دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

روسفید

روز پر کاری داشتم و چرت بعد از ظهر حسابی می‌چسبد اما طاقت ندارم و کتابی که پدرم از کتابخانه آورده است را با اشتیاق باز می‌کنم. شوکه می‌شوم. جمله‌ای پشت جلد کتاب نوشته شده است که با خواندن آن خواب از سرم می‌پرد. جمله‌ای مبهم با خطی کج و معوج. با خودکاری به رنگ قرمز. شبیه رد باریک خون بر کاغذی سفید.


"ترو خدا کمکم کنید. من و توی خونه حبس کرده."

و یک آدرس...


با نگارش غلط جمله، حدس می‌زنم نویسندۀ آن نوجوانی است کم سن و کم سواد. شاید هم سن و سال خودم. هرچند نوشتن این جمله را شبیه یک شوخی احمقانه می‌دانم و کتاب را می‌بندم اما نمی‌توانم به آن فکر نکنم. حس کارآگاه بازی‌ام گل می‌کند:

«اگر کسی که کمک می‌خواهد واقعاً در خانه حبس شده است چگونه برای تهیۀ کتاب به کتابخانه رفته است؟»


کمی فکر می‌کنم. جوابی به ذهنم نمی‌رسد. به نظرم پاسخ این سوال خیلی مهم است. می‌گویم«شاید کسی کتاب را برایش امانت گرفته است؟ اما چه کسی؟ همان کسی که او را در خانه حبس کرده است؟»

«کسی که توی خانه حبس شده است چه نسبتی با کسی دارد که او را حبس کرده است؟»


سوال پشت سوال، بدون یک پاسخ. با حدس و گمان هم به نتیجه‌ای نمی‌رسم جز اینکه بیشتر گیج می‌شوم.

اما واقعیت این است که احتمالاً یک انسان گرفتار است و این خبر بشدت ذهن مرا درگیر و آرامشم را بر هم زده است. شوخی نیست؛ جان یک نفر در خطر است.

خسته بودم، تشویش و نگرانی هم به آن اضافه می‌شود. دوباره کتاب را باز می‌کنم و برای چندمین بار درخواست کمک را می‌خوانم. از اینکه کسی، که نمی‌دانم کیست در چند قدمی من، احتیاج به کمک دارد، مو به تنم سیخ می‌شود. جثه‌ام نحیف و ضعیف است. به هیچ هنر رزمی و جنگی آشنائی ندارم. دوست و رفیقی برای چنین روز مبادائی ندارم. از پارس کردن یک سگ پا به فرار می‌گذارم، البته اگر قبل از فرار خودم را خیس نکرده باشم. بقول پدرم، از بچگی فقط کتک خورم مَلَس بوده است.

بچه‌تر که بودم معنی حرفش را نمی‌فهمیدم اما آنقدر در کوچه و خیابان و مدرسه از هر کس و ناکسی کتک خوردم، آنقدر با سر و صورت خونین و لباس‌های پاره به خانه آمدم که حالا توی سن هفده سالگی، معنی مَلَس را با پوست و گوشت و استخوانم می‌فهمم.

چشمانم را می‌بندم. وضعیت شخص گرفتار را مجسم می‌کنم.

الان در چه وضعی است؟

زنده است؟ زخمی است؟ آیا هنوز گرفتار است؟

به این فکر می‌کنم در انتخاب انسان بزدلی مثل من چه حکمتی وجود دارد؟

ذهنم آنقدر درگیر است که هیچ نمی‌دانم، اما می‌دانم که خدا  قطعاً حکمت آن‌را می‌داند.

با این افکار برای کمک کردن به دوست گرفتارم، که حتی اسم او، جنسیت او و سن و سال او را نمی‌دانم بیشتر مصمم می‌شوم. راهی که میروم کاملا نامشخص و پر از ابهام است. به هرکسی بگویم مانع رفتنم می‌شود. اما وجدانم را چه کنم؟

یادداشتی می‌نویسم«پدر جان؛ کسی به کمک نیاز دارد. باید به یاریش بروم. اگر تا شب برنگشتم به این آدرس مراجعه کنید. بدون اجازه رفتم. منو ببخشید.»

در حالی که قلبم بشدت می‌زند از خانه خارج می‌شوم. هیچ وسیلۀ دفاعی با خودم نمی‌برم. می‌دانم جرات استفاده از آن‌ها را ندارم. پس فقط باری بردوشم خواهند بود. شاید چاقوئی که با خودم می‌برم آلت قتالۀ خودم بشود. از این افکار خنده‌ام می‌گیرد. در مسیر، آدرس را بارها و بارها مرور می‌کنم. چند کوچه پایین‌تر... پلاک 1+12


خیلی زود آدرس را پیدا می‌کنم. خانه‌ای بسیار قدیمی، احتمالاً متروکه و تا حدودی ترسناک. دری چوبی با نقش و نگاری عجیب از یک اسب و سوارکاری لاغر مثل خودم. خانه‌ای که تا حالا آنرا ندیده بودم. برای در زدن مردد می‌شوم. همان ترس لعنتی به طرفم هجوم آورده است. ترس ِ آزاردهندۀ بچگی‌هایم. می‌خواهم برگردم اما حس عجیبی مانعم می‌شود. صدای پدرم توی گوشم می‌پیچد«نترس بچه!»

و حالا بعد از یک عمر فرار، بعد از یک عمر ترسیدن، برای اولین بار دست به کاری زده‌ام که آن را یک پیروزی بزرگ برای خودم می‌دانم و برگشت، یعنی شکست برای هزارمین بار و من دیگر تاب و توان و طاقت و تحمل این شکست را ندارم. به خودم می‌گویم رابین‌هود بودن هزینه می‌خواهد و هزینۀ آن یک بار برای همیشه در زدن است. هوا کمی تاریک شده است. چشم‌هایم را می‌بندم و با احتیاط کلون در را می‌کوبم. صدای کوبیدن کلون مثل پتک در سرم می‌پیچد. تمام شد. دیگر راه پس‌رفت ندارم. باید پیش بروم. به گفتۀ پدرم«مرگ یک بار، شیون هم یک بار.» پس برای پیش آمدن هر اتفاقی راست و محکم می‌ایستم.

مرد قوی هیکل، زمخت و بدهیبتی را در ذهنم تصور می‌کنم، با موهائی ژولیده و ریشی انبوه که در را باز کرده و با عصبانیت و صدای وحشتناکی فریاد می‌زند«چیه...!؟»

و خودم را تصور می‌کنم که به تته پته افتاده‌ و قدرت حرف زدن ندارم.

تصوراتم با شنیدن صدای پائی از پشت در، محو می‌شوند. دستم را روی قلبم می‌گذارم. تپش قلبم حتی از روی پیراهنم کاملا مشخص است. صدای پا، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. در آخرین لحظه باز هم به خودم و تصمیمی که گرفته‌ام لعنت می‌فرستم. به اطرافم نگاه می‌کنم. پرنده پر نمی‌زند. انگار سرتاسر کوچه را گرد مرگ پاشیده‌اند. صدای گام‌های پشت در، تنها صدائی است که به گوش می‌رسد. قبل از اینکه در ِ بزرگ چوبی روی پاشنه بچرخد، ندائی در گوشم می‌گوید«فرار کن!» می‌خواهم پا به فرار بگذارم اما قدرت حرکت ندارم. تسلیم شرایط می‌شوم. تنها راهکار زندگیم در سختی‌ها و از اینکه قبل از خروج از خانه، برای پدرم یادداشتی کنار کتاب گذاشته‌ام قوت قلب می‌گیرم.« نگران نباش. هر اتفاقی بیفته پدرت نجاتت میده.» از این فکر خوشحال می‌شوم. لبخند کمرنگی روی لب‌هایم نقش می‌بندد. صدای جیر وحشتناک باز شدن در، لبخند را از روی لب‌هایم محو و مرا به دنیای واقعی باز می‌گرداند.

باید به کسی که در را باز کرده است نگاه بکنم. با ادب کامل سلام بکنم و از حال کسی که در این خانه زندانی است بپرسم و در پاسخ سوالی که با توپ و تشر پرسیده می‌شود که «تو چکاره‌ای؟» محکم بگویم دوستش هستم. «خدایا؛ چه کار سختی!؟ چرا من!؟»


در آهسته باز می‌شود. مردی قوی هیکل پشت در ایستاده است. قوی هیکل است اما اصلا زمخت و بد هیبت نیست. ریش دارد اما نه انبوه و ژولیده. برخلاف تصورم صدای بم و وحشتناکی ندارد. برعکس صدائی شبیه ترنم پرنده‌ای را دارد که زمستان ِ وجود هر آدمی را به بهاری دلنشین تبدیل می‌کند. باورم نمی‌شود. بغض می‌کنم. دلم می‌خواهد زار زار گریه کنم. دوست دارم خودم را در آغوشش بیندازم. دست و پایم بشدت می‌لرزند. پدرم آغوشش را باز می‌کند و مرا میان بازوان امن و پر قدرتش می‌گیرد. احساس ترس ِ شدیدم به آرامش مطلق تبدیل می‌شود. پدرم در حالی که مرا در آغوشش می‌فشارد و گرمای شیرین وجودش را با من قسمت می‌کند بیخ گوشم آهسته زمزمه می‌کند«ایمان داشتم برای کمک میائی. »

به خودم می‌لرزم. پدرم کمی بلندتر می‌گوید«پسر؛ من به تو افتخار می‌کنم.»

و بعد در حالی که مرا به داخل خانه راهنمائی می‌کند با صدای بلندتری به چند نفر از دوستانش که توی حیاط منتظر ورود من بودند و با صدای بلند تشویقم می‌کنند می‌گوید« روسفیدم کردی بچه، امیدوارم همیشه روسفید باشی.»

 


 

کوله...

 کوله‌ام را روی دوشم جابجا می‌کنم. بند کوله بدجوری اذیتم می‌کند. زیر ِ بند کوله را با نوک انگشتانم مالش می‌دهم. بی‌فایده است. دخترم برای هزارمین بار گفت:« کوله‌ات رو پر نکن.». من هم برای هزارمین بار به حرفش گوش ندادم.

- «خدارو چه دیدی. شاید امروز همه رو فروختم.»

اجاره‌خانۀ عقب افتاده، کیف و کفش مدرسه، گوشت و برنج و هزار کوفت دیگر باعث می‌شوند به دل‌سوزی‌های تکراری دخترکم توجه نکنم. به طرفش برگشتم« مانتو بهم میاد؟» و لاک ناخن و رژ لبم که با رنگ آبی مانتو ست نیستند را نشانش دادم. نگاهم کرد و حرفی نزد.

«به هم نمیان؟»

لبخندی ‌زد و خودش را با کتاب‌هایش مشغول کرد.

فرصت فکر کردن به این مسائل نیست. کمی مسیرم را به سمت آقائی که از روبرو می‌آید کج می‌کنم. از همان فاصلۀ چند ده متری زیر چشمی به دستم نگاه می‌کند. با اینکه این نوع نگاه‌ها را می‌شناسم اما هنوز تشخیص نمی‌دهم چه کسی خریدار است و چه کسی مزاحم. این‌هم برکت روزگار است که امثال من توی خیابان زیاد شده‌اند. به خودم جرات می‌دهم و از همان فاصله به چشمانش زل می‌زنم. به همان روشی که یاد گرفته‌ام. که دوستانم یادم داده‌اند:«ببین زیبا، اول باید مشتری رو به خودت جلب کنی.»

می‌پرسم: «چطوری؟»

«با نگات. لبخندت، چه می‌دونم. هرجور که می‌تونی.»

«یعنی قر و قمیش هم بیام؟» و هر دو با صدای بلند خندیدیم.

باز ذهنم هزار راه رفت و آن آقا خودش را با کاغذهائی که در دست دارد مشغول می‌کند که مثلا مرا ندیده است. چاره‌ای ندارم. او باید مرا ببیند.

سرعتش را کم می‌کند. دست چپم که خالی است را به طرف کوله می‌برم. لبۀ زبر و زمخت زیپش را بین انگشتانم احساس می‌کنم. اما زیپ باز نمی‌شود. تا برمی‌گردم که زیپ را باز کنم مرد از پیاده‌رو پائین رفته و با عجله به آن‌طرف خیابان می‌رود:«مرده‌شور ای شانس.»

خسته‌ام و تشنه‌. نیم نگاهی به ساعت گوشی می‌اندازم. سه ساعت است بی‌فایده خیابان‌ها را پرسه زده‌ام. وارد سوپرمارکتی می‌شوم. آب می‌خواهم. کارتم را می‌دهم و تا رمز را بپرسد سر صحبت را باز می‌کنم. از سردرگمی نسل جوان می‌گویم. از کمرنگ شدن علاقۀ آنها به علم و فرهنگ و هنر. سرش را به علامت تائید تکان می‌دهد. تنها مشتری‌اش را راه می‌اندازد. دستی به موهای جو گندمیش کشیده کارت را به دستم می‌دهد. تمام بدنم یخ می‌کند. چهار انگشت دستم را گرفته و رها نمی‌کند: «خانوم خانوما، چی برا فروش داری!؟»

به زحمت انگشتانم را از بین دستش بیرون می‌کشم. بغض می‌کنم. از مغازه بیرون می‌آیم. صدای خش‌دارش توی گوشم می‌پیچد:«کجا با این عجله!؟» پاهایم نای رفتن ندارند. زانوهایم سست شده‌اند. اما ناخودآگاه سرعتم را بیشتر می‌کنم. نفسم به شماره می‌افتد. احساس می‌کنم کیسه‌ای سیمان روی دوشم گذاشته‌اند. دوست دارم جیغ بکشم. فریاد بزنم.

 

به فاصلۀ زیادی از سوپری به دیواری تکیه داده و چند نفس عمیق می‌کشم. کمی آنطرف‌تر مرد جوانی کنار خیابان ایستاده است. می‌ترسم پا پیش بگذارم. سرش با زاویۀ نود درجه توی گوشی است. چاره‌ای ندارم. نزدیک می‌شوم. سلام می‌کنم. جوابم را نمی‌دهد. سعی می‌کنم نگاهش کنم اما هنوز نگاهم در نگاهش گره نخورده فریاد می‌زند: «مردمی احمق‌تر از ما پیدا میشه!؟»

به زور لبخند می‌زنم. اخم کرده و سرتا پایم را ورانداز می‌کند. نگاهش در پایین‌ترین نقطۀ ممکن، قفل می‌شود. رد نگاهش را دنبال می‌کنم. سوراخ سمت راست لنگۀ چپ کفشم را دیده است. سرش را بالا می‌آورد: «پنجاه دقیقه است یه آدم احمق ماشینشو کنار ماشینم پارک کرده و رفته پی...»

حرفش را به همراه آب دهانش قورت داده و سرش را توی گوشی می‌برد: «لا اله الا الله.»

می‌ترسم حرفی بزنم. با کمی شرم به کوله و کتاب‌های توی دستم اشاره می‌کنم:

«جسارت نباشه آقا، مغز خیلیامون خالیه.»

گوشی‌اش را به زحمت توی جیب شلوار تنگش می‌چپاند:«برو بابا دلت خوشه! خالی باشه بهتره تا با این اراجیف پر بشه.»

با تمسخر به کتاب‌هائی که توی دستم سنگینی می‌کنند اشاره می‌کند. سکوت می‌کنم و سرم را پائین می‌اندازم. مرد جوان در حالی که از من فاصله می‌گیرد و به زحمت گوشیش را از جیب شلوار تنگش خارج می‌کند ادامه می‌دهد: «تو این روزگار، با ای گوشیا، هرکسی برا خودش یه پروفسوره.»

بدون خداحافظی به راهم ادامه می‌دهم اما این بار، سنگینی کوله چندین برابر شده است. دلم می‌خواهد کوله را وسط خیابان پرت کنم. مکث می‌کنم. نفس عمیقی کشیده و کمی آب می‌خورم.

به مجتمع پزشکان می‌رسم. وارد می‌شوم. خیلی شلوغ است. نگاهم به وسط سالن پر از جمعیت می‌افتد. خانمی شبیه خودم کوله‌ای کوچک‌تر از کولۀ من، روی دوشش گذاشته و جلوی هر بیماری مکث می‌کند. کمک می‌خواهد. همه کمکش می‌کنند. بدون استثنا. ردی از عرق از پشت گردن تا انحنای کمرم سُر می‌خورد. از سردی قطرات عرق لرز بر اندامم می‌افتد. منتظر می‌مانم تا آن خانم از سالن خارج بشود. بند کوله‌ام را که حالا حسابی روی دوشم جا انداخته است جابجا می‌کنم. نفس عمیقی می‌کشم و کنار اولین همراه بیمار می‌نشینم. برای بیمارش آرزوی سلامتی می‌کنم و برای او از ارزش زمان می‌گویم. از طلای نابی که حتی در صف انتظار دکتر هم نباید هدر برود. حین گفتن این چرندیات دست به کوله می‌برم اما زیپ کوله را باز نکرده آن خانم تشکر می‌کند: «ممنون جانم. دیگه تو این دور و زمونه کی حوصلۀ کتاب خوندن داره.»

اجازه می‌خواهم نمونه‌های متنوع را نشانش بدهم، بیشعوری، قمارباز، قورباغه‌ات را قورت بده، آشپزی نوین... شاید نظرش عوض بشود. در حد یک نگاه. همین. اصرار می‌کنم اما محترمانه حرفش را تکرار می‌کند: «نه! ممنون. گفتم که، نیازی ندارم.!»

به نیمکت بعدی نگاه می‌کنم. به اندازۀ یک نفر، جا برای نشستن هست. سعی می‌کنم کنار آقائی که روی آن نشسته بروم و همین حرف‌ها را برایش تکرار بکنم. مرد، دو لنگ چاقش را چنان باز می‌کند که جایی برای نشستن من نباشد. منظورش را متوجه ‌می‌شوم. به نیمکت بعدی میروم. آقائی شیک و مرتب نشسته است. کتاب‌ها را نشانش می‌دهم. با پشت دست همه را پس می‌زند. از من کتاب قطور می‌خواهد. می‌پرسم«مثلا چه کتابی؟» خودش هم نمی‌داند.

«برا تزئین دکور خونه‌ام می‌خوام.»

و من گیج و منگ، نیمکت به نیمکت، صندلی به صندلی و نفر به نفر تمام سالن را می‌چرخم. هیچ‌کس کتاب نمی‌خواهد. می‌گویم:« کاش به اندازۀ همین گدا درآمد داشتم.!» 

 

درخت کُنار ِ پیر...


یکی از تمرینات کلاس آموزش نویسندگی رویائی نوشتن داستانی است در مورد تصاویر ارائه شده.

و این اولین داستان در مورد اولین تصویر ارائه شده است. امیدوارم در راهی که انتخاب کرده‌ام موفق بشوم...

ضمنا داستان را با توجه به بازخوردهائی که از دوستان گرفته بودم کمی ویرایش کرده‌ام.


از توی خیابان، صدای تیراندازی به گوش می‌رسد. کوکب خانم با هر صدائی از جا می‌پرد و سراسیمه کفِ دست‌هایش را به هم می‌زند: «خدا لعنتتون کنه...» هرچند هنوز تا باریدن اولین باران خیلی مانده اما کمی لرز دارد. شیشه‌های اتاق گاهی از شدت صدا تکان می‌خورند و گاهی موجی ملایم، تصاویر افتاده روی سطح آبِ راکدِ حوض ِ وسط خانه را می‌رقصاند. امروز برخلاف روزهای گذشته حتی یک گنجشک هم روی شاخه‌های درختِ کُنار ِ پیرِ خانه نیست. سکوت خانه، امروز با صدای گلوله‌ها پر شده است.

کوکب خانم، توی اتاق قدم می‌زند. روی زیلوی نخ نما شده می‌نشیند و پاهایش را می‌کشد. نفسش بالا نمی‌آید. به زحمت لیوان آبی که سهیلا به دستش می‌دهد را می‌نوشد. بلند می‌شود و به سمت در اتاق می‌رود.

حاج ابراهیم آهسته بیخ گوش عروسش می‌گوید:« همیشه همین‌جوریه.» کوکب خانم برمی‌گردد و بالای سر شوهرش می‌ایستد:

«بی انصاف! صبح زود، صبحونه نخورده رفته. الانم دم غروبه، خبری ازش نداریم. واقعا تو دلشوره نداری؟»

و به چشمان سهیلا زل می‌زند. سهیلا لبخند کمرنگی می‌زند و سرش را پائین می‌اندازد. رضا کوچولو گوشه‌ی اتاق کز کرده و حرفی نمی‌زند.

علی، از همان روز اول تولد، پسرشان را، رضا کوچولو صدا می‌زد. سهیلا بچه را که مدام گریه می‌کرد بغل کرده و می‌گوید:

«وقتی بزرگ شد چی؟»

و علی نگاهی به سهیلا می‌کند: « دوماد هم بشه بازم برا من رضا کوچولوئه.!»

کوکب خانم به شوهرش التماس می‌کند...

«زن! دست بردار! هر جا رفته الانه پیداش میشه.»

کوکب کمی به ابراهیم نزدیک می‌شود. دستش را روی پای شوهرش می‌گذارد. خیلی آرام گوشۀ جلیقۀ او را می‌گیرد و صاف ِ تنش می‌کند. سعی می‌کند دکمه‌های جلیقه را ببندد اما نگاهش در نگاه ابراهیم گره می‌خورد. قطره اشکی باعث می‌شود تا سرش را پائین بیاندازد.

«لااله الا الله... می‌خوای جنازم رو برات بیارن، آره؟ نمی‌بینی بیرون چه خبره؟»

از اتاق خارج می‌شود و روی سکوی داخل حیاط می‌نشیند: «بچه که نیست. سی سالشه.» بلند می‌شود و توی حیاط قدم می‌زند. فکر می‌کند. بر می‌گردد و نگاهی به داخل اتاق می‌اندازد. هنوز کوکب خانم نگاهش می‌کند. آهسته غر می‌زند: «نخیر؛ ول کن نیست...» و با زحمت از پله‌های پشت بام بالا می‌رود.

سهیلا از پشت پنجره نگاهش می‌کند. علی به سهیلا گفته بود: «امروز روز سختیه. ممکنه تا آخرای شب خونه نیام.» و سهیلا این حرف را به کسی نگفته بود.

همسایه‌ها، یکی و دو تا بالای پشت بام هستند. آقای هوشمند به طرف حاج ابراهیم می‌آید:

«حاجی؛ ای مردم چه مرگشونه؟»

حاج ابراهیم زیر لب می‌غرد:«بازم جناب مدیر شروع کرد!»و بی توجه به حرف آقای هوشمند به گوشه‌ای از پشت بام که به خیابان مشرف است رفته و در حالت نیم خیز، دست راستش را سایۀ چشم‌هایش می‌کند.

«از پسرت هم پرسیدم اونم جوابمو نداد. نه واقعا چتونه؟ خوشی زده زیر دلتون!؟»

حاج ابراهیم تا جائی که چشمش کار می‌کند خیابان‌های اطراف را نگاه می‌کند. دستش را از بالای چشمش برداشته و به طرف آقای هوشمند برمی‌گردد:

«جناب آقای مدیر کل! خوشی کدومه!؟ نمیشنفی؟ یه ملت میگن مرگ بر شاه. از این واضح‌تر؟»

آقای هوشمند لب و لوچه را آویزان می‌کند: «همین!؟ اینم شد دلیل!؟»

صدای جیغ سهیلا بحث دو همسایه را ناتمام و آنها را به سمت حیاط خانه می‌کشاند.

علی گوشۀ حیاط، کنار حوض، روی زمین افتاده و چندین برگ اعلامیه هم اطرافش پخش شده است. رد خون، بخشی از سنگ فرش خانه را قرمز کرده است. سهیلا بالای سر علی ایستاده، دو دستش را روی سرش گذاشته و جیغ می‌کشد. علی به زحمت نفس می‌کشد. سهیلا فقط جیغ می‌کشد...

رضا کوچولو به دنبال مادر بزرگ از اتاق خارج می‌شود. خودش را به مادر ‌رسانده و گوشۀ چادرش را محکم می‌چسبد. کوکب خانم خودش را روی علی انداخته و ضجه می‌زند... مرجان به زحمت از پله‌های زیر زمین بالا می‌آید و همانجا می‌ایستد. صبح چند بار می‌خواست خوابش را برای مادر تعریف کند اما می‌ترسید. مادر همیشه می‌گفت:« خواب بد رو تعریف نکن.» اما حالا خواب بدش تعبیر شده است. داداش علی توی خواب، لباس سفیدی با گل‌هائی قرمز پوشیده بود. خیلی خیلی قرمز...

حاجی مثل آدم‌های برق گرفته از آن بالا به علی نگاه می‌کند... به کوکب و سهیلا... به رضا کوچولو... به دخترش مرجان که توی راه پلۀ زیرزمینی خشکش زده... و خودش که قدرت حرکت کردن ندارد... همانجا لبۀ دیوار پشت بام می‌نشیند.

-   «حالا به کوکب چی بگم...!؟»

پُرسون پُرسون رَسی هِندِسّوُن...*

هیچ فکر نمی‌کردم در آن وقت از شب، چشم‌های تیز پیرمردی لاجون تمام نقشه‌های یک جوان هجده ساله را به راحتی آب خوردن به هم بزند...

تا لحظه‌ای که نصف اعلامیه‌ها را از شکاف درها و بالای دیوارها به داخل خانه‌ها انداخته بودم مشکلی پیش نیامد، چون می‌دانستم مردم مشغول افطار هستند. اما وارد کردن یک برگ اعلامیه از درز نیمه باز یک در و چشم در چشم شدن با آن پیرمرد، کارم را تمام کرد. پیرمردی که در آن هوای نسبتاً شرجی، بی‌هوا توی حیاط خانه‌اش لم داده بود.

پیرمردی فکسنی و فرتوت، که اگر گلویش را می‌گرفتی جانی در بدن نداشت که از دماغش خارج بشود! اما همین او، به یکباره و به راحتی ِ اسیر کردن گنجشککی پر و بال شکسته، مرا در چنگال خودش اسیر کرد.

هنوز حرکت برگ ِ اعلامیه چرخ زنان به زمین نرسیده بود که با نعرۀ پیرمرد، چهار ستون بدنم لرزید و سر جایم میخکوب شدم. چهار جوان قلچماق از در و دیوار خانه بر سرم هوار شدند و از دو طرف طوری دست‌هایم را گرفتند که امکان هیچ حرکتی نداشتم. پیرمرد با استفاده از پاره آجری که گوشه‌ی حیاط خانه‌اش پیدا کرد، آنچنان بر سرم می‌کوبید که انگار سر ِ ماری سمی و خطرناک را می‌کوبد.

قد پیرمرد کوتاه بود. کوتاه‌تر از من و آجر را که بالا می‌برد به کف سرم نمی‌رسید. چند بار امتحان کرد. بی‌فایده بود. به نظر می‌آمد به جائی که باب دلش باشد نمی‌خورد. ضرباتش شبیه کوبیدن پتک آهنگران بر سندان بود... هِن... هِن...

بالاخره چارۀ کار را پیدا کرد. دست چپش را از پشت سر با فشار بر کتف چپم گذاشت. به گمانم زور می‌زد تا بر نوک انگشت‌های پایش بلند ‌شود تا پاره آجر را دقیق‌ در محل مورد نظر فرود آورد...

در آن تاریکی نیم بند شب و در آن ازدحام جمعیتی که از در و دیوار بر سر و کول‌مان ریخته بود، کمی برگشتم که نگاهم در نگاهش بیفتد، که شاید دلش به رحم بیاید، که حداقل آرام‌تر بکوبد این پاره آجر لعنتی را، اما احساس رضایتی که در چهره‌اش دیدم منصرفم کرد. از انصاف نگذریم با آن سن و سال و قد و قواره، چه خوب می‌زد...

شاید هم پیر، در آن شب سیاه و تاریک، در آن نصفۀ آجر، چیزهائی می‌دید که من ِ جوان ِ جاهل ِ خام، در آینۀ شفاف و صیقلی ِ روزگار نمی‌توانستم ببینم...!

عده‌ای جوان مرا از دست پیرمرد و پسرانش بیرون کشیدند که ماشین شهربانی رسید. دو مامور سبیل از بناگوش در رفته به سرعت از ماشین پیاده و پس گردنم را گرفتند.

با دیدن مامورین، زَهره ترک شدم... اما هرچه بود مرا از دست آن پیر خشمگین و ضربات مشت و لگد پسران پرتعدادش رهانیدند...

چه کسی خبردارشان کرده بود؟ هرگز نفهمیدم.

روی صندلیِ خشکِ جیپ شهربانی، با دو مامور بشدت عصبانی، دستبند به دست، همراه نوش جان کردن مُشت و لگد تا مقر شهربانی بردندم... چه بردنی...! و با چه سرعتی...! تو گوئی مسبب تمام آشوب‌های مملکت را به دام انداخته بودند.!

در راه، با چند سیلی و پس گردنی، اسم و فامیلم را پرسیدند.

گفتم و از بد روزگار شناختند. یکی‌شان گفت:

«این کره خر با نون اعلیحضرت بزرگ شده... پسر استوار رحیمیه»

مامور دیگر هم به جا آورد. عصبانی شد و با کف دست، محکم پس گردنم زد:« الاغ...!»

به شهربانی رسیدیم. جائی که تا آن موقع پایم را نگذاشته بودم.

چرا همیشه فکر می‌کردم شهربانی جای آدم‌های نااهل و خلافکار است...!؟

- «خونه‌تون کجاست!؟»

سوال را ماموری عینکی که پوشه‌ای قرمز روی میز جلویش باز کرده بود پرسید. با تحکم و تشر... با کف دست عرق سر و صورتم را گرفتم و آدرس دادم.

آدرس که دادم و آرام آرام خانه‌مان در ذهنم نقش بست، بی توجه به حضور چندین پلیس مسلح و باتوم بدست که مثل گرگ دوره‌ام کرده‌ بودند، روحم به سمت خانه پر کشید.

بوی مادرم را حس کردم و چهرۀ همیشه آرامش را... کمی آرام شدم.

مادر گوشۀ اتاق، جای همیشگی‌اش، سفرۀ افطار را جمع کرده و استکان چای پدر را پر می‌کرد.

پدر در حال خوردن چای بعد از افطار بود.

خواهرم در حال شستن ظرف‌ها.

اما جای من گوشۀ اتاق، کنار تلویزیون خالی بود.

در دلم آشوبی به پا شد...

اگر پلیس‌ها به خانه‌مان هجوم ببرند...؟

اگر بی‌هوا، مثل مور و ملخ، از در و دیوار به خانه‌مان سرازیر بشوند...؟

اگر خواهرم بترسد...

حالت تهوع پیدا کردم.

شب ضربت مولا، چه آشی برای خانواده پخته‌ام؟

مادرم چه حال و روزی خواهد شد وقتی بشنود بجای مسجد، سر از ناکجا در آورده‌ام؟

نکند قلب بیمارش...!؟

به خودم نهیب زدم...!

پدر که افتخار می‌کند بچه‌هایش را با نان اعلیحضرت بزرگ کرده است، این آبروریزی را چه کند!؟

پلیس دومی با تعجب پرسید: «پل قدیم...!؟ »

با کمی لکنت گفتم:

- «بله... خونه‌مون اونجاست.»

دستش را به گیج‌گاهش گذاشت و فشار داد: «پل قدیم کجااااااا...، تویِ الاغ کجا...!؟»

و "کجا" را آنقدر کشید که مات و مبهوت به دهانش نگاه ‌کردم.

پلیسی که حرف‌هایم را یادداشت می‌کرد از بالای عینک نگاهم کرد و فریاد زد: « اونجا چه غلطی می‌کردی!؟»

از قبل نقشه‌ای برای این وضعیت نکشیده بودم. بار اولی نبود که شب‌ها اعلامیه پخش می‌کردم. بدون فکر کردن داستانی سر هم کردم: «رفته بودم کتاب ِ دوستمو بگیرم.»

کمی عینکش را جابجا کرد. سفیدی چشم‌هایش به رنگ پوشه شده بودند: «دوستِت چه خریه!؟»

اسمش را گفتم. پلیس دومی که دست سنگینی داشت محکم پس گردنم زد: «فامیلشو بگو الااااااغ!»

و الاغ را کشید...

فامیلش را گفتم...

قیافۀ پلیس دومی درهم رفت... اتاق به یک‌باره ساکت شد. ماموری که می‌نوشت بازهم از بالای شیشۀ عینکش

وراندازم کرد. پلیس دومی در ِ گوش پلیس اولی پچ پچی کرد. گوش‌هایم را تیز کردم. چیزی نشنیدم.

همه با غیظ نگاهم کردند. پلیس اولی گوشۀ سبیلش را بین دندان‌هایش گرفت و جوید. چند بار سرش را از راست به چپ تکان داد. دورتا دورم چرخید و روبرویم ایستاد. دلم بیشتر آشوب شد.

- «گفتی دوستِت چه خریه؟»

پلیس نویسنده در حالی که با سرعت خودکار را بین انگشتانش می‌چرخاند، این سوال را پرسید.

سرم را پایین انداختم و دوباره اسم و فامیل دوستم را گفتم. صدای ضربان قلبم توی گوشم می‌پیچید.

پلیس دومی با صدای بلندی گفت: «خودشه. بخدا خودشه.»

پلیس نویسنده از روی صندلی بلند شد و دستش را روی اسلحۀ کمری‌اش گذاشت. پلیس دومی ادامه داد:«اسم لعنتیش هیچوقت یادم نمیره. همونه که سال قبل خودم دستگیرش کردم. اونم کلی اعلامیه داشت.»

پلیس اولی فریاد زد:

- «گفتی خونۀ دوستت کجاست؟»

اما من آدرسی نگفته بودم و آدرسی نمی‌دانستم که بگویم و بازهم برای این وضعیت، نقشه‌ای نکشیده بودم.

 آدرس خانۀ دوستم را دوباره پلیس دومی با اُردنگی که به من زد پرسید. مِن و مِن کردم و دنبال آدرس می‌گشتم. آدرس محلی که دستگیر شده بودم. اما آنجا را نمی‌شناختم.

قرار گروه‌مان این بود هرکسی در محلی اعلامیه پخش کند که غریبه باشد، که کسی او را نشناسد و من از مغربِ شهر به مشرقی رفته بودم که حتی اسم آنجا را هم بلد نبودم. دستم را روی صورتم گذاشتم که سیلی نخورم:

- «خونۀ دوستم همونجائیه که منو گرفتین...!»

و در دل خدا خدا ‌کردم اسم آنجا را نپرسند. که نپرسیدند.

- «کره خر، رفته بودی ازش اعلامیه بگیری!؟»

باید حاشا می‌کردم:

- « اعلامیه چیه!!!؟»

یادمان داده بودند موقع دستگیری، اول از همه حاشا کنیم.

یکی از مامورین از پشت سر با لگد به کمرم زد و کلی اعلامیه روی میز گذاشت. حتما اعلامیه‌ها را پیرمرد به آنها داده بود. فهمیدم کار از حاشا گذشته است. پلیس اولی سیلی محکمی توی گوشم خواباند و فریاد زد: «سگ پدر، پرسیدم خونۀ دوستت کجااااااست!؟»

نعره‌اش که از بین دندان‌های قفل شده‌اش خارج می‌شد، توی گوشم پیچید. بغض کرده بودم و راهی برای فرار از دست پرسش‌های رگباری مامورین نداشتم. دوباره دستم را روی صورتم گذاشتم و زیر لب گفتم:

- «دقیقا نمی‌دونم»

پلیس دومی نزدیک‌تر شد. چشم‌های زاغش را تیز کرد. هُرم نفس‌هایش اذیتم می‌کرد. دهانش بوی سگ ِ مرده می‌داد. گوشم را کشید، پیچاند، تکان داد و هوار کشید: «پس چطوری میخواستی خونۀ دوستتو پیدا بکنی الاااااااااغ!؟»

این بار الاغ را خیلی بیشتر از قبل کشید.

ضرب‌المثل مادرم به یادم آمد. ضرب‌المثلی که وقتی آدرسی را بلد نبودم برایم می‌گفت.

در آن وضعی که داشتم، لبخند ریزی زدم. مطمئن بودم آنها هم مثل من، از این جواب قانع خواهند شد. آهسته اما با ترس گفتم: «بقول مادرم، ُپرسُون پُرسُون رَسی هِندِّسُون...!»

پلیس اولی از غفلتم استفاده کرد و سیلی محکمی توی گوشم خواباند و در حالی که دو گوشم را گرفته و سرم را بشدت تکان می‌داد فریاد زد: «ریدم تو روح مادرت... ازت آدرس می‌پرسم، برام ضرب‌المثل میگی...!»

وقتی با یک ضربۀ محکم از پشتِ سر، نقش بر زمین شدم و پاهایم را بین شکاف یک صندلی فلزی گذاشته و با ضربات باتوم به کف پاهایم می‌زدند، تازه فهمیدم تا رسیدن به هِندِسُون خیلی راه مانده...!!!

________________________________

*-    ضرب‌المثلی معروف به گویش محلی جنوبی، به این معنی که با پرسیدن‌های مکرر حتی تا هندوستان هم می‌توانی بروی.

صف مرده‌ها...

سایه‌اش روی دفترم می‌افتد. به بالا نگاه می‌کنم. دست به کمر بالای سرم ایستاده است:

«بازم برا خودت لم دادی!؟»

همسرم حساسیت عجیبی به خواندن و نوشتن‌های وقت و بی‌وقت من دارد.

مثل همیشه با تعجب نگاهش می‌کنم و سوال همیشگی را می‌پرسم: «من...!؟»

مثل همیشه نگاه عاقل اندر سفیهی می‌کند: «مگه غیر تو کسی اینجاست؟»

سرم را به نشانۀ تاسف تکان می‌دهم:«لم ندادم. می‌بینی... دارم می‌نویسم.»

همسرم که انگار تیر خورده فریاد می‌زند: «می‌نویسی؟»

دفتر یادداشت‌هایم را به زور از دستم می‌گیرد: «تا حالا هزار صفحه بیشتر نوشتی، می‌تونی باهاشون نیم کیلو گوشت بخری!؟»

سعی می‌کنم متقاعدش کنم نوشتن صرفا برای خرید گوشت و نان و پیاز نیست.

«عزیزم یه نگاه به گل‌های باغچه‌مون بنداز! ببین چه باصفا شدن»

همسرم حاضر نیست به این‌همه سبزه و گل نگاه بکند و من انگار که برای خودم حرف می‌زنم ادامه می‌دهم:

«یادته چند وقت قبل، همۀ گل‌هامون پژمرده شده بودن؟»

شانه‌هایش را بالا می‌اندازد:«خب که چی!؟»

 «یه جائی خوندم اگه براشون شعر بخونین، اگه باهاشون به نرمی حرف بزنین اوناهم شاداب میشن.»

همسرم با تعجب نگاهم می‌کند. اَخم می‌کند. دستش را هماهنگ با سرش تکان می‌دهد و با عصبانیت به سمت آشپزخانه می‌رود.

قبل از اینکه کاملا دور شود فریاد می‌زنم: «زهره؛ کافکا رو میشناسی!؟»

حتی برنمی‌گردد...: «کیو!؟»

از روی صندلی بلند می‌شوم. چند قدم به طرفش می‌روم که صدایم را بهتر بشنود: «کافکا... فرانتس کافکا»

نزدیک آشپزخانه می‌رسد. گردنش را کج و نیم نگاهی به من می‌اندازد: «اونم یه دیوونه مثه تو.»

عصبانی می‌شوم. فریاد می‌زنم:

« جناب کافکا، همون دیوونه، بقول تو، میگه(نوشتن، بیرون پریدن از صف مرده‌هاست...)

زهره در حالی که انتظار این حجم از خشونت را در صدای من ندارد با اَخم نگاهم می‌کند.

« صف چی چی!؟»

و من بلندتر از قبل فریاد می‌زنم: «صف مرده‌ها... و من نمی‌خوام تو صف مرده‌ها باشم...!!!»