دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

کارپرداز...

تعداد کفش های ردیف شده دم در، نشان می داد مهمان داریم، چه مهمانی.

اصلا مهمان کیلویی چند؟ امروز خود صاحب ِ خانه مهمان ما بود.

 

تجربه سال های اخیر نشان داده تعداد و حتی مدل ردیف کردن کفش ها نسبت مستقیم به حضور صاحب ِ خانه در نمازخانه شرکت دارد. درست مثل همان روزی که غرق کار بودم و ناگهان درِ اتاقم بشدت باز شد:

- مرد ناحسابی هنوز یاد نگرفتی به کار بگی وقت نمازه؟

 آقای احمدی کارپرداز آب زیرکاه و قوی هیکل تدارکات بود که طلبکارانه دست به کمر، با نیشخند خاص خودش بالای سرم ایستاده بود. نیشخندی که در وقت مناسب، مثل نیشتر چاقو به قلب آدم فرو می کرد.

- مگه وقت نماز شده؟

- آره، یالا بریم که حسابی داره دیر میشه.

در حالی که اتاقم را قفل می کردم از عجله آقای احمدی برای رسیدن به نماز جماعت، شگفت زده شده بودم.

- راستشو بگو چه ریگی تو کفشته؟

احمدی با آن هیکل ورزیده دستم را گرفت و مثل طفل گریزپایی، بشدت دنبال خودش کشید.

- بس که سرت توی کاره از هیچی خبر نداری!

 نرسیده به سرویس های بهداشتی شگفتی ام بیشتر شد.

- آقای احمدی کجا میری؟ وضو...؟

- مرد ناحسابی، فکر کردی تا بخوام وضو بگیرم، تو اون قوطی کبریت جا گیرم میاد؟

تکیه کلام آقای احمدی" مرد ناحسابی " بود. همه به تکیه کلام او عادت داشتیم. گفتم:

 - مرد حسابی آخه نماز بدون وضو؟ مگه میشه؟

احمدی چنان نگاه عاقل اندر سفیهی کرد که فهمیدم اینهمه سال، هیچ درکی نسبت به مسایل جامعه پیدا نکرده ام و حتی این نکته ابتدایی را هم بلد نشده ام که وقتی مدیرعامل محترم شرکت، برای ادای نماز تشریف می آورند، نماز بدون وضو، قربتآ الی " او " هم می توان خواند.

حالا که بعد از چند هفته باز هم گذرم به نمازخانه شرکت افتاده کفش های آقای احمدی، که بی شباهت به کفش های میرزا نوروز نیستند را جلوی نمازخانه ندیدم نتیجه اینکه مدیرعامل برای نماز نیامده، پس چرا اینهمه کفش، جلوی نمازخانه ریخته شده است؟

از پشت در صدای بم و گرفته ی آقای طاهرزاده را شنیدم:

- حاج آقا، کار من ماموریتیه. خط بان هستم، روزی بیست سی کیلومتر خط رو باید چک کنم. دکل به دکل. خط به خط. کوه و دشت و باتلاق هم نداره، با زبون روزه هلاک میشم .

آقای طاهرزاده خط بان اداره است که نگران روزه هایش بود. حاج آقا با تکانی که به سرش می داد و تبسمی که بر لبش نقش بسته بود، نشان می داد شرایط سخت آقای طاهرزاده را درک می کند.

یکی دیگر از همکارها که کمتر او را توی اداره می دیدم بلافاصله حرف آقای طاهرزاده را ادامه داد:

 - حاج آقا، جهت اطلاع، پارسال تابستون یکی از همکارامون توی گرمای پنجاه و هشت درجه گرمازده شد و بردنش بیمارستان.

از سوالات مطرح شده متوجه شدم همکارها نگران ماه رمضان پیش رو هستند.

حاج آقا در حالی که قرآن را می بوسید، طبق عادت آنرا باز و برای مجاب کردن دوستان نمونه هایی از وقایع صدر اسلام را مطرح کرد و با هر جمله، عمامه اش را با دست راست جلو و گاهی به عقب می کشید و سعی می کرد تایید حرف هایش را با ذکر صلوات از بچه ها بگیرد.

بعد مثل اینکه نکته مهمی به یادش آمده باشد قرآن را محکم بست، گذاشت زیر بغل و با انگشت دستش به بیرون از پنجره اشاره کرد و گفت:

- اصلا چرا راه دوری برویم، اگر همین مدافعان حرم را الگو قرار بدهید، متوجه خواهید شد که نماز و روزه شما حتی در گرمای شصت درجه در برابر کاری که اونها انجام میدهند هیچ است. به والله هیچ است.

حاج آقا از اینکه همکارها با قیافه مات و مبهوت نگاهش می کردند کمی به هم ریخت اما با چنان قاطعیتی" هیچ است " را گفت که حتی آقای طاهرزاده هم سرش را بالا نیاورد و همه می دانستیم برادر آقای طاهرزاده مدافع حرم است و ماه هاست از او بی خبر است.

نمازخانه شرکت با آن قبله قناسی که دارد بقول آقای احمدی واقعا شبیه یک قوطی کبریت دفرمه شده است که بخشی از آن با پارتیشن بندی برای خواهران و باقی آن توسط کتابخانه ای کوچک با چند جلد کتاب قرآن و زیارت عاشورا، صندوقچه ای برای مهر نماز و کلی تسبیح رنگ و وارنگ و یک دستگاه سیستم صوتی نه چندان پیشرفته اشغال شده است. کولر اسپیلتی که ساعت ها قبل از شروع نماز روشن و بعد از پایان وقت اداری نیز من باب احتیاط، برای یکی دو نفر از همکاران مثل من، که هنوز یاد نگرفته اند به کار بگویند وقت نماز است و قبل از غروب آفتاب، نماز ظهرشان را می خوانند روشن می ماند. نمازخانه گاهی آنقدر سرد می شود که به شوخی به مسؤل آنجا می گویم تابلویی بنویس که " لطفا با پالتو وارد شوید! " اما کو گوش شنوا. ظاهرا مصرف بی رویه، فقط برای دیگران کار خیلی بدیه.

حاج آقای مادام العمر اداره ی ما جوانی است بیست و چند ساله، کوتاه قد و بشدت لاغر با ته ریشی کم پشت، پوستی تیره، پوششی عصر قجری و ادبیاتی کاملا نامتعارف.

 

امروز بعد از مدتها بازهم فرصتی شد و رفتم نمازخانه. با وجود اذانی که چند دقیقه پیش گفته شده بود و تاخیری که من داشتم و صف هایی که برای نماز تشکیل شده بود اما از حاج آقا خبری نبود هر چند که کفش های ایشان را دم در نمازخانه دیده بودم.

وقتی در صف سوم جایی برای خودم پیدا کردم تازه متوجه حضور حاج آقا شدم که بر خلاف روال معمول همه ی حاج آقاهای کره ارض و حومه! در صف دوم نمازگزاران نشسته و به التماس های دیگران جهت شروع نماز اعتنا نمی کند.

- حاج آقا، فضیلت نماز اول وقتو داریم از دست میدیم.

این تذکر را یکی از همکاران به حاج آقا یادآوری کرد ولی ایشان با لبخند ملیحی شانه بالا انداخت و حاضر به شروع نماز نبود.

از همکار بغل دستی ام موضوع را پرسیدم، بنده خدا گیج تر از من بود. کنجکاویم ارضاء نشد، آهسته از دوستی که صف جلو نشسته بود پرسیدم او هم بی خبرتر از من.

مدیر امور تدارکات بین صفوف نماز به حالت نیم خیز روی زانوها بلند شد و دو دستش را به علامت تسلیم بلند کرد:

- حاج آقا، جلوی همه ی همکارا به شما قول می دهم، حالا لعن شیطان کن و نمازو شروع کن.

مدیر امور تدارکات که انسانی موجه و مورد احترام همه است این قول را داد تا شاید قال قضیه کنده شود و حاج آقا لعن شیطان کرده و از خرشیطان پیاده شده و فضیلت نماز اول وقت را بیش از این زایل نکند.

حاج آقا نگاهی به مدیر تدارکات، که جای پدر ایشان را داشت انداخت و سرش را به علامت تأسف تکان داد و با این حرکت به او فهماند که از این وعده ها زیاد شنیده است، اما بخاطر حرمت نماز اول وقت، به زحمت از جا برخاست و در حالی که زیر لب غر می زد که" اگر نبود فضیلت نماز اول وقت، اگر نبود سفارش مؤکد رسول خدا..." و جمله اش را ناتمام گذاشته از صف دوم به صف اول رفت.

نمازگزاران صف اول، جایی برای حاج آقا بین خودشان باز کردند. مدیر تدارکات که متوجه شد حاج آقا از موضعش کوتاه نیامده دو دستش را از روی ناچاری به هم مالید و به همکاران صف اول دستور داد به صفوف بعدی نماز عقب‌نشینی کنند تا حاج آقا امروز نماز را در صف اول اقامه کند.

دستور مدیر اجرا و نماز بدون فضیلتِ ظهر با کلی تآخیر و در صفوف خیلی خیلی بهم فشرده خوانده شد در حالی که در طول مدت نماز، تمام فکر و ذهنم درگیر موضوع بود.

در رکوع، بی هوا، ذکر قنوت گفتم و در قنوت ذکر سجده و هیچ نیتی نداشتم الا دیدار " او ". نماز که تمام شد، فی الفور خودم را به " او " رساندم:

- تقبل الله حاج آقا، بقول طلبه ها مسئلة.

حاج آقا به احترام، نیم خیز شد و لبخندی زد و با خوشرویی سرش را به طرفم برگرداند.

- حاج آقا جسارتا، علت نماز نخوندن شما روی سجاده خودتون چی بود؟

حاج آقا بلافاصله جوابم را داد. شسته و رفته، بدون آنکه لازم باشد کمی تامل بکند. اما تا فردا که مدیر تدارکات به قولی که در جمع و با صدای بلند داده بود عمل نکرد، باورم نشد جوابی را که از حاج آقا شنیده بودم واقعا درست شنیده بودم.

- گرما جانم، گرما. اینجایی که نماز می خونم خیلی گرمه...

و مدیر تدارکات شخصا به کارپرداز اداره، آقای احمدی دستور داده بود که بعداز ظهر همان روز یک دستگاه پنکه فول اتومات چینی سفیدرنگ، رنگ باب میل حاج آقا، خریداری و فردا کنار سجاده اش بگذارند...

وقتی گیج و منگ نمازخانه را ترک می کردم آقای احمدی را توی راهرو دیدم که با کفش های شبیه کفش های میرزا نوروزش سُرسُر کنان از دور دو دستش را بالا برد و با نیشخند معروفش و با صدای بلند که همه بشنوند گفت: تقبل الله...

نظرات 7 + ارسال نظر
سودا چهارشنبه 19 تیر 1398 ساعت 14:58

سلام.این بشر با این همه افکار و پیچیدگى ها وقتى در لباس خاصى با مردم روبرو میشه و مردم به جهاتى روى اونها حساب مى کنن،خدا مى دونه که اگه ایمان و انسانیت درستى نداشته باشن، چه ها که نمى کنن...!
طفلک این نیمچه آخوند که سختى روزگارو نچشیده از گرماى نمازخونه هلاکه، حتمأ هم اگه کسى اعتراض کنه خواهد گفت در صدر اسلام هم چنین بوده و چنان...!
بسیار
جالب بود هم حکایت و هم نویسندگى شما.

سلام بر سودای عزیز و گرامی
خیلی خیلی خوش آمدید و منت گذاشتید که این نوشته ی ناقابل رو خوندید و زحمت کشیدید و کامنت نوشتید آن هم به این زیبایی.
واقعا حرفتان درست است. بعضی از اصناف و مشاغل( اگر به دید شغل به آنها نگاه کنین) اگر در مسیر درست نباشند خیلی می توانند مخرب باشند...
ممنون که به این خونه سر زدید.امیدوارم از گشت و گزار در این خونه ی مجازی لذت ببرید.

ملیحه دوشنبه 10 تیر 1398 ساعت 09:35

به به عمو جان بهمن چه عجب
ما هرروز با اجازتون میایم در خونتون و دست خالی برمیگردم.
خوب بابا چرا اینقدر سخت میگیرین
گرمشه خوب بنده ی خدا .غش کنه بیفته خوبه؟؟؟
یکم با هم مهربونتر باشیم

سلام ملیحه خانم عزیز و گرامی
خدا میدونه چقدر از دیدن شما عزیزان که اینجا میاین خوشحال میشم.
خوشحالیم از اینه که اینهمه گرفتاری و مشغله های زندگی، نتونسته محبت و مهربانی بعضی از شما بزرگواران رو نسبت به برادر کوچک خودتون کم کنه، در اون حد که تمام کم کاری های منو ندید گرفته و مرتب به این خونه سر می زنید هرچند که بقول شما " دست خالی " برگردید.
و این باعث افتخاره برای من که با عزیزانی چون شما آشنا هستم.
برای اون سخت گرفتن هم چشم، حق با شماست.
از این به بعد موقع نماز یه بادبزن دستم می گیرم و بادش می زنم. اونقدر بادش می زنم که نشئه بشه
خوبه...!؟

مهربانو یکشنبه 9 تیر 1398 ساعت 16:33 http://baranbahari52.blogsky.com/

سبزی صفحه ت خیلی چشم و روح نوازه

مهربانو یکشنبه 9 تیر 1398 ساعت 16:32 http://baranbahari52.blogsky.com/

اتفاقا من خیلی طرفدار منعکس کردن این رفتار بد و متظاهرانه هستم . درسته از خوندنش خونم بجوش میاد ولی از بیشتر شدنش تو اجتماع خون بجوش اومده م میپاشه به در و دیوار ..
اوه اوه چه جنایی شد
بنابراین شما برادر جان به رسالتت ادامه بده و جان همین بلاگ اسکای لطفا زود به زود و بیشتر بنویس

امیدوارم زمانی برسه که بجز از عشق و عاشقی و گل و بلبل و امید و تلاش و خلاصه همه ی خوبی هایی که یا فراموش شده اند یا در حال فراموش شدن هستند بنویسیم.
امیدوارم روزی برسد که رنگ قرمز فقط یادآور گل قرمز باشد و لاغیر...
برای بیشتر نوشتن هم اطاعت امر میکنم هرچند که چیزی در بساط ندارم و اگر لطف و حمایت شما عزیزان نبود و همین مقداری را هم که می نوشتم نمی نوشتم تا حالا غده شده بودند در گلو...

غریبه یکشنبه 9 تیر 1398 ساعت 11:26

سلام
داستانت مرا یاد جنگ خندق انداخت یادش بخیر در گرما سوزان عربستان‌ دشمن قصد حمله و تصرف شهر را داشت
این رفیق همشهری ( سلمان فارسی ) پیشنهاد حفر خندق را داد چون تعداد نفرات دشمن چند برابر ما بود حفر خندق اون هم در ماه رمصان و گرمای عربستان بدور شهر خیلی خیلی سخت بود تازه امکانات امروزی یخ و یخچال و شربت تخم شربتی هم نبود تازه روزه هم از اذان صبح شروع می شد تا مغرب اگه از خسته گی چرتت می برد افطاری می شد الفاتحه !
یکی از رفقا موقع افطار خوابش برد و ناچار فردا را هم به روز قبل متصل کرد . و موقع کار از تشنه گی بیهوش شد
خب خدا هم که شاهد ما الوقعه بود دستور داد اگه کسی خوابش برد تا سحر می تواند بخورد و بنوشد ولی بعد اذان دیگه نه .
این قصه ببماند تا رسید به جنگ در جزایر مجنون و گرمای خوزستان ماه مبارک‌رمصان و ان حاج اقایی که برای ارشاد رزمندگان اومده بود
شب گفت : به یاری خدا ده روز نیت می کنم و روزه می گیرم
هر چی بهش گفتند حاجی اقا نمیشه اینجا اونجا نیست
لبخند عاقل اندر سفیه زد و گفت فکر می کنید .
نشان به همان نشان ساعت ده صبح که شد در حالیکه له له می زد گفت دارم تلف می شوم منو از حد ترخص خارج کنید تا افطار کنم‌

اذا تَمَّ العَقلُ نَقصَ الکلامُ

هنگامی که عقل انسان کامل گردد، گفتارش کوتاه می‌شود. حکمت 71 نهج البلاغه

به گمانم در عامه مردم هم این سخن نغز رایج باشد که:

"کسی که زیاد حرف می زند کمتر عمل می کند"

ضمنا غریبه جان با این کامنت زیبایی که نوشتی حق مطلب را به خوبی ادا کردی.
ممنون از شما استاد گرامی

مهربانو شنبه 8 تیر 1398 ساعت 14:19 http://baranbahari52.blogsky.com

داداش بهمن رو راست حتی از خوندن این ماجراها خونم بجوش میاد و حالم بد میشه . بنظر من تقصیر از طاهر زاده هاست که برای روزه هاشون نگرانند و از حاج اقای ریا کار سوال می پرسند .
ادم اگر یکمی عقل داشته باشه می فهمه که روزه گرفتن تو اون شرایط عین خودکشی می مونه که قطعا اگر خدا رحمان و رحیم باشه اسیب زدن به بدن رو حرام اعلام کرده . کلیه ها رو فقط در نظر بگیریم با بی ابی به فنا میره دیگه بقیه موارد از جمله خشکی شبکیه چشم و ... رو بیخیااال .

یعنی هنوزم متوجه نشدیم ...!!!؟

سلام مهربانو خانم عزیز و گرامی
بنده با شناختی که از شما و عزیزان خودم دارم میدونم که این نوشته ها روح لطیفتون رو آزرده می کنه و اعصابتون رو به هم میریزه.
ولی چه کنم که منم مثلا مثلا رسالتی بر عهده ی خودم گذاشته ام که مسایلی رو که به نظر دیگران نمیاد رو ثبت و ضبط کنم و بی تفاوت از کنار اونا رد نشم.
در عین حالی که به تمام گفته ها و نظرات شما اعتقاد کامل دارم ولی کاری هم از دستم برنمیاد.

pony جمعه 7 تیر 1398 ساعت 14:02

درود
بالاخره نمازخونه سرد بود یا گرم؟؟

اونجاشو نفهمیدم

اداره برق قبض برق نمیاد؟؟

من هم یک نماز بی مهر و بی وضو خوانده ام

دوره سربازی ما را بردند بیت

شش ساعت زودتر چپاندنمان حسینیه

پس از بازرسی بدنی اجازه خروج نداشتیم
به زور جا برای نشستن بود
چه رسد به تشکیل صف و فضا برای نماز

تا کسی نتواند اصلا تکان بخورد و حرکتی کند.
این چپاندن را با کمک پارتیشن های سیاری که پس از پر شدن محدوده کمی به عقب هل میدادند تا بقیه در فضای ایجاد شده بنشینند انجام می دادند.
یعنی اینجوری نبود که مثلا وارد حسینیه شوی و خالی باشد و بروی جایی انتخاب کرده و بنشینی

البته قبل از ما با اشخاصی صف های جلو پر شده بود که ربطی به دیدار قشر ما و اون بزرگوار نداشت که عنوانش بود

سر ما در عقب جلوییا به زور دولا راست شدیم، نه مهری در کار بود و نه دسته کلید یا حتی خودکاری

هیچ شیئی که وزن داشته باشد و بتوان آن را دومتر پرتاب کرد در محیط وجود نداشت و جیب ها همه خالی بود.

خدا قبول کند.

درود بر دوست و برادر عزیز خودم پونی با معرفت
اول برم سراغ قبض برق!
تا حالا شده شاگرد نونوایی پول چند تا نونی رو که با خودش میبره رو پرداخت کنه...
خب برم سراغ سردی نمازخونه!
اونم که عرض کردم اونقدر نمازخونه سرد میشد که بهشون گفته بودم بنویسن لطفا با پالتو وارد شوید...خخخخخ
و در آخر اینکه فکر کنم تنها نمازی رو که باید اعاده کنی همون نماز توی حسینه بوده...
موافقی؟
و بعد از همه ی اینها ازت ممنونم که به خودت زحمت میدی و مطالب منو میخونی و برام کامنت میذاری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد