دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

احمدآقا ...

چندمین باربود که برا گرفتن طلبش میرفت درِ مغازه ی حاجی و دست خالی برمی گشت ...

کاردش میزدی خون نمیومد ...

هربارحاجی با یه بهونه دست به سرش می کرد ...

می دونست حاجی دروغ میگه ولی نمی تونست ثابت کنه ...

اینباراما هرچی بود ، عزمش رو جزم کرد تا طلبش رو از حاجی بگیره ...!

توی راه با خودش زمزمه می کرد ! زمزمه که نه ، با خودش جروبحث می کرد . اگه کسی از کنارش رد میشد خیلی راحت می تونست بفهمه داره با خودش می جنگه :

" این دفعه یا داسش می کنم یا کارد ..."

 " یا رومی روم یا زنگی زنگ ! "

 " پدری ازش در بیارم که توی تاریخ بنویسن ! "

اینارو با عصبانیت می گفت و با قدم های بلند به سمت مغازه حاجی می رفت ...

وقتی با تمام توان درِ مغازه ی حاجی رو باز کرد ، اول ازهمه وطبق معمول همیشه با لبخند مصنوعی حاجی مواجه شد ...

همون لبخندی که مثه چاقو بهش نیشترمی زد ...

تا اومد صداشو که توی گلوش جمع کرده بود آزاد کنه ، حاجی با اشاره ، دوستش رو نشون داد و بهش تعارف کرد بشینه ...

حالِ احمدآقا خرابترازاونی بود که این تعارفات آرومش کنه ، با اینحال ادب رو رعایت کرد و حرفی نزد ، اما حاجی که خودش رو بیدی نمی دونست که با این بادها بلرزه خیلی طبیعی و آروم گفت :

 چه خبر ؟ از این ورا ؟ خیر باشه ! راه گم کردی ؟

احمدآقا که نمی خواست جلوی دوست حاجی حرفی بزنه ، با این نیش و کنایه ها ، ناچارن بخشی از انرژی هاشو که توی راه جمع کرده بود تخلیه کرد ...

حاجی به کمک دوستش سعی کردن جلوی دهنشو بگیرند و نذارن آبروریزی کنه ...

خب ، حق با اونا بود . حفظ آبروی حاجی از همه چی واجب تربود . حتی از گُشنگی بچه های احمدآقا ...

دوست حاجی که سعی می کرد هر طور شده غائله رو بخوابونه از طرف حاجی قول داد اگه تا یک ماه دیگه حاجی پولت رو نداد بیا درِ مغازه ی خودم و پولت روازمن بگیر ...

احمدآقا ، به ایشون گفت : حاجی ، قربون سرت ، رفیق شما زبل ترازاونیه که پول منو بده ، شما خودتو تو دامش ننداز ! بذارکارمو بکنم ...

ولی ایشون حرف خودشو تکرارکرد و گفت : اونش با من ... قرار ما یک ماه دیگه همین جا ! اگه تو به پولت نرسیدی بیا ازخودم بگیر ...

احمدآقا که احساس می کرد بازم مثه دفعات قبل داره سرش کلاه میره ، از دوست حاجی تضمین خواست ...

طرف بهش گفت : مـــررررررد حسابی ! کل بازار به اسم من قسم می خورن اونوقت تو برا چندرغازت ازم تضمین میخوای ؟ حرف من سنده !

احمدآقا ، با شرمندگی گفت : حاجی جون ، بخدا قصد جسارت نداشتم ولی میدونم یه ماه دیگه بازم دستم خالی می مونه ! تازه همین چندرغاز، به قول شما ، کلی زندگیمو میسازه ...

 خب ، هر چی بود و هر چی گذشت ، بازم احمدآقا به طلبش نرسید ! بازم یه ماه دیگه باید صبرمی کرد !

روزها و هفته ها مثه برق و باد گذشتن و احمدآقا منتظر روز موعود نشست ...

و صد البته روز موعود چه زود رسید ...

حاجی بازم با دیدن طلبکار، اینباراما ، جسورترازهمیشه سرش داد زد که : 

برو عامو ! برررررو ! برررو خدا روزیتو جائی دیگه حواله کنه !

احمدآقا که حدس زده بود حاجی بازم زیر قول و قرارش میزنه ، ایندقعه برخلاف دفعات قبل ، رگ گردن کلفت نکرد ، با یه پوزخند مصنوعی راهشو کج کرد ورفت درِ مغازه ی دوست حاجی ...!

سلام کرد و ااااالـــــوعــده وفــاااا گفت !

دوست حاجی کاملن معلوم بود خودشو به نفهمی زده ، با تعجب گفت : از چی حرف میزنی ؟ کدوم وعده ؟ کدوم وفاااا؟

احمدآقا ، بیچاره آماده ی شنیدن این حرفا نبود . آخه کلی روی قول و قرار دوست حاجی حساب کرده بود ...

خب ، پیش میاد دیگه ! برا هرکسی ممکنه فراموشی پیش بیاد . این که دیگه عزا نداره ... حاجی ، ظاهرالصلاح ترازاونیه که بشه بهش گمان بد برد ...

احمدآقا ، اول کمی آب دهنشو قورت داد ، یه بسم الله گفت و سعی کرد ماجرای یه ماه قبل رو برا دوست حاجی یادآوری کنه ...

دوست حاجی ، با شنیدن اسم رفیقش ، دستشو زد رو شونه ی احمدآقا و با اَخم و تَخم ، بهش گفت :

 بررررو بابا ، برررو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه ... ! بنده ی خدا ! اگه اونروز من دخالت نکرده بودم که حاجی میدادت دست پلیس و الان گوشه ی هُلُفدونی داشتی آب خنک میخوردی ! برو مزاحم کسب ما نشو ...

احمدآقا ، گیج و منگ ، مثه یه قمارباز که همه چی رو باخته ، ازاونور رونده و ازاینورمونده ! نمی دونست چکارکنه ... ! بره ، بمونه ، هواااار کنه !

در یه لحظه ی ناامیدی ، فکری به ذهنش رسید ...

دستاشو به کمرش زد و رو به دوست حاجی گفت :

ببین حاجی ! من اونروزاومده بودم یا پولمو بگیرم یا حاجی رو پولش کنم ! ولی شما با وعده وعید الکی خَرم کردی ، حالاهم من دیگه طلبی ازحاجی ندارم ، من پولمو از تو میخوام .

اگه به زبون خوش دادی که دادی ، اگه ندادی موقعی که مُردی تا پولموازبچه هات نگیرم اجازه نمیدم دفنت کنن ...

حاجی با شنیدن این تهدید ، دستاشو گذاشت روشونه ی احمدآقا و با هُل ازمغازه بیرونش کرد ...

احمدآقا ، با ناامیدی قید طلبشو زد ! ولی به دوستاش سپرده بود هروقت فلانی مُرد بهم خبر بدین حتمن میخوام توی مراسم خاکسپاریش شرکت کنم ...

 http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

چند سال گذشت و احمدآقا کینه ی قدیمی رو توی دلش زنده نگه داشت تا اینکه خبرمرگ دوست حاجی به گوشش رسید ...

تا شنید دوست حاجی مُرده ، سوار بر دوچرخه ، تِلِکُ و تِلِک خودشو رسوند خاکستون .

درست موقعی که میخواستن حاجی رو سرازیر قبر بکنن ، از دور هی صدا می زد:

صبــــر کنین ! دســــت نـــگه داریـــن !

جمعیت ، برگشتن ببینن چی شده ؟

احمدآقا ، نفس زنان اومد و رفت بالای قبرودوتا پاش رو گذاشت دو طرف قبروبا صدای بلند فریاد زد :

مردم ! من پونصد تومن از حاجی طلب دارم ، تا الان هر کاری کردم پولمو نداده ، من بهش گفته بودم اگه پولمو نداد نمیذارم دفنش کنن ! حالا هم دارم به بچه هاش میگم من از باباتون طلبکارم ، یا پولمو بدین یا نمی بخشمش !

بچه های حاجی هرکاری کردن نتونستن جلوی آبروریزی رو بگیرن!

پسر بزرگ حاجی ، یه بسته اسکناس درشت به احمدآقا داد و بهش گفت ، پاهاتو جمع کن و بذارحاجی رو خاک کنیم !

احمدآقا ، با تکبر خاصی گفت : مگه من گدام که اینطوری بهم پول میدی ؟ ... همون طلبم کافیه !

کمی پاهاشو بالای قبر جابجا کرد . نوک انگشتشو با زبونش خیس کرد وانگارنه انگارجمعیتی منتظردفن حاجی هستن !  یکی یکی وبا حوصله ، پولارو شمرد تا شدن پونصد تومن !

طلبشوازپولا جدا کرد و گذاشت توی جیبش و بقیه رو داد دست پسرحاجی و بهش گفت حالا باباتو خاک کن !

قبل از اینکه پاشو از رو قبر برداره ، رو به جنازه ی حاجی کرد و گفت :

حـــــــااااااااااااااجی ! دیدی بالاخره پولمو گرفتم ...

احمدآقا از قبر و جنازه و مردم دور میشد و مردم :

عده ای متعجب ... 

عده ای گریان ...

و عده ای هم ریز ریز داشتن می خندیدن ...  

نظرات 40 + ارسال نظر
زبله شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 20:05 http://lee-aad.blogsky.com

ای ددم وای....چقدر سنگ قزوین بوده یارو...والا من بودم میگذشتم...اما دمش گرم هاااااااااااااااااا

ولی خودمونیم طرف کاری کرده کارستون ...

کاکتوس پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 15:03

سلاآاآم اقا بهمن بزرگوار
حال و احوال
خوبین شما؟
گفتم بیام یه حال و احوال بپرسم مزاحمتو کم کنم
راستی خیلی حال کردم که بالاخره حقشو گرفت

سلام بر کاکتوس جان خودمون
ممنون از احوالپرسیتون .
و خدارو شکر که با خوندن این پست حال کردی
ضمنن از کی و کجا شنیدی که شما مزاحم هستین ؟

نگین پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 07:36

با اجازه آقا بهمن به جد بزرگوارم!! که مخلصشون هم هستیم دربست .. بی مسافر !!

آهااااااان از اون لحاظ ؟
بابا الحق و الانصاف که خون نوه جان عزیز در رگهاتون جاریه (حتی گاهی دیده شده باجناق هم هست) و در هر کامنتی نکته ای واسه گیر دادن پیدا میکنید

آقا بقول پونی عزیز که هرکجا هست خدا بسلامتش بداره ، ما اوچیک شما هستیم ... استاد کیه ؟ شاگرد کدومه ؟
من اصلاً قدّ این حرفهام ؟؟

شما برادر عزیز و گرامی بنده و تاجر سر ما هستید
همیشه گفتم بازم میگم اگه فقط نصف مردم دنیا خصوصیات اخلاقی شما رو داشتن دنیا گلستان میشد

خدا اول واسه مژگان بانوی نازنین و دسته گلهاتون ، و بعدش هم واسه ما دوستان وبلاگی حفظتون کنه که هر روز از شما درس مهربانی و گذشت و انسانیت بگیریم

حالا هی منو بنداز تو رودروایسی که ایراد نگیرم ...
منم که اِند مرام و رفاقت ... مجبورم از این ببعد دیگه هر جا اشتباهی داشتی لام تا کام حرفی نزنم که خدای نکرده شرمنده تون نباشم
البته خودتونم میدونی که اینا همش طنزه و اگه مثلن من میام و براتون مینویسم که ما در تمام تاریخ مکتوبمون جائی نداریم که کسی به کسی بگه " شما تاجر سر ما هستید ! "بلکه باید بگه " شما تاج سر ما هستید " قصد و غرضی در کار نیست و حتی قصد خدای نکرده جسارت و این حرفها ... بلکه فقط مرضی است که با بیان اون مدیر وبلاگ کمی دلش خنک میشه
.
.
.
اوووفِیش ... مونده بودم چطور این تاجر سر رو بگم ...
.
.
.یه چیز دیگه هم بگم و رفع زحمت کنم .
میدونی چرا خدا بر سر بشریت بلا نازل نمیکنه ؟


خوو بخاطر اینکه یه مشت موجود دوپا مثه من و امثال منو خلق کرده ! دیگه عذاب الهی از این بالاتر ...

خود خدا میدونه که چقدر توی این گفته ام صادقم ...
خدایا ، کمکم کن اونی بشم که در ذهن نگین بانو و عزیزان دیگه هستم
ممنونم از این همه حمایتهای بیدریغتون ...

نگین پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 07:29

با اجازه آقا بهمن به زرین بانوی عزیز

خیلی خیلی ممنونم از لطف شما نازنین و امیدوارم عزیزانتون در همه مراحل زندگی موفق و سربلند باشن و به پاشون خوشی کنید انشاالله

واقعاً واسه پدر و مادرها هیچی بهتر و شیرین تر از دیدن موفقیتهای فرزندانشون نیست ...

بازم ممنونم و براتون دل خوش و تن سالم و زندگی سرشار از آرامش و برکت آرزو میکنم بانو


خونه ای که صاحبش و کلید دارش و همه کاره ش شما و همه ی دوستان عزیز هستین ، اجازه نمیخواد بانو ...

سهیلا پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 01:37 http://vozoyeeshgh.blogsky.com

سلام بهمن خان
ممنون که اومدید
ی سوال:چرا آخرین کامنتمو بی جواب گذاشتید؟

سلام مجدد خواهر جان
حق به جانب شماست . ولی اینم میدونید من هیچ کامنتی رو بی جواب نمیذارم . آخه نه شرط ادبه و نه شرط انصاف .
راستش اون کامنت رو هم جواب داده بودم ولی چون از اداره بود و اینترنت اداره کمی ضعیفه ارسال نشده بود که معذرت میخوام .
الان رفتم و به زبون و لهجه ی شیرین خومون سیِت جوابِه نِوِشتُم ...

سهیلا چهارشنبه 25 شهریور 1394 ساعت 23:36 http://vozoyeeshgh.blogsky.com

سلام
فعلا اینجا می نویسم
Vozoyeeshgh.blogsky.com

سلام سهیلای عزیز
خیلی خوشحالم که خودت رو از شرّ بلاگفا راحت کردی .
باور کن روزای اول فکر میکردم هیچی بلاگفا نمیشه ولی وقتی به توصیه و اصرار اون یکی خواهرم سهیلا خانماومدم بلاگ اسکای تازه متوجه شدم که چقدر دیر اینجارو پیدا کردم ...
امیدوارم به شادی و خوشحالی اینجارو اداره کنی ...

زرین چهارشنبه 25 شهریور 1394 ساعت 23:08 http://zarrinpur.blogsky.com

بااجازه صاحبخونه ،به نگین بانوی عزیز:
میخوام اعترافی بکنم مبنی بر بی توجهی خودم.من همیشه ازکامنتهای شمادر این خونه خیلی خوشم میومدوبا خودم میگفتم کاش نگین خانم با این استعدا وبلاگ داشتن.
وامروز دیدم اووووشما وبلاگ دارید اونم یک وبلاگ قدیمی .وخوشبختانه آخرین پستتون هم قبولی گل پسرتون بود.از اونجاییکه بلاگفای نامرد بازی در میاره.خواستم از اینجا براتون تبریک بگم.
تا اونجایی هم که بلاگفا آنتن میداد پستاتونو خوندم.چقدر ملموس وحرف دل بیشتر خانما بود

زرین عزیز و گرامی
اینجا متعلق به شما و دوستان عزیزه .
و نگین بانوی عزیزهم استاد مسلّم نثر و نظم هستن و وبلاگی دارن شاه نداره ...
من به شخصه نکات زیادی از ایشون یاد گرفتم و به دوستی و شاگردی ایشون افتخار می کنم ...

زرین چهارشنبه 25 شهریور 1394 ساعت 22:25 http://zarrinpur.blogsky.com

اینکه حق آدم خورده بشه درد داره آقا بهمن .ولی خوردن حق یک مستضعف توسط مستکبر دردش دیگه بیشتره.حالا خدا میدونه چی شده بود که بیچاره احمد آقا پولشو دست اون از خدا بیخبر داده بود

زرین بانوی عزیز
واقعیتش نمیدونم چرا احمدآقا از اون حاجی کلّاش پول طلب داشته ولی شما درست میگینهر حق خوری درد داره خصوصن این نمونه ش ...

علی امین زاده چهارشنبه 25 شهریور 1394 ساعت 19:01 http://www.pocket-encyclopedia.com

فحاسبناها حسابا شدیدا

نگین چهارشنبه 25 شهریور 1394 ساعت 18:42

وااااااااا آقا بهمن ؟؟؟!!!!

اولین کلمه کامنت من "سلام" بود بوخودا !!
یه دور دیگه بخونید

تازه غیر از سلام "درود" هم روش بود این بار !!
تازه درودش هم هزاااااااااران بار بود به همون خوداا

آقا اصن تا اطلاع ثانوی من اینجا سبزی خوردن نه ببخشید ، کامنت نمیذارم

واااااااااااا نگین بانوی عزیز؟؟؟!!!
خوبه هنوز کامنتت مثه یه دسته سبزی خورشتی رو سفره میدرخشه ...
حالا برات ثابت می کنم ...
ببین شما فرمودین " جد بزرگوار عزیزم که خدا میدونه چقدر دلتنگشون بودم / هستم / خواهم بود"
خب اینا چه ربطی به من داره ؟
حالا بیشتر برات ثابت میکنم ...
نگین بانوی عزیز خدا میدونه که منم خیلی دلم براشون تنگ شده بود...!!!
براشون ؟؟؟ یا براتون !
وقتی شما فرمودین که چقدر دلتنگشون بودم خب طبیعیه که من برداشتم اینه که شما دلتنگ جدبزرگوار دیگه تون بودین ...
ثابت شد یا هنوزم ثابت کنم ...
پس یادت رفته که چقدر از مهربانو جان غلط املائی می گرفتم

حالا میشه از این ببعد هیچوقت یه ایرانی رو تهدید نکنی و سفره ی بی رونقمون رو با کامنت هات ، خوش رنگ و لعاب بکنی ...

پــونــه چهارشنبه 25 شهریور 1394 ساعت 18:13 http://veblagane.blogsky.com

عموو حاجیم حاجیای قدیم
سال قبل جایی رفتم سر کار صاحب اونجا مردی بود که همه حاجی خطابش میکردن
به بنده گفت سرمون که خلوت شد شما بیا من باهات حرف دارم
وقتی رفتم ببینم نطقش چیه حرفایی رو بی پرده به من زد که همونجا دلم میخواست زمین دهن باز کنه منو ببلعه
از اتاق حاجی که اومدم بیرون فقط نگاه به ساعت میکردم که تایمم تموم بشه توی این مدت کامپیوتر حاجی رو یه گشتی زدم و بعد از سیر در سیستم حاجی فهمیدم که اونجا با اخلاق من جور نیس و جز همان روز دیگه اونجا نرفتم
آدم توقعش از حاجیا یه چیز دگیس

همه چی ظاهرن قدیمیش خوبه ...
پونه خانم عزیز ،
فوق العاده خوشحالم که اینقدر دختر روشن و باهوشی هستی که به دام نیفتادی خدارو شکر ...
میگن هیچوقت هیچکس رو از نوشته ها و حرفهاش قضاوت نکن ...و ظاهرن از عبادات افراد هم نمیشه اونارو قضاوت کرد ...
راستی پس با چی افراد رو قضاوت بکنیم ؟

سپیده 21 چهارشنبه 25 شهریور 1394 ساعت 15:00

ما کوچیک شماهم هستیم عمو مهندس
کل کل کوجا بود

ولی دور از شوخی باید یه تصمیم جدی بگیرم واسه
زود خوابیدن

شوما تاج سرید خواهر جان
خدا کنه از پسش بر بیائی !
میدونم که میتونی ...
مثه سیگار ، که سیگاریا نخ نخ کمش می کنن تا از شرّش خلاص بشن ، شوما هم دَق دَق کمش کن ( دَق دَق بر وزن نخ نخ به معنی دقیقه دقیقه ...

•✘•زهرا•✘• چهارشنبه 25 شهریور 1394 ساعت 13:47 http://www.zizialone.blogsky.com

سلام
خوبین؟ :)

این دوتا حاجی عجب آدمای چیزی بودنا :/
دم احمدآقا گرم.. خوشم اومد :))

سلام زهرا خانم عزیز
ممنون از احوالپرسیتون . خدارو شکر خوبم .انشاالله که شما هم خوب و خوش باشین .
بعدشم ،خودمونیم ، چه جالب و مردونه احمدآقا رو تشویق کردی ... دم شما هم گرم ...
یه چیز دیگه ، اون دوتا حاجی چی چیز بودنا ...!

نگین چهارشنبه 25 شهریور 1394 ساعت 11:38

سلام و درود تازه هزاااااااااااران درود بر جد بزرگوار عزیزم که خدا میدونه چقدر دلتنگشون بودم / هستم / خواهم بود

جای همه عزیزان خالی چند روزی مسافرت بودم یک روز صبح با همسرجان رفتیم نون تازه بگیریم برای خودمون و همسفرها

دیدیم صف آقایون شلوغه، من ایستادم تو صف خانمها
(هرچی به همسرجان گفتم برو وایسا تو صف خانمها و بگو خانمم گفته بیست تا نون بده ، نرفت)

آره خلاصه
نوبتم که شد گفتم حاجی بیست تا نون بی زحمت

یه چپ چپ نگام کرد و گفت : خواهر این روزا حاجی فحشه !! به من نگو حاجی !!

منم گفتم باشه پِ چته سر صبحی ؟!!
حالا بچه که زدن نداره که!
بیست تا نون بده اصن ما بریم ردّ کارمون

وقتی نون ها رو شمردم و بیست تا برداشتم، از صمین ! قلب و با صدای بلند گفتم : دسسسسستت درد نکنه حاجی .. مچچچچچکرم

و بعد بدو بدو رفتم سمت ماشین تا نیومده قلیه و قورمه ام کنه

خداییش هم مادر خدابیامرزم آدم مهربونی بود هم پدرم آدم دل رحیم و خوش قلبیه...

من با اینهمه خباثت به کی رفتم واللللللو؟

سلاااااااااااااام بر شما خواهر خوب و عزیز و بسیار مهربونم
( من از صمیم قلب بهتون سلام کردم و می کنم و خواهم کرد ولی نمیدونم چرا شما اینبار به من سلام نکردی ؟ خب احتمالن خسته ی راه هستین ...اکشالی نداره)
میگم کامنتهای زیبای شما برا من و احتمالن برا بقیه ی دوستام ، حکم سبزی خوردن رو داره سر سفره ی غذا
میشه غذارو بدون سبزی خوردن هم نوش جان کرد ، ولی خدائیش هر سفره ای با سبزی زیباتر و هر غذائی با چاشنی سبزی واقعن خوشمزه تر و سالمتره ...
حالا قصه ی کامنتهای دل نشین شماست برای پستهای زاغارت من ، حاجیه خانم عزیز( البته از نوع خوب و خدائیش )
رسیدنتون به خیر و خوشی و سلامتی باشه انشاالله .
بازم که متاسفانه بلاگفا تِر زده به خودش ...
بابا جان بلند شو بیا بلاگ اسکای بوخودا خیلی بهتره ...

و در پایان ، از خدا میخوام انشاالله همه ی رفتگان شمارو بیامرزه ... روحشون شاد و قرین رحمت الهی باشن انشاالله که یه همچین انسان پاک و شریف و مهربون و دلسوزی رو به این خوبی تربیت کردن ...
کاش نسل شما و امثال شما به سرعت برق و باد تکثیر میشد و حال و هوای انسانیت کمی بهتر میشد ...

سپیده 21 چهارشنبه 25 شهریور 1394 ساعت 11:24

نه دیگه از این شانسا نداریم درآمدمون به ریاله
افغانستان ؟؟؟؟
توهین نشه ها ولی اصلا خوشم نمیاد اصلا ها
فرانسه رو جایگزینش کن عمو


خوو اگه دست من بود خوو فرانسه رو برا خودم جایگزین میکردم ...
از بد شانسیم اگه اسم فرانسه رو بیارم برا خودم آچار فرانسه بهم میدن ...
البته اگه آچار فرانسه رو هم بهم بدن بازم خوبه ! آخه همه وسیله ای دارم بجز آچار فرانسه ...
حالا دیگه باهام کَل کَل نکن ...
مگه گفتم برو افغانستان ؟
گفتم ساعتت رو به افق اونا کوک کن ...
به ساعت اونا بخواب ، نمیخواد که به زبون اونا حرف بزنی ...

بندباز چهارشنبه 25 شهریور 1394 ساعت 03:39 http://dbandbaz.blogfa.com

داشتم فکر میکردم احمد آقا بعد این ماجرا دیگه به کسی اعتماد کرد؟

اصلن اوضاعی شده که میشه به کسی اعتماد کرد ...؟؟؟

سپیده 21 چهارشنبه 25 شهریور 1394 ساعت 01:35

عمو من خوابم با ساعت خارج تنظیمه


امیدوارم درآمد همسر جان هم به دلار باشه
در ضمن نمیشه این خارج مثلن افغانستان باشه ...

tarlan چهارشنبه 25 شهریور 1394 ساعت 00:13 http://tarlantab.blogsky.com

سلام آقا بهمن عزیز
متاسفانه الان تو مملکت ما از این حاجیها زیادن و فقط به خاطر مردم میرن مکه و به خودشون اجازه میدن که حق مردم رو بخورن و حق رو ناحق کنن .
کار احمد آقا با اینکه دیر بود ولی خوب بوده .
خدا هممون رو ببخشه و عاقبت بخیر کنه

سلام بر ترلان خانم عزیز و گرامی
متاسفانه مجبورم حرفتونو تائید کنم
میگم مجبورم ، کاش جوری بود که میتونستم بگم خیرررر اینطور هم نیست ...
ولی خیرررر همین طوره که فرمودین ...
و اینا هم اینقدر از اوضاع دورند که فکر می کنن تونستن سر مردم رو کلاه بذارن ... سر سیستم عدالت خونه ی خدارو که اصلا و ابدا ...
انشاالله خدا همه مون رو تا نبخشیده از این دنیا نبره ...

مهربانو/ سه‌شنبه 24 شهریور 1394 ساعت 20:47 http://baranbahari52.blogsky.com/

سلانم داداش بهمن
بنده خدا چقدر عصبی بوده
من از بدقولی تو هر چیزی متنفرم مخصوصا که مالی هم باشه
البته کاش حال اون حاجی اولیه رو هم می گرفت

سلام مهربانوی عزیز
چقدر خوشحالم از دیدن دوباره ت .
شما و نسرین بانوی عزیز پدرمون رو دراوردین از نگرانی ...
کم مونده بود دیگه بیام برااااات

سپیده 21 سه‌شنبه 24 شهریور 1394 ساعت 19:15

بعله با ما بودن
دهه هفتادیا عشقن

خیلی سعی میکنم زود بخوابم عمو
ولی نمیتونم
هر کاری میکنم نمیشه
زوده زود بخوام بخوابم ساعت 3 میشه

یعنی حافظ و سعدی علیه الرحمه هم اون موقع میدونستن یه زمانی دهه هفتادیا میان ...
جل الخالق ...
یه جل الخالق دیگه هم برا ساعت سه خوابیدنت بگم ...
امیدوارم بتونی خواب و بیداریت رو با همه ی خلایق تنظیم بکنی ...
یا لااقل کاری بکنی که همه ی خلایق خودشون رو با خواب و خوراک شما تنظیم کنن ...

Bashmagh سه‌شنبه 24 شهریور 1394 ساعت 13:06 http://bashmagh.blogsky.com

یک تلنگری بود به همه ی ما که حساب و کتاب زندگی را داشته باشیم که نکنه روزی احمد آقایی پیدا بشه و جلو دفن ما را هم بگیره

سلام استاد عزیز و دوست گرامی
فرمایش شما متین و منطقی ، ولی اول خودمو عرض می کنم ، کاش این تلنگر کمی منو ادب کنه قبل از اینکه همه ی فرصتها رو با خودم دفن کنم ......

ﻣﺮﺁﺕ سه‌شنبه 24 شهریور 1394 ساعت 11:44

ﺳﻼﻡ ﺩاﺩاﺵ ﺧﻮﺑﻢ
ﺑﻪ ﻧﻆﺮ ﻣﻦ ﺑﻌﻀﻲ اﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺑﺎ اﻳﻦ اﺧﻼﻕ ﻧﻜﻮﻫﻴﺪﻩ و ﺧﺴﺎﺳﺖ اﺯ ﻛﺮاﻣﺖ اﻧﺴﺎﻧﻲ ﺑﻪ دورﻧﺪﭼﻮﻥ اﻧﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻛﺮاﻣﺖ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ و ﻋﺰﺕ ﻧﻔﺲ اﻳﻦ ﭼﻨﻴﻦﻧﻴﺴﺖ

میدونی الان از ذوق ، چشام چه شکلی شدن ...
سلااااااااااااام بر معلم و استاد خودم ، مرآت بانوی عزیز و گرامی
چه عجب که بالاخره از غار تنهائی خودت خارج شدی و یادی هم از ما کردی ...
باور کن به فکر شما بودم و بارها به وبلاگتون سر میزدم ولی هیچ شوق و ذوقی نمیدیدم ... همش یادم میومد که میگفتی سرتون شلوغه و فرصت ندارین .
بهرحال از دیدن دوباره ی اسمتون خیلی خیلی خوشحالم و امیدوارم هرجا که هستین سلامت باشین و دلشاد

فریبا(سرهنگ) سه‌شنبه 24 شهریور 1394 ساعت 11:41

سلام
ایوول احمد آقا اما اگر من بودم به حاجی اولیه هم همونجا می گفتم سر قبر تو هم میام گفته باشم
باید یه زهره چشمی هم از اون می گرفت من که بودم اینکارو انجام میدادم

سلااااااااااااااااااااام بر جناب سرهنگ خودمون
خیلی خیلی خوش اومدی سرهنگ جان
ماشاالله حالا که بعد از مدتها تشریف فرما شدین ، با یه نظر توووووپ اومدی ...
اتفاقن حرفت خیلی منطقیه ...
شایدم اون حاجی اولی هم توی مراسم بوده و از ترس خودشو یه گوشه ای قایم کرده ...
ممنون سرهنگ جان ، که از پادگانت خارج شدی و کمی هم به فقیر فقرا سرکشی کردی ...

شکیبا سه‌شنبه 24 شهریور 1394 ساعت 11:15 http://sh44.blogsky.com

سلام
بعضی ها هر چی پولدارتر میشن خسیستر میشن اصلا بعضی ها از همین راه خست و حق خوری پولدار میشن یه مکه هم میرن یا نمیرن و اسم حاجی رو یدک میکشن برای اعتبار کارشون طفلک حاجی های واقعی
اما اخر ماجرا خوب تموم شد دلم خنک شد

سلام شکیبای عزیز
لامصب نمیدونم چه قدرتی توی پول خوابیده که هرچی بیشتر بشه صاحبشو ذلیل تر و علیل تر میکنه ...تا جائی که حتی به مقدسات هم رحم نمیکنه .
نماز میخونه برا پول ، مکه میره برا کسب بیشتر پول و .....الی ماشاالله ...
ضمنن خوشحالم که توی این روزگار یه بنده خدائی یه کاری کرده که باعث شادی دل دوستام شده ...

سوفی سه‌شنبه 24 شهریور 1394 ساعت 10:22

سلام عموجان. یعنی دست مریزاد، کلی سر صبحی خندیدم با اون تکه ی آخر.
ولی ای کاش هر آدمی بلاخره به حقش برسه و ریشه ی زورگویی و مال فقیر خوردن از دنیا ریشه کن شه

سلام سوفی عزیز و گرامی
دست مریزاد به شما که اینهمه برا خوندن نوشته های من وقت باارزشتون رو صرف می کنید .
هم شما خواهر خوب و ندیده و هم بقیه ی دوستان عزیز و محترم .
خدارو شکر که بالاخره تونستم یه مطلبی بنویسم که کمی خنده دار باشه ...
و منم از خدا میخوام که کمی دنیارو برا ادمهای خوب قابل تحملتر کنه انشاالله .

شیوا سه‌شنبه 24 شهریور 1394 ساعت 07:59

آقا انگار دقیقا این همکار ماااا هی هر بار یه کاری می خواد بکنه به من میگه فلان کار رو برام می کنی؟ باهات حساب می کنم (یعنی مثلا من براش یه چیزی بخرم بعد این پولش رو برگردونه). منم احمق روم نمیشه بگم نههههههههه. از بس بد حسابی میگم باشه بعد براش انجام میدم ، کالای مربوطه رو تحویل می گیره میگه دستت درد نکنه و بعد دیگه اصلا به روی خودش نمیاره رو مخمه شدییییید. منم که روم نمیشه بگم :"آآآآآی یارووووو پولمو بده" همین جوری در سکوت سپری میشه. پررو چند بار هم گفته، معتقده که هر کس پول داره باید با این نصف کنه مثلا میگه فلان دکتر این همه در میاره رفتم بهش گفتم من فلان کار رو برات می کنم انقد میلیون ، گفته نمی خوام ! آخه مرد حسابی تو این همه در میاری خجالت نمی کشی؟ در مورد منم همینه ، همش میگه تو که مخارجت رو بابات میده ، خب پولهاتو بده به من !!!! اصلا الان به خونش تشنه ام

شیوای عزیز
باور کن تا حالا کامنتی ، نه از شما و نه از هیچ کس دیگه ای ندیدم اینقدر خون چکان ...
مث همیشه در عین حالی که مطلبت رو با طنز آغشته کرده بودی که کسی حالش گرفته نشه ولی باور کن ، خدا گواهه حالمو گرفت رفتار این همکارتون نــــــــــه ...
رفتار شما خواهر خوب و عزیز و مهربونم ...
شیوای عزیز ، آخه چرا شماهم بدتر از من بلد نیستی یــــــــــــــــــــه نــــــــــــــــــــه بزرگ بگی و خودت و روح و روانت رو راحت کنی ...
یه بار چشاتو بذار رو هم و بهش بگو شرمنده نمیتونم ، کار دارم ...
به دروغ بگو و تمام گناه دروغت هم قسم میخورم که بعدن خودم با خدا حساب کنم .
گفتم قسم میخورم که باورت بشه ...
خواهش میکنم خودت رو از دست آدمهای به قول خودشون زرنگ رها کن ...
چشاتو ببند و با پشت دست بزن توی دهنش و یه عمر آسایش رو برا خودت بخر ...
هااا باریکلّا ؛ ببینم چکار میکنی دختر خوب ...

نسرین سه‌شنبه 24 شهریور 1394 ساعت 05:58 http://yakroozeno.blogsky.com/

اسم هر چی حاجیه رو اینجور آدما خراب می کنن. هر چند من هیچ عبادت اینجور آدما رو قبول ندارم.
ولی باید سود قانونی پولشم می گرفت. چون زمانی که به اون پول نیاز داشت و پونصد تومن می تونست مشکلشو حل کنه گذشته بوده و پونصد تومن ارزشی نداشته.
همون یه دسته خوب بود... بهرحال دلش خنک شد و این خوبه.

اصلن بعضی از آدمها بخاطر سرپوش گذاشتن به کثافتکاریهاشون میرن حج ... خب مسلّمه که حج اینجور آدما قبول نیست ...
اما اون بنده خدا هم همینکه تونسته به اصل پولش برسه چقدر ذوق کرده ...

سهیلا سه‌شنبه 24 شهریور 1394 ساعت 02:41 http://vozoyeeshgh.blogfa.com

برار خوبم
اومسم گووم مو هنی نخفتم
مرزنگ ور هم نوندم
دلم مخود بارش آیه نیف نیف، تیپ تیپ، ا آخر شلق لقی
زنم نهاش چیک، او کشی کنم پی ش کل شوادون دلم
مقم مین سرم بیس آس

سلام سهیلای خوب و مِرَبون
بِ حَضرَتِ عبّاس ایانه جواب دام بید . اَمُو ندونم اَچِه ارسال نبیِّس بید ...
تَش گِرا اینترنت که هیچ نَمبُوَه وَش اِطمینون کُنی
سهیلا خانم عزیز ،
راسِش مو نُها ایان که کامنتته خونُم ، سِیلِ ساعتشِه کُنُوم بینُم ساعت چنده که دُری کامنت نویسی ...
امیدوارُم یَه بارونِه آیه ، شِلَق لَقی چیه ! تیپه گُلُپی ... اصَن دُمبِّ اَسبی ...
اول اَ همَه خِلِ خاکا دلامونَه پاک کُنه...
اَرسامونَه شورَه ...
غم و غُصّامونه اَ دلامون کُنَه دَر ...
یعنی خدایا تَری هَمچِه بارونِه سیمون فِرِسّنی ...
خدایا اگر فِرِسنیدی ، سَمِ مونم فرس سِه خار خوبم سهیلا خانم

سپیده 21 سه‌شنبه 24 شهریور 1394 ساعت 01:50

عمو ما دهه هفتادیا کل این عمرو شب زنده دار بودیم ...
ترس که از این چیزا میترسم ولی خوب کسی که شبا بیداره باید ترسشو کم کنه دیگه.

خووووش به حال شوما دهه هفتادیا ...
پس توی کتابای شعر و شاعری اینهمه از شب زنده داران تعریف و تمجید شده با شماها بوده ...؟؟؟
من قبلن فکر می کردم اینائی که شبا نمیخوابن از ترسه که نمیخوابن ...
تو نگو دهه هفتادی بودن و من خبر نداشتم ...
البته سپیده خانم عزیز و گرامی
از شوخی گذشته ، فکر نکنم دیر خوابیدن کار درستی باشه ...
لطفن کمی تا قسمتی بیشتر به فکر سلامتی خودتون باشید ... لطفن

سهیلا سه‌شنبه 24 شهریور 1394 ساعت 00:08 http://vozoyeeshgh.blogfa.com

برار خوبم
ولتی چاره زغالم روس گووی؟
هل کنی خلقمه خوش کنم
کوشامه جورم و پوشم
ا جامنده حوشم زنم در
دونم اگر گووم مو تیله و بحیته نه دوس دارم
بی خبر یکت پی دو برنم علی کله
گوون فرما تو دسفیل
چا کشکه؟
مندی چن ساله م ا دیدن دسبیلیون درایه
سلام بهمن خان
شوخی کردین نه؟

آ وَالّا ... اَر اُیی دزفیل مندی چندین و چن ساله ت بدرا...
بعدشم ، بوخودا راسِ گُوُم ... اَچه شوخی کُنُم ...
بقول بر و بچ اَمروزی ، حرف ندُری ...
مو اَوَلِش فکر ِ کُوردُم فقط چن لغت بلدی اما ایسون بینُم مُشاالله ورِت اَ هممون بیشتر سرتِ بُوَه ...
چا کشکه !
هرکسه نتره اقذه با معلومات بُوَه که شُومُون هِسِه ...
خدا حفظت کنا اول سِه مِرَتُو بَچونت
بعدشم سِه اُمون دوسونت ...

چغذه قصه کُوردُم ...
نُوک کِلِکُم پَندُوِس...

فقط ای خط آخرَه شوخی کُردُم ...

سهیلا دوشنبه 23 شهریور 1394 ساعت 21:29 http://rooz-2020.blogsky.com/

منم اگر اونجا بودم جزو اونایی بودم که ریز ریز میخندیدم
ایولااحمدآقا....دست...سوت ...هورا.....جیغ بنفش حتا
اما خودمونیما اگه احمدآقا زودتر میمرد اونوخ بعدن که حاجی میمرد واون دنیا همدیگه رو میدیدن جلو حاجی ضایع میشد و یقینا حاجی هم یه بیلاخ حواله ی احمدآقا میکرد و جلو فرشته های خدا یه شیشکی هم براش میکشید...والاااا....کسی چه میدونست

ماشاالله شما تا کجاشو دیدی ...
بازم خدارو شکر که شما اونجا نبودی وگرنه با ریز ریز خندیدن حتی بچه های حاجی رو هم میخندوندی ...
مطمئّنم که میگم ...

ققنوس دوشنبه 23 شهریور 1394 ساعت 13:14

حاجیییییییییییییییییییییییییییی
چقدر آشناست نکنه حاجی ماست الانم یکی از طلبکاراش با قیافه خفن روبروی من نشسته که یا حاجی رو پول کنه یا کارمنداش رو حاجی جون هم مشهده داره به عبادتش میرسه
منم یکسال و نیمه به یکی از دوستان پول قرض دادم ولی داره قطره قطره پس میده جوری که دیگه بیخیال بقیه ش شدم

راستی سلام

مرجان عزیز و گرامی
نه خدارو شکر حاجییییییییییییییییییییی شما نیست ...
البته تاااااا دلت بخواد از این حاجیییییییییییییی ها ریخته ...
یکیشم حاجییییییییییی شما ...
برا پولی هم که داری قطره قطره پس می گیری برو خدارو شکر کن ...
من پولی به همکاری دادم ، وسط ماه ، که موقع حقوقش پسم بده ...
امسال برج نه که برسه میشه سومین سالگردش
کاش به من با قطره چکون پسش میداد ...
اعصاب برا آدم نمیذارن ...
راستی سلام مرجان عزیز

سهیلا دوشنبه 23 شهریور 1394 ساعت 09:17 http://vozoyeeshgh.blogfa.com

سلام
بولعز یعنی شیکمو، یتیم بولعز یعنی یتیمی که پرخور و لحبازه
"از کلمه عربی بلعه گرفته شده"
در مورد ساعت خوابم که شما درست میفرمایید
شبا زودتر از 1 خوابم نمیبره
و تمومه مدتم خواب و بیدارم
پی کاشو واش هر وبی ترک ترک سر زنم رنگ بنگ بینم
"بحتیه هم از کلمه هندی بهتا گرفته شده"

سلام سهیلا خانم عزیز
بدون اغراق عرض می کنم ، باور کن ،
شما دارین گوشه ی خونه تلف میشین ...
جدن عرض می کنم .
ماشاالله با این حافظه و گستره ی لغات ، اونم از هر زبان و لهجه ای ، حیفه که توی خونه اینهمه اطلاعات خاک بخورن ...
به جرات عرض می کنم بسیاری از همشهریهام با این لغت آشنا نیستن .
حتی با ریشه لغت " بحتیه " ...
واقعن دست مریزاد دارین بانو ...

نادی دوشنبه 23 شهریور 1394 ساعت 09:14

سلام
وقتی اختلاص 3000میلیاردی میشه و اتفاقی نمی افته...خوب طرف با خودش میگه
500تومن که پولی نیس منم بخورم چیزی نمیشه ...بهمین سادگی

سلام نادی عزیز
واقعن به همین سادگی ...

واقعن به همین سادگیه ؟؟؟

پژمان دوشنبه 23 شهریور 1394 ساعت 08:49 http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام عمو بهمن عزیز
عمو بهمن یعنی منم باید منتظر بمونم که طرف بمیره که برم پولم رو ازش بگیرم؟
به قول سعدی علیه الرحمه:
چشم تنگ دنیا دوست را
یا قناعت پر کند یا خاک گور

سلام بر پژمان جان عزیز
البته که نه ! نیازی نیست که بمونی تا بمیره ...
این قضیه مال اون وقتائی بود که مردم نمیتونستن حقشون رو بگیرن ...
ولی حالا هزار شکر و والمنه فقط کافیه یه زحمت کوچولو بکشی و شکایت طرف رو بکنی ...
دیگه شما کاری نداشته باش ...
دمار از روزگارش در میارن ...

ملیحه دوشنبه 23 شهریور 1394 ساعت 08:30

سلام عمو بهمن عزیزم
متاسفانه کم نیستن اینجور ادما تو مملکت عزیزمون.
ای داد بی داد.

سلام ملیحه خانم عزیز
متاسفانه همین طوره که فرمودین ...
و بازم متاسفانه تا بوده چنان بوده و تا هست چنین هست ...

شیوا دوشنبه 23 شهریور 1394 ساعت 07:41

سلام آقا بهمن خوبید؟
خب با اون حاجی اولی چی کار کرد؟؟؟ اونو ولش کرد؟ نمیشه که حال اونو هم باید بگیره ، من راضی نیستم

سلام شیوای عزیز
راستش این داستان رو یکی از اقوام برام تعریف کرد ، سالها پیش ! منم گفتم برا دوستان تعریفش کنم . شاید بد نباشه .
اون موقع فکر نمیکردم شاید روزی بخوام جائی بازگوش بکنم وگرنه همه چیزش رو خوب می پرسیدم ...
شرمنده ...
حالا ممکنه رضایت بدی !
جنازه رو زمینه ...

سهیلا دوشنبه 23 شهریور 1394 ساعت 05:08 http://vozoyeeshgh.blogfa.com

بهمن خان
من سحرخیزی رو از مرحوم عموم یاد گرفتم
عادت داشت برای خوندن نماز به مسجد بره
بنگروز از تو حیاط با صدای بلند اسم همه رو یکی یکی صدا میکرد
تیبا،سیلا ور راس پا، نماته خون، نها ظور بیسه

خدا رحمتش کنه انشاالله .
عادت خوبی رو از مرحوم عموجان به ارث بردی ولی عادت دیر خوابیدن را از کی به ارث بردی ...؟
البته ببخشید تورو خدا ، فقط خواستم شوخی کنم که بخندی !
شُمُون تَری تا خود بُنگ روز تیَه سر هم نَوَنی ...
البته ایشالله به خَوشی و سلامتی
هی سِه خودت شعر گُوی و هی اُمون خُونِم وُ کیف کُنِیم ...

سهیلا دوشنبه 23 شهریور 1394 ساعت 04:53 http://vozoyeeshgh.blogfa.com

و لتی دشبل دراره حجی"میره اول"
پ اچه اغذه زشت ملت بیده
چغذه ری برجی کورده
"تیمه بندم ا هر چی حجی بدگل"
سلام بهمن خان
برارم مین دسفیل بحتیه ن اچه ساعتی فروشن؟
نه یتیم بولعز بیدمه!

خوو مَخاسَه پیل نَدَه ...اَیان ری بُرجی کُوردَه...
تازه ، چا اَگر تیاته بَندی حجیون بد پَکِ پوز و بقول شُومُن " بدگِل " خُشگِلِ بُوِن ...؟
خیلی جالبه خار خودم ؛ الان اگر اَ بچُونِه جدید پُرسی " بحتیه " چیه خیلیاشون ندونن چیه ! اوسون شومون مُوشاالله نُومِ نَظر خدا وَرِت ، هنی ای اصطلاحا یادتن ؟
بعدشم تا اونچونه که مو خبر دارم مین دزفیل دگه غروبا بحتیه بفروشن ! کی تره سحر گَه اَ خُوِش زَنَه رُوَه ناشتا خِرَه ...
آهااان ! یَ چی دِگه ... ای جُملِه آخریه نفَمیدُم منظورت چیه :
" نه یتیم بولعز بیدمه ! "

یه چی دگه یادم رفت :سلام بر سهیلا خانم عزیز و گرامی ...

سپیده 21 دوشنبه 23 شهریور 1394 ساعت 01:28

من هیچــــــــــــی ندارم که بگم ، هیچــــــــــــــــــی ...
فقط اینکه خدایا از سر تقصیراتمون بگذر ...

منم حرفی ندارم بگم بجز اینکه بگم آلهی آمین ...

آهاااااااان ! یه چیز دیگه هم میخوام بگم ...
این وقت شب ، نترسی قصه ای رو خوندی که توش دعوا و جنازه و خاکستون بود ؟
بیداری اونم ساعت 1:28

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد