دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

فرصتی برای جبران...!

بشدت درد می­کشید. صدای ناله­ هاش توی بیمارستان هرلحظه ضعیفتر میشد. شوخی نبود، نصف بیشتر بدنش سوخته بود...

میدونست از برقکاری سررشته ­ای نداره ولی میگفت: احتیاط میکنم! مگه میخوام چکار بکنم...

اما بر عکس او، برق، کار خودشو خوب بلد بود! میدونست با آدمای نابلد چکار کنه!

احساس میکرد نفس های آخرشه. تمام زندگیش مثل فیلم جلوی چشماش اومد ... تازه متوجه شده بود هر چی قبلن شنیده درسته... همه ی کج رفتاری های زندگیش یادش اومد! و از همه مهمتر اون جوونه... و اون تهدیدش... تهدیدی که اون روز، اونو خیلی جدی نگرفت! و حالا از یادآوریش مو به بدنش سیخ شده بود! یادش اومد دین بزرگی به گردنشه، حداقل مطمئن بود گرفتار نفرین شده! تمام توانش رو توی صداش گذاشت و با ناله ­ی ضعیفی گفت:

دِ رَ  خ  شاااااا  ن ... دِ   رَ   خ    شـــاااا ن ...

زنش درمونده و نگران بالای سرش ایستاده بود و به زحمت تونست کلمات گنگ و مبهم رو تشخیص بده: درخشان چی؟

تلاش های مرد برای متوجه کردن همسرش بی نتیجه بود! ناچارن به گوشی تلفنش اشاره کرد...

زن، توی گوشی دنبال شماره­ ی درخشان گشت. فقط یه شماره به این نام سیو شده بود. زن ناامیدانه با اون شماره تماس گرفت و قبل از هر سلامی و سخنی اوضاع وخیم شوهرش رو توضیح داد. صدای پشت خط ضمن اظهار تاسف از بروز این حادثه به زن دلداری داد و خداحافظی کرد... زن، ناامید از این تماس،  نگاهی به شوهرش انداخت. نگاهی پر از کنایه!

- : " حاجی با خودت چیکار کردی؟ "

این پرسش زن، باعث شد قطرات اشک، گونه های مرد رو خیس کنه. زن خیلی آروم، با گوشه­ ی چادر اشک های مردش رو پاک کرد. او هیچوقت شوهرش رو اینقدر درمونده ندیده بود.

مرد رو برای ادامه درمان به اتاق عمل بردن و زن موند با دنیائی از غصه و ناامیدی... غصه ی اینکه نکنه این آخرین دیدار باشه... :

-خدایا بعد از حاجی چه خاکی به سرم بریزم؟

لحظاتی در بیم و ناامیدی گذشت. مردِ نسبتن جوانی وارد بیمارستان شد و سراغ حاجی رو گرفت. زن، با شنیدن اسم شوهرش، سر رو از روی زانو برداشت و به مرد­جوان خیره شد. مرد از حال و روز حاجی پرسید و زن از دلیل نگرانی­ های حاجی!

مرد­جوان گفت معامله ای با ایشون داشتم و مقدار زیادی طلب،که حاجی زیر بار پرداخت بدهیش نمیرفت! منم چون هیچ سند و مدرکی برای وصول مطالباتم نداشتم! و از همه مهمتر زمانی که با جسارت ها و تمسخرهای ایشون روبرو شدم! مثل هر آدم درمونده­ و مال باخته ای، در اوج ناامیدی، سپردمش به آقام ابوالفضل(ع).

-همیـــــن...؟؟؟

-بله، فقط همیــــن! تنها نفرینی که از دهنم دراومد این بود! بهش گفتم دیگه سراغت نمیام، من با آقا ابوالفضل حساب وکتاب میکنم!

 زن به دست و پای مرد افتاد و زندگی دوباره­ ی شوهرش رو از اون میخواست.

مرد­جوان، برای شفای حاجی دعا کرد و رفت...

چند هفته بعد، حال حاجی بهترو بهتر شد و به زنش قول داد طلب مرد­جوان رو پرداخت کنه.

ماهها گذشت! مثل برق و باد! حال مرد خوب شده بود. خوبِ خوب! و ظاهرن فراموش کرده بود چه بلائی سرش اومده! یادش رفت به زنش چه قولی داده! دوباره با مرد­جوان سرسنگین شد! با نیش و کنایه باهاش حرف میزد و از اینکه هنوز پیگیر پول هاشه تعجب میکرد ...

به نظر میومد پیگیری موضوع بی فایده است و مرد­جوان هرچند دیر، اما بالاخره ناامید شد.

او میگفت: حیف که خداوند فرصت جبران رو براش فراهم کرد ولی متاسفانه از اون استفاده نکرد.

سالها گذشت. سالهایی که گذر زمان نیز نتوانست غبار فراموشی بر مطالبات مرد­جوان بپاشه! هرچند به ظاهر دیگه در باره ­ی اونا، فکر هم نمیکرد.

یه روز باخبر شدم حاجی تصادف کرده! در یه حادثه­ ی وحشتناک به طرز ناباورانه ­ای جون به سلامت به در برده.

به مرد­جوان گفتم رفتی سراغش ؟

گفت: سراغ کی؟ حاجی؟ از نظر من همون چند سال پیش، حاجی توی بیمارستان مُرد! همون موقع که فرصت خدادادی برای جبران خطاش رو از دست داد، برای همیشه مُرد ...

 

و من مونده ام که تا حالا چند بار فرصت های الهی رو توی زندگیم از دست داده ام...

نظرات 18 + ارسال نظر
علی امین زاده شنبه 19 تیر 1395 ساعت 17:58 http://www.pocket-encyclopedia.com

رمز عاشقی
http://www.pocket-encyclopedia.com/?p=1597
ready up و منتظر حضور سبزتان

علی امین زاده شنبه 19 تیر 1395 ساعت 17:58 http://www.pocket-encyclopedia.com

ناگهان... دیر می شود!

samira جمعه 18 تیر 1395 ساعت 07:30 http://tehran65.blogfa.com

چرا آخه نمیخان وقتی فرصت جبران دارن؟؟؟؟

هیییی روزگار

پونی چهارشنبه 16 تیر 1395 ساعت 08:23 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

به روزم و در خدمتتان

نادی سه‌شنبه 15 تیر 1395 ساعت 23:36

سلام
نمیدونم چرا پیامم ناقص ...
طاعات و عبادات شما قبول وعید را خدمت شما و خانواده محترمتان تبریک میگم و امیدوارم بهترین عیدی رو از خدای مهربان گرفته باشید

نادی سه‌شنبه 15 تیر 1395 ساعت 23:33


نوکنیدجامه را،پاک کنیدخانه را،

نادی سه‌شنبه 15 تیر 1395 ساعت 23:32

نوکنیدجامه را،پاک کنیدخانه را،

خلیل سه‌شنبه 15 تیر 1395 ساعت 23:05 http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام،

واله از من که خورد و حالا هم گوبا دور و بر دفتر زهبری می پلکه و خوش و خرم.

Baran سه‌شنبه 15 تیر 1395 ساعت 03:04

الان یادم اومد اخرین سحری ماه رمضونه,اخرین روز اخرین فرصت,چقدر زود گذشت این روزها و من چه ساده لوحانه از کنارشان گذشتم و باز من ماندم و ای کاش هایم,ای کاش بیشتر قران میخواندم,ای کاش بیشتر دعا میکردم ای کاش در نمازهایم بیشتر تامل میکردم ای کاش نزدیک اذان مغرب و افطار بجای اینکه روی قابلمه قاشق به دست اماده باش می ایستادم زیر اسمان خدا دست به دعا میشدم و اول عطش روحم را برطرف میکردم سپس خندق بلا را,چقد ساده از رجب و شعبان و رمضان گذشتم نکند امشب اخرین فرصت من باشد!!! پشیمونم عید همگی مبارک امیدوارم بر خلاف من شما از این فرصت بخوبی استفاده کرده باشید

سهیلا دوشنبه 14 تیر 1395 ساعت 18:27 http://rooz-2020.blogsky.com/

اینروزا دل منم از دونفر شکسته و به ناحق ازمن حق خوری کردن.گاهی حس میکنم باهزار زور تکه های قلبمو جمع و جور میکنم که ازپا نیفتم و امیدم به رحمت حقه...همین
باخوندن این پست بغضم ترکید و .......

محیط دوشنبه 14 تیر 1395 ساعت 15:31

سلام


حق منو بده

مینو شنبه 12 تیر 1395 ساعت 16:51 http://milad321.blogfa.com

نا حقی زیاد دیدم.هنوز هم میبینم. اطمینان دارم که اینطور ادمها یک جوری جواب پس میدن.نمیدونم چطور میتونن با مال مردم زندگی کنند.

سانیا چهارشنبه 9 تیر 1395 ساعت 10:40 http://saniavaravayat.blogsky.com

حق الناس خیلی بده واقعا بد یعن ییک جایی یقه میگیره ادم نمیدونه چه جوریه ربطی هم نداره به اینکه ادم معتقدی باشی یا نباشی ....
دیدم خیلی هم شدید . البته خیلی ها هم دیدم حق النس به گردنشون هست ولی الان راحت دارند زندگی میکنند و من نگرانشونم

غریبه سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 17:21

من از آن آدم هایی هستم که از ته سوزن رد می شوم ولی از دروازه رد نمی شوم
همین دو سه ساعت پیش با مشتری در گیر شدم جنس قرضی می خواست خب ندادم
چون نخریدن اش به نفع اش است
حالا بگذار برود فحش بدهد
یکبار. پسرش آمد جنس قرصی خواست چون حساب و کتاب درستی ندارند ندادم وقتی رفت دچار عذاب شدم جنس ها را در کیسه گذاشتم بعلاوه اجناس دیگه که نداشتم از جایی تهیه کردم به در خانه بردم ولی قبول نکرد گفت از جای دیگر گرفتم
و دیگه تا الان یک بار هم برای خرید پیشم نیامده است
البته مطالب نوشته شده اصلا د ر ارتباط با مطلب شما نبود
فقط درد دل بود

نادی سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 09:55

سلام
هرکسی حق را به گونه ای برای خود تعریف کرده و بر مبنای اون عمل میکنه که نتیجه اش میشه این...
در شتاب زندگی رفتار و تصمیمات ما عموما هیجانی است حالا امروز ما بگذرد بعدا بمانددد

پونی سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 09:03

درود

ما انسان ها چقدر فراموشکاریم

و شاید نود درصد از ما فقط موقع سختی و گرفتاری خدا باور می شویم !

عمو

یکی دل منو بد جوری با خیانت و نامردی شکسته بود و به صلاح نیز در نمی آمد

بعد از مدت کوتاهی مرد!!

الان هم فکر میکنم و با خودم میگم خدایا من که به مرگ این راضی نبودم اما کاش خوش می دانست زندگی ها چقدر کوتاه است و کمتر نامردی می کرد.

نسرین سه‌شنبه 8 تیر 1395 ساعت 02:03 http://yakroozeno.com

نمی دونم چطور بعضیا می تونن با خرج یکی دیگه زندگی کنند؟
نمی فهممشون.
بدهکارهای همیشگی، طلبکارهای همیشگی

Baran دوشنبه 7 تیر 1395 ساعت 22:07

تیک تیک ساعت,آوردم به خود
وز سخن شد ناصح گویای من
با زبان عقربک می گفت عمر
می روم بشنو صدای پای من
ای وای من که ما ادمیان خاکی چه خوش خیالیم که فکر میکنیم هیچوقت نوبت به دوش کشیدن تابوت ما نمیرسه,حق الناس,حق الناس,حق الناس!!! مگه خدا نگفته از حق خودم میگذرم اما از حق بنده هام نمیگذرم پس به چه حقی حق رو ناحق میکنیم به چه حقی!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد