دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

الف دزفول ...!!!

تا حالا دیدین کسی بی سر راه بره ...

رشید و رعنا عینهو سرو ... سبزِ سبز !

متاسفانه من دیدم ...

دوستم بود ، همکلاسی و بچه محله مون !

چه جوون برازنده ای ! خوش سیما و خوش اخلاق ...

انگار همین دیروز بود اون روز لعنتی ...

از کنارم گذشت و سلام کرد و رفت ... خیلی عجله داشت .

سلامش رو جواب دادم و دور شدنش رو دیدم ... از توی پیاده رو و بین مردم ، برا خودش راه باز می کرد ...

شایدکسی اون بالا منتظرش بود ... شاید !

هنوز توی زاویه ی دیدم بود . می تونستم ببینمش .

اما در یک چشم بهم زدن ، دیدم داره میره اما بی سر ...

شوکه شدم ! باورش برام سخت بود ... آخه در کسری از ثانیه چیزی رو که چشمم میدید ذهنم قادر به درکش نبود ...

دوستم چند قدم برداشت و بعد از زمان خیلی کوتاهی که به اندازه ی یه عمر گذشت ، افتاد زمین !

نه فقط اون ، دهها نفر مثه اون پرپر شدن ... پر کشیدن و رفتن ! و شدن مسافر ابدیت ...!

به همین سادگی ...!

باورم نمی شد یه گلوله توپ بتونه اینقدر خرابی و کشتار به بار بیاره ... هیچکی باورش نمیشد ! ولی آورد ...

 وقتی توپ به مرکز شهر اصابت کرد ، اونم اواسط روز که مردم از اطراف شهر اومده بودن بازار برا خرید ، خیلی تلفات دادیم ...

روز وحشتناکی بود ... فرار و قرار عجین هم شده بود ! مردمی که در مرکز انفجار زنده مانده بودن از هول و وحشت فرار میکردن و کسانی که دور از حادثه بودن خودشونو برا کمک میرسوندن .  

هر کسی با هر وسیله ای جنازه می برد بیمارستان ...

ماشینی رو دیدم که پیچیده توی پتو ، فقط یه پنجه ی پا آورده بود ! صاحب اون پنجه کجا بود ؟ خدا میدونه !

دختر بچه ای رو دیدم ، عروسک ! انگار از کمر به پایینش رو توی چرخ گوشت گذاشته بودن ! حالت معصومانه ی چشمای بازش هنوزیادم نرفته !

اونقدر قدرت انفجار زیاد بود که فقط چند نفرتکه های گوشت و اعضاء قطع شده بدن آدمهارو از بالای سایه بان پیاده روها جمع میکردن ...

و این فقط نیم روز از یه روز از 2888 روز مصیبتهای مردم جنگ زده بود !

البته روزهای بدتر از اینم زیاد داشتیم ... بگذریم ...

تقریبن هر شب منتظر موشک های صدام بودیم ...

حدود174 موشک نُه و دوازده متری ... ( و به روایتی 200 موشک ! ) طوری که عراقی ها به دزفول میگفتن " بلدالصواریخ " ! شهر موشکها .

توی تلویزیون عراق برنامه انیمیشنی ساخته بودن که صدام به موشک میگفت برو اهواز ، موشک گریه میکرد و شونه هاشو بالا مینداخت و نمیرفت ! برو شوش، نمیرفت ! برو ایلام ! بازم گریه میکرد ! تا بهش میگفت : " الّدیزفول "! موشک با خنده ی زشتی به سمت دزفول پرواز میکرد ... کشته شدن مردم بیدفاع ما ، در نیمه های شب ، بهانه ی طنز بعثی ها شده بود ...

دزفول شده بود فتح الباب همه ی لیستهای پرواز موشکهای اهدائی صداّم یزید کافر :

"الف دیــــــــــــــــزفول...!!!"


اینها بجز بیش از1000بمب و راکت و گلوله ی توپ بود ... که حاصل اون حدود 700 شهید از مردم بیگناه بود .

گاهی فقط یه موشک شلیک میشد وگاهی دو سه تا پشت سرهم ، با فاصله زمانی کوتاهی ... !

چه وقت ؟

معمولن نیمه های شب !

چرا ؟

کاملن مشخص بود . هم تخریب روحی روانی موشک بیشتر میشد و هم به گمان خودشون مانع کمک مردم به مناطق تخریب شده بشن ...

با اینهمه بازهم مردم اولین کسائی بودن که روی ویرانه های بجا مونده از اصابت موشک دنبال نجات افراد زنده و کمک به زخمی ها و

 خارج کردن اجساد شهدا بودن .


یه شب با صدای انفجار مهیب موشک از خواب بیدار شدم . سریع رفتم بالای پشت بام تا شاید بتونم موشک بعدی رو توی هوا ببینم ... شاید ده دقیقه چشم به آسمون دوختم ولی خبری نشد که نشد . مادرم هی صدا می زد بیااااا پایین ، خودتو به کشتن میدی ! ( حالا انگار پایین نسبت به بالا امن بود ! ) ولی عجیب دوست داشتم لحظه فرود موشک رو ببینم هرچند ممکن بود محل فرود موشک بعدی ، محله و خونه ی خودمون باشه ...

دیگه خسته شدم . تا اومدم پایین ، موشک دومی هم رسید ...

میخواستم برا سومی برم ، که سومی رو هم وقتی توی راه پله بودم زد ... و اون شب دیگه سهمیه مون تموم شد !

برای کارهای فرهنگی مثل تئاتر و نمایش اسلاید و ساخت فیلم که توی شهر انجام میدادیم نیاز به صدای گلوله توپ داشتم ...

یه شب ، از اون شبهائی که شهرگلوله باران میشد ، با عجله رفتم یه نوار کاست گذاشتم توی ضبط صوت و اومدم توی حیاط و صداهارو ضبط می کردم . صداهای انفجار آنچنان نزدیک بودن که بند دل آدم پاره می شد و نور انفجار اونقدر شدید بود که تمام فضارو روشن می کرد و واقعن فکر می کردم گلوله های توپ پشت دیوارمنفجر میشن ...

نتیجه ی اونهمه ایثار ، ضبط صدای مبهم انفجارچندین گلوله توپ بود ...

خودم که بعدن گوششون دادم فکر می کردم کسی با پاهاش داره میزنه توی حلب خالی روغن ...

یعنی اگه اون شب تلف می شدم ، اون دنیا وقتی نامه ی عملم رو میدادن دستم و به پیوستش یه نوارکاست که عامل مرگم شده بود ، وقتی این صداهارو پخش میکردن و به شهدا میگفتن این رفیقتون بخاطر ضبط اینا کشته شده ، حتمن جلوی شهدا از خجالت میمُردم ...

 

 

نظرات 21 + ارسال نظر
علی امین زاده شنبه 11 مهر 1394 ساعت 07:43 http://www.pocket-encyclopedia.com

یاد آخرین مصرعهای رکوییم جنگ می افتم:

اینک بگذار دمی بیاساییم.
خداوندا! بر ایشان رحمت آور.
آمین!

الهی آمین .

[ بدون نام ] جمعه 3 مهر 1394 ساعت 15:31

با سلام،
مشابه این اتفاق برایه دوچرخه سوارافتاد.دوچرخه سواربدون سرحدودصدمتر هم چنان حرکت میکرد.
این مورد دریکی ازشعرهای قیصر امین پور کارشده است.

سلام بر شما دوست ناشناس و عزیزم .
کاش اسمتون رو فراموش نمیکردین .
بله متاسفانه از این دست وقایع در دوران جنگ زیاد اتفاق افتاده ...

ترنج ...ام جمعه 3 مهر 1394 ساعت 12:16 http://www.toranjbanooo.persianblog.ir

چه اتفاق وحشتناکی ... چه تصاویر عجیبی ...تو ذهن اذم نمیگنجه واقعا ...

سلام دوست عزیز و جدیدمون ترنج نازنین
خیلی خیلی خوشحالم که یه دوست ندیده ، با سابقه ی نسبتن زیاد در دنیای مجازی ، خواننده ی درد دلهای من شده .
از آشنائیتون خوشحالم و امیدوارم از تجربیات همدیگه بهترین استفاده هارو ببریم .
ضمنن متاسفم که اولین نوشته ی من باعث ناراحتیتون شد .

بندباز جمعه 3 مهر 1394 ساعت 10:00 http://dbandbaz.blogfa.com/

آره... آره... آره... خبر دارم... دارم فکر می کنم یک دیوونه تصمیم می گیره حمله کنه، آیا هیچ کس دیگه ای نبود که بجای تصمیم به هشت سال جنگیدن، روشی انتخاب کنه که این سال ها کمتر و کمتر وکمتر بشه ... در برابر این دیوانه، هیچ عاقلی وجود نداشت؟!....

متاسفانه تصمیمی رو که بعد از فتح خرمشهر باید میگرفتن و پیروزمندانه جنگ رو با قدرت هرچه تمامتر و دریافت غرامت کامل تموم میکردن ، به تعویق افتاااااااااد تا .....

راستی یادم رفت اینو بگم :
مرجان عزیز ؛
دیگه وقتش نرسیده از بلاگفا کوچ کنی و تشریف بیارین اینجا ؟
باور کن امکانات بلاگ اسکای نسبت به بلاگفا از زمین تا آسمون تفاوت داره ...
بیصبرانه منتظر تصمیم به مهاجرتتون هستم .

ماهی سیاه کوچولو پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 23:04 http://mahisiyahekocholo.blogsky.com

چه تلخ

سلااااااااااااااااااام بر دوست جدید و عزیز خودمون یه ماهی سیاه کوچولوی دیگه
خیلی خیلی به خونه ی خودت خوش اومدی .
راستش اولش فکر کردم ماهی سیاه همیشگی هستی و بعد دیدم که نه ! مگه دریا فقط یه ماهی سیاه کوچولو داره ...
تااااااااااااااااااااااااا دلت بخواد ماهی هست توی دریا ! اونم از نوع سیاه کوچولوش .
شرمنده ماهی جان که برا بار اول با یه قصه تلخ باهم آشنا شدیم ...
انشاالله جبران میکنم ...

نسرین پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 00:58 http://yakroozeno.blogsky.com/

وای... چقدر وحشتناک بود.
اما شک ندارم کسی بجز شماها که ساکن اون شهرها بودید این وحشت رو درست لمس نکردیم. هیچوقت نمی تونستیم و نمی تونیم

نسرین بانوی عزیز
اون موقع توی جنگ ، هرزمان که میخواست موشک به شهر اصابت کنه اول نور چراغ مهتابی کم و زیاد میشد و نیم ثانیه بعد صدای انفجار تمام تن و بدنمون رو میلرزوند .
این تغییر نور مهتابی برامون شده بود علامت .
سالها بعد از جنگ ، هروقت به هر دلیلی نور مهتابی ها کم و زیاد میشد برا یه لحظه قلبمون از کار میفتاد ...

غریبه چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 20:19

میگن چوب خدا صدا نداره بخوره دوا نداره
خواست خدا بود که اینطور ذلتی را نصیب صدام کرد
کاشک آنقدر عمر بکنیم که ذلت رجوی هم به چشم ببینم

غریبه جان عزیز ،
میدونم که میدونی که همین الان هم رجوی در اوج ذلت و بدبختی داره زندگی میکنه ...
و مطمئن باش که ذلت بیشترش رو اگه خدا بخواد به زودی زود خواهیم دید .

tarlan چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 18:54 http://tarlantab.blogsky.com

سلام آقا بهمن عزیز
چه خاطره تلخ و دردناکی .چه روزهای وحشتناکی داشتیم و چه عزیزانی از دست دادیم خدا به داد پدرو مادرهایی برسه که جوونهای رعنایی رو از دست دادن .
آقا بهمن خدا عمر با غزت بهتون بده و سایتون بالا سر خونوتده عزیزتون باشه .

سلام ترلان خانم عزیز
واقعن روزهای تلخی بودن ولی باور بفرمائید که مردم در بین همین روزهای تلخ هم برا خودشون شادی خلق می کردن ...
ممنون از دعای خیرتون در حق این حقیر

سهیلا چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 15:29 http://rooz-2020.blogsky.com/

وفتی داشتم پست رو میخوندم تمام خاطراتم مثل فیلم از جلوی چشمم رد شدن.ته کوچمون خمپاره افتاده بود و همسایه های نازنین رو پرپر کرده بود.خانمی که بارداربودوازدنیا رفت. مردی که قدو قامتش مثل سرو بود و یکی ازپاهاش قطع شده بود و دختری که تمام تنش خونین شده بود و عروسک پارچه اییش همچنان تو دستش....آسمونی که از دود و دم آتشباران شهر سیاه شده بود....واااااااااای..که تاآخر عمرم این تصاویر رو فراموش نمیکنم....
و آآآممما درمورد اون نوار کاست و ضبط صدای خمپاره...:)
اونوخ دوستان بهت میگفتن سالم رفته بوده صدای موشک ضبط کنه جاسم برگشته
یااینکه مثلا:
این بهمن هم رشته...رفت صداضبط کنه برنگشته....

البته شرازشمادورباشه انشاالله...همون بهترتر که اتفاقی براتون نیفتاد و گرنه بی عامو بهمنی و اون ساعت زاقارتش می موندیم....خدا حفظت کنه کوکا بهمن

ممنون سهیلا خانم عزیز
شما که روزهای سختتری داشتین . ما حداقل از روبرو با دشمن درگیر نبودیم ولی شما به جنگ تن به تن هم رسیدین ...
خونه و کاشانه تون کامل از دست رفت ...
خدا انشاالله شمارو هم حفظ کنه ...

نگین چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 11:49

نه اتفاقا کار خوبی میکنید مینویسد آقا بهمن عزیز
شما کارتون همیشه درسته ..

بد نیست گاهی آدم بیاد بیاره که چه روزهای تلخ و سختی رو گذرونده و قدر آرامش این روزها رو بدونه

لااقل با یادآوریش میتونیم بین دعاهامون، برای اینم دعا کنیم که هیچوقت هیچ کجای دنیا جنگی در نگیره و مردم دنیا در صلح و آرامش زندگی کنند ..

الهی آمین .
ممنون که کارم رو تائید میکنید . اینطوری بیشتر دلگرم میشم .

سوفی چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 11:11

سلام و صبح پاییزی تون بخیر.
دیشب تو راه که برمی گشتم خوندم، توی اتوبوس بودم و خیلی سعی کردم گریه ام نگیره. واسه شما که بعد این همه سال وحشتناک باشه یادآوریش وای به حال دل اون پدر مادرهایی که در مورد بچه های بی سرشون داستان شنیدند....
کار خوبی کردید نوشتید، باعث میشه هم دیگران قدر زندگی و روزهای آرامشون رو بدونند و هم برای خودتون آرامش میاره.
پاییز خوب و شادی براتون آرزومندم عموجان.

سلام سوفی عزیز و مهربون
ممنون از لطف شما خواهر خوبم .
متاسفم که مطلب کمی غصه هاتونو زنده کرد .ولی بهرحال چاره ای بجز یادآوری مناسبتی اون روزها نیست .
حیفه که اونهمه ایثار و جهاد و شهادت و از خودگذشتگی توی حاشیه های کتاب تاریخ مدفون بشه ...

بندباز چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 10:59 http://dbandbaz.blogfa.com/

هیچ چیز این جنگ قابل دفاع نیست حتی تحمیلی بودنش... همیشه به این موضوع که می رسم ترجیح می دم سکوت کنم... هر جنگی، چندین نسل بعد از تاریخ خودش رو درگیر می کنه و اگر به معضلات حال حاضرمون با دقت نگاه کنیم یه ریشه ی عمیق و بزرگ داره که اونم جنگه!

مرجان عزیز
منم حرفتون رو قبول دارم که جنگ عوارض سنگینی داره ولی وقتی یه دیوونه ای تصمیم میگیره به کشوری حمله کنه ، مردم اون کشوراگه از خودشون دفاع نکنن پس چکار کنن ؟
حتمن خبر داری که صدام اومده بود که بمونه ...

کاکتوس چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 10:13

چقدر تلخ

تازه من سعی کردم چاشنی طنز رو هم باهاش مخلوط کنم ...

سهیلا چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 10:08 http://vozoyeeshgh.blogsky.com

Fanagh


ممنون از آموزشهاتون ...

سهیلا چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 10:07 http://vozoyeeshgh.blogsky.com

anagh یا hannagh"سیاه"
بقم زنایان ؟
قشه؟
سلام
روزای جنگو اراک زندگی میکردم
همسرم تو جنگ آسیب دید
ولی هیچوقت دنبال مزایایی که بقیه استفاده یا سو استفاده کردن نرفت
...

سلام مجدد
من کار به اونا ندارم که هزار و پونصد کیلومتر پشت جبهه بودن و از مزایای خط مقدم سوء استفاده میکردن ...
ولی اونائی که واقعن از این جنگ آسیب دیدن ، هرچی بهشون بدن جای اونهمه جانفشانی رو نمیگیره ...

شیوا چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 09:42

آدم لجش میگیره از اینکه اون صدام عوضی بعد از اون همه سال که محاکمه شد و اعدام شد ، جرمش اصلا کشتن مردم ما نبود ! به خاطر کشتن یه عده عرب دیگه اعدام شد و باز هم کسی نبود که در مجامع بین المللی از حق مردم بدبخت ما دفاع کنه. حالا ما خیلی راحت یادمون رفته چه اتفاقهایی واسمون افتاده ، هی میریم کمک مالی میکنیم بهشون، پول میریزیم تو جیبشون که اگه باز دستشون رسید بگیرن بکشنمون

شیوای عزیز

ققنوس چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 08:41

اشکامون رو جاری کردی عمو بهمن. اونم اول صبحی اونم جلوی همکاران
ما هم یه منطقه شرکتی نزدیک دزفول زندگی میکردیم. با اینکه خیلی بچه بودم ولی دقیقا صحبتهای خانواده و همسایه ها یادم مونده حتی یادمه پدرم و بقیه همسایه ها وقتی میشنیدند دزفول موشک زدن واسه کمک میرفتن.
یاد روزهای تلخ اسارت داداشم افتادم که همون سالها تو سن چهارده سالگی اسیر شد

اولین روز پاییزتون بخیر

شرمنده مرجان خانم عزیز
فکر میکردم ناراحت کننده باشه ولی خب راستش اینروز ، یادآور خاطرات زخمهائی است که ناجوانمردانه خوردیم ...
حیفم اومد که ذکری از اون روزها نداشته باشم .
انشاالله که الان داداش نازنینت در آرامش و آسایش و با افتخار در کنارتون زندگی خوبی داشته باشه .
کاش کمی برامون از ایشون مینوشتی .

سپیده 21 چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 02:12

الهم صلی علی محمد و آل محمد

و عجِّل فَرَجَهُم ...

نگین چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 00:10

خوندم و با همه وجود اشک ریختم بیاد خونهایی که بیگناه ریخته شد و مادرهایی که برای تما م عمر داغدار شدن ..

یکی از فامیل که زمان جنگ اداره برق آبادان مشغول خدمت بود تعریف میکرد که جلوی چشماش، خمپاره بدن نحیف پیرمردی رو دو نیم کرده و هر نیمه به سمتی پرتاب شده .... بیچاره تا مدتها شبها کابوس میدید و فریاد زنان از خواب بیدار میشد و ساعتها اشک میریخت ...

خدا ریشه هر چی جنگ و خونریزیه بخشکونه بحق بزرگی خودش ...

الهی آمین
نگین بانوی عزیز
راستش خیلی با خودم کلنجار رفتم که این پست رو منتشر کنم یا نه ؟
خیلی اونو روتوش کردم و اصلاح تا کمی تلطیف بشه !
ولی مگه میشه جنگ و خونریزی رو تلطیف کرد ؟
شرمنده از شما و عزیزانی که این نوشته یادآور روزهای سخت میشه براشون ...

سهیلا سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 22:48 http://vozoyeeshgh.blogsky.com

مردم دزفول توی جنگ شجاعترین و پرتحمل ترین بودن
یاد شهدای دزفول گرامی

ممنون سهیلا بانوی عزیز ؛
یاد همه ی شهدای مظلوم گرامی باد .
و ذکر یه نکته :
مردم دزفول علاوه بر اون نکاتی که نوشتین ، خیلی هم کم توقع بودن !و الان هم کم توقع هستن ...

سهیلا سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 22:39 http://vozoyeeshgh.blogsky.com

گل گرا عراقیون
بی خبر یکت شر کردن هناق
سلام
روزهای جنگو یادم نمیره
با ی بچه کوچولو تنهای تنها
از طبقه شیشم میومدم پایین ی گوشه کز میکردم و پناه میگرفتم

گِل گِراشون ! گِل گراشون
چیکُو وَحسو سیشون...
بَقَم زَنایان ...
فِگِریُونِ قُشَّه ...
سلام خواهر جان
یه سوال ؟
روزهای جنگ کجا تشریف داشتین ؟
یه سوال دیگه ؟
" هناق " یعنی چه ؟ البته اگه میشه اونو با اعراب بنویسید تا بتونم درست بخونمش ...
یه همچی همشهری دارید ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد