دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دور ریز...

 

                                                 

                       تمام دغدغه ی امروزش، شده بود امشب. شب یلدا.


مثل همیشه، هر جشنی برایش عزا بود و امسال، با مصیبت جدیدی که سرش هوار شده بود، تحمل خنده ی هیچ کسی را نداشت. دکتر گفته بود زنش شش ماه بیشتر زنده نیست. اما چاره ای نداشت. حداقل بخاطر نوه اش هم شده، برای امشب باید انار می خرید.

 

توی جیب اش را گشت. خالی بود. نگاهش به کیسه ی نایلونی توی دستش افتاد. یادش آمد کلی دارو برای زنش گرفته، داروهائی که بیمه نبودند. دیگر پولی برایش نمانده بود. جیب دیگرش را گشت. اسکناس کثیف و مچاله شده ای پیدا کرد. پنج هزار تومان.

 

یاد اولین دستمزدی افتاد که چهل سال قبل گرفته بود. با چه ذوقی صد تومانی را به مهری داد. هیچ کس بجز او نمی توانست با آن حقوق، زندگی را بچرخاند. مهری توی فامیل به وزیر اقتصاد معروف شده بود. با همان حقوق کم، هر وقت می رفت بازار، کلی خرت و پرت برای بچه ها می خرید.

 

مغازه خیلی شلوغ بود و کرمعلی مثل گداها، به جنب و جوش عجیب مردم نگاه می کرد. انگار داخل مغازه نذری می دادند. شلوغی مغازه، او را یاد روزهای خوش محرم انداخت. روزهائی که یک تنه، از صبح تا شب، قابلمه به دست هر جا که نذری می دادند، می رفت توی صف. بقول زنش، نذری ها ذخیره ای بودند برای روزهای بعد از محرم.

 

- علی می گه روم نمیشه برم توی صف! دوستام می بینن!

- آخه زن، مگه دزدی کردیم؟ خیلی سعادت می خواد غذای امام حسین گیر کسی بیاد.

 

با تنه ی محکم مرد میانسالی که برای داخل شدن به مغازه عجله داشت به خودش آمد. درست وسط راه ایستاده بود. با اکراه رفت داخل، اما وقتی قیمت ها را دید دنیا روی سرش خراب شد.

 

"زهرا کوچولو" انار خیلی دوست داشت اما...

 

چقدر دلش می خواست از شدت ناراحتی، پول توی دستش را تیکه پاره کند. پول خرید نان امشب را.

 

کمی مکث کرد. فکری به ذهنش رسید، یک فکر احمقانه. بعد طوری که کسی متوجه نشود و در حالی که به شدت به مرد جوانی تنه زد، از مغازه خارج شد.

 

پایش از مغازه بیرون نرفته بود که مرد جوان فریاد زد:

- بگیریدش! نذارید فرار کنه.

 

شاگرد مغازه که تازه، خرید یکی از مشتری ها را توی ماشین اش گذاشته بود محکم پس گردن پیرمرد را گرفت.

 

- بگیرش؛ خودشه؛ کیفمو زده!

 

پیرمرد خیس عرق شد. از شدت ناراحتی به لکنت افتاده بود و نمی توانست حرف بزند.

 

شاگرد مغازه پس گردنی محکمی به پیرمرد زد:

 

- پیر خرفت! پول آقا رو می دزدی!؟

 

پلاستیک داروها از دست پیرمرد افتاد و شیشه ی شربت خرد شد.

 

- آقای دکتر؛ خدا تومن پول شربته! تخفیف نداره؟

 

مسئول داروخانه گفت پدر جان، اگر راه داشت خودم بهت تخفیف می دادم.

 

و کرمعلی با چشمان پر از اشک به شیشه ی خرد شده ی شربت، که قاطی داروها شده بود، نگاه می کرد.

 

- رضا جان؛ کیف پیش منه! اون بنده خدارو چکار داری؟

 

کرمعلی به طرف صدا برگشت. دختر جوان با چشم های درشت و سیاه اش توی چشم های پیرمرد نگاه کرد. کرمعلی خجالت کشید. فکر کرد راضیه است.

 

- اگه راضیه اینجا بود...؟

تن و بدن کرمعلی از این فکر لرزید.

 

- خانم، صد بار بهت گفتم کیفو از جیبم درمیاری بهم بگو.

و انگار که اتفاق خاصی نیفتاده، مشغول سوا کردن انارهای درشت و آبدار شد.

 

هنوز پس گردن پیرمرد توی دست شاگرد مغازه بود. انگار دلش نمی خواست باور کند که پیرمرد بیگناه است.

 

- پدر جان چیزی می خواستی بخری؟

صدای مهربان همان دختر بود. کرمعلی سرش را بالا آورد.

- ممنون دخترم. میوه ی دور ریز می خواستم. انگار هنوز چیزی جمع نشده. صندوقش خالیه.

 

و سریع از مغازه خارج شد...

نظرات 8 + ارسال نظر
سودا یکشنبه 14 اردیبهشت 1399 ساعت 15:56

سلام
ان شاالله که خوب هستین.
هر چند وقت به اینجا سر می زدم شاید داستان جدیدی از شما بخونم مخصوصا تو دوران قرنطینه فکر می کردم بیشتر بنویسید!
سلامت و شاد باشید.

سلام بر دوست بسیار عزیز و ندیده سودا ی گرامی
اگر بدانی که دیدن و خوندن پیامتون چقدر منو شرمنده کرد!؟
و چقدر ناراحت شدم که گاهی به اینجا سر میزدید و مطلب جدیدی نمی خواندید.
راستش را بخواهید از زمانی که به شوق نوشتن افتادم دلم میخواست نوشتن را بصورت کلاسیک و آکادمیک یاد بگیرم. الان هم مدتی است کلاس آموزش نویسندگی میروم و تمام وقتم را صرف تمرین و نوشتن و خواندن می کنم.
اما درخواست شما آنچنان مرا به شوق و ذوق آورد که باعث شد یکی از داستان های قدیمی ام را که اخیرا با آموزش های جدیدم بازنویسی کرده ام برای عزیزانی چون شما باز نشر کنم.
امیدوارم مورد قبول طبع مشکل پسند شما عزیزان واقع شود.

نرجس علیزاده چهارشنبه 27 فروردین 1399 ساعت 11:30

سلام واقعا خسته نباشید.نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم.خیلی عالی نوشتید و باعث میشه که خاطرات گذشته آدم دوباره زنده بشه<a href="https://parmatik.com/companies-logo-design/">.</a>یه جایی بود که خوب متوجه نشدم اونجا که پیر مرد از مغازه زد بیرون نمیدونم شاید برا من یکم گنگ باشه.یه سر باید به بقیه نشوته هاتونم بزنم.فک کنم همشون یه جورایی جذاب هستن.
بازم تشکر میکنم ازتون باید قدر دستایی که می نویسند رو بدونیم.

سلام دوست گرامی و عزیز خانم علیزاده

شکیبا دوشنبه 30 دی 1398 ساعت 01:26 http://zendegi1398.blogfa.com

چقدر شماهم مثل من تلخ مینویسین،غیرازتلخی هم چیزینداریم.

سلام دوست عزیزم.
راستش رو بخواهید هرچه نگاه می کنم بجز تلخی چیزی نمی بینم.
دوست ندارم مثل مسولین و صدا و سیمای مسولین به مردم دروغ تحویل بدهم...

نگین پنج‌شنبه 12 دی 1398 ساعت 17:56

یه چیزی رو متوجه نشدم ...
اون فکر احمقانه چی بود که پیرمرد بخاطرش از مغازه بیرون زد؟

برداشتن آشغال میوه از توی صندوق دورریز مغازه...

ظاهرا نتونستم موضوع را شفاف مطرح بکنم.
شرمنده دوست خوبم.

نگین پنج‌شنبه 12 دی 1398 ساعت 17:54

چی بگم...
خدا تیشه بزنه به ریشه قوم الظالمینی که روزگار مردم رو سیاه کردن ...
و روز به روز هم سیاه تر و سیاه تر و سیاه تر ....

مگه آدم چقدر میتونه ببینه و دم نزنه؟
مگه چقدر میتونه کمک بحال نیازمندان باشه؟
دردناک تر اینکه بزودی دیگه از خودمون چیزی زیاد نمیاریم که دستی رو هم از سر انسانیت و نوعدوستی بگیریم ...
خانم بیماری که از شدت فقر ماهی یکبار اسکلت مرغ میخرید و میجوشوند و بعنوان آبگوشت!! توی سفره خانواده اش میذاشت، میگفت الان همون رو هم دیگه نمیتونم بخرم .. گرون شده ...

چرا نفرین دیگه اثر نمیکنه؟
چرا خدا دیگه صدامونو نمیشنوه؟
چرا چرا چرا ؟؟؟؟؟؟؟

دوستی می گفت نمیشه از خوبی ها هم بنویسی؟
گفتم هست که بنویسم؟
حرفی نزد...


راستی چرا دیگه خدا هم فراموشمان کرده؟

شادی دوشنبه 9 دی 1398 ساعت 15:17 http://setarehshadi.blogsky.com/

من نگران اضافه شدن غمی به غمهام نیستم نگران اینم که چرا نمی تونیم کاری بکنیم و چندتا از این انسانهای گرفتار رو میتونیم دستشون رو بگیریم

شادی عزیز و گرامی
ممنون از شما و دیدگاه ناب انسانی که دارید.
زمانی فکر می کردم تعداد آن هائی که به نیازمندها کمک می کنند کم است...
ولی واقعیت این است که تعداد نیازمندها از خیرین خیلی خیلی خیلی بیشترند...
مگر هر نفر دست چند نفر را می تواند بگیرد؟
من ِ حقوق بگیر چند خانواده را تحت پوشش بگیرم؟
چقدر از حقوق بازنشستگی ام را به دستگیری از نیازمندها اختصاص بدهم؟
بازهم ممنون از شما دوست عزیز و گرامی.
ان شاء الله خدا هم کمی همت بکند و آبی بر این آتش بریزد...

شادی شنبه 7 دی 1398 ساعت 16:09 http://setarehshadi.blogsky.com/

دل پردردمون منتظر یک جرقه است که منفجر بشه
ههمون این دردها رو میدونیم تو رو خدا رنگ و لعابش رو زیاد نکنید

سلام شادی عزیز،
دردها رو نگیم میشیم " دوره همی، میشیم " خندوانه"
انگار نه انگار مملکت را سیلاب غم پیر کرده...
بهرحال ببخش اگه با خوندن این متن به غم هاتون اضافه شد...

مهربانو چهارشنبه 4 دی 1398 ساعت 08:36 http://baranbahari52.blogsky.com/

داداش بهمن نکن این کارو با مااا.
انقدر خوب مینویسی که من تمام مدت کنار کرمعلی راه رفتم و غصه ی نداریش کشت من رو

سلام مهربانو خانم جان
ممنون از شما و دل پاک و مهربانتون.
راستش رو بخواهی یکی از افرادی که منو تشویق به دیدن درد مردم کرد بانوی مهربانی بود به نام" مهربانو"
کی، کجا، چطور؟
چند سال پیش، توی وبلاگش و از طریق نوشتن درد و رنج مردم.
مهربانو جان،
تحویل بگیر! مگه شاگردت میتونه وقتی که قریب به اتفاق مردم ما درد دارند، به سیاق صدا و سیمای میلی شان! از خوشی های چند درصد جامعه بنویسه؟
بهرحال منو ببخش اگه تلخ نوشتم که من بجز تلخی نمی بینم که بنویسم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد