و مثل حالا اندازه ی یه شهرک نبود.
گفت بگید از من خریدید چون من اضافی داشتم. اینجوری باور می کنن...
یه نگاهی بهم کردن که از خجالت آب شدم ولی هیچی بهم نگفت و خدا رو شکر مجبورم نکرد دروغ بگم.
وقتی رسیدیم چون ما از از کشور سوم می اومدیم لازم نبود تو صف بیایستیم و زود رفتیم بیرون. نزدیک یک ساعت ایستادیم با فامیل تا ایشون بیاد و پارچه هاشو تحویل بگیره و بره.
فقط نیششو باز کرد و گفت: شرمنده!

متاسفانه چنین مواقعی ، وقتی خر طرف از پل مقصود عبور کرد و نیش طرف تا بناگوشش باز شد ، آدم کفرش بالا میاد که حیف و صد حیف چرا قبول کردم . اون موقع متوجه میشه که کلاه سرش رفته و نباید قبول می کرد ... ولی چه کنیم با اینهمه کمروئی ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد