دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

مهندس

بهش گفتم چیزی بگم ناراحت نمی شی؟

گفت نه، چرا ناراحت بشم؟

- خیلی خر خونی.

- اصلاً.ً اتفاقاً تموم کارتون های تلویزیونو میبینم. پلنگ صورتی، ملوان زبل، خونه ی مادر بزرگ.

- پس چطور همش نمره A می گیری؟

لبخندی زد:

- میدونی، من کلاً عاشق ریاضیم. بابام می گفت قبل از حرف زدن، اعداد رو یاد گرفتم.

- برا همین اومدی مهندسی؟

کمی اخم کرد:

- نه.

- یعنی از مهندسی خوشت نمیاد؟

- گفتم که، از ریاضی خوشم میاد.

- بابا، اُقلیدس، تو که عاشق ریاضی پس اینجا چه غلطی میکنی؟

فکر کردم با این شوخی کلی بخندد ولی به گوشه ای زل زد و به فکر فرو رفت.

 

رضا جزء معدود بچه هایی بود که از ترم اول باهاش رفیق شدم. جوانی خوش بر و رو، محجوب، کم حرف و سخت کوش. قدی متوسط با موهایی فر که از دور، بین بچه ها تابلو بود.

- رضا میدونی موهای فر برات یه نعمته؟

- چه نعمتی؟

- آخه لازم نیست ساعتها وقتت جلوی آینه تلف بشه و هی بهشون ور بری!

نگاهی به کله ام کرد و گفت تو هم خیلی با آینه کاری نداری ها و هر دو از ته دل خندیدیم.

بقول بچه ها، هر چه از چُس ترمی، بیشتر فاصله می گرفتیم رضا بیشتر گوشه گیر می شد. دیگر از آن دانشجوی درسخوان ترم های اول خبری نبود. کمتر توی کلاسهای درس حاضر می شد. پرخاشگر شده بود و با هر موضوع کوچکی یقه استادی توی دستش بود. دو بار به کمیته انضباطی رفته بود. چند دفعه باهاش حرف زدم، افاقه نکرد.

یک روز خیلی اتفاقی او را دیدم. پریشان و درهم و ژولیده. فکر کردم باز هم با کسی دعوا کرده. صدایش زدم. متوجه نشد. دنبالش رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم، یکه خورد. با او دست دادم. به سردی دستش را توی دستم گذاشت. انگار دست مرده ای را گرفته بودم.

- کجایی مرد ناحسابی! به تو هم میگن رفیق؟ نمیگی به کمکت احتیاج دارم؟

روح در بدن نداشت. با صدای آرامی گفت:

- چه کمکی؟

- کمک رو ول کن، اسمت رو توی بُرد دیدم.

وقتی اسم دانشجویی توی بُرد آموزش می رفت یعنی واویلا، ولی رضا طوری با تمسخر دستش را به طرف سالن آموزش چرخاند که انگار اتفاق خاصی نیفتاده است:

- گور بابای همه شون. بیا بریم.

 رفتیم سلف. روبروی هم نشستیم. به چشمهایش زل زدم. مثل همیشه سرش پایین بود. بدجوری انگشتان دستش را به هم گره می زد. اصلاً میل به غذا خوردن نداشت. به ظاهر پیش هم بودیم اما از نگاهش معلوم بود فرسنگ ها از اینجا فاصله دارد. هر بار که با لبخندی نگاهش می کردم خودش را پشت پلک هایش پنهان می کرد. برگه ای توی دستش بود که با شیطنت آنرا از دستش کشیدم. ریز نمراتش بود. با تمام وجود سرم داد کشید:

- به چه حقی برگه مو نگا میکنی؟

- هیییسس رضا. چته؟

- به تو ربطی نداره.

و با عصبانیت بلند شد و رفت و من از پشت سر، قد خمیده و قدم های سنگینش را دیدم که بسرعت از من دور می شد و من به یاد واویلای آموزش افتادم.

- خانم رضوی، ببخشید، رضا مشکلی داره؟  

خانم رضوی مسول آموزش با حالت تمسخری گفت:

- نه چه مشکلی؟

- آخه اسمشو توی برد زدین.

- من نمیدونم چرا توی این خراب شده هر میرزا قَشَم شَمَی میخواد مهندس بشه؟

- خانم این چه حرفیه؟ میدونی همین میرزا قشم شم به قول شما، چه نخبه ایه توی ریاضی؟

- خب اینجا چه میکنه؟ چرا نرفته ریاضی بخونه؟

- چون مادرش می خواسته.

- آخه اینم شد دلیل؟

- اگه تو هم از دار دنیا فقط یه مادر داشتی، بخاطرش هرکاری میکردی. نمیکردی؟

- آره ولی به چه قیمتی؟ به قیمت تلف شدن عمرم؟

- شاید.

خانم رضوی سرش را تکان داد و چیزی نگفت و من از آن روز به بعد رضا را ندیدم.

رضا می گفت دو بار به مادرم التماس کردم که میخواهم تغییر رشته بدهم. بار اول بیهوش شد و بار دوم کارش به بیمارستان کشید و از آن روز به بعد دیگر حرفی از تغییر رشته نزدم و این موضوع را خانم رضوی خبر نداشت وگرنه اینگونه رضا را قضاوت نمی کرد. تا اینکه یک روز، اول صبح، محمود بدجوری حالم را گرفت. اساسی.

- رضا یادته؟ مو فرفری رو میگم.

- آره یادمه. چطور مگه؟

- هیچی. امروز صبح توی پارک نزدیک خونه مون دیدمش.

- اونجا چکار میکرد؟

- روی نیمکتی نشسته بود و سیگار میکشید. خیلی داغون بود. فکر کنم معتاد شده.

- رضا؟

- آره رضا، مگه چند تا موفرفری داریم.

و من به فکر آرزوهای رضا افتادم. آرزوهایی که ترم های اول با چه ذوق و شوقی برایم تعریف می کرد. چه نقشه هایی که برای راحتی و آسایش مادرش داشت. آرزوهایی که حالا دیگر با رضا به گور رفتند...

 

نظرات 10 + ارسال نظر
غزل مرادی سه‌شنبه 24 فروردین 1400 ساعت 07:30

سلام عمو جان. چقدر شیوا و قشنگ نوشتید. یه بخشی از زندگی منم درگیر الزاما مهندس شدن بودم که حالا گذشته و مسیرم رو پیدا کردم.

سلام و درودبر شما
ممنون از شما و اینکه وقت با ارزشتون رو برای خواندن این خاطره صرف کردید
و اینکه چقدر اسم و فامیل شما برام آشناست...!؟

محیط یکشنبه 9 دی 1397 ساعت 09:53

عمو بهمن سلام
منم عاشق ریاضی بودم -- از اونجایی که من هنرستانی بودم ریاضی ام خیلی خوب بود --- مثلا یه بار ریاضی با ضرب 2 شدم نیم
پیدا کنید نمره منو

سلام به روی ماهت علی جان
شما ریاضی را با ضریب دو میشدی! تعجبی ندارد ولی اینرا هم بگو که ادبیات و مقوله های انسانی را بدون ضریب بیست میشدی
بقول بعضیا، این به اون در
بهرحال چیزی که به درد آدمها میخوره همون انسانیته که شما از این بابت فول هستید خدارو شکر

مرآت یکشنبه 1 مهر 1397 ساعت 16:44

سلام داداش عزیز

خیلی متاسف شدم برای رضا نمی دونم چرا بعضی از والدین آرزوهای خودشونو تحمیل می کنند به فرزندانشون
من خودم عاشق بچه ها و به طبع اون پزشکی اطفال یا مامایی بودم دیپلم تجربی رو گرفتم چند باری رفتیم آزمایشگاه و تشریح متاسفانه تحمل دیدنشو نداشتم و افت فشار پیدا می کردم مامایی قبول شدم اما به خاطر همین مسئله نرفتم رفتم حقوق وااااای برای بعضی از درس ها باید می رفتیم سالن تشریح پزشکی قانونی
شما خود حدیث مفصل بخوانید من چه ها که نمی کشیدم درس های دیگر حقوق هم همینطور هم برای شاکی و هم‌متشاکی دلم می سوخت.... دیدم اصلا این رشته ها سازگار با روحیه ام نیست معلم شدم
آموزگار کلاس اول
انگار گم شده ام را پیدا کردم
باید عاشق باشی
ومن عاشق معلمی بودم

سلام خواهر خوب من معلم نمونه ی تلاش و صداقت و سخت کوشی
خدارو شکر که گمشده تون رو پیدا کردین وگرنه کار کردن در محیطی که با روحیه انسان سازگار نباشد ‌واقعا خیلی سخته.

نسرین چهارشنبه 21 شهریور 1397 ساعت 16:06 http://yakroozeno.blogsky.com

سلام بهمن گرامی
روزی که این پست را نوشتید اومدم و دیدم تکراریه اما بدون غلط های بار قبل دیگه چیزی ننوشتم.
هرچند خوب بود رد پایی میذاشتم
عالیه که کلاس میرید. موفق باشید

سلام نسرین بانوی عزیز
من مطمئن هستم که به محض انتشار مطلبی هرچند بی ارزش، مورد لطف و نظر عزیزی چون شما قرار میگیرد، آخه یک بار نوشته بودی که روزانه اول بخش پیغام های وبلاگت را چک میکنی بعد میروی سراغ وبلاگت...
بهرحال شما چه مرا مورد لطف قرار بدهی و نقد کنی و چه مثل خیلی از دوستان عزیز فقط بخوانی و نظری ننویسی، همیشه و همه وقت برایم عزیزی، عزیز همچون یک استاد، همچون یک انسان والا و مثال زدنی، عزیز همچون یک دوست

غریبه چهارشنبه 21 شهریور 1397 ساعت 08:08

سلام
پس بیخود نبود داستان مستر اسمیت هم برای من آشنا بود
دارید دوباره نویسی می کنید
درود بر شما
این داستان که میخوام بگم هیچ سنخیتی با داستان شما ندارد
دوستی داشتم به نام خدامراد بچه ای بود با حافظه ی بسیار بالا بسیار فقیر به طوریکه مادرش برای امرار معاش در خانه های مردم رختشویی می کرد.
وقتی رفته بودم خدمت سربازی، او کلاس یازده را با معدل بسیار عالی پشت سر گذاشته بود و خود را برای سال بعد آماده می کرد و مرتب با ما در مورد آینده اش صحبت می کرد که با این فقر و تهیدستی چطور می تواند به دانشگاه برود و تحصیل کند
من چون می دانستم ایشان حتما در رشته ی پزشکی پذیرفته خواهد شد راه کار هایی که به ذهنم می رسید را برایش شرح می دادم که اصلا نیاز نیست بترسی تو می توانی در بورسیه پزشکی ارتش پذیرفته شوی هم درس بخوانی و هم از حقوق دریافتی، خانواده ات را سر و سامان بدهی
سال بعد حالش را از یکی از دوستان پرسیدم گفت خدا مراد دیگه آن خدامراد قبلی نیست معتاد شده نشان به آن نشان که دیپلم هم با تجدید شدن گرفت
این هم از سرنوشت هایی که آدم دستی دستی با دست خودش عوض می کند

سلام بر استاد عزیز و گرامی، آشنای مهربان
ممنون از حضورتان در این کلبه قدیمی.
و ممنون که نوشته های تکراری منو با دقت میخونید و برام کامنت محبت آمیز مینویسی
واقعا برای دوست شما خدامراد ناراحت شدم. حیف از مملکتی که سرمایه های آن اینگونه پرپر میشوند... حیف
عجیبه که با راهکارهایی که بهش نشون دادی بازم نتونسته راه رو از چاه تشخیص بده! البته به این راحتی هم نمیشه در موردش نظر داد حتما باید حرفهای اون بنده خدا رو شنید بعد شاید بشه کمی قضاوت ناقص در موردش پیدا کرد.

پونی سه‌شنبه 20 شهریور 1397 ساعت 21:18 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

درود
عجب خاطره ای
یه دوست و همکلاسی دارم نابغه ریاضی
موقع دبیرستان‌همه اشکالاتمونو از اون میپرسیدیم
حتی ما که تجربی میخوندیم بچه های ریاضی میومدن جواب تست های کنکور ریاضی را از اون میپرسیدن
اصرار خانوادش بود پزشک شه
شد
الانم متخصص چشمه
اما هروقت میرم پیشش گلایه میکنه که این چه شغلیه که داره!!
بچه های من آزادن
و احتمالا هیچی هم نمیشن!!
آدمای باهوش شدیدا مستعد افسردگی و اعتیادن

سلام و دوصد درود بر استاد پونی عزیز
واقعا حیفه که آدم نتونه خودش برا خودش تصمیم بگیره...
توی منطقه ی ما پزشکی مطب داره که یه روز برام تعریف میکرد و میگفت قبل از اینکه پزشکی بخونه توی راه سازی فعالیت داشته با حقوقی رویایی!
میگفت اون موقع که درآمد بعضی ها به زحمت به 50 هزار تومن میرسید من ماهیانه حدود چهارصد هزار تومن درآمد داشتم...
اما از کارم راضی نبودم. رفتم پزشک شدم. الان درآمدم بشدت نسبت به اون موقع کمتره ولی از اینکه میتونم به مردم خدمت بکنم بیشتر خوشحالم.
( البته اینم بگم که واقعا انسان شریفیه این دکتر، کلی از مریضهاش آدمهای بدبختی هستند که نه تنها ازشون پولی بابت ویزیت نمیگیره بلکه با داروخانه هماهنگ کرده که پول نسخه شون رو هم خودش میده. این نمونه را خودم دیدم که عرض میکنم.)

Baran دوشنبه 19 شهریور 1397 ساعت 04:55

سلام آقا بهمن گرامی امیدوارم حالتون خوب باشه
شب که نه بهتره بگم صبحتون بخیر و من هم چنان درگیر سایت دانشگاهم برای انتخاب واحد و بدون شک این بارم مث ترم پیش ته دیگش به من میرسه و این بار بر خلاف همیشه اصن ته دیگ خوشمزه ای نیست...
متنتون مثل همیشه عالی بود ، دلم گرفت هم برای رضا موفرفری نخبه ریاضی هم برای مادری که به خیال خودش پسرش مهندس میشد و باعث افتخارش ولی غافل از اینکه از این ور بوم افتاده .
کاش ما آدم ها یکم فقط یکم برای نظر دیگران ارزش و احترام قائل می شدیم ، کاش پدر و مادرها گاهی اجازه میدادند بچه ها خودشون تصمیم بگیرند این طوری حتی اگه بعد از این انتخاب شکست هم بود پذیرشش خیلی راحت تر بود و کاش ما بچه ها یاد می گرفتیم خواسته هامون رو درست بازگو کنیم نه با سیگار و مواد و و و بخواییم عدم رضایتمون رو به نمایش بذاریم . متاسفانه منطق توی خانواده های ما ایرانی ها به این صورته که پدر و مادر میگن هر چی من گفتم به صلاحته و بچه ها میگن چشم !چشمی که پشت پرده هزارتا حالا ببین چه میکنم داره... چقد حرف زدما فکر کنم خیلی دلم پر بود

سلام باران عزیز و گرامی
وقتی بهم صبح بخیر گفتی رفتم و ساعت کامنتت رو دیدم: 4:55 !!!
یعنی از شب تا اون موقع صبح بیدار بودی؟
خوو یه دفعه سحری میخوردی و روزه میگرفتی
خب از شوخی گذشته، امیدوارم سر گل دیگ بهتون برسه و اگه نشد ته دیگ خوشمزه ای توی سبد سرنوشتتون گذاشته بشه که حالشو ببری.
ضمنا دو سه بار دعاها و ای کاش های شمارو خوندم و منم همصدا با شما گفتم: ای کااااش
عزیزی از من پرسید "رضا" یی که اینهمه مادرش رو دوست داشت چرا معتاد شد؟
گفتم "رضا" یی که بدون سهمیه و با تلاش خودش تونسته بود توی دانشگاه دولتی معتبری با رشته ای سخت قبول بشه، خیلی استعداد داشت و از اینکه استعدادش هدر رفت از همه چیز زده شد و عامل این شکست را تنها مادرش میدانست و چون نمیتوانست از مادرش انتقام بگیرد خودش را نابود کرد هرچند با اینکارش مادرش هم نابود شد...

سهیلا شنبه 17 شهریور 1397 ساعت 23:36 http://Vozoyeeshgh.blogsky.com

نوشته هاتون تکراری هم که باشه خوندنیه
سلام بهمن خان مهندس

سللللللللللللللللللللللللللللللللللام بانو
راستش نمیدونستم با چه شیوه ای تعجبم را از حضور سبزتان در این خونه نشون بدم، به ذهنم رسید سلام را بکشم که شد اون
چقدر خوشحال میشم وقتی میبینم هنوز دوستان عزیز و قدیمی اینجا رو فراموش نکرده اند و نوشته های از سر درد من رو حتی اگه تکراری هم باشن میخونن و حتی زحمت میکشن و برام کامنت محبت آمیز مینویسن.
ممنون بانوی شعر و شعور و ادب
خوشحالم که دوباره چشمم به اسم و ذکر و یاد شما منور شد.

مهربانو شنبه 17 شهریور 1397 ساعت 08:40 http://baranbahari52.blogsky.com/

این داستان باز نشر بود؟ چون یادمه قبلا هم نوشته بودیو اون دفعه هم مثل همین دفعه دلم برای رضا های این مملکت آتیش گرفت

بله کاملا درسته.
راستش چند وقته که میرم کلاس آموزش داستان نویسی. گفتم برای تمرین هم که شده نوشته های قبلی رو با آموخته های جدیدم بازنویسی کنم.
ممنون که بازهم با همه مشغله ای که داری سری هم به برادرت میزی.
راستی الان که دارم پاسخ محبتت را مینویسم بیاد شما و نسرین بانو و خصوصا نگین بانو هستم
میدانی چرا!؟
آخه ماموریت اومدم شیراز. شیراز زیبایی که خیابان هاش بوی خوش عزیزانم را میدهد.

نگین پنج‌شنبه 15 شهریور 1397 ساعت 23:46

سلام و هزاران درود بر آقا بهمن خان عزیز و گرامی

شبتون بخیر باشه بزرگوار،
حالتون خوبه؟ اهل منزل همه خوبن؟
مژگان بانو؟ دسته گلهاتون؟ خودتون؟
امیدوارم همگی صحیح و سلامت و شاد و خوشدل باشین ..

و اما مطلب زیبا و در خور تأمل شما ...

من واقعاً خوشحالم که در مورد هر دو تا بچه هام از هر نوع اظهار نظر مستقیمی خودداری کردم .. البته گفتم که دلخواه من چیه ولی نهایتاً انتخاب رو به عهده خودشون گذاشتم ...

هردو به میل خودشون راهشون رو انتخاب کردن و الان هم خدا رو شکر هردو موفق و راضی هستن ...

ولی نمونه آقا رضا تو فامیل کم ندیدم .. پسری که سال دوم دبیرستان مادرش به زور برده بود نشونده بود سر کلاس رشته ریاضی و پسر التماس میکرد که: مامااااااان بخدا من از ریاضی متنفرم!! ولی مادر عقیده داشت که بخاطر سخت بودن رشته تجربی، احتمال موفقیت کنکور پسرش در رشته ریاضی بیشتره!!

بالاخره با التماسهای پسر و حمایت پدر از پسرش، مادر راضی شد پسرش بره رشته تجربی ولی به شرطهی و شروطها !!!

بله ... به یک شرط بزرگ و سخت ...
به شرط اینکه فقط دندانپزشکی دانشگاه دولتی شهر خودمون قبول بشه!!! یعنی یه جورایی شکستن شاخ غول ، اونم غول مرحله آخر !!!

الان طفلک پسر سه ساله پشت کنکور تجربی درجا میزنه و هر سال سرکوفت ها و ملامت های مادر شامل حالش میشه که: اگه به حرف من گوش کرده بودی و ریاضی خونده بودی الان کم کم لیسانست رو گرفته بودی!!
به نظر من که پسر یک حالت افسردگی گرفته طوریکه مادرش برده ثبت نامش کرده کلاسهای ورزشی که کمی روحیه بگیره!!!

خدا همه ی پدر و مادرها و اول از همه هم خود منو به راه راست هدایت کنه که گاهی در قالب دوستی و محبت، عجیب در حق بچه هامون ظلم میکنیم ...

سلام بانو، نگین درخشان ما
مثل همیشه با نوشتن یک کامنت پر و پیمون، نه تنها حق مطلب را ادا نمودی که باعث شدی مطلب ناقص این حقیر کامل بشود و از این بابت واقعا از شما خواهر گرامی سپاسگزارم
متاسفانه هر چه جلوتر میرویم و به اصطلاح آگاه تر میشویم بازهم از این موارد کم نداریم.
خدا به داد ما برسد...
ضمنا امیدوارم که خیر دنیا و آخرت نصیب شما بانوی بزرگوار و فهیم و خانواده ی ارجمندتان گردد که الحق و الانصاف خانواده ی نمونه و مثال زدنی هستید
بقول علما و حوزویون: کثّره الله امثالکم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد