دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

سفر عشق 2



مامور مرزی ، خیلی مودبانه از آقافرزاد سوالاتی پرسید و جوابهائی شنید که ظاهرن قانع نشد . لذا فرزاد رو به اتاقکی راهنمائی کرد که مشکلش اونجا بررسی و انشاالله حل بشه ...


من و خانومم بهمراه فرزاد راهی اون اتاقک شدیم . خانومم مثل اکثر خانمها که در شرایط سخت بیشترمتوسل میشن سریع دست کرد توی کیفش و اسلحه ش رو در آورد ...

( تسبیحی که بعد از نماز باهاش ذکر میگه ! ) به منم سفارش کرد بجای بیکاری ذکر بگم ...


خوشبختانه اون اتاقک ، مراجعه کننده ای نداشت ، فقط یه جوون بود که مثل مارزده ها دستاشو به چارچوب درگرفته بود و روی پاهاش بند نبود و همه ش میگفت : "یا اباالفضل دخیلت ! یا اباعبدالله خودت کمکم کن ! تا اینجا اومدم ، ناامیدم نکن ! " و مرتب به مامور مرزی التماس میکرد . مامور هم با روی خوش بهش میگفت : عزیزمن ، اصلن نمیشه ! باور کن اگه میتونستم کمکت میکردم ...


راستش این آه و ناله ها و کوتاه نیومدنهای اون مامور، ترسی توی دلم ریخت که مشکل فرزاد جان ، اینجا حلنمیشه و ظاهرن التماسهای من و خانومم نمیتونه خیلی کارساز باشه ...


اون بنده خدا با التماس به مامور گفت : یعنی هیچ راهی نداره من بتونم برم ؟ و مامور هم بهش گفت چرا نداره ؛برو خرمشهر و یه ویزا بگیر و برگرد. یه روزه هم کارت درست میشه ... و اون جوون هم سرشو انداخت پایین و رفت .


نوبت به فرزاد رسید. سوال و جوابها شروع شد و ذکر گفتن خانومم تندتر و خاضعانه تر...


نگاهی به چهره خانومم انداختم ، هیچوقت اینهمه مضطرب ندیده بودمش ! دلم براش کباب شد ! پیش خودم گفتم :

یعنی ممکنه اینهمه التماس بی جواب بمونه ؟


بقیه در ادامه مطلب ... 

           

در کمال ناباوری پاسپورت فرزاد رو گرفت و مهر خروج از مرز رو توی اون زد و با لبخندی بهمون گفت :


 التماس دعا !


میخواستم برم و محکم بوسش کنم ولی جلوی احساساتمو گرفتم و فقط کلی ازش تشکر کردم ...


خدا میدونه از فاصله ی اون اتاقک تا محل ورود به مرزکشور عراق احساس میکردم روی ابرها حرکت میکنم ...


 سبک و آروم ... یه حال خوش و غریب ...


 خصوصن وقتی چشمم به نوشته ای خورد که بهمون خدا قوت میگفت ! کلی حال خوشم رو خوشتر کرد . خدا میدونه احساس کردم تمام دوستان وبلاگیم کنارم هستن و بهم خدا قوت میگن ...




وقتی وارد کشور عراق شدیم جمعیت انبوهی رو دیدیم که همه منتظر، تا هرگروهی به مسیری عازم بشن . از همه ی اقوام ، حتی از کشورهای همسایه ... 



و ما باید تا ساعت سه صبح منتظر گروهی میشدیم که قرار بود از ماهشهر به ما ملحق بشن ... یا بهتره بگم ما به اونا ملحق بشیم ...


خستگی که اومد ، دیگه کلاس ملاس سرش نمیشه ! هرجا بود دراز میکشی ...



شاید توی اون سرمای نسبتن شدید! بیست دقیقه ای نخوابیده بودیم که پیرمردی اومد بالای سرمون و با لهجه ی غریبی پشت سرهم فریاد میزد: نساء ! نساء ! نساء ...


وقتی از خواب عمیق با ضربات نامفهوم و گنگ صدای اون پیرمردچشم باز کردم وتازه متوجه شدم که کجای کره ی زمین هستم ، دیدم حدود چهل ، پنجاه نفر زن و دختر بالای سرمون ایستاده اند و میخوان جای ما بخوابن .


پیرمرد با عصبانیت و تند و تند هی تکرار میکرد : نساء نساء ... و دستور میداد که از اونجا بلند بشیم .


من و فرزاد از جامون بلند شدیم و رفتیم کمی دورتر روی صندلی نشستیم و از سرما به خودمون میلرزیدیم در حالی که نساء نساء ها هم اونجارو نپسندیدن و رفتن جای دیگه ... فقط این وسط سر ما بی کلاه موند !


حدود ساعت سه صبح به همراه گروه مورد نظر عازم نجف شدیم ... بین راه به هر روستا و آبادی که میرسیدیم ، اهالی اون روستا ، در حد وسع و توان خودشون بساط پذیرائی از زوّار رو فراهم کرده بودن . بساطی که به اون موکب " میگفتن .



در شهر نجف صحنه ای از ارادت مردم به زُوّار رو دیدم که اشک شوق بر گونه هام جاری شد ! اونم از طرف یه خونواده ی ترک ...کلیپ اونو به شما دوستانم تقدیم میکنم ...





در تمام مسیر از شلمچه تا نجف ، تا کاظمین و بعد تا کربلا موضوع غریبی ذهنمو به خودش مشغول کرده بود !!!


 موضوع عجیبی که در شهرهای عراق ( حداقل اونائی رو که تونستم ببینم ) قابل تامل و بسیاراذیت کننده بود...  


انشاالله ادامه دارد ...                                     
نظرات 19 + ارسال نظر
مامان نازدونه ها شنبه 28 آذر 1394 ساعت 12:11 http://nazdooneha.blogfa.com

خوشحالم اسلحه ی خانوم کار خودشو کرد وآقا فرزاد به راحتی همسفرتون شد(:

خیلی خیلی سپاسگزارم مامان نازدونه های عزیز
انشااله هیچوقت و در هیچ کجا بین شما و عزیزانتون جدائی نیفته ...
خوشحالم که عزیزی مثل شما خواننده ی نوشته های منه .

سهیلا چهارشنبه 25 آذر 1394 ساعت 06:38 http://vozoyeeshgh.blogsky.com

من این پستو نخونده بودم
همش فکر میکردم آقا بهمن چرا حالشون خوب نمیشه
بقیه سفرنامه شونو بنویسن
به هرر حال ممنون که وقت میذارید و ما رو بهره مند می سازین

من باید ممنون از شما و دوستان عزیز باشم که برای نوشته های من و خوندنشون وقت میذارین .
راستش الانم هنوز خوب ِ خوب نشدم . ولی محبتهای شما عزیزان مثل همیشه منو شرمنده میکنه .

نسرین دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 23:52 http://yakroozeno.blogsky.com/

چرا به روز شدن این پستتونو ندیده بودم!؟
بهرحال خوندمش... ممنون

ممنونم از حمایتهاتون .
شاید چون جندبار گذاشتمو حذفش کردم . آخه هرکاری میکردم که بخشی از مطالب توی " ادامه مطلب " برن نمیرفتن ... ایناهم زورشون به من رسیده بود...

سوفی دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 19:46

سلام بر عموی مهربان. زیارت تان قبول حق. چه خوب که استرس نگرفتی دو همه به خوبی و خوشی زیارت رفتید، حتما از خلوص نیت همه تون بوده.
شاد باشید.

سلام بر دوست و خواهر خوبم سوفی مهربون
ممنونم از لطف شما . راستی میدونی یه لیست از اسامی دوستانم رو برده بودم که برا همه شون دعا کنم ؟
میدونی اسم شماهم توی همون لیست اومده ؟
میدونی چه جاهائی از دعای خیر فراموشتون نکردم؟
خواستم بگم که چقدر برام عزیز هستین و براتون احترام قائلم

خلیل یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 22:04 http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام

گزارش قشنگی است با نوشتاری گیرا

سلام بر استاد خودم خلیل جان عزیز
ممنون از حُسن ظن شما نسبت به این حقیر.
راستی دوست خوب و مهربونم، خدا شاهده در لحظه ، لحظه ی مسیر، یاد همه ی دوستان عزیزم و شما دوست خوبم بودم و برای سلامتی و سعادت همه تون دعاها کردم .

پــونــه یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 17:23 http://veblagane.blogsky.com

اٍ پس بالاخره بردینش

بله ! اونم چه بردنی !

نگین یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 15:25

راستی اونجا که نسا نسا ها شما رو خواب زده کردن !! بعدشم ول کردن رفتن جای دیگه ، خداییش هم دلم براتون سوخت هم کلی خندیدم با اجازه

اشکالی نداره اگه بگم دمشون گرررررم ؟

(همسرجان داره میگه چی چی تند تند تایپ میکنی و غش غش میخندی ؟ میگم هیچی دارم به ماجرای نسا نسا میخندم یه آه عمیقی میکشه و میگه خدایا نظری!!!!)

باور کن آقا فرزاد رو کارد میزدی خونش در نمیومد ... حسابی بهم ریخت .آخه توی اوج خواب ، اونم توی اون سرما ، بدون زیرانداز و روانداز مناسب ! بعد یکی بیاد و تنها محل آسایشت رو به زور بگیره ...
منم همش سعی میکردم با خنده های الکی کمی خُلقش رو باز کنم ...

نگین یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 15:22

یعنی هرکی دعاهای با همه وجود و از صمیم قلب ِ یک مادر رو تکذیب کنه با من طرفه ها
بنازم به نفوذی که مژگان بانوی عزیزمون در بارگاه الهی داره
ای جانم.. بقول جنوبیا دمشون گررررررررم

(البته بی انصافیه اگه دل پاک و نیت صاف جد بزرگوارمون رو هم ندیده بگیریما .. حالا گیریم به تسبیح جات هم خیلی معتقد نباشن)

آقا ببخشید بسکه ذوق زده بودم سلام یادم رفت
سلاممممممم و مجدداً زیارتتون قبول و بازم این دعا از صمیم دل که: الهی الهی الهی قسمت همه ساله باشه برای خودتون و عزیزانتون و همه مشتاقان پابوس تربت پاکشون

ای خدا این کوچولوها چقدررررررر طلایی اند آخه
چه صحنه زیبایی .. چقدر لذت بردم ...
دست شما بی بلا که اگه این کلیپ رو برامون نمیذاشتین ما از دیدن اینهمه زیبایی محروم میشدیم

ما هم به رسم تشکر و قدردانی از اینکه لحظه لحظه بیاد دوستان وبلاگی بودین ، همگی یکصدا میگیم :

آقا بهمن خان اینا !
دست شما بی بلا / ایشالا برید کربلا

سلام بانوی بزرگوار و محترم
راستش منم بارها بهش گفتم دمش گرم !ولی خدائیش ذکری که خانومم میگفت در برابر ذکر من ، مثل ذکر گفتن یه عارف زاهد بود در برابر یه داش مشتی الکی خوش...
ضمنن از همین تریبون یه چیزم بگم :
راستش از موقعی که از سفر برگشتم ، من و خانومم هر دو بشدت مریض هستیم فلذا اصلن فرصت عرض ادب به دوستان عزیز را ندارم . بخدا شرمنده ام . انشاالله کمی حالم بهتر بشه خدمت میرسم .
فقط از توانم برای ثبت گزارشات و پاسخ کامنتها استفاده میکنم ...

سمیرا یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 14:17 http://tehran65.blogfa.com

چه خوووووووووووب تعریف میکنین عمو بهمن..ادم حس میکنه

حضور داشته بین این زواراااااااااا

ممنونم از حُسن نظر شما نسبت به این حقیر...
کاش قلم رساتری داشتم تا بهتر و عمیقتر مطالب را براتون شرح میدادم ...

غریبه یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 14:01

دفعه دیگه یک تور راه بیانداز دست ما را هم بگیر ببر
ثواب داره

شرمنده اخوی
من باید در رکاب شما باشم

ملیحه یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 09:50

سلام داداش بهمن عزیزم
اشکمو در اوردی با اون کلیپ
یعنی قسمت منم میشه که برم
متاسفانه حبیب اصلا بهم اجازه نمیده.
امیدوارم اونم به دلش بیفته و راهی دیار عشق بشیم.
التماس دعا

سلام بر خواهر خوب و مهربونم ملیحه خانم عزیز
از صمیم قلب براتون آرزو میکنم که این سفر پربار معنوی براتون مقدر بشه و اینو بدان که وقتی مقدر بشه احدی نمیتونه مانعتون بشه ...
انشاالله هرچه خیر و برکته براتون مقدر بشه انشااللهنگران نباش.
چه افرادی که اونجا بودن و زائر اباعبدالله نبودن و چه افرادی از فرسنگها فاصله دستشان به ضریح آقا بود ...

اسی بولیده جمعه 20 آذر 1394 ساعت 23:54

اون عکس شما و آقا فرزاده؟؟؟
اون کلیپ و خودتون ضبط کردین؟؟؟
پسرتون حسین آقا تو سفر همراهتون نبود؟؟؟

بله دوست عزیزم اسی جان
انشاالله در گزارشهای بعدی تصاویر بیشتری از ایشون نشون خواهم داد .
اون کلیپ هم کار خودمه و در انتهای کلیپ آقا فرزاده که با دستش اشاره میکنه بریم .
ضمنن آقا حسین متاسفانه به دلیل مشغله درسی دانشگاه نتونست باما همراه بشه ...

مرآت جمعه 20 آذر 1394 ساعت 23:50

سلام داداش جان


ممنونم از شما

به نظر من کار مژگان عزیزمون یعنی دعا کردن یه انرژی داره که می تونه هر ناممکنی و ممکن کنه و بهترین تصمیم در اون موقع همون دعا بود واقعا اثر دعا و ذکر را من در تمامی لحظات زندگیم دیدم
موفق و شاداب باشید

سلام بر معلم خوب و عزیز و مهربون
منم از شما بینهایت ممنون و سپاسگزارم .برای دعا کردن هم کاملن با شما موافقم . و اینم بگم که خانمم در این مسائل به مراتب از من محکمتر و معتقدتره خدارو شکر.

سهیلا جمعه 20 آذر 1394 ساعت 20:58 http://rooz-2020.blogsky.com/

ای جونم به دل مهربون مژگان جون...الهی که دعای خیرش همواره بدرقه ی راه دلبنداتون باشه و راه گشای زندگیشون..آمیـــــــــــــن....
خدا شما و بانو جان رو حفظ کنه و تاباشه اینچنین سفرهای معنوی بادلی خوش و تنی سالم درکنارهم....

اون قسمت نسا نسا رو که گفتی خیلی بانمک بود..کلی خندیدم که نسانساها شومارو قال گذاشتن کوکا

ای جونم به شما خواهر خوب و مهربون
ممنونم از دعاهای زیباتون در حق من و خونواده ام.
باور میکنی ، تا تابلوی خداقوت کاکو رو دیدم دوربین رو درآوردم و گفتم این جون میده برا وبلاگ . به یاد شما و نگین بانو

یک ناقابل جمعه 20 آذر 1394 ساعت 15:17

سلام و درود برشما داداش گرامی که خدا ببین خودتو خانوادتو طلبیده قدمهایی که برا همسر مهربونت و پسر پاکدلت برداشتی خدا نامیدت نکرده ابلفضلی رفتی اقام خودش راهو براتون باز کرده ما به معجزه ها اعتقاد داریم خوشا بسعادتتون اسفند یادتون نره زوارای خاص که چقدر طلبیده شده بودید قدر خودتونو بدونید و اما کارای خیری که انجام دادید لب مرز بیشک جلوتون در اومده چون خودم هم معجزه زیاد برام اتفاق افتاده که اگه بگم فقط اشک میریزی بازم التماس دعا از شما همیشه اقام ابلفضلی باقی بمانید

سلام بر دوست بسیار لایق و باارزش خودمون
ممنونم از اینهمه محبت و صفای دلی که دارین .
خدا انشاالله شمارو برای خونواده ی محترمتون حفظ کنه و قلبتون مالامال از شادی و عشق باشه انشاالله
ضمنن در این خونه به روی همه ی دوستان عزیز بازه ، خوشحال میشیم از درد دلها و خاطراتتون برامون حرف بزنی.

مرتضی میم جمعه 20 آذر 1394 ساعت 11:48 http://mim-poem.blog.ir

وای که من چقدر سر دیدن این کلیپ گریه کردم
زیارت قبول کربلایی ...
ان شاءالله ما هم طلبیده بشیم ...

سلام دوست بسیار عزیز و گرامی مرتضی جان
ببخش اگه فرصت نشد توی وبلاگتون خدمت برسم . میدونی ؟ من اونجا توی حرمین شریفین برات کلی دعا کردم .
انشاالله هرچه زودتر خدا نصیب شماهم بکنه که به مراتب از من لایقتر و شایسته تری...

پونی جمعه 20 آذر 1394 ساعت 09:45 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

آفرین بر دقت و تلاش شما
مثل هزار سال پیش نیست که
باید از تکنولوژی بهره برد برای انتقال تجربه ها
این مثل صدقه جاریه میمونه
تا زوار دیگه با اطلاعات و آگاهی بیشتری به سفر قدم بگذارند
مشکلات کمتری تحمل کنند
اون بچه ها دقیقا شبیه نوه عمو های من هستند
سه تا دختر که کاملا بورند و زیبا
خدا همه بچه ها رو حفظ کنه
به شما هم نوه های رنگارنگ بده

ممنونم استاد عزیز
این نظر لطف شماست که این نوشته ها رو صدقه ی جاریه می نامی
منم با شما همعقیده هستم : خدا همه بچه ها رو حفظ کنه انشاالله.

فریبا جمعه 20 آذر 1394 ساعت 09:07 http://berketanhaima.blogfa.com

بی مقدمه خوشبحالتون دلم کربلا می خواد خیلی زیاد

انشاالله در اولین فرصت خدا نصیبتون کنه و امام شهید هم بطلبه

فریبا جمعه 20 آذر 1394 ساعت 08:52 http://berketanhaima.blogfa.com

سلام
عمو بهمن خاطره نویسی شما حرف نداره فقط چرا عین این سریالا درست تو نقطه حساس قصه ما رو میذارید تو خماری
منتظر ادامه داستان هستم

سلام فریبا خانم عزیز
ممنون از لطف شما . دیگه اگه شما ازم تعریف نکنی پس کی تعریف کنه ؟
بعدشم اگه سریالی ننویسم که با جمله ی زیبای شما مواجه نمیشم که نوشتی : منتظر ادامه داستان هستم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد