دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

" به بهانه ی تولدم... "

تا گوساله گاو شود...

شکل دست راستم با دست چپم فرق می کرد. با دست بقیه بچه ها هم فرق می کرد. این را توی بازی پر یا پوچ فهمیدم. وقتی که مشغول بازی بودیم و علی دست راستم را گرفت و با اطمینان گفت باز کن، من هم باز کردم. با تعجب به کف دستم نگاه کرد و پرسید این دیگه چیه؟ بچه ها که فکر می کردند توی بازی جر زده ام از سر و کول هم بالا رفتند تا دستم را ببینند و من از نگاه علی و سرک کشیدن بچه ها خجالت کشیدم.

بازی هنوز ادامه داشت که هسته ی خرمای توی دستم را بین بچه ها پرت کردم و به حالت قهر به خانه رفتم. نزدیک ظهر بود و هوا بشدت گرم و مادر طبق معمول توی آشپزخانه، خیس عرق، مشغول پختن غذا بود. غذای مورد علاقه بابا. آشپزخانه ی کوچکمان گوشه حیاط قرار داشت و نور آفتاب تا ته آن می رسید. صدای رادیویمان هم هفت خانه آنطرف تر می آمد:

دیدی که رسوا شد دلم / غرق تمنا شد دلم / دیدی که من با این دل بی آرزو عاشق شدم

مادر عاشق این خواننده بود. می گفت اگه خدا یه دختر دیگه بهم بده اسمشو میذارم مرضیه و بابا فقط لبخند می زد. با عصبانیت گوشه ی پیراهن گلدار مادرم را کشیدم. پیراهنی که عید پارسال، بابا برایش خرید و وقتی مادر آنرا پوشید بهش گفت " چقدر بهت میاد ". جمله ای که شنیدن آن از زبان پدر، برای همه مان عجیب بود و از آن روز به بعد مادرم هفته ای هفت روز این پیراهن را می پوشید:

- چرا کف دستم این شکلیه؟

مادر آهسته برگشت و با کنجکاوی نگاهم کرد. انگار تا حالا کف دستم را ندیده بود. صدای جلز و ولز غذا با صدای مرضیه قاطی شده بود. بوی تند غذا اشتهایم را تحریک کرد و مثل همیشه دوست داشتم به غذا ناخونک بزنم اما مادر از این کار بدش می آمد. مادر آهسته نگاهش را از کف دستم گرفت و به روبرو خیره شد.

نگران شدم. نگران غذا. اگر غذا می سوخت...!؟ اما پدر هیچوقت از غذا ایراد نمی گرفت، حتی اگر غذا می سوخت و همین سکوت، مادر را ناراحت می کرد.

بین ابروهای مادر گره افتاد. انگار خاطره تلخی برایش زنده شده باشد. بغض کرد. درست عینهو خودم که وقتی چیزی را دوست نداشتم بغض می کردم. در حالی که دستش را روی سرم می کشید برگشت و با آستین پیراهن گلدارش گوشه ی چشمش را پاک کرد.

تعجب کردم. مگر من چه گفتم؟ یک خط کج و کوله و چند نقطه ی قلمبه کف دستم که بغض ندارد؟ بغض مال موقعیه که مریض می شدم، مادر می گفت این غذا برایت خوب نیست و من قهر می کردم و دمرو پاهایم را به زمین می کوبیدم و می گفتم " اصلنم. هیچیم نیست. من از غذای شما میخوام " و مادر با مهربانی لقمه ای از غذای بدمزه ی من توی دهنش می گذاشت و می گفت به به چه غذای خوشمزه ای، کاش این غذا مال من بود و بابا مثل همیشه با خونسردی می گفت" ولش کن، اینطوری لوسش می کنی." اما مادر برخلاف دستور بابا، لقمه ای به من می داد و من از ترس، لقمه را قورت می دادم.

پدر اخلاق خاصی داشت. یک نظامی ِ مقرراتی با رفتاری خشک و سرد. به ندرت لبخند می زد و کمتر پیش می آمد که حرف بزند. اما اگر به قول مادر، ده سالی یک بار کاسه ی صبرش لبریز می شد با کمربند باهامون حرف می زد. شاید ما هم برایش سربازهای پادگان بودیم و مادر همچون افسری مهربان، همیشه سعی می کرد با محبت بیشتر، سردی نگاه پدر را جبران کند.  

وقتی دوباره داد زدم، مادر به خودش آمد و روبرویم زانو زد. خیلی نرم و آهسته دستم را گرفت و دانه دانه گره های کف دستم را بوسید. دیگر حتم داشتم غذا می سوزد. بوی سوختگی را خوب می فهمیدم. این حس را از مادر به ارث برده بودم، اما چرا او متوجه سوختن غذا نبود؟ انگار مادر هنوز دلش آرام و قرار نگرفته بود که بغلم کرد و آهسته توی گوشم گفت:

- کره بز! داد نزن. تو نمیدونی بخاطر همین خط کج و کوله، پدر همه رو در آوردی.

من نمی دانستم چطور پدر همه را در آورده ام اما این را می دانستم " همه "، یعنی خودش و بابا. این را هم می دانستم مادر، هرکسی را که خیلی دوست داشت بهش می گفت کره بز.

می گفتند بچه ی تخسی بودی. همسایه ها می گفتند. البته همه ی همسایه ها نه. آنهایی که خودشان توی کوچه بچه نداشتند. من حرف آنها را قبول نداشتم. آنها به هر بچه ای که توی کوچه می آمد می گفتند تخس و شیطون.

البته همسایه ها، الکی هم نمی گفتند، مثلا یک بار که نوک انگشت های پایم را توی شکاف دیوار جا داده بودم و انگشت دستم را به زحمت توی ترک دیوار گذاشته بودم و برای چندمین بار از دیوار خانه مان بالا می رفتم، از بد روزگار، خادم مسجد رسید. پیرمرد مهربانی که همه ی بچه ها دوستش داشتند و عموحاجی صدایش می زدند. عموحاجی با دیدن من مکثی کرد و ایستاد. شاید دیدن این صحنه برایش عادی بود. شاید هم می خواست ادبم کند. بهرحال هر نیتی که داشت دستش را شبیه زمانی که می خواست اذان بگوید، بیخ گوشش گذاشت و با صدای بلند فریاد زد:

- سلااااااااااااام.

و بدون اینکه منتظر جواب بماند رفت و من در آن ارتفاع، از خجالت عرق کردم.

گاهی مادر صدایم می زد: شکمو. می گفت شوخی می کنم اما منم اصلا شکمو نبودم ولی مادرها هیچوقت دروغ نمی گویند.

می گفت: سه سالت بود که شیشه شیر داداشت رو از توی دهنش کش رفتی.

 آن روز مادرم توی حیاط لباس می شسته و من از ترس، عقب عقب ازش دور می شدم و تا مادرم سرش را بر می گرداند مرا نمی بیند...

از هول حلیم افتاده بودم توی دیگ حلیم. عقب عقب رفته بودم کنار درِ ورودی زیرزمین و افتاده بودم پایین. پانزده پله. اول از ترس صدایم در نیامده اما با دیدن خون، زیرزمین را روی سرم گذاشته بودم.

مادر وقتی بالای سرم می رسد که شیشه ی شکسته ی شیر، انگشت کوچک دستم را بریده و انگشتم فقط با یک تکه پوست به دستم وصل مانده. مادر می گفت اون روز، تک و تنها، چه تقلایی کردم که جلوی تقلاهای تو را بگیرم. بعد سرم را بین دو دستش گرفت. به چشمهایم زل زد. نفس عمیقی کشید و حلقه ای از اشک توی چشمهایش نشست. آنگاه با صدای آرامی گفت:

- این خط مال اون روزاست که خون به دل شدیم تا خوب شدی.

و مرضیه فریاد می زد:

وای ز دردی که درمان ندارد. فتادم به راهی که پایان ندارد.

مادر دستش را روی زانویش گذاشت و در حالی که بلند می شد آهسته زیر لب گفت:

- تا گوساله گاو شود، دل صاحبش کباب شود...

آشپزخانه پر دود شد و بالاخره غذای مورد علاقه بابا سوخت اما مادر بجای ناراحتی، حتی بجای اینکه سرم داد بزند، رفت کنار پاشویه و صورتش را شست.

مادر، از پشت سر، با آن لباس گلدارش، چقدر شکسته و خمیده به نظر می آمد...

نظرات 9 + ارسال نظر
مینو شنبه 30 شهریور 1398 ساعت 13:11 http://milad321.blogfa.com

سلام
تولدتون با تاخیر مبارک
داستان شما مرا به یاد شیطنت های پسر بزرگم انداخت.
خودم هم سر بالا رفتن از نخل چند باری ااز. برادر مرحومم کتک خوردم.البته نگران پایین افتادن من نبود,نگران بود که از کوچه و خیابان دیده شوم.

سلام بانوی بزرگوار
همینکه شما بنده را قابل دونستید و قدم رنجه فرمودید تاجی بر سرم گذاشتید
خداوند شما را حفظ کند و عزیزانتون رو غریق رحمت
بله برای مردهای قدیمی دیده نشدن ناموس از اوجب واجبات بود.

مهربانو سه‌شنبه 25 تیر 1398 ساعت 12:25 http://baranbahari52.blogsky.com/

ممنونم داداش بهمن
ای جاانم مرآت عزیزم هم اینجاست ، معلم دوست داشتنی و عزیزم .

مهربانو جان
واقعا انگار مثل یک باغبان که گل شناس است و بهترین گلها را گلچین می کند شما هم بهترین ها رو دور خودت جمع کردی.
دوستان مهربان شما، از بابت وبلاگ شما هنوز هم به برادر کوچک خودشون سر می زنن و این بزرگترین دلگرمی من برای نوشتن است.

مرآت سه‌شنبه 25 تیر 1398 ساعت 09:49

راستی داداش جان تولدتون مبارک
عمری پر برکت و طولانی همراه با سلامتی برایتان آرزو دارم

ممنون معلم عزیز و گرامی
ان شاء الله همیشه سلامت و شاد و موفق و سربلند باشید.
ان شاء الله خیر دنیا و آخرت نصیبت بشود

ملیحه سه‌شنبه 25 تیر 1398 ساعت 08:09

ممنون از لطفتون
ولی واقعا خیلی خیلی شیطون بودم
دست همه ی پسرای فامیل رو از پشت بسته بودم
پدر بزرگم میگفت خدا تو خلقت من یه اشتباه کوچیک کرده

اتفاقا منم توی فامیل خواهر و برادری رو می شناسم که مادر خانمم با دیدن اونا گفت ملائکه جاشون رو با هم عوض کرده
شاید شما هم باید پسر می شدین؟

غریبه یکشنبه 23 تیر 1398 ساعت 11:12

سلام
من هم به عنوان پدر بعضی وقتا کمر بند می کشیدم ولی آنرا کنار بچه ها فرود می آوردم شاید آنزمان فکر می کردند حتما چشمم نقصی دارد
اولی و آخری را کمتر تنبیه کرده ام و بیشتر دعوای صوتی بود ولی وسطی بر عکس قلب مهربانش که الان هم همین طوری است خیلی سرتق بود وقتی سر لج می رفت واویلا بود
یک بار با ژیانی که تازه خریده بودم آنها را به پارک ارم بودم و به ساندویچ و نوشابه میهمانشان کردم که از بد روزگار همین دومی زمین خورد و شیشه در دستش شکست و خون از لابلای انگشتانش جاری شد
شیشه شکسته را در دست داشت و با دیده ی نگران به ما می نگریست که نکنه دعوایشان کنیم
ولی دید دستهایش را در کنار جوی آب شستم و او را به مرکز درمانی بردم که خوشبختانه بریدگی عمیق نبود
ولی او می گفت فکر می کردم به خاطر شکستن شیشه دعوایمان می کنید

این هم یک برگ سبزی تحفه ی درویش
تولدت مبارک

سلام استاد، سرور و رفیق شفیق
ممنون که هستید . خداوند سایه ی پر از مهرتان را بر سر عزیزانتان با سلامتی کامل حفظ کند.
بله پدر منهم فقط نسبت به برادر بزرگم کمی تا قسمتی سختگیر بود و گاهی دست به شلاق می شده، برای ما ته تغاری ها، از گل نازکتر نگفت که نگفت.
بابت برگ سبزتون هم بینهایت سپاسگزارم

ملیحه یکشنبه 23 تیر 1398 ساعت 11:09

سلام عمو بهمن عزیز
تولدتون مبارک
خدا بیامرزه همه ی مادرای مهربونو .
و خدا سایه همه ی مادرای مهربونو از سر بچه هاش کم نکنه
منم خیلی خیلی تو بچگی شیطون بودم و مامانم از دستم خیلی کشیده
امیدوارم ازم راضی باشه . خیلی سعی میکنم جبران کنم امیدوارم موفق باشم.
التماس دعا

سلام ملیحه خانم عزیز و بسیار گرامی
ممنون از شما و خداوند رفتگان شما را هم مورد لطف و رحمت بیکرانش قرار دهد. الهی آمین.
ولی اینکه شما هم شیطون بودید خیلی برام جالبه. دختر باشی و شیطون
و اینکه با شناختی که از شما دارم و داریم نه تنها مادر گرامیتان که مطمئن باشید خدا هم از شما راضی است.

سودا شنبه 22 تیر 1398 ساعت 15:01

سلام .
تولدتون مبارک، امیدوارم شاد و سلامت باشید و سایه تون بر سر عزیزان.
با یادآورى بعضى خاطرات، کم مونده قلب آدم از حرکت بایسته... اما اگه محرک و انگیزه اى باشه براى نوشتن آن هم به زیبایى قلم شما، فکر مى کنم در آخر از جنبه دیگه بشه به قضیه نگاه کرد که بیشتر باعث انبساط خاطر بشه تا انقباض.
این سبک نوشتن شما منو یاد فیلمهاى کیارستمى انداخت، اونایى که قهرمان داستانش یه کودک بود...!
بسیار عالى!

سلام و سپاس بیکران بابت پیام تبریکتان سودای عزیز و گرامی
و ممنون بابت حسن ظنی که نسبت به نوشته های این حقیر دارید و چه افتخاری بالاتر برای من که این نوشته ی کم اهمیت بنده، شما عزیزِ ندیده را به یاد یکی از شخصیت های موثر و خوشنام تاریخ هنر این مرز و بوم می اندازد.
واقعا این حجم از تشویق افتخاری است برای این حقیر.

مهربانو جمعه 21 تیر 1398 ساعت 21:09 http://baranbahari52.blogsky.com/

سلام داداش بهمن تولدت هزار بار مبارک
یاد و خاطره ی مادر مهربان و نازنینت گرامی باشه . الهی غرق نور و ارامش باشه .
چقدر داستان نویس ماهری هستی ، هرچند داستانت حقیقی بود ولی به بهترین شیوه ی ممکن روایتش کردی و خیلی لذت بردم .
الهی تن درست و عاقبت بخیر باشی و با عزت و شرافت عمرت رو سپری کنی

سلام بر مهربانو ، بانوی مهربان
ممنون بابت حضور و حمایت چندین ساله ات،
و ممنون بابت این همه قوت قلبی که برای نوشتن و ادامه نوشتن به برادر کوچکت می دهی.
بنده هم امیدوارم و آرزو دارم خیر دنیا و آخرت نصیب خودت و عزیزانت بشود. الهی آمین

مرآت جمعه 21 تیر 1398 ساعت 11:20

سلام داداش عزیز

مادر عاشق است عاشقی که سرشتش با عشق عجین شده
شاید مادر شما آن روز هزاران بار مرده و زنده شد تا دست بچه اشو اینطور دیده
اما خدا رو شکر بخیر گذشته
کلن بزرگ کردن پسر بچه ها سخته دلهره بیشتری دارند تا بزرگ شوند
اما وقتی که بزرگ می شوند و نگاه به قد و بالاشون می کنی تمام غم و غصه های دنیا تموم میشه باورت نمیشه این مرد بلند بالا و قوی با اون ته ریش زیبا یک روزی پسر بچه ای کوچک و شکننده بوده
خدا همه ی بچه ها را برای پدر ومادرشون حفظ کنه

سلام بر معلم همیشه مهربان و سخت کوش، مرآت بانوی گرامی
ممنون بابت پیام بسیار زیبایی که برامون نوشتی.
کاملا درسته که بزرگ کردن پسر سخت تره،
درسته که دیدن قد و بالای پسرها با اون ته ریش زیبا خیلی لذت بخشه اما...
وقتی میبینی جوان رعنایت از بیکاری با مدرک تحصیلی بالا، هنوز معلوم نیست با خودش و روزگار چند چند است دلت می گیرد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد