دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

جشن تولد...!

* جشن تولد *

اولین فرزندش پسر بود... اونم زمانی که پسر زائیدن بزرگترین هنر یه زن بود.

چه پسری ؟ قند عسلی! گل پسری ...

با همه ی رمقی که به تنش مونده بود داد زد : " برین به مادر شوهرم بگین براش پسررررر زاییدم! پسرررررر ...!"

اونا هم خوشحال بودن. خیلی خوشحال. ولی به روی خودشون نمیاوردن...

-رودار میشه! زبونش دراز میشه. کاری که نکرده، یه پسر آورده! خواست خدا بوده. این کیه که بخواد به ما پز بده!

از شانس روزگار، دومین بچه هم پسر بود. حالا دیگه قند تو دل مادر آب میشد. چه پزی میداد وقتی میدید توی فامیلِ شوهرش رقیب نداره. وقتی میدید هم عروسش، پشت سر هم دختر میاره.

سومی و چهارمی و پنجمین بچه هم پسر شدن.

دیگه حال خودشم از هرچی پسره بهم میخورد. تر و خشک کردن اینهمه پسر، پشتِ سر هم، کار خیلی سختی بود. پسرائی که کپی برابر اصلِ باباشون بودن. دریغ از یه لیوان که از سر سفره بردارن. حاضر و آماده خور...!

یادش بخیر، مادره همیشه موقع جارو زدن، زیر لب میگفت: تره به تخمش میبره، حسنی به باباش...!

مرد هم دیگه از اینهمه پسر که دورش وول میخوردن خسته شده بود. تازه فهمیده بود دختر چه نعمتیه... که خدا، اون و زنش رو از داشتن چه نعمتی محروم کرده.

زن و مرد با هم به شور نشستن!

-درسته که دیگه بچه نمیخواییم. ولی انگار این همه برادر یه خواهر کم دارن... انگار خونه مون با اینهمه بچه، سوت و کوره ! انگار هنوز حس مادر بودن و پدر بودن واقعی رو نچشیدیم...!

بچه ی ششم هم پسر شد...!

-وااا ؛ مثه اینکه خدا هم باهامون شوخی داره... خدایا، گر هوسه، یه بار که نه! دو بار که نه! شش بار بسه ...

دوباره زن و شوهر به شور نشستن...!

خدایا خودت که میدونی ما چی میخوایم؟ خواهش میکنیم هفتمی دیگه...

بازم یه پسر کاکل زری دیگه...!!!

یکی از یکی سالم تر و قشنگتر...!

واااااای! خدایا واقعن شورش رو درآوردی! یعنی نمیخوای یه دختر بهمون بدی؟ میخوای از رو بریم؟ گفته باشیم، ما از رو نمیریم! ما دختر میخوایم ...

دوباره زن و شوهر، شاید این بار برا رو کم کنی! به شور نشستن...!

بالاخره این خدا بود که کوتاه اومد( شاید!) و اونارو به " وایِه " و آرزوی دلشون رسوند...! خونواده ی نه نفره با اومدن یه دختر ناز و ظریف و کوچول موچولو، عطر و بوی خاصی گرفت...

چون خودش سرفصلِ گرما و نور و شادی بود، سرِ فصلِ یه ماه گرم و پر از انرژی هم متولد شد...


اول مرداد ماه، اوج گرمای جنوب...!


اومدن این دختر، کلی گرما و انرژی به خونواده بخشید. مادر ِ بی همدم، حالا مونسی داشت که براش درددل کنه! همدمی داشت که هر وقت مورد بی مهری روزگار! قرار میگرفت باهاش حرف بزنه، براش خاطره بگه و اشک بریزه و خودشو سبک کنه. حالا دیگه بعد از ساااااالها کسی بود که اشکهای مادر رو از روی گونه هاش پاک کنه و بهش دلداری بده ! دختر، انگار فرشته ی الهی بود که رسالت داشت تنهائی های مادر رو پر کنه.

درسته زندگیِ مادر، کلی زیر و رو شده بود ولی خب هر دختری بالاخره یه روزی باید بره! و دختر شیرین زبون و مهربون و دوست داشتنیِ ما هم استثناء نبود...

اونم رفت. ازدواج کرد و رفت. ولی نه اون میتونست از مادرش دل بکنه و نه مادر میتونست دوری دخترش رو تحمل کنه. چاره چیه؟

بقول مادر، فقط مرگه که چاره نداره! یه خونه نزدیک خونه ی مادرش اجاره کردن. روزا یا دختر پیش مادرش بود یا مادر خونه ی دخترش... هر روز، هر ساعت، همیشه ی خدا ..

یه روز دختر مهربون، به مادرش گفت: امسال میخوام یه کاری بکنم...

-چه کاری؟ خیر باشه انشاالله.

 -آره خیره! امسال میخوام برا جشن تولدم همه ی برادرامو دعوت کنم بیان... همه رو! دور و نزدیک!

مادرش که این حرفو شنید، به دخترش گفت:

-عقلتو از دست دادی دختر؟ میدونی چقدر زحمت میشه براشون؟ میدونی بنده خدا، برادرت چند روز باید مرخصی بگیره تا از تهران بیاد؟ میدونی اونائی که ایران نیستن چقدر باید هزینه بدن تا بیان اینجا؟ چکارشون داری میخوای زا بِه راشون بکنی...

دختر مهربون، انگار یه چیزی بهش الهام شده بود که نه خودش میدونست و نه میتونست به مادرش حالی کنه. فقط لبخندی زد. یه لبخند عمیق! ولی حرفش همون حرف بود: امسال میخوام همه ی داداشام دورم باشن...دلم میخوااااد...

 

 

صبحِ روز تولدِ دختر، مادر، بیخیال از تمام غم ها و غصه هائی که یه عمر اونو پیر کرده بودن، مثل همه ی روزای خدا، رفت بازار. کلی برا دخترش خرید کرد. حساب کرد با این خریدا، یخچالش پر میشه. دیگه تا مدتی نمیخواد بره بازار. به جاش میره پیش دخترش و با هم به ریش دنیا میخندن! بعد کلی قرآن میخونن، درددل میکنن و روزگار میگذرونن...

بار و بندیل به دست، خودش رو به خونه ی دخترش رسوند. کلید انداخت و رفت داخل... صدا زد : " ژاله "، ژاله جان ! هنوز خوابی؟ دخترپاشو لنگ ظهر شده! خجالت بکش، این چه وقتِ خوابیدنه...؟ تقصیر خودت نیست، شوهرت لوسِت کرده...!

مادر جوابی نشنید. انتظار اینهمه سکوت رو نداشت. با خودش زمزمه کرد: نکنه بازم رفته پیش دوستش که تازه از مسافرت اومده؟ خب اشکالی نداره. ماههاست همدیگه رو ندیدن. بذار خوش باشن...

مادر همینطور که با خودش زمزمه میکرد رفت سراغ اتاق خواب :" احتمالن بازم رختخوابشون مرتب نیست... درست میشه. یعنی تا کی میخواد من براش رختخوابشو مرتب کنم؟ "

در ِ اتاق خواب رو که باز کرد، اول فکر کرد اشتباه میکنه، بعد چشماشو گرد کرد و با ترس و لرز رفت جلو، زیر لب، خیلی آروم، اسم دخترشو صدا زد، طوری که دخترش از توی خواب شوکه نشه.

فایده ای نداشت! باید به دخترش دست میزد! باید خیلی آروم اونو بیدار میکرد! اگه اینکار رو نمیکرد ممکن بود خودش از ترس و نگرانی سکته بکنه! با سلام و صلوات و بسم الله دست دخترشو گرفت...

مثل یه تیکه یخ بود! سرد و بی جون! مادر قبل از اینکه بیهوش بشه از اعماق جگر سوخته ش فریاد زد:

ژا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا لـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ...!!!

 

ژاله رفت! به همین سادگی! به همین شگفتی!

بدون هیچ دردی، با کلی امید به زندگی...!

 اولِ همون ماهی که پا به این دنیای مسخره گذاشته بود، از همین دنیای مسخره هم رفت. میگفت: دوست دارم برا بیست و هفتمین سالگرد تولدم، برادرام دورم حلقه بزنن... دلم میخوااااد...!



برادرا هم آخرین خواسته ی دل کوچیک تنها خواهر مهربونشون رو برآورده کردن. همه اومدن. بزرگ و کوچیک. دور و نزدیک. دورش حلقه زدن. ژاله؛ روی سنگ غسالخونه! مثل یه عروسک میون برادراش خوابیده بود و انصافن اون روز چقدر ناز شده بود.

برادرش بهش میگفت: عروسکم، خواهرنازم، پاشو برا جشن تولدت اومدیم. مگه نه خودت دعوتمون کردی! پس چرا خوابیدی؟ این چه وقت خوابه؟چرا از برادرات پذیرائی نمیکنی؟ چرا جشن تولدت اینقدر سوت و کوره؟

و مادر، دستاشو به سمت آسمون گرفت وگفت: آااااااااخ ژاااله! آااااااااخ ! بالاخره کار خودتو کردی؟ بالاخره برادراتو کشوندی اینجا؟

و من خودم دیدم که مرده شور با آستینِ لباسش، اشکهاشو پاک میکرد...!

نظرات 35 + ارسال نظر
اسی... سه‌شنبه 30 شهریور 1395 ساعت 12:10 http://tolooeman.blog.ir

وای چقدر تلخ و دردناک
خیلی خیلی تسلیت میگم
خدا بیامرزدشون، هم ژاله جان رو و هم مادر و پدرش رو
همینطور مادر شما رو آقا بهمن
روحشون قرین آرامش باشه ان شاءالله
شرمنده که دیر متوجه شدم

پونی دوشنبه 18 مرداد 1395 ساعت 00:41 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

درود
با سری دوم عکس های مشهد از باغ وحش و مجتمع پدیده ی شاندیز در خدمتتان هستم

چشم پونی جان. ما که نمک پرورده ایم

م ر ی م شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 14:13

سلام بهمن خان..
بعد از مدتها اومدم بخونمتون...که متاسفانه خبر ناگوار و مصیبت رفتن خواهرزاده جوانتان را خوندم..
خدا صبر بده..تسلیت میگم...
امشالله که روحش قرین شادی و رحمت باشه...

عجب رسمیه رسم زمونه
قصه برگ و باد خزونه
میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه

سلاااااااام م ر ی م خانم عزیز
چقدر خوشحال شدم که هنوزم در اوقات فراغتت جائی دارم.
ممنونم از اظهار همدردیتون

سهیلا پنج‌شنبه 14 مرداد 1395 ساعت 13:11

خداوند روح خواهر و خواهرزادتونو قرین رحمت الهی کنه
یادشون تا همیشه گرامی باشه
اومده بودم بگم ممنونم که هنوز منو فراموش نکردین

مگه ممکنه فراموش بکنم کوهی از مهربونی و محبت و ادب و شعر و شعور و همه ی خوبی هارو که یک جا در خودت داری

سهیلا پنج‌شنبه 14 مرداد 1395 ساعت 13:09

سلام
ببخشید من نیومده بودم پیجتون که این پستو بخونم
متاسفم،یادشون تا همیشه گرامی
وقتی یه جوون از دنیا میره من خیلی شرمنده میشم
میگم باید نوبتی باشه.آخه این درسته؟
دو هفته پیش همکار دخترم که مجرد و 27 ساله بود یهو جلوی پدر و مادرش میفته زمین و سکته مغزی میکنه،بعدشم مرگ مغزی.
اعضا بدنشو به 37 نفر پیوند زدن

سلام بانوی عزیز
ممنونم از شما و اظهار همدردیتون و متاسفم برا خبر اندوهناکی که نوشتی
خدا به پدر و مادرش ، خصوصن مادر بیچاره اش صبر بده

نسرین پنج‌شنبه 14 مرداد 1395 ساعت 03:50 http://yakroozeno.blogsky.com/

من عالی ام بهمن جان، شما هم بد نیستی

شما که عالی باشی نه فقط من ،که کلی از دوستان و عزیزانت عالی تر از حال عالی شما خواهند بودحال من که حد و حساب نداره

علی امین زاده چهارشنبه 13 مرداد 1395 ساعت 10:38 http://www.pocket-encyclopedia.com

ای عاشقان... ای عاشقان...
http://www.hamsadehha.blogsky.com/1395/05/10/post-390

علی امین زاده چهارشنبه 13 مرداد 1395 ساعت 10:38 http://www.pocket-encyclopedia.com

در چنین هوا
در چنین آشفتگی
هیچ نخواهد توانست خوابش را برآشوبد
در چنین هوا
در چنین تلاطم
در جایی آرام خفته است
دست بلا گردان خدا بر سرش سایبان دارد.

خلیل سه‌شنبه 12 مرداد 1395 ساعت 18:48 http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام،

مرگ بخشی از زندگی است اما بعضی وقت ها خیلی دلسوز است. من هم چنین مرگی را هفته پیش در خانواده مان دیدم.

سلام استاد عزیز. خلیل جان
تسلیت عرض میکنم. خداوند رحمتشون کند

پونی شنبه 9 مرداد 1395 ساعت 02:45 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

درود

با عکس هایی از مشهد مقدس به روزم

درود و دوصد سلام
انشاالله با کلی تاخیر خدمت خواهم رسید.

بندباز جمعه 8 مرداد 1395 ساعت 20:09 http://dbandbaz.blogfa.com/

خدا رحمت کنه خواهرتون رو و روحشون شاد من فکر می کنم مرگ برای انسان هایی که زندگی خوب و درستی داشته اند به این راحتیه. بعید می دونم با یه کوله بار از گناه بشه مرگ راحتی رو تجربه کرد... .

ممنونم از لطف شما
با نظر شما کاملن موافقم...

سوفی پنج‌شنبه 7 مرداد 1395 ساعت 12:09

سلام بر عموبهمن جان مهربان. امیدوارم خدا بهتون صبر عظیمی داده باشه در فقدان خواهرزاده ی نازنین و خواهر مهربان. هیچ کلمه ایی تسلای دل نیست، میدانم.
باور کنید چندین بار آمدم، خواندم، سوزش اشک نگذاشت چیزی بنویسم. خیلی خیلی سخت هست، میدانم. به چشم خود دیدم که مادربزرگ نازنین و قوی ام بعد رفتن دایی جوانم چطور پژمرد و بعد سالش دیگه طاقت نیاورد و پیشش رفت و پدربزرگ رُستمم شش ماه بعد مادربزرگ. مادرم هنوز بعد ١٢ سال نام دایی که می آید می گرید. بگذریم. هیچ وقت نفهمیدم و به نظر من هیچ حکمتی هم تو کار نیست. معذرت، شاید که کُ.ف.ر می گویم ولی من نمی فهمم چرا یکی که هنوز هزاران آرزو دارد و دیگران هم برایش هزاران آرزو دارند و تازه اونقدر خوب و مهربان هست که غریبه ی غریبه هم در غم نبودنش می گریند اینطوری پر بکشد و برود و چندین نفر دیگر را هم عمری داغدار کند. مگر نه اینکه مهربان تر از پروردگار عالم کسی نیست؟؟
بگذریم. امیدوارم حالتان خوب باشد و هوای آنجا هم قابل تحمل تر شده باشد. همسر بنده ی خدا بعد سالها توی تابستان ایران رفته، داداش از هوای چهل و پنج درجه ی آنجا گرفته است.
در پناه حق عموجان نازنین.

سلام بر خواهر خوبم سوفی مهربون
ممنونم از اظهار لطف و محبتتون.شرمنده اگه اینقدر ناراحتتون کردم. منو ببخش. خداوند مادربزرگ نازنیت رو رحمت کنه و در جوار رحمت خودش به آرامش ابدی برسونه انشاالله.
خواهر منم از داغ دخترش سرطان گرفت و رفت...
برای حکمت های خداوندی هیچی نمیتونم بگم... خودم درمونده ام... درمونده...
و جهت اطلاعاتون هوای اینجا که ما هستیم تا 55 درجه هم رسیده... دارم دم پختک میشیم

نگین سه‌شنبه 5 مرداد 1395 ساعت 23:59 http://parisima.blogfa.com

آخ الهی بمیرم دختر خواهرتون بود؟
چه عذابی کشیدین شما ...
خدا صبر بده بهتون .. صبر .. صبر .. صبر ..
گرچه کلمه صبر در برابر چنین مصیبت بزرگی فقط یک واژه زیبا و دهن پر کنه ...

اگه بگم گاهی وقتها سر از کار خدا در نمیارم، کفر گفتم آقا بهمن؟

ممنونم بانو
راستش من که مدتهاست سر از کار خدا در نمیارم...

معلم کوچولو سه‌شنبه 5 مرداد 1395 ساعت 21:35 http://moalem-ko0cho0lo0.blogsky.com/

چه ناراحت کننده بود
خدا رحمتشون کنه

خداوند رفتگان شمارو هم رحمت کنه انشاالله

نسرین دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 03:04 http://yakroozeno.blogsky.com/

یادشون گرامی

ممنونم عزیز
یاد عزیزان شما هم به خیر و گرامی باد.

ملیحه یکشنبه 3 مرداد 1395 ساعت 14:46

پژمان یکشنبه 3 مرداد 1395 ساعت 08:36 http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام بهمن عزیز
خیلی زیبا ماجرا رو تعریف کردین. بغض کردم

سلام پژمان خان عزیز
شرمنده اگه ناراحتتون کردم.

شکیبا شنبه 2 مرداد 1395 ساعت 12:52 http://sh44.blogsky.com

سلام
وای چه دردناک
شنیدم هیچوقت نباید چیزی رو به زور از خدا بگیری

سلام شکیبا خانم عزیز
منم شنیدم که نباید چیزی رو به زور از خدا گرفت ولی باور نمیکنم خداوند اهل انتقام باشه...

ونوس شنبه 2 مرداد 1395 ساعت 11:18 http://shakibajoon90blogfa.com

وای چه وحشتناک... خدا صبربده صبر...

بله واقعن وحشتناکه ... فقط یه مادر میدونه چقدر تلخ و سخته

بندباز شنبه 2 مرداد 1395 ساعت 10:33 http://dbandbaz.blogfa.com/

سلام جناب بهمن عزیز... تسلیت میگم بابت این واقعه... خیلی خیلی سخته... خدا خودش صبر بده به بازمانده ها... نمیدونم چی بگم، بیشتر کامنت های دوستان رو خوندم... به نظرم مرگ خیلی ترسناکه... خیلی تلخه و تحمل ناپذیر... برای اونهایی که بازمانده هستند... خدا رحمت کنه و روحشون شاد...

سلام خواهر خوبم
ممنون از حضورتون و پیام تسلیتون. واقعن فقط خداست که میتونه صبر بده. و گاهی اوقات هم بنده ی خدا نمیتونه صبر کنه و زودی میره پیش عزیزش . مثل خواهر من که نتونست صبر کنه و رفت پیش دخترش ژاله
و اما در مورد ترس از مرگ...
مرحوم مادرم به خواب یکی از نوه هاش اومده بود. ازش پرسیده بود مرگ سخته؟ مرحوم مادرم بهش گفته بود احساس میکردم از توی تونلی رد میشم. فقط کمی ترسیده بودم. داد زدم خدایا پس کجائی؟ یه کم زیر دلم خالی شد و بعد به آرامش رسیدم...
مرگ به همین راحتی است. ( احتمالن)

مینوˆ جمعه 1 مرداد 1395 ساعت 20:51 http://milad321.blogfa.com

چقدر دردناک بود اقا بهمن.خدا رحمتشون کنه.من هم سالها پیش برادر جوانم را در تصادف از دست دادم.خدا هیچ پدر و مادری را با بچه هاش امتحان نکنه.

واقعن داغ عزیز، خصوصن داغ اولاد سخته. خداوند به شما هم صبر بده و درجات معنوی اون عزیز سفر کرده متعالی تر گردد انشاالله

مرآت جمعه 1 مرداد 1395 ساعت 17:02

مرا از خویشتن بیگانه کردی جان شیرینم

غم را نقل هر کاشانه کردی جان شیرینم



عبادتگاه چشمت را به روی چشم من بستی

پناهم را دل میخانه کردی جان شیرینم


لبم خاموش ودل خاموش اشکم صد زبان دارد

تو هرگز گریه ی مستانه کردی جان شیرینم...



یک امشب با دلم بنشین که شاید بی سحر مانم

چو بر اتش مرا پروانه کردی جان شیرینم
**************************
غم مرگ برادر را برادر مرده می داند

خیلی غم انگیزبود تسلیت مرا برای مرگ ژاله عزیز پذیرا باشید
هر داغ جوانی تازه کننده داغ محمدرضای من است

سلام بر مرآت بانوی عزیز و گرامی
ممنونم از شما و شرمنده از روی شما
باور کن دلم نمیخواست با این نوشته خاطرات تلخ شما و عزیزان دیگه تازه بشه ولی چه کنم. سالگرد اون عزیز از دست رفته بود و یادآوری خاطراتش...
امیدوارم هیچ وقت توی زندگیتون غم نبینید. انشاالله.

نادی جمعه 1 مرداد 1395 ساعت 12:54

سلام
خدایا به بازماندگانش صبر بده..

سلام نادی عزیز
ممنونم از دعاتون ولی باید بگم دیگه بازمانده ای نمونده...
یعنی مونده ولی هیچ بازمانده ای مثل مادر، مثل مادر، مثل مادر و بعد مثل پدر نمیشه...
پدر ، قبل از خودش و مادر بعد از خودش رفتن...
و حالا هفت برادر، بیکس و تنها موندن...

samira جمعه 1 مرداد 1395 ساعت 10:02 http://tehran65.blogfa.com

آخ دلم

آخ شرمنده از من

یاس ایرانی جمعه 1 مرداد 1395 ساعت 05:39

سلام عمو بهمن عزیز... خدا رحمت کنه این فرشته نازنین رو.... فکر کنم ایشون دختر خواهرتون بودن....
خداوند بهتون صبر بده....

سلام بر دوست عزیزم یاس همیشه باطراوت ایرانی
ممنونم از پیام همدردیتون. خداوند همه ی رفته گان شمارو هم قرین رحمت و آرامش ابدی خودش قرار بده انشاالله
بله حدستون درست بوده. ایشون خواهرزاده ام بودن.

نگین جمعه 1 مرداد 1395 ساعت 02:52 http://parisima.blogfa.com

نمیدونم چی بگم ......
بعضی وقتها دلیل بعضی چیزا رو اصلا نمیفهمم و این خیییییلی اذیتم میکنه ....

منم همینطور

شیوا پنج‌شنبه 31 تیر 1395 ساعت 23:55

وای چه وحشتناک ، الکی الکی فوت شد؟ من که بچه ندارم ولی می دونم بدترین درد دنیا ، درد فوت بچه هست. کمر شکنه. آقای همکار ما یه دختر 21 ساله داشت که مریض شد و فوت کرد. الان یه سال و نیمه. هر وقت بیکار میشه می بینم داره در مورد مرگ و دنیای بعدی و ... مطالعه می کنه. بقیه فکر می کنن واسه خودشه ولی من می دونم می خواد ببینه دخترش الان کجاس

متاسفانه الکی الکی فوت شد...

سهیلا پنج‌شنبه 31 تیر 1395 ساعت 23:00 http://rooz-2020.blogsky.com/

آخ..جگرم سوخت

شرمنده

zizigolu پنج‌شنبه 31 تیر 1395 ساعت 15:35 http://zizigolu.blog.ir

چرا انقدر غم انگیز؟
دنیا خیلی بی رحمه... گاهی حتی بی رحم تر از این حرفا

واقعن همینطوره...

baran پنج‌شنبه 31 تیر 1395 ساعت 14:59

خدا رحمت کنه همه رفتگان رو و صبر بده همه ی بازماندگان رو, مرگ و زندگی همه و همه امتحان الهی هستن,عمر طولانی سنجش صبر وارثین و مرگ جوون سنجش صبر بازماندگان,این روزها که مرگ خیلی جوون ها رو از جمله عزیزان خودمو به چشم دیدم خیلی شنیدم که گفتند خودش رفت و راحت شد اما بیچاره مادری که موندو داغشو دید... خدا هیچکسو با داغ عزیزش امتحان نکنه

مرحوم مادرم همیشه میگفت : خدا هیچ گرگ بیابونی رو با مرگ اولاد امتحان نکنه...
مادرم همیشه میگفت: داغ اولاد هیچوقت از دل مادر پاک نمیشه...
مادرم همیشه میگفت: سردی لب پسرمو وقتی بوسیدمش، که حدود پنجاه سال قبل توی سن شش ماهگی از دست داده بود رو هنوز فراموش نکردم

مهربانو پنج‌شنبه 31 تیر 1395 ساعت 12:46 http://baranbahari52.blogsky.com/


اشک امونم رو برد . این مادر بدبخت با تو نسبت داشت بهمن جان؟؟

شرمنده مهربانو خانم عزیز
شرمنده که اشکتونو درآوردم.راستش ژاله جانخواهرزاده ام بود. خواهر زاده ای که تک بود و تنها ولی وقتی رفت مدتی بعد مادرش رو هم برد پیش خودش

غریبه پنج‌شنبه 31 تیر 1395 ساعت 11:02

سلام هیچی را نباید زورکی از خدا گرفت
خب ما هم تجربه اش را داریم
برادر خانمم بعد از پنج دختر به دنیا آمد
در دفاع از خرمشهر به شهادت رسید
یکی از دوستان که از اقوام بودند بعد سه دختر به دنیا آمد
مادرش روزی هزار بار می گفت کاشک این هم دختر بود
اعتیاد داشت علاف بود تمام اموال ارثی را بالا کشید دریغ از یک ریال که به خواهرهاش بدهد
یک بار به خاطر پول نفت روی مادر ریخت پول می دهی یا کبریت بکشم کبریت را کشید
پاهای مادر سوخت
چندین سال بعد خودش بر اثر انفجار گاز در بیمارستان به رحمت خدا رفت
خداوند روحش را شاد و از گناهانش در گذرد
خاطره سوم
همسایه ی داشتیم خودش در شهرستان و دخترش در تهران پرستار بود تمام عشق آن زن دخترش بود و تمام شادی اش در زمانی بود که نامه از دخترش می رسید و مادرم برایش می خواند و جوابش را با همان انشا قدیمی می داد و البته آن خانم هم وجدانا کم نمی گذاشت هر بار که می آمد کلی بیسکویت شیرینی و شکلات دستش بود
دختر بعد یک مدت مبتلا به سرطان شد حتی برای درمان تا انگلیس هم رفت
وقتی از دنیا رفت هنوز آن چهره دلسوخته ی مادر در ذهنم است

سلام دوست عزیزم غریبه جان
راستش اصلن نمیتونم قبول کنم که اگه بنده ای چیزی رو از خدا خواست و خدا میلش نبود بعدن یه جوری اونو ازش بگیره و بهش بگه دیدی حالا چطور حالت رو گرفتم...؟؟؟

سانیا پنج‌شنبه 31 تیر 1395 ساعت 11:02 http://saniavaravayat.blogsky.com

عمو من فقط تونستم گریه کنم ..اه لعنت یعینک چقدر مزخرفه که کثیف میشه شیشش ....
بغض و دیگه هیچی

شرمنده سانیای عزیز که باعث ناراحتیتون شدم.
راستش احساس کردم باید یه مطلب در مورد خواهرزاده ی عزیزم بنویسم...خواستم یه جوری خودمو خالی کنم.

پونی پنج‌شنبه 31 تیر 1395 ساعت 09:06 http://pppooonnnyyy.blogfa.com

اول مرداد تولد منم هست
نکنه فردا منم به رحمت الهی واصل شم؟

مسلمونا حلالم کنید

تازه چهل ساله هم شدم!

پونی جان
این چه حرفیه. انشاالله 120 ساله باشین، با عمری بابرکت و باعزت و توام با سلامتی.
از همینجا هم تولدتون رو بهتون تبریک عرض میکنم.سایه ی پر از مهرتان بر سر خونواده تون مستدام باشه انشاالله.

نسرین پنج‌شنبه 31 تیر 1395 ساعت 04:18 http://yakroozeno.blogsky.com/

وااای... بهمن جان چه خوب نوشتیش. اصلن نمی دونستم چی میشه فقط حس بدی داشتم...
چه تلخ بود...
مادرم همیشه می گفت داغ دیدن بدترین زجر و تنبیه برای پدر و مادره. و خودش بعد از مرگ برادرم سرطان گرفت و پرید و رفت تا ابراهیم تنها نمونه

ممنونم نسرین بانو
هر چی دارم و مینویسم از حمایتهای بیدریغ شما عزیزانه
دقیقن خواهر منم ( مادر ژاله جان) کمی بعد از پر کشیدن دخترش سرطان گرفت و رفت...رفت که پیش دخترش باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد