دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

طویله...!

وقتی حرکت کردیم متوجه شدم فلش توی ماشین نیست. فلش مِموری. همان وسیله بند انگشتی کوچکی که با تمام قدرت، بجای کاست های قدیمی توی ماشین های ایرانی و خارجی جا خوش کرده است.

کاست هایی که با چهارتا آهنگ پر می شدند و دستگاه پخش ماشین علاقه زیادی به خوردن نوار داخل آنها داشت. به نظر من، رانندگی بدون دینگ و دال، مثل خوابیدن توی هوای شرجی بالای پشت بام کاهگلی است. نفس گیر و خفه کننده.

ارزش برگشتن نداشت. مگر کجا می خواستیم برویم که این همه راه را برگردم و عیال بینوا را با این گرمای کشنده، توی ماشین معطل بگذارم که چی؟ که بقول عیال، چند متر بدون دینگ و دال نمی توانم رانندگی بکنم.

یادم آمد رادیو، از نظر تعداد و تنوع شبکه، آنقدر پیشرفت کرده که خلایق، محتاج فلش مِلش نباشند. شبکه هایی که هر کدام به تنهایی اوقات فراغت هر شنونده با هر سلیقه و تفکری را چه توی ماشین و چه بیرون از ماشین پر می کنند. پس با خیال راحت به راهمان به سمت بازار ادامه دادم.

دنده ی ماشین که چاق شد، ولوم سرچ رادیو را برای پیدا کردن شبکه ای توپ چرخاندم. همان شبکه ای که بدون حرف مفت و بی وقفه، آهنگ پخش می کند. شبکه پیام.

اولین صدایی که دریافت شد قرآن بود. و قاری چقدر سوزناک می خواند. یاد مراسم ختم مرحوم پدرم افتادم. بی اختیار بغض کردم. چقدر دلتنگ دیدنش شدم. نگاهی به ساعت ماشین انداختم. هنوز تا اذان ظهر به وقت شرعی به افق شهرمان کلی مانده بود.

جستجو را ادامه دادم. موج بعدی اخلاق در سیره پیامبر و امامان معصوم و تاثیر آن در منش و رفتار...

قبل از اینکه خانمم حساس شود، زیر چشمی نگاهش کردم و به آرامی از کنار این موج گذشتم.

- معلوم نیست اون گوشه ی زمین چه اتفاقی افتاده؟ انگار بچه ها انگیزه ای برای بازی ندارن...!

شبکه ورزش بود. صدای مجری، خش دار شده بود. شاید از بس داد زده بود. مسابقه فوتبال بود بین تیم های نمی دونم چی چی با نمی دونم کی کی!

راستش را بگویم؟ من هم مثل امام راحل" ورزشکار نیستم" اما چشم دیدن ورزشکارا رو ندارم. حیف آنهمه بودجه که از جیب ملت فقیر و غارت شده، خرج آنها می شود و هر بار با کلی تِر زدن، پررو پررو باز هم چیزی از ارزش های آنها کم نمی شود.

با عصبانیت ولوم را چرخاندم. مردی از بیماری های زنان می گفت. از پرولاکتین و هیپوفیز سرد و تنظیم اختلالات پریودیک ناشی از...

از خیرش گذشتم. خانمم غر زد: حتما باید یه آقا اینارو بگه...!؟

چیزی به بازار نمانده بود اما هنوز نتوانسته بودم شبکه ی پیام را پیدا بکنم.

- پس این شبکه ی لعنتی که همه اش آهنگ پخش می کنه کدوم گوریه؟

خانمم نگاهی به من کرد و من نگاهی به فرکانس رادیو. حدود پنجاه کیلوهرتز از کنار پیام گذشته بودم. نه اینکه بجای پخش آهنگ از هفته ی کرامت حرف می زدند، اصلا متوجه شبکه پیام نشده بودم. حال و حوصله ی برگشت هم نداشتم. آخر هر مطلبی را که بخواهند عرض کنند پیشاپیش از بَر بودم. شب ها از فرط ناچاری توی کانال های یک و دو و سه و چهار و پنج، تااااااا سی ِسیما، آنقدر از هفته کرامت شنیده بودم که همه را از حفظ بودم.

در حالی که خانمم دو دور تسبیح گذرانده بود، من هنوز به یک شبکه ی توپ نرسیده بودم.

- آقا این انتخابات هایی که مردم در طول این چهل سال داشته اند...

شاخک هایم تیز شد. دستم را از روی ولوم رادیو برداشتم.

" انتخابات ها...!!؟

- انتخابات که مفرد نیست!؟ پس اینی که جمع رو با " ها " جمع می بنده توی کدوم طویله درس خونده؟

خانمم ترمز دستی ام را کشید:

- تورو خدا باز الکی اعصاب خودتو خورد نکن.

- خانم جان، بحث اعصاب نیست. ایشون خیر سرش عُصاره ی یه ملته...! یه ملت، با فرهنگ چند هزار ساله.

همان عُصاره ادامه داد:

- ارکان های این نظام مقدس بر دوش...

با شنیدن " ارکان ها " نزدیک بود توی بار هندوانه ی پیرمردی قوزی بروم که کنار خیابان بساط کرده بود.

- بنده خدا کلا فرق مفرد و جمع رو نمی دونه، بعد میخواد برا تغییر دنیا نسخه بپیچه...

توی آینه پیرمرد هندوانه فروش را دیدم که چفیه اش را درآورده و با عصبانیت حرف هایی می زد که متوجه نمی شدم. چه می دانم؟ شاید فحش می داد.

- واقعا مردم اعصاب مصاب ندارن...

وقت ایشان تمام شد و به زور تریبونش را در اختیار نفر بعدی گذاشتند. بیچاره هنوز کلی حرف های مهم نگفته داشت. نفر بعدی بعد از قرایت چند آیه از قرآن و مقدمه ای طولانی گفت:

- ما خودمان بهتر از هر کسی می دانیم در اجرای عدالت عقب هستیم. نیازی نیست کسی این را به ما گوشزد بکند.

خانمم توی کیفش دنبال حساب کتاب پول هایش بود. گفتم کارت بکشی بهتره. پول نقد خطرناکه.

- دنیا بداند ما پشت این نظام را خالی نخواهیم گذاشت...

خانمم خیلی درگیر مسایل نیست اما با تعجب پرسید فقط در اجرای عدالت عقبیم؟

سکوت کردم. حرفی برای گفتن نداشتم و نه حوصله ای. به بازار رسیدیم. ماشین را گوشه ای پارک کردم. خواستم پیاده بشوم که خانمم گفت بشین توی ماشین. میگن دزدی ماشین زیاد شده.

از ترس سر جایم نشستم. حق با خانمم بود. رستم بود و همین رخش. اگر سرقت می شد، بعد از کلی دوندگی و هزینه کردن و خون به دل شدن، جنازه اش هم به دستمان نمی رسید. تازه موقع مختومه شدن پرونده باید کتباً خدا را شکر می کردیم که خودمان سالمیم...

خانمم با دست شکسته ی گچ گرفته از عرض خیابان گذشت و من نگران که اینهمه خرید را چطوری با یک دست حمل کند.

جوانی خوش استایل که نصف بیشتر صورتش را پوشانده بود آن اطراف پرسه می زد. نگران شدم. هنوز خانمم دور نشده بود. داد زدم مواظب کیف و موبایلت باش. می گن سرقت گوشی زیاد شده.

جوان خوش استایل نگاهی به من انداخت و به سمت ته بازار حرکت کرد و من انگاری توی دلم رخت می شستند .

درهای ماشین را از داخل قفل و سرعت باد کولر ماشین را بیشتر کردم. هوای خنکی به صورتم خورد اما احساس کردم بالای پشت بام کاهگلی خانه قدیمی مان توی هوای شرجی دراز کشیده ام. خیس عرق. و دارم خفه می شوم...

نظرات 8 + ارسال نظر
مرآت یکشنبه 6 مرداد 1398 ساعت 06:10

سلام داداش عزیز
اسم انتخابی پست تونو خیلی درک نمی کنم

متاسفانه آنطور که باید نشد
وتاسف عمیق تر برای جوانانی که رفتند وجانشان را دادند وآنانی که زنده اند اما با درجات وحشتناکی از آسیب همان ها که جانبازند وآرزوی تنفس بدون اکسیژن و یاخوابی با آرامش دارند و برای کسانی که سالها در اسارت ماندند و پیر شدند اما حالا شاهد این همه بی عدالتیند
از این آدم هایی که گفتارشان با اعمالشان فرق داره به شدت کشور ما پر یا اشباع شد
کاش کمتر پند می دادیم وبیشتر با رفتارمان آموزش می دادیم

به شدت از مداح ها و سخنرانانی که به هر دست آویزی می خواهند احساست شنونده را تحریک و از این نمد برای خود کلاهی ببافند و همچنین
به قول شما نوچه هایی که مجلس گرم کن دیگرانند گریزانم

کاش.... طرحی نو دراندازیم
موفق باشید

سلام مرآت بانوی گرامی
ممنون از حضور پررنگ و نظرات زیبایی که همیشه مکمل نوشته های اندک بنده هستند.
بقول شاعر:
"هرکه را دیدم از این قافله دردی دارد... "
و درد معلمین و متفکرین جامعه از همه بیشتر...
و اما در مورد اسم این دردنامه :
راستش را بخواهید بنده وقتی متنی را مینویسم برای انتخاب اسم آن، خیلی دغدغه دارم.
و اسم این نوشته هم از آنجا به ذهنم رسید که با شنیدن غلط های فاحش آن نماینده بیسواد عصبانی شدم و به خانمم گفتم معلوم نیست این آقا توی کدوم طویله درس خونده...!
و این شد اسم ماجرا.
حالا اگر این اسم مناسب نیست و شما اسم بهتر و مناسب تری به ذهنتان رسیده ممنون می شوم بفرمایید که استفاده بکنم.

pony چهارشنبه 2 مرداد 1398 ساعت 20:46

درسته که کودک ربایی و فحشا و کیف قاپی و اعتیاد و دزدی بیداد می کند اما خدای را سپاس که امنیت داریم.
اینکه انشالله کاخ سفید را هم طویله خواهیم کرد سعار بسیار درستیه .....

عامو دوستت دارم

ملیحه یکشنبه 30 تیر 1398 ساعت 09:45

انقلابو عموی عزیزم
این بلایی که سرمون اوردین دیگه

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

یادم رفته بود...
راستش من در حد یه پس گردنی و دوتا اردنگی فعالیت داشتم...
اونایی که اصل بلا بودن فعلا توی نازو نعمت غوطه ورند...

مهربانو شنبه 29 تیر 1398 ساعت 12:47 http://baranbahari52.blogsky.com/

سلام داداش بهمن گلم
دارم برای سلامتی خودت و خانواده دعا میکنم که در فاصله ی کوتاهی از تولدت که پست گذاشتی بازم مارو مهمون یه نوشته ی زیبا و پر از نکته کردی .
تازه آخرش رو هم مثل اصغر جان (فرهادی رو میگم) باز گذاشتی .
یعنی کیییف کردم برادر از نوشته ت .
اگه میخوای همینطوری دعا گوت باشم بیشتر بنویس وگرنه نفرینت میکنم سر از مراسم و نوچه های حال بهم زن دربیاری

سلام مهربانوی عزیز و گرامی
شاید باور نکنی که این کامنت سرشار از لطف شما چقدر بار تعهد و مسؤلیت منو سنگین کرد
ممنون که اینقدر در فکر پیشرفت شاگردت هستی.
میگم شاگردتم باور کن اغراق نیست چونکه نوشتنم را و از اون مهمتر وبلاگم را مدیون شما و تعدادی از بهترین دوستان شما هستم و من هیچ وقت لطف شما را فراموش نمی کنم و ممنونم که همچنان مشوق من در این راه خطیر و پر مسؤلیت هستید...

ملیحه شنبه 29 تیر 1398 ساعت 12:21

عمو بهمن عزیز
چه کار میشه کرد
شما که یه بار تجربه کردین بگین چکار کنیم .
مردم انقدر گرفتار نون شبشون شدن که دیگه وقت فکر کردن به این همه ظلم رو ندارن/
متاسفم برا خودمون و بچه هامون

سلام ملیحه خانم عزیز
ظاهرا واقعا هیچ کاری نمی شه کرداما تاریخ ثابت کرده که پایان شب سیه احتمالا کمی سپید است...

ضمنا متوجه نشدم چه چیزی رو من قبلا تجربه کردم

سودا شنبه 29 تیر 1398 ساعت 02:26

سلام
نوشته تون بسیار جالب و ملموس بود، دیدم براى هر پاراگرافش حرفى دارم اما اگه بخوام بنویسم شاید از پست شما هم طولانى تر بشه، ممنونم که باعث تداعى خاطراتى شدید که نوشتن رو در من ترغیب کرد.
در هر حال مواظب رخش هم باشید که واقعأ در این روزگار مهمه،
چند روز پیش اتومبیل یکى از اقوام رو از جلوى منزلشون که به دوربین مجهز بود به راحتى آب خوردن دزدیدند و ایشون تا پرونده تشکیل بده و اعلام بشه... مدارک توى ماشین رو در ماشین دیگه اى که در جاده سمنان تصادف کرده بود، پیدا کردن و ایشون چند روزه تو سمنان اسیره...!

سلام سودای عزیز
ممنون که به این دقت نوشته های اندک منو می خونی و از اون مهمتر زحمت کشیده و کامنت میذاری،
اما کاش برامون از تجربیاتت مینوشتی، آخه نوشته های من اکثر مواقع با نوشته های دوستان عزیز کامل و کاملتر میشه
ضمنا توصیه شما مبنی بر مراقبت از رخش را به دیده منت می گذارم.
راستی یه نکته لذت بخش از کامنت شما گرفتم و اینکه نوشته من شما را به نوشتن ترغیب کرده و این موضوع هم باعث خوشحالیه و هم افتخار.
امیدوارم هرچه زودتر نوشتن را شروع کنید که کاری لذت بخش تر و مفید تر از نوشتن برای آدمی نیست.

غریبه جمعه 28 تیر 1398 ساعت 09:45

سلام
روز پنجشنبه با قطار چهار هزار تومنی عازم قم شدم
نزدیک نماز ظهر رسیدم برنامه های بعد نمازشون که شامل خوندن یک جزء قرآن و مسابقه حفظ و قرائت خوب بود
بعد نماز عشا سخنرانی نیم ساعته آقای فرحزاد هم خوب بود
ولی دعای کمیل یک ساعته و نیمه اش و بعد دعای یک ساعته دیگر آنهم همراه شیون داد هوارهایی که به وسیله ی نوچه ها معمولا اجرا می شود حال دعا را از مون گرفت
در عوض قبل از نماز صبح با دعای مولای مولا حسابی
حال کردم

آخ آخ آخ از دست اونایی که توی مراسم دعا سینه چاک می کنن و یقه پاره و هی بلند میشن و خودشونو می زنن زمین، انگار پدرشون مادرشونو کشته! بعد که مداح سر امام حسین رو برید، یا سم رو به حلقوم امام معصوم ریخت و گفت "لا حول و لا قوه الا باالله" با بغل دستیش شروع می کنه به بگو و بخند...
یعنی این افراد حالمو بهم می زنن.

ووالله بارک الله به شما که ته تهش بازهم " حال " کردی...

غریبه پنج‌شنبه 27 تیر 1398 ساعت 11:46

با درود
همین تکرار مکررات در رادیو و تلویزیون باعثمانی شده کچل بشیم
یاد آقای بهزاد معلم ادبیات بخیر هر که خ کلمه آخر را فتحه می داد می گفت
آخر نه ای آ. خر ( منظور آقای خر ) آخر به کسر خ
الان پنجاه سال است حرفش تو مغزم رفته و می گویم آخر به کسر خ

بله متاسفانه اینها فکر می کنند با تکرار مکرر، می توانند مردم را بیشتر یا شاید هم بهتر به بهشت رهنمون کنند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد