دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

معجزه...!

سراسیمه و مضطرب از این کوچه به اون کوچه میرفت... از این خیابون به اون خیابون... جائی رو بلد نبود و کسی رو نمیشناخت...

-حالا با چه روئی برگردم...؟ به فک و فامیل چی بگم؟ به شوهرم چی بگم؟ مگه باورشون میشه؟ مگه قبول میکنن؟ آخه مگه ممکنه دست خالی برگردم...؟ خدایا خیلی سخته... اونم اینجا، تک و تنها... دور از کَس و کارم ...

و واقعاً سخته، آدم توی غربت، بدون همزبون! یه بچه ی دو ساله روی دستش، که ندونه چشه؟ ندونه چرا به این حال و روز افتاده؟ چرا بدنش شل و ول شده و تب داره و به سختی نفس میکشه؟

هر جا که به ذهنش میرسید رفته بود... با اینکه عربی نمیفهمید ولی با التماس، از مردم کمک میخواست... با گریه و زاری بهشون میگفت:

-بچه ام مریضه. داره میمیره! تورو خدا کمکم کنید. به دادم برسید...

خیلیها که فکر میکردن داره گدائی میکنه، بی تفاوت از کنارش رد میشدن...! بعضیها، که یه خورده مهربون تر بودن، پولی توی دستهای به آسمون دراز شده اش میذاشتن و به راهشون ادامه میدادن...!

بالاخره اشک و ناله های جگرسوز مادر، اثر خودشو گذاشت... خانمی از جنس خودش، یه " مادر " ،کنارش نشست و باهاش حرف زد... به عربی فصیح...:

-ما هی مُشکِلِتِک !؟

زبون همو نمیفهمیدن ولی اینجا زبون نبود که حرف میزد... با دل حرف میزدن...

-خانم جان، بچه ام مریضه... داره میمیره... تورو خدا کمکم کن! تورو به حضرت عباس به دادم برس...

قلب اون مادر بشدت منقلب شد. به زبون نفهمید چی میگه ولی با احساسش متوجه شد...

کمکش کرد و اونو به نزدیکترین درمانگاه رسوند...

نتیجه معاینات اما، خوشآیند نبود... اخمهای دکتر همه چی رو نشون میداد! و تکون های سرش...

نگاه های نگران و جملات عربی که کلمه ای از اونارو نمیفهمید... و حس مادرانه ای که همه چی رو بهش میگفت...! و یه مریض، که اتفاقی فارسی بلد بود:

-دکتر میگه بچه تون بشدت مریضه! امیدی به خوب شدنشم نیست... عفونت همه ی تنشو گرفته! دیر اقدام کردین! اگه هم بستریش بکنیم هیچ قولی برای بهبودیش نمیدیم ! فقط خدا ! فقط امام حسین... !

مادرِ بیچاره جنازه ی بچه ش رو گرفت و اومد بیرون... بی هوا خیابونا رو قدم میزد... بدون اینکه بدونه کجا میره...

رفت و رفت تا به احساس آرامشی رسید. حرم رو دید... حرم آقا امام حسین( ع )... مثل ابر بهاری اشک میریخت و ناله میکرد...:

-حالا چکار کنم آقا؟ چه خاکی به سرم بریزم؟ بدون " دلدارم" کجا برم؟

خسته که شد از اینهمه ناله و زاری، گوشه ی چادرش رو به لباس بچه گره زد و گوشه ی دیگه رو به ضریح بست... با دستاش ضریح رو گرفت و بشدت تکون میداد... سلامتی بچه اش رو از آقا میخواست...:

-آقام، آقا جان، خودت میدونی اینجا غریبم... کسی رو ندارم... پناهی ندارم... من به عشق تو با این بچه اومدم و به عشق تو و با این بچه باید برگردم... یا من و بچه ام رو با هم ببر، یا بچه ام رو بهم برگردون... من بدون این بچه برنمیگردم. یعنی روئی ندارم که برگردم... به باباش چی بگم؟

قطرات اشک امانش رو بریده بودن. هق هق میکرد. اونقدر اشک ریخت و ناله کرد که دیگه رمقی براش نموند...

توی حال و هوای خودش بود که سایه ای رو بالای سرش حس کرد. فهمید دیگه وقتشه و باید از داخل حرم بره بیرون. خیلی اینجا مونده بود...! ولی مگه میتونست بره! مگه جائی بغیر از اینجا داشت؟ هر کی میخواد باشه! قسم خورده تا شفا نگیره از اینجا تکون نخوره...

آقائی که بالای سرش اومده بود بهش سلام کرد و گفت مادرم از اینجا بلند شو برو بیرون...

زن، از نوک پا تا بلندای بالای اون مرد رو ورانداز کرد... چه مرد بلند بالائی؟ چه قیافه ی مهربون و معصومی؟

-آقا، ببخشید، تورو خدا، بذار اینجا بمونم. بذار با آقام درد دل کنم. مریض دارم. بچه ام داره از دستم میره...

اون آقا نشست و دستی به سر و صورت بچه کشید و به زن گفت:

-بچه تون که خدارو شکر حالش خوبه، هیچیش نیست! الحمدالله سالمه! برا چی بستیش به ضریح؟

مادر با گریه گفت: شما به این تیکه گوشت میگین سالم...؟

و بچه با دست و پاهاش بازی میکرد... لبخند میزد و دلربائی میکرد...

مادر از شدت تعجب شوکه شده بود. نمیدونست بخنده یا گریه کنه. چیزی رو که میدید نمیتونست باور کنه! صدا توی گلوش خفه شده بود. از شدت شادی نمیتونست نفس بکشه. ناگهان با صدای بلندی از خوشحالی داد زد و از خواب بیدار شد...!

چشماشو مالید، نمیدونست کجاست. اون آقا کی بود؟ کجا رفت؟ بچه اش...؟

" دلدار "شو دید. باورش نمیشد. مگه میشه بچه ای که دکتر ازش قطع امید کرده به این سرعت خوب بشه؟ اما بچه سالم بود. سالمتر از همیشه ! مادر معنی معجزه رو با پوست و گوشتش احساس کرد. نمیدونست چی بگه... چیزی نمیتونست بگه... ایندفعه اما، هق هق گریه اش از شادی بود...

تا اینجای قصه که رسید، قطرات اشک از گوشه ی چشمای بابام سرازیر شد. با دستمال، طوری که من نبینم، اشکشو پاک کرد و سعی کرد بغضشو نشون نده... آهسته گفت:

-مادرم منو بغل کرد و به شکرانه سلامتیم همونجا اسممو عوض کرد...

" دلدار " بودم، همردیف با اسم برادرام: سردار، نامدار، پادار و اسفندیار ...

و از اونروز شدم: عبدالحسین... همردیف با اسم پدرم" غلامحسین"...

بابام اشکهاشو پاک کرد...

و من تا اونروز اشک بابام رو ندیده بودم...

نظرات 19 + ارسال نظر
روشن سه‌شنبه 4 آبان 1395 ساعت 21:45

سلاااااااااام.

قلبهای مومن به معجزه ، حتما معجزه ایی رو در زندگیشون تجربه میکنند.

سلااااااااااااام
و ممنونم از شما...
اسم شما منو یاد یه دوست ندیده ی مجازی عزیز میندازه
خدا کنه شما همون روشن ندیده باشی... خدا کنه

پونی سه‌شنبه 4 آبان 1395 ساعت 10:08 http://pppooonnnyyy.blogfa.com

درود

با قسمت دوم عکس های بوسنی به روزم

چشم پونی جان. ممنون از همه ی زحماتت.

باران دوشنبه 3 آبان 1395 ساعت 15:31 http://asre-barooni.blogsky.com/

الهیییییییییییییییییییییییییییییی
چقدررررررررررررر سخت بوده
وای خدای مننننن
فقط میتونم بگم خدا رحمتشون کنه
و پدرتون رو حفظ کنه
ولی من خیلی معتقدم تو هرکاری حکمتی هست
و کسیکه سختی میکشه باید ناامید نشه و امیدوار باشه تا به هدفش برسه

ممنون باران عزیز
امیدوارم که شما هم در پس هر سختی به آرامش و هدفت برسی. انشاالله.

فاطیما یکشنبه 2 آبان 1395 ساعت 12:03 http://www.shabebarany2006.blogfa.com

سلام
کاش زندگی فقط به خوش اومدن خودت و خدا خلاصه شده بود اونوقت تکلیف مشخص بود...
خدا که مشخصه تکلیفش با خودش خوب خوشش اومده ازت خلقت کرده...
اما اینکه خودت خوشت بیا نه دست خودت نیست چون هیچ حقی دست خودت نیست اختیارت بلکل دست جامعه هست و حکومت و خانوادت...چون هیچوقت هیچوقت نمیتونی اون چیزی باشی که خودت دوست داری باشی...
پس سعی کن با خودت و اطرافیانت بسوزس بسازی دم نکشی...

سلام دوست خوب و عزیز و جدیدم
ممنون که وقت گذاشتین و اینجارو خوندین.
و ظاهراً شما هم مثل من سخت با خودتون درگیری...

داستان کوتاه یکشنبه 2 آبان 1395 ساعت 07:35 http://dastankootah.mihanblog.com

سلام... خواهش می کنم بهمن جان ، جالب شد چون من از شما پسر خاله تر شدم خب علاقه ست وکاری نمی شود کرد مخصوصا وقتی که می بینم با دقت به ریزه کاری نوشتاری من چشم دوختید واشاره دارید و ممنونم بی نهایت هم ممنونم چرا که در باز نویسی مطمئن باش به ریزه کاری های فرموده دقت بیشتری خواهم داشت زبانم قاصر است از محبت شما با این توضیح کوتاه که زبان محاوره یک زبان شکسته یا به عبارتی کوچه ای است با این تفاوت که من زیاد با شکسته نویسی افراطی موافق نیستم وقتی در نوشته‌ای شکل یک کلمه را غیر از آنچه که معمولا دیده‌ایم می‌بینیم، برای مثال کلمه دارند را دارن می‌نویسند، در صورتی که دارند در حالت طبیعی دال آخرش تلفظ نمی‌شود و لزومی ندارد آن را در نوشتاری بشکنیم. به هرحال، شکسته‌نویسی در حد معتدل پذیرفته است، اما در حد افراطی‌اش، نمی پذیرم مثل ارتباط ، که اشاره شما ارتباطه یا دهان خود را گرفته وبا کلاه سفید موهای خود را پوشونده بودن که اشاره شما دهنشونو پوشونده و....امیدوارم با این مختصر گویی توانسته باشم حق مطلب را ادا کرده باشم با این توضیح که در بازنویسی همان طور که اشاره شد به مراتب دست من بازتر است وبیشتر دقت لازم را دارم ... موفق باشید دوست مهربانم


سپاس و درود

پونی شنبه 1 آبان 1395 ساعت 13:40

سلام

با عکس هایی از بوسنی به روزم

سلام پونی جان عزیز
انشاالله خدمت میرسم. بازم برامون کلی سورپرایز داری

پژمان شنبه 1 آبان 1395 ساعت 09:35 http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام برادر بهمن عزیز
بعد خوندن این متن فقط این شعر می چسبه
حسین آرام جانممممممممم
حسین روح و روانمممممممم

سلام پژمان خان جان عزیز
ممنونم از شما که حس و حال خوبت رو با من در میون گذاشتی...

داستان کوتاه پنج‌شنبه 29 مهر 1395 ساعت 22:29 http://dastankootah.mihanblog.com

سلام....

با داستان پشت اتاق عمل به روزم ومنتظر شما ممنونم [گل]

سلام
و چشم. در اولین فرصت خدمت میرسم انشاالله

مهربانو پنج‌شنبه 29 مهر 1395 ساعت 15:03 http://baranbahari52.blogsky.com/

یادشون گرامی .. چه حالی داشته مادر بزرگت داداش بهمن چقدر برای یه مادر سخته

سلام مهربانو خانم
ممنونم که هنوزم منو فراموش نکردین. فکر کردم دیگه اینجا پیدات نشه...
یادش بخیر، پدرم وقتی این داستان رو برام تعریف میکرد بغض گلوش رو میفشرد...چه رسه به مرحوم مادرش که خدا میدونه توی کشور غربت اونم اون سالها چی کشیده...؟

مرآت پنج‌شنبه 29 مهر 1395 ساعت 10:02

گویند رفیقانم از عشق بپرهیزم

از عشق بپرهیزم پس با چه درآمیزم


چه با شکوه و زیبا
وتاثیر گزار عشق به مولارا ترسیم کردید
این معجزه عشق است
و حسین کشته عشق شد
وبعد از عشق الهی چه عشقی
محکمتر واعجاز کننده تر از عشق مادری
نور در نور تکثیر شد
و شد معجزه وکرامت
و شد شفا

ممنونم از شما

سمیرا پنج‌شنبه 29 مهر 1395 ساعت 06:47 http://tehran65.blogfa.com

چه تاثیرگذارررررر

نسرین چهارشنبه 28 مهر 1395 ساعت 00:39 http://yakroozeno.blogsky.com/

یاد همگیشان گرامی باد...

baran سه‌شنبه 27 مهر 1395 ساعت 22:43

سلام اقا بهمن عزیزم
دوباره دلمو هوایی کردید و هوس کربلا به دلم انداختید وای کی بشه روزی که بین الحرمین بایستم و از اقامون تشکر کنم که حاجتمو داد,انشاالله همه حاجت روا بشن و تنتون همیشه سالم و سلامت اقا بهمن

سلام باران عزیز
انشاالله خدا کمک کنه و امام بطلبه و به آرزوتون برسین و اونجا برا همه و برا من هم دعا کنید انشاالله

نگین سه‌شنبه 27 مهر 1395 ساعت 20:59

سلام بر آقا بهمن عزیز و بزرگوار

یادم به این خاطره خودم افتاد
http://www.parisima.blogfa.com/post-8.aspx

روح پدر و مادر نازنینتون شاد و با خوبان محشور باشن انشاالله
به نظرم بالاترین قدرتها تو دنیا فقط یک چیزه: اعتقاد ...

خدابیامرز مادرم بعد از جریان مریضی علی، اسمشو گذاشت خداداد و تا مدتها خداداد صداش میزد ...

الهی الهی الهی که خدا هیچ بنده ای رو با مریضی فرزندش آزمایش نکنه ...
خیییییییییییییییییلی سخته ..

سلام بر یگانه نگین بلاگفا نگین بانو خانم جان
خداوند رفتگان شمارو هم قرین آمرزش و رحمت ابدی خودش قرار بده انشاالله و هیچ تنابنده ای( به قول مادرم) داغ فرزندش رو نبینه...
انشاالله خدا " خداداد " رو همیشه در پناه خودش براتون نگه بداره و البته خواهر عزیزش رو و والدین خوب و مهربونش رو

هدیه سه‌شنبه 27 مهر 1395 ساعت 18:35

عه چرا کامنتم نصفه اومـــــدددددددولی در کل گفته بودم ک میخام در اینده اسم پسرمو بزارم حسینچون ارادت خاااااااصی ب ایشون دارم البته ادم چندان مذهبییی نیستم

هدیه خانم عزیز
انشاالله که به آرزوتون برسید
ضمناً اینو میدونم که امام حسین (ع) بیشتر انسان آزاده میخواهد تا مسلمان نما...

هدیه سه‌شنبه 27 مهر 1395 ساعت 18:32

سلااااااااااااااااااام

سلاااااااااااااااااااااااام بر شما هدیه خانم عزیز

غریبه سه‌شنبه 27 مهر 1395 ساعت 14:05

سلام
اشک ما را بعد مدتها در آوردی و منو یاد معجزه های فراوان که یا در ارتباط با خودم بوده و یا شاهد آن بوده ام انداختید
عشق و اعتقاد بعضی وقتها در چهار چوب علم و منطق قرار نمی گیرد
بعضی وقتا هم شرایط ایجاد نمی کند که راه علمی و منطقی را آدم طی کند
به نظر من نوشته ی شما ممکن است برمنطبق با منطق و علم نباشد ولی برای همه ی ما از این گونه حوادث ریز و درشت خیلی پیش آمده که توسل به ائمه آنرا حل کرده است

سلام غریبه جان عزیز
ممنونم از شما دوست خوبم. دقیقاً همینه که فرمودی...
گاهی اوقات بعضی از مسائل کل معادلات علمی رو بهم میزنند...

پونی سه‌شنبه 27 مهر 1395 ساعت 12:07 http://pppooonnnyyy.blogfa.com

درود
پس بگو قضیه دلدار چیه

یادشون گرامی

درود و دوصد سلام بر دوست خوبم پونی جان
بله درسته دلدار اسمی بود که شد فامیل...
یاد همه ی رفتگان بخیر باد و سایه ی پر مهرهمه ی عزیزان زنده در پناه حق و با سلامتی بالای سر همه مون

داستان کوتاه سه‌شنبه 27 مهر 1395 ساعت 09:02 http://dastankootah.mihanblog.com

سلام به دوست خوب همکارم که مثل من نوشتن را دوست دارد ومی نویسد وزیبا هم می نویسد ومن از خواندن داستانش لذت بردم ومطمئنم که با کمی دقت بهتر از پیش نیز خواهد بود . قصه گویی شما سبک رئال را دارد وسبکی قابل قبول چرا که در بند بند آن می شود انرا احساس کرد زیاد از مطلب دور نشوم که فرمودید اشاره ای به نوشتاری شما داشته باشم ، ببینید نگارش شما اول شخص مفرد است بالطبع باید انرا از اغاز تا پایان ادامه دهید که به قصه گویی شما لطمه ای وارد نشود بعد در قصه گویی باید حتما باور پذیری دیده شود واز بکار بردن کلماتی که اغراق یا غیر باور باشد دوری کرد برای نمونه در داستان شما خواندم
... دکتر میگه بچه تون بشدت مریضه! امیدی به خوب شدنشم نیست... عفونت همه ی تنشو گرفته! دیر اقدام کردین! اگه هم بستریش بکنیم هیچ قولی برای بهبودیش نمیدیم ! فقط خدا ! فقط امام حسین... !

مادرِ بیچاره جنازه ی بچه ش رو گرفت و اومد بیرون... بی هوا خیابونا رو قدم میزد... بدون اینکه بدونه کجا میره...

... ببینید هیچ مادری بیمارستان وکادر پزشکی را رها نمی کند وطفل مریض خود را به بغل به حرم نمی برد بلکه طفل را به کادر پزشکی سپرده وخود می تواند به حریم حرم پناه واستعاذه ودعا وکمک به حال فرزند خود داشته باشد یا بهتر است بگویم من این طریق را به صواب اولی تر می دانم ( البته تنها اشاره به حقیقت مطلب خالی از هر گونه اغراق امیز این مثل را آوردم که اعتقادات پاک ونیت خالص جای خود دارد) بهرصورت دور نشوم از اصل مطلب در داستان ما به نکته ای قابل توجه به نام تعلیق داریم که داستان به نحوی باشد که خواننده زده نشود وتا اخر داستان ادامه دهد امیدوارم جسارت بنده را ببخشید چرا که خود را همیشه یک اماتور می دانم ونیاز به بیشتر دانستن و منتظر داستان جدید شما هستم ، موفق ومید باشید ....

سلام دوست عزیز بسیار ممنون و سپاسگزارم از اینکه دعوت بنده رو به این سرعت اجابت نموده و منتقد نوشته ام بودید. همونطور که فرمودین نوشته هام برگرفته از واقعیات زندگی شخصی خودم هستند و لذا هر موضوعی رو که نوشته ام تقریباً عین واقعیت بوده که من اونو مکتوب کردم. تا اونجائی هم که برام امکان داشته سعی کردم از واقعیت فاصله نگیرم. موضوع این داستان شاید به حدود 100 پیش برمیگرده. زمانی که مردم به معجزه بیشتر از علم پزشکی ایمان داشتند و طبیعی است که بچه ی بیمارش رو بجای مطب مستقیم به حرم ببره... بهر حال نکته ی مورد نظر شما رو کاملاً قبول دارم و سعی میکنم اونو بیشتر مد نظر قرار بدهم. بازم ممنونم و از اینکه بیشتر منو راهنمائی کنید کمال امتنان را دارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد