دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

خیلی مَردی...!!!

تقدیم به بچه های عزیزم، که ماحصل عمر بی حاصلم هستند...!

 

-اوووووووووووووووم ...!!!

-فرزااااااااد! مرض نگیری، چکار داداشت داری؟

-اوووووووووم...!!!

-فرررزاااااااد! مگه با تو نیستم؟ مگه نمیگم دعوا نکنین؟

-اوووووم...!!! ( و صدا قطع شد...!!! )

خسته از شیفت شبکاری و به ناچار توی اتاق، مشغول تعمیر یخچال بودم. کولر آبی هم چند هفته­ ای بودکه دل و دماغ کار کردن نداشت و توی اون جهنم جنوب! دل به کار نمیداد! درهاشو باز کرده بودم که بعد از تعمیر یخچال برم سراغش...

بس که ذهنم درگیر مشکل یخچال بود فقط صداهای مبهمی از توی حیاط به گوشم میرسید...:

" اوووووووووم...!"

ذهنم بی اجازه ی جسمم جستی زد و رفت به سالهای دور... خیلی دور...!!! به سالهائی که نه بچگی کرده بودم و نه با خواهر برادرام، برادری! به اندازه ی انگشتان دستهام خواهر و برادر داشتم، اما فقط داشتم... همین!

برای همین هم به خودم گفتم: چیکارشون داری؟ بچه ان! بذار با هم بازی کنن. بذار خوش باشن و بزنن توی سر و کول همدیگه! تا چشاشونو هم بذارن این دوران خوش هم تموم میشه و گرفتاریهای زندگی، خودشو نشون میده! بد طوری هم نشون میده! چه فرداهائی بیاد که اینقدر گرفتار زندگی و مشکلاتش بشن که متوجه نشن حتی باهم برادرن... یادشون نیاد که کمی اونطرف تر، کسی هست که باهاش برادری کردن! یادشون نیاد که در نبود هم، لباسهای همو بو میکردن و دلتنگ هم میشدن! عینهو خودم! عینهو خیلیا ! مگه خودم الان گرفتار زندگی و روزمَرِّگی هاش نشدم؟ مگه خودم الان سال تا سال از برادرام بیخبر نیستم...؟

مادرا هم که همیشه بیخودی شلوغش میکنن... هی نکن بکن...! بکن نکن...!

و خانومم توی حیاط مشغول شستن لباسها. اونم شاید درگیر همین افکار...

ولی چرا همه جا ساکت شده؟ پس اونهمه جنب و جوش بچه ها چی شد؟ نکنه فرزاد بلائی سر داداشش آورده؟

آچار به دست اومدم توی حیاط. بیخیال، دنبال ردی از بچه ها! همزمان با من، خانومم برگشت که ببینه چرا بچه ها ساکتن؟

با هم صحنه ای دیدیم که هر دومون دو عکس العمل متفاوت از خودمون نشون دادیم...!

خانومم با هر چه در توان داشت جیغ کشید... من به خانومم نگاه کردم و به حسین که پشت به ما، کنار کولر ایستاده بود...!

خانومم با دستای کاملن خیس و کف صابونی، مثل یه ببر درنده از جاش بلند شد و به طرف حسین خیز برداشت... دقیقن خیز برداشت... یه خیز مادرانه! خیز مادری که جگرگوشه اش رو در خطر ببینه! حرکتی که ذره ای از عظمت اونو شاید یه دوربین بتونه ثبت بکنه:

حســـــــــــــییییییین...!

و من؛ مات و مبهوت... خدایا چی شده؟ فقط فرصت کردم با چشمام، دورخیزِ خانومم رو دنبال کنم و او، دقیقن مثل یک ماده ببر! خودشو به حسین رسوند و از پشت سر، اونو بغل کرد... حسینی که دستاش به بدنه ی کولر قفل شده بودن و جسم بی جونش آویزون به کولر بود...!

تازه من از فکر و خیالات دور و دراز بچگی نکردن های خودم خارج شدم و فهمیدم چه خاکی به سرم شده...! حسینم با پاهای کوچولو و ظریفش به زحمت خودشو به لبه های کولر رسونده و با آب داخل حوضچه کولر بازی میکرده که متاسفانه پمپ آب میفته توی آبِ کولر و همه ی بدنه ی کولر برقدار میشه...!!!

تو نگو اون موقع که طفلک من ناله میکرده، تحت فشار برق گرفتگی بوده و منِ بیفکر! فکر میکردم داره بازی میکنه...

من توی شوک بودم که دیدم خانومم حسین رو بغل کرد که از کولر جداش کنه، ولی چون دستاش خیس بود، خودشم برق گرفت...! خانومم از شدت برق گرفتگی، پرت شد وسط حیاط!

دیگه فکر کردن جایز نبود! اینکه حالا چکار بکنم؟ اینکه در چنین شرایطی برم فیوز برق رو قطع بکنم! اینکه برم دنبال یه وسیله ی عایق تا بتونم حسین رو از برق جدا بکنم! اینکه درِ خونه رو باز کنم و از مردم کمک بخوام! اینکه حسینم داره از دستم میره! اینکه اگه منم برم جلو، همون بلائی سرم میاد که سرِخانومم اومد! اینکه وااااااااای خدایا، خودت کمکم کن... مگه بعد از حسینم زندگی ارزشی هم داره؟ اینکه دیگه نفهمیدم چی شد، چشامو بستم و آچار رو از دستم انداختم و رفتم سراغ حسین. با دوتا مشت گره کرده زدم زیر بغل های کوچولوی حسین و با تمام قدرتم اونو به سمت خودم کشیدم...

نمیدونم چقدر فشار آوردم که دستای قفل شده ی کوچولوی حسین رو از لبه های کولر جدا کردم ولی همینو میدونم که هر چی بود جدا شد. رها شد...!

حسینو از کولر جدا کردم و توی بغلم گرفتم... اما چه حسینی؟ یه حسینِ بی جون و بی حرکت! عین چوبِ خشک! با چشمائی گرد و بی حرکت ! بدون پلک زدن! بدون نفس کشیدن!

خدایااا... حسین نفس نمیکشه! تکون نمیخوره! حتی ناله نمیکنه...!

حسینم رفت! ناجوانمردانه رفت! بی دلیل! به خاطر سهل انگاری من! منی که آب و برق رو در اختیار بچه ام گذاشته بودم...

-خدایا! اینکارو بامن نکن! بدبختم نکن! سیاه بختم نکن! حسینمو بهم پس بده! هر چی رو میخوای ازم بگیر الا بچه هام... خدایا یه امتحان سخت تر ازم بگیر! اما این امتحان رو ندید بگیر...

اولش خانومم به حسین نگاه کرد وقتی دید از بچه مون فقط یه جنازه روی دستم مونده صدای جیغش بلندتر شد...:

حســـییین...! حســـییینم! خـــداااااااااااا! حســـییینم ! خـــداااااایــااااااا.....

خانومم توی سر و صورتش میزد و صداش مثل انفجار گلوله ی توپ، توی خونه و کوچه، گوش فلک رو کر میکرد...

روز بدی بود. خیلی بد! کوچه شلوغ بود! خیلی شلوغ! همسایه مون عزادار بود. زن و دخترش توی سفر سوریه تصادف کرده بودن و تازه از سر مزار اومده بودن! و من نگران از اینکه مردمِ توی کوچه، با شنیدن صدای خانومم چی فکر میکنن؟ نکنه فکر کنن دعوامون شده؟ نکنه فکر کنن دارم زنمو میزنم!

تنها جائی که این فکر احمقانه ی " الان مردم چی فکر میکنن " توی زندگی به دردم خورد همون روز بود!!!

به خاطر آروم کردن خانومم، دستهامو بشدت تکون دادم و سر خانومم داد زدم : چته؟ چرا داد میزنی؟ طوری نشده...! ( ولی دلم مثل سیر و سرکه میجوشید! آخه بدبختی قیافه ی نحسش رو بهم نشون داده بود! )

اونقدر تکونهائی که ناخواسته به دستهام و به حسین میدادم زیاد بودن که یه دفعه دیدم حسین از اعماق وجودش یه نفس عمیق کشید...:

هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا... ( انگار تا حالا جلوی دهنش رو گرفته بودن! )

زیباترین نفسی که توی تمام عمرم به صورتم خورد...

حسین، جون گرفت... حسین برگشت... حسین دوباره به ما بخشیده شد... خدایا شکرت... خدایا ممنونت. خدایا راستی راستی خیلی مردی...!

اشک از چشمای منو خانومم سرازیر شد... نمیدونستیم بخندیم...گریه کنیم... سکوت کنیم یا کِل بزنیم! و حسین مونده بود که کجاست و چطور توی بغلم جا خوش کرده...؟

مثل پروانه دور حسین میگشتیم! دور بچه هامون. فرزاد و حسین رو میگرفتیم و ازشون بو میکشیدیم. انگار دوباره خدا اونارو بهمون داده بود. انگار تازه پدر شده بودم! تازه قدر بچه هامو میفهمیدم. تازه از خواب غفلت بیدار شده بودم! تازه فهمیدم که چقدر جونم به جون بچه هام بسته است... :

-یکی بود یکی نبود! غیر از خدای خووووب و مهربون هیچکس نبود! یه پری بود خیلی مهربون! دوست داشتنی! و عاشق بچه ها...

اشک از گوشه ی چشمم سرازیر شد... دست خودم نبود! آخه روزائی که شبکار بودم، بعد از نهار برا بچه ها قصه میگفتم تا خوابشون ببره ! اما قصه ی اون روز یه حال و هوای دیگه ای داشت! به چشمای درشت و زیبای حسین نگاه میکردم و پیش خودم میگفتم : اگه الان حسینو نداشتم چی؟ بازم میتونستم قصه ی شاه پریون بگم؟ و ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر میشد و حسین با تعجب نگاهم میکرد و میگفت:

-بابائی! چرا امروز اینقدر گریه میکنی؟

سوالی که هیچوقت نتونستم جوابشو بهش بدم!

و اینکه، آیا بچه ها روزی احساس ماهارو درک میکنن؟

قطرات وجودمونو که ذره ذره به پای درخت زندگیشون میریزیم تا سبز بشن رو قدر خواهند دونست؟

شاید...!!!

  

نظرات 31 + ارسال نظر
اسی... سه‌شنبه 30 شهریور 1395 ساعت 12:14 http://tolooeman.blog.ir

چقدر سخت بوده این امتحان!!!
گاهی خدا با چنین تلنگرهایی میخواد که ما بیشتر قدر نعمت هاش رو بدونیم
خدا پسرهاتون رو براتون نگه داره و همینطور شما و خانمتون رو برای اونها

مهرنوش صاحب زاده یکشنبه 28 شهریور 1395 ساعت 21:08 http://zadehemehr.blogfa.com

با سلام و عرض ادب
هرچند مطلب بسیار درناک بود و من چون مادرم با کمال دقت و نگرانی تمام حرف حرف کلمات و جملات رو دنبال کردم که ببینم چی میشه و همش دعا میکردم که انشالله به خیر گذشته باشه. خداروشکررررررر که به خیر گذشت و انشالله که از این ببعد هم زندگی بروفق مراد باشه و هرروز خبر موفقیت های روز افزون شما و خانواده گرامی رو بخونم. ولی خدا مرد نیستاااااا بخدا شاید زن باشه از کجا میدونید!؟ به هرحال خدا هرچی که هست خیلی خوبه و جای حق نشسته. بازم براتون آرزوی تن سالم دل خوش و جیب پر از پول دارم.

سلام و دوصد درود بر خواهر عزیز و مادر گرامی
اول اینکه بهتون یه خوش آمد جانانه عرض میکنم از طرف یه پدر شاکر و بعد هم ممنونم که برای سلامتی من و خونواده ام دعا کردین. امیدوارم روز بد توی زندگیتون و سرنوشتتون نوشته نشده باشه انشاالله
برای جنسیت خدا هم باید عرض کنم که به قول خانومم که همیشه میگه خدا مرده زیرا همه ی قوانین رو به نفع آقایون وضع کردهبر ا همینم گفتم شاید حق به دست خانومم باشه...

هانیه یکشنبه 28 شهریور 1395 ساعت 13:28 http://khoda-behtarindost.blogfa.com

سلام خدا رو شکر به خیر گذشت
ولب کاش آخرش به خاطر فریادی که سر خانوم تون کشیدید عذر خواهی میکردید

سلام هانیه ی عزیز و مهربون
اگه اونروز جای من بودی...!!!
اصلن نفهمیدم چکار دارم میکنم...ولی اینم بگم خدارو شکر تا امروز روزی با خانومم مشکل اساسی نداشتم و توی فامیل زندگیمون نمونه و مثال زدنی است...

کاکتوس پنج‌شنبه 25 شهریور 1395 ساعت 12:03

گریه چرا؟
خدارو شکر به خیر گذشت وگرنه معلوم نبود این عامو بهمن الان چه عامو بهمنی بود...

دلداری چهارشنبه 24 شهریور 1395 ساعت 03:24

آقای دلدار بزرگ چه داستانی واقعا مو به تنم سیخ شد با اینکه الان شاگرد آقای دلدار کوچک هستم و میدونم سالم هستن اما عین یه فیلمنامه ای که توسط یک کارگردام بزرگ بازسازی شده تمام مدت چشمم دنبال شخصیت اصلی داستان بود و کاملا تونستم فضا سازی کنم اول از همه بابت تربیت همچین اسطوره ای بهتون تبریک میگم و بعد از اون شیوایی کلامتون رو تحسین میکنم.....
ارادتمند یک عدد دلداری

سلام عزیز
ممنونم از شما دوست گرامی
دوستان آقا حسین مثل خودش همه گل هستن

سُهیلآ یکشنبه 21 شهریور 1395 ساعت 21:42 http://fortuna.blogfa.com/

عاغو عمو خانومتون نمیدونن وبلاگ دارین عایا ؟

من پیداشون کنم بشون بگم

میخوام ازتون تعریف کنم ها قصد دیگه ایی ندارم

عمو جون کی کتابارو میدی من منتظرم هاااع

سهیلا بانوی عزیز
زحمت نکشید!خانومم میدونه وبلاگ دارم! میدونم داری نقشه میکشی که به بهانه ی تعریف و تمجید خودتو به کتابا برسونی...

نگین چهارشنبه 17 شهریور 1395 ساعت 21:19 http://www.parisima.blogfa.com

پسرک من دو سالش که بود به مدت هشت ماه دچار یه بیماری خیلی سخت شد که پزشکان از تشخیصش عاجز بودن..
حتی بردمش تهران مرکز تشخیص طبی اطفال اونجا هم متاسفانه علیرغم آزمایشات مختلف تشخیص بیماریش رو ندادن ..
فقط بهمون میگفتن از دعا غافل نشین ..
و این جمله جگر ما رو آتیش میزد ...

(بعد از هشت ماه تشخیص بیماری کرون اطفال دادن و بعد از یکسال و نیم دارو گرفتن، خدا رو شکر بهبودی کامل حاصل شد)

پسرم روز به روز لاغر تر و نحیف تر میشد طوریکه وزنش رسید به 9 کیلو و تمام ماهیچه های بدنش آب شد ...
دل درد های وحشتناک و تب شدید و تهوعی که اجازه نمیداد حتی یه قطره آب توی معده اش بمونه ...
دو بار شکمش رو باز کردن و نمونه روده رو دادن آزمایشگاه اما بازم تشخیصی حاصل نشد ...

فقط خود خدا میدونه که چه کشیدم تو اون هشت ماه و چه خونی به دلم شد و چه استخونی ازم خورد شد .. بماند ...

فقط شبها که توی بیمارستان کنار تخت پسرکم اشک میریختم، دستای کوچولو و نخیفش رو تو دستم میگرفتم و به درگاه خدا التماس میکردم که: خدایا من به زور ازت نخواستم، خدایا خودت بهم دادیش .. حالا هم اگه قراره جهنمی رو نشونم بدی این دنیا نشونم نده، حاضرم اون دنیا بی هیچ حساب و کتابی یکراست برم ته چاه جهنم بشینم ولی خدایا به بزرگی خودت قسم این دنیامو جهنم نکن با گرفتن جگرگوشه م ..

وای ..
حتی تصور اون روزهای سیاه و اون لحظات دردناک هم منو به مرز جنون میرسونه بخدا ...

الهی ...
الهی به حق مقدس ترین های عالم قسم ات میدم هیچ پدر و مادری رو با فرزندش امتحان نکن ..
الهی آآآآآآآآآآامین ..

راستش دلم میخواست این خاطره ی دردناک رو برای خانومم بخونم ولی میدونستم بغض لعنتی بهم اجازه نمیده
یه ترفند پیدا کردم. به خانومم گفتم این کامنت رو بخون...
خوندش و همش سرشو تکون میداد و میگفت طفلکی!( به قیافه اش که نگاه میکردم اخمهاش توی هم بود!)
و آخرش با صدای بلندی گفت: الهی آآآآآآآآآآامین ..
بهش گفتم خدارو شکر الان همین شازده پسرشون دانشگاه درس میخونه و خدارو شکر سالمه.
انشاالله تعالی خداوند باریتعالی براتون نگهشون بداره انشاالله تعالی( لطفن به تعداد و نگارش انشاالله ها توجه کافی بشود)

نگین چهارشنبه 17 شهریور 1395 ساعت 21:09 http://www.parisima.blogfa.com

با سلام و درود به جد بزرگوارم آقا بهمن عزیز و گرامی

اگه از سلامتی دسته گلهاتون مطلع نبودم و نمیدونستم الان سلامت و سرزنده مشغول زندگی هستن، خونم گردنتون میفتاد !!!

البته من کامنت دوستان رو هم خوندم و منم یه لحظه فکر کردم نکنه یه حسین از دست دادین (زبونم لال) و اینی که الان هست یه حسین دیگه ست؟!!

الهی صد هزار مرتبه شکر
قربون بزرگیش برم (اگرچه کماکان گاهی باهاش قهر میکنم!!!) که گاهی وقتها جوری به داد آدم میرسه که آدم خودش در می مونه ..

الهی الهی الهی که عزیزانتون همیشه سالم و سلامت باشن و خاری هم به پاشون فرو نره انشاااااااالله ...

در مورد اینکه آیا قدر پدر و مادر رو خواهند دونست یا نه، به نظرم تا زمانی که خودشون صاحب فرزند نشدن و طعم پدر و مادر شدن رو نچشیدن، خیر!

الهی الهی الهی که عزیزان شما هم همیشه سالم و سلامت باشن و خاری هم به پاشون فرو نره انشاااااااالله ...
ممنون از اینهمه لطف و محبت شما خواهر مهربان

معلم کوچولو دوشنبه 15 شهریور 1395 ساعت 00:01 http://moalem-ko0cho0lo0.blogsky.com/

وای چقدر ناراحت کننده بود.خدا رو شکر تهش خوب تموم شد

ممنون از شما معلم عزیز و گرامی

سُهیلآ شنبه 13 شهریور 1395 ساعت 20:57 http://fortuna.blogfa.com/

اصن یه ممجلس بزارین میخوام وای وای کنم براتون

من بتون میگم عمو اگه اشکال نداره

من بودم هاع خاموش میخوندمتون

بعدم من همونم که تو اینستا چتر انداختم برا کتابا هاع اومدم بگم کتابا یادتون نره هاع

نمیشه بجای وای وای ، برامون وای فای بکنین که لااقل برا همه مفید باشه؟
و اینکه شما به من عمو بگین ممکنه از خوشحالی بال در بیارم
و اینکه شما به من لطف داشتین و خاموش خاموش میومدین و میرفتین بازم مایه ی مباهاته
و در آخر تعجب میکنم که برا دو جلد کتاب تا کجاااااااااااااااا اومدین دنبالم واااااااااای از دست شوما...

بندباز شنبه 13 شهریور 1395 ساعت 20:16 http://dbandbaz.blogfa.com/

نفرمایید جناب بهمن عزیز! باعث افتخار بنده ست که جز خوانندگان وبلاگ شما باشم. لذت می برم از سادگی و صمیمیت قلم شما و در عین ها، تجربه هایی که به ما منتقل می کنید و هر کدومشون به شکلی درسی برای زندگی ما هستند.

ونوس شنبه 13 شهریور 1395 ساعت 01:16 http://calmdreams.blogfa.com

آقا بهمن مسئولین دیدن خیلی تو کار تبلیغات خوب عمل میکنم بعد از دوغ آبعلی، نمایندگی انحصاری تبلیغات کوکا کولا ، زمزم و پپسی رو هم به اینجانب اعطا کردند


انشاالله اخذ نمایندگی های باقیمانده...
نمایندگی پفک نمکی! چیپس و لواشک! سایپا، ایران خودرو! و....

ونوس شنبه 13 شهریور 1395 ساعت 01:15 http://calmdreams.blogfa.com

سلام بزرگواره بامحبت
باوجودیکه به خیر گذشته ولی تلخی لحظاتش و تصور زجر شما و خانمتونو میشه حس کرد
خداروصدهزار مرتبه شکر و انشالا که قدردان خواهند بود

سلام بر ونوس عزیز و گرامی
ممنون از لطف و محبت شما .

بندباز جمعه 12 شهریور 1395 ساعت 16:16 http://dbandbaz.blogfa.com/

جناب بهمن!! نکنید این کار رو با ادم!!!... تمام گردنم خشک شد موقع خوندن این پست انگاری منو برق گرفته باشه!!
خدا رو هزار کرور شکر که بخیر گذشته... شما هم با این قدرت نوشتن تون!... اعصابمو خورد کردید

شرمنده از شما و عزیزان هستم بخدا
و ممنون از شما و عزیزان هستم ایضاً

و بعد اینکه عزیزی چون شما با اون قدرت قلم و تحلیل و نکته سنجی از منِ کمترین تعریف کند، حالا در پوست خود نگنجیدن را چه کنم؟

سُهیلآ پنج‌شنبه 11 شهریور 1395 ساعت 10:46 http://fortuna.blogfa.com/

وااااااااااااااااااااای که تا رسیدم اخرش انگار خودم جای خانومتون بودم
وای که جونم مثل شما به لبم رسید
وای که جای حسین رفتم و برگشتم

وای خدایا شکرت

وااااااااااااااااای خدایا با حضور یه " سهیلا بانوی" ی دیگه اینجا سهیلا بانو بارون میشه....
شرمنده بانو خانم که در اولین حضورتون، مثل اون روز من دور از جون، البته، جونتون به لبتون رسید...
وااااای خیلی خیلی ممنونم از اینهمه اظهار وااااای کردن هاتون!

Maneli پنج‌شنبه 11 شهریور 1395 ساعت 02:07

Amoo bahman e aziz
Ba inke midunam agha farzad o hossein agha har do javanane boroomsndi hastan dar haale hazer
Vali ba in khundan in post vaghan yakh kardam nafasam dasht band miumad
Khoda ro hezar bar shokr

چقدرررررررر این کامنتدونی به فونت فنگلیش و پر از مهر و محبت شما مانلی عزیزنیاز داشت و چقدر دیررررررر ولی مثل یه شیرررررر اومدی
ممنونم مانلی عزیز، ممنونم از بابت همه ی خوبیها و مهربانیهات

مرآت چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 17:07

عقل گوید شش جهت حدّست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها


وقتی حضرت عشق بخواهد هر چیزی ممکن است

تبریک

وقتی حضرت عشق بخواهد هر چیزی ممکن است...

چقدررررررر جمله ی زیبائی
و چقدرررررر به دلم نشست
ممنون از شما معلم اخلاق و ایثار و مهربانی...

مینو چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 15:45 http://milad321.blogfa.com

وای آقا بهمن.چه ماجرای وحشتناکی.خدا را شکر که پسر نازنینتون به زندگی برگشته.
بقول نسرین جان همه پدرها هم مثل شما نمیشن.

ممنونم مینو خانم جان عزیز
نسرین بانو و البته شما استاد گرامی و همه ی دوستان عزیز مثل همیشه منو شرمنده میکنید.

شکیبا چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 08:59 http://sh44.blogsky.com

سلام
وای اقا بهمن قلبم اومد تو دهنم جون به لب شدم فکر کردم زبونم لال پسرتونو از دست دادین خو زودتر میگفتین بخیر گذشته
آخی خیالم راحت خدا رو شکر بخیر گذشته

زبون دشمنتون لال بشه انشاالله
سلام شکیبا خانم جان
خیلی خیلی ممنونم از شما و محبت های بیدریغ شما
خداوند عزیزانتون رو در پناه خودش با صحت و سلامت و سربلندی و عزت نگه داره انشاالله

یاس ایرانی چهارشنبه 10 شهریور 1395 ساعت 06:32

وای عمو بهمن کلی با خوندن این پست گریه کردم... خدا پسرتون حسین رو حفظ کنه.... چقدر اون لحظه ها سخت گذشته....

خداوند انشاالله شمارو هم برای عزیزانتون و همه ی عزیزانتون رو برای شما در پناه خودش در صحت و سلامت و با عزت کامل حفظ کنه انشاالله
ممنون از شما و شرمنده از اینکه اشکتون رو درآوردم...

ماهی سیاه کوچولو سه‌شنبه 9 شهریور 1395 ساعت 22:59 http://mahisiyahekocholo.blogsky.com

سلام.

یخ کردم. فشارم افتاد یه لحظه.
چه لحظات سختی بوده....
خدارو هزار مرتبه شکر که حسین، صحیح و سالم کنارتونه.

سلاام ماهی خانم جان
هم شرمنده از اینکه ناراحتتون کردم و هم خیلی خیلی ممنونم از این دعای خوبتون در حق حسینم
ولی خدائیش لحظات سختی بود اون روز...

samira سه‌شنبه 9 شهریور 1395 ساعت 22:02 http://tehran65.blogfa.com

بازم من احساساتی گریم گرفت

واقعا هم باید قدر همچین نعمتهایی مث شما و خانومتون رو بدونن

خدا حفظشون کنه براتون و شما و خانمتون رو هم برا بچه هاتون

شرمنده سمیرا خانم عزیز
دلم نمیخواست اشک کسی دربیاد ولی خب خاطره ای بود که دوست داشتم اونو با دوستان عزیزم به اشتراک بذارم.
بازم شرمنده از شما و همه ی عزیزانی که ناراحت شدن

سهیلا سه‌شنبه 9 شهریور 1395 ساعت 17:36 http://rooz-2020.blogsky.com/

و اینکه، آیا بچه ها روزی احساس ماهارو درک میکنن؟

قطرات وجودمونو که ذره ذره به پای درخت زندگیشون میریزیم تا سبز بشن رو قدر خواهند دونست؟؟؟؟؟؟؟؟

دُیُوغ میگم...؟؟؟

شیوا سه‌شنبه 9 شهریور 1395 ساعت 14:03

سلام آقا بهمن عزیز
من که چون آخر داستان رو می دونستم و عکس آقا پسرهاتونم توی مراسم عاشورا دیده بودم بسیار ریلکس تا ته قضیه رو خوندم ولی باید اعتراف کنم یه لحظه اون وسط مسط ها شک کردم گفتم نکنه خدای نکرده واقعا حسین فته باشه و اسم بچه بعدی رو هم حسین گذاشته باشین ! ولی زود به آخرش رسیدم و خیلی زجر نکشیدم.

تازه مامان باباها یه آپشنی دارن که همیشه خودشونو مقصر می دونن ! چه برسه به اینکه نتیجه بدی هم داشته باشه و این حس مقصر بودنه به همراه نتیجه بد غیر قابل تحمله خدا رو شکر به خیر گذشته

سلااااااام بر شیوای خوش سخن
از اینکه نتونستم شمارو از حالت ریلکس خارج کنم یعنی هیچ کاری نکردم
ولی خب ، بازم خوبه اون وسط مسط ها یه نمه شک به دلتون راه پیدا کرده
بهرحال ممنونم از شما که مثل همیشه اینجارو میخونی و با کامنتهای زیباتون به مطالب من زیبائی خاصی میبخشی

منجوق سه‌شنبه 9 شهریور 1395 ساعت 10:52 http://manjoogh.blogfa.com

به این می گن از لب مرز برگشتن فکر می کنم باید تولد دوباره فرزندتان را تبریک بگویم

اول از همه قدم مبارک شمارو به این خونه ی مجازی مصفا خیر مقدم عرض میکنمو اینکه ، بله کاملن حق به جانب شماست. و من بارها خدارو بخاطر لطف اون روزش شاکر بودم و هستم و خواهم بود.

baran دوشنبه 8 شهریور 1395 ساعت 22:07

سلام اقا بهمن و استاد عزیزم,تا نصفه های داستان رو که خوندم قلبم تو سینم سنگینی کرد و هزار تا فکر جورواجور تو سرم پیچید اما خداروشکر که خدا اقا حسینو بهتون بخشید تا امروز ثمره تلاشتون رو ببینید,با خوندن متن و خاطره ی شما ذهنم پرواز کرد و رفت به سال های خیلی دور وقتی فقط هشت سالم بود یادم افتاد وقتی رو دست های مامانم بی جون افتاده بودم و مامان ساعت پنج صبح پابرهنه توی خیابون می دوید و با جیغ و داد کمک میخواست نفهمیدم چی شد و وقتی چشم باز کردم که دو روز توی بیمارستان بیهوش بودم چشم باز کردنم همانا و دیدن اشک های بابام همانا و دوباره هیچی ندیدم بعد از یک هفته که دوباره به هوش اومدم اهواز بودم مامان گفت وقتی اون چند ثانیه دکتر گفت تو مردی منم مردم خدارو شکر خدا که تو رو بهمون بخشید,حالا بزرگ شدم یه دختر بیست و چهار ساله که هیچوقت یادم نمیره اشک های بابام و چهره مامان که توی یک هفته تکیده شده بود,خدا هیچ پدرو مادری رو با بچشون امتحان نکنه

سانیا دوشنبه 8 شهریور 1395 ساعت 15:59

عمو بهمن اینقدر تلخ بود اولش ،اصلا یادم رفته بود پسر عزیزتون که تنش همیشه سالم باشه الان هست فقط بلند گفتم خدا مرگم بده ....
خیلی خوشحالم که بچه هاتون سالمند انشالله که 120 سال سلامت باشند و،ثمر نشستنشون رو ببینی .
سایه شما هم رو سرشون باشه

ممنونم سانیای عزیز و گرامی
شرمنده اگه ناراحتتون کردم.انشاالله سایه ی همیشه پرمهر شما هم بر سر خونواده ی عزیز مستدام باشه و سبز شدن کاوه جان رو به چشم ببینی و ببینیم.انشاالله

پونی دوشنبه 8 شهریور 1395 ساعت 11:58 http://pppooonnnyyy.blogfa.com

درود

وای
چی کشیدی

من بودم سکته رو میزدم

یه پدر خودشو مقصر آسیب دیدن بچش بدونه زندگی براش جهنم میشه

پیر میشه و به چند هفته نکشیده تموم میشه

خدای را سپاس که این بلا دفع شد

دو صد درود بر پونی عزیز
واقعن خیلی سخت بود و چه رحم بزرگی خدا به ما کرد
که اگه نبود... هیچوقت خودمو نمیبخشیدم! هیچوقت...

غریبه دوشنبه 8 شهریور 1395 ساعت 11:41

خداوند شما و خانواده تان را حفظ کند
نوشته هات همیشه برای من خاطره زنده می کنه
دوست و همکاری داشتم به اسم عباس
از آن بچه های با سواد و شاعر و کاری بود که انقلاب آنقدر سر بسرش گذاشت تا دست زن و بچه اش را گرفت رفت آنور آب
عباس هیچوقت چای نمی خورد
گفتم عباس آخه چای چه ضرری داره که نمی خوری
تعریف کرد در زمان بچگی با برادرش سر چای دعوا و بزن بزن راه می اندازه و یک فصل حسابی کتک اش می زند
بعد ادامه داد چون فصل امتحانات بود برای مطالعه به صحرا زدم
وقتی برگشتم دیدیم جلو خونه مون خیلی شلوغه فکر کردم آتش سوزی چیزی شده
وقتی به مردم نزدیک شدم جنازه ی برادرم را دیدم که دارند حمل می کنند
می گفت بعد دعوا برادرم به حمام می رود و آنجا دچار برق گرفتگی می شود
از آن به بعد دیگر لب به چایی نزدم

ممنونم غریبه جان عزیز
خداوند شمارو هم برای خونواده ی محترمتون و هم برای ما دوستانتون در پناه خودش در صحت وسلامت و عزت و سربلندی نگهداره انشاالله
و چه سخت بوده داستان غصه ی دوست شما، که با تصمیمی که گرفته هیچوقت داغ عزیزش رو فراموش نخواهد کرد.

نادی دوشنبه 8 شهریور 1395 ساعت 09:36

سلام
هزاربار خدارو شکر میکنم که سال ها از این خاطره گذشته و عزیزتر ازجانت صحیح و سلامت جلای چشمتن...
دوست عزیز خوب میدانم وقتی ذره ذره از جان دل می بخشیدی تا اونا قد بکشند بدنبال قدرشناسی نبودی ..قطعا اونا هم به روش خود قدرشناسند...
خواهشا اینقدر مارو نچزون

سلام نادی عزیز و گرامی
خیلی خیلی ممنون و سپاسگزارم از اینهمه لطف و محبت شما.
و البته شرمنده که قصه این بار کمی تلخ بود

نسرین دوشنبه 8 شهریور 1395 ساعت 03:26 http://yakroozeno.blogsky.com/

هیچوقت با خوندن پستی اینقدر گریه نکرده بودم و تحت تآثیر قرار نگرفته بودم...
نه بهمن جان، همه به پدر بودن شما نمیرسن، اینو با تجربه میگم، می دونی.

اولش بلافاصله بعد از خوندن اینکه کولر رو باز کردی فهمیدم چی شده اما اونقدر قشنگ نقب زدی به گذشته که فقط استرس داشتم زودتر بخونم ببینم چی شد؟
چون نمی دونستم این خاطره تازه اتفاق افتاده یا نه. و این هنر قلم تو بود.
همیشه سالم باشی و سایه ات بالای سر بچه هات که لیاقتشو داری.
بعضیا لیاقت پدر و مادر شدن رو ندارن آخه
روز و روزگارت خوش بهمن جان

سلام بانو جان
روز و روزگار بر شما هم خوش و خرم.
ممنون از اینهمه لطف و سپاس، بابت اینکه مثل همیشه مشوقم بودی و هستی. تعریفهای استادی از شاگردش بینهایت در کیفیت کار شاگرد تاثیر داره و من از این بابت ممنون شما و همه ی دوستان هستم.
ضمنن از اینکه اوقات خوش شمارو مکدر کردم منو ببخش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد