دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

برخورد انگلیسی...

مستر اسمیت سوار ماشین شد و به شوفرش دستور حرکت داد. محوطه­ ی پالایشگاه آنقدر وسیع بود که برای رفتن از بخشی به بخش دیگر، حتماً باید با ماشین می رفت. گرما و شرجی هوا در کنار بوی " گیس= Gas" 1 پدر همه را درآورده بود.

اسمیت، انگلیسی با تجربه ای، که به خاطر حضورش در کشورهای مختلف، گرگ باران دیده شده بود، همیشه می گفت ایران یکی از بهترین جاهائی است که تا حالا دیده ام. مردم ایران خونگرم و مهربان و خیلی درست کارند.

البته مدت کمی در ایران بوده ولی همان مدت کم، باعث شده بود که همه جا از صداقت ایرانی ها تعریف کند. اما بعد از سالها، امروز، با صحنه ای مواجه شد که تمام افکارش را نسبت به ایرانی ها به هم ریخت. چیزی می دید که باورش خیلی سخت بود.

- ابو احمد اینها چرا این جور هست امروز؟

ابو احمد، شوفر مستر اسمیت شانه ها را بالا انداخت و دنده را از دو به سه چاق کرد:

- ووالله چی بِگُوم مستر. از خودشون بپرس. ینی دلشون خوشه نماز میخونن.

- نماز؟ چه ربط به اینجا؟

اسمیت از پنجره ماشین نگاهی به بیرون انداخت. هوا بد جوری نامساعد بود. " تَش بادی " 2 می آمد انگار از دل جهنم. کمی آنطرف تر " اِسپکتور" شرکت را دید که خیلی بی خیال سوار بر موتورسیکلت در حال گشت زنی بود.

- ابو احمد، چرا اسپکتور این قدر بی خیال؟ چرا کاری نکرد؟

- خوو مستر تو ای اوضاع " شیتان پیتان " 4 کسی تره هم سی ای بنده خدا خورد نمی کنه نه.

اسمیت کفری تر از قبل فریاد زد:

- این دیگر چه غلط کرد اینجا؟

ابو احمد برگشت و حسن " سَمبو " 5 را دید. حسن، کارگر سیاه چرده ای که در کارگاه مکانیکی کار می کرد و ماشین اسمیت را وقتی خراب میشد سه سوته تعمیر می کرد، حالا " بیلرسوتش " 6 را در آورده و تن و بدنش را به آب " بَمبُو " 7 داده بود و حسابی صفا می کرد.

اسمیت در حالی که گوشه ی سبیل طلایی رنگش را می جویید، زیر لب غر می زد. گیرم ابو احمد چیزی از حرفهایش سر در نمی آورد.

ابو احمد از توی آینه نگاهی به مستر انداخت و کمی گاز ماشین را گرفت:

- سِی ای، چقد  " فوگرات " 8 داره اِمرو.

اسمیت نگاهی به ساعتش انداخت و دندان هایش را به هم فشرد:

 Eleven!!!?-

و با چوبدستی کوچکی که همیشه توی دستش داشت، محکم روی شانه ی ابو احمد زد:

- سرعت. کار خیلی امروز.

- وُلِک، خدا رو کولت، بِرِی چی عصبانی شدین نه؟ یو یواش بزن، آی هم سرعت میرُم.

- ابو احمد تو عصبانی نشد از اینها؟

ابو احمد متوجه شد که مستر با دیدن این صحنه ها بشدت عصبانی شده و هر وقت توی عصبانیت " اُرد " 9 بدهد دیگر خدا را بنده نیست. برای همین هم سکوت کرد و سعی کرد مستر را سریعتر به دفتر کارش برساند.

اسمیت به محض رسیدن به دفتر کارش، با فریاد، حمود را صدا زد. حمود، مسول دفتر اسمیت، که کارگرها به شوخی " حمود فِنتول " 10 صدایش می زدند از آن آدم های " بُلکومی " 11 بود که فقط اسمیت حریفش می شد و لاغیر.

حمود وقتی عصبانیت مستر را دید شستش خبردار شد موضوع مهمی اتفاق افتاده، برای همین هم حسابی " جفت کرد ". 12

- حمود، سریع عامو محمود خبر کرد.

عامو محمود، یکی از خوشنام ترین و با سابقه ترین افراد شرکت نفت و نماینده کارگران بود.

- عامو میشه گفت این جا چه خبر؟ چرا امروز همه خواب؟ امروز آیا اعتصاب؟

- مستر این چه حرفیه، اعتصاب بِری چی؟ حقیقت، امروز اول ماه مبارک رمضونه، اینای که دیدی روزه هستن، الان دیگه جونِ کار کردن ندارن.

- رمضون؟ مگر مسجد این جا؟

- مستر ما که نمی تونیم زورشون کنیم، خوو بنده خداها تو ای شرجی و گرما، نای کار کردن ندارن نه.

اسمیت در حالی که دستهایش را پشت سرش گره زده بود، تند تند عرض اتاق را قدم می زد و مرتب به زمین و زمان فحش می داد و با اخم های درهم به فکر فرو رفته بود...

- عامو، همین حالا " لیکو " 13 بزن هرچی کارگر هست جمع می کنی اینجا.

اسمیت هنوز به زبان فارسی مسلط نبود ولی در حدی که بتواند منظورش را برساند بلد بود.

عامو محمود لیکو زد و همه ی کارگرها را جلوی " مین آفیس " 14 جمع کرد.

اسمیت، همچنان عصبانی بود و قدم می زد. کارگرها پچ پچ می کردند و دنبال علت عصبانیت مستر بودند. زمینِ " سِمِنتی " 15 جلوی مین آفیس بشدت داغ بود و کارگرها را اذیت می کرد. تقی " دی گل " 16 روی " دَلِه " ای 17 که کنار " تِیل " 18 برق افتاده بود نشست. بقیه ی کارگرها " چَک و چول " 19 و خیس عرق، از شدت گرما غر می زدند. بالاخره اسمیت روی " استیج " 20 کنار دفترش رفت و در حالی که چشم هایش بشدت قرمز شده بودند و بر حسب عادت سبیل هایش را تاب می داد فریاد زد:

- اینجا مسجد؟

اسمیت که با خشم به کارگرها نگاه می کرد منتظر جواب آنها ماند، ولی طوری " جِست " 21 گرفته بود که کارگرها حتی ترسیدند نگاهش کنند. اسمیت دوباره فریاد زد:

- اینجا کلیسا؟

تقی دی گل با صدای بلند گفت:

- ها بله، نه!

حسن سَمبُو که چشم دیدن تقی را نداشت محکم از پهلوی تقی " کُنجیر" ی 22 گرفت که صدای آخ تقی را همه شنیدند.

اسمیت بی توجه، دوباره فریاد زد:

- اینجا نه مسجد نه کلیسا، اینجا Oil Company  اینجا Only Work ، only کار، مفهوم هست؟

رضا  " گِمبل " 23 به بغل دستیش گفت:

-  چقد وِر میزنه. ای همه، مارو تو تش و اوو کاشته که بگه" اون لی وُرک "؟

حسن سَمبُو گفت:

- " وُیسِک " 24 بینوم، نکنه ای مستر" گُدول " 25 بو برده مو اِمرو آب تنی کردوم؟ نکنه کسی " لاپوردُمِه " 26 داده.

- وُلِک بچه ای! داره سی خوش " رِبیت " 27 می کنه، " پُلِتیک " 28 انگلیزیاس نه.

این را احمد " فیسُو " 29 گفت. هر چند به نظر می آمد خیلی هم به حرف خودش ایمان ندارد.

اسمیت بعد از مکثی طولانی و دیدن قیافه ی نگران کارگرها، دستی به سبیلش کشید و فریاد زد:

 - هرکس روزه، از فردا " فِنِیش " 30  ما اینجا " نامبر وان " 31 لازم داشت. کارگر خوب. فردا صبح با " فیدوس " 32  فقط بی روزه آمد اینجا. فقط بی روزه. مفهوم!؟

و منتظر جواب کارگرها نشد:

- Come back ، Get Away برگشت به کار.

کارگرها همچون گله ای بی چوپان در محوطه شرکت نفت پراکنده شدند در حالی که کوک شان ناکوک بود و خُلق شان تنگ.

- میگوم ای مستر" خشت مال " 33 داره لاف میزنه نه؟

احمد فیسو نگران تهدید مستر بود.

- " سی کو " 34 مو کاری به کار لاف زدناش نداروم، مو فردا روزه نمی گیروم. اصلاً تا آخر ماه روزه نمی گیروم. خدا راضیه فنیش بشُوم و بچه هام گشنگی بکشن؟

تقی دی گل با جوابی که به حسن فیسو داد از حالا تکلیف خودش را روشن کرد و کارگرها مانده بودند که چه بکنند. روزه بگیرند یا نه؟

فردا صبح علی الطلوع، صدای " فیدوس"، بی توجه به هول و ولای شب گذشته ی کارگرها و خانواده هایشان، مثل صور اسرافیل در کل شهر پیچید و دسته دسته کارگرها از " بِریم " 35 و " بُوارده "36  و " هزاریا "37  و هلندیا "38  و نقاط پراکنده ی شهر عازم محل کارشان شدند. اما این بار پس از عبور از " جِسر لَق لَقو " 39 و " مین گیت " 40 توسط " چووش ها " 41  به سمت مین آفیس هدایت شدند. کارگرها جلوی مین آفیس، " خرما چپون " 42 منتظر ورود مستر اسمیت شدند.

عامو محمود وقتی نگرانی را در چهره بعضی از کارگرها دید به آنها قول داد هر کاری از دستش بربیاید کوتاهی نکند، اما خوب میدانست " لَج " 43 مستر لجه و " جَخ " 44 امروز اول ماجراست.

- هر کس روزه، دستاش بالا.

اسمیت مثل اجل معلق رفت روی استیج و اولین جمله ای که گفت این بود. کارگرها نگاهی به مستر و نگاهی مظلومانه به عامو محمود انداختند و سکوت کردند.

- دیروز گفت هر کس روزه، امروز فنیش، نگفت؟

احمد فیسو، نگاهی به عامو محمود کرد و طوری که مستر متوجه نشود گفت:

- سی ای، چیکار داره کی روزه گرفته کی نگرفته. " کا " 45 تورو خدا حالیش کن" اَمون "46 بده هر کی کار نکرد اخراجش کنه.

عامو محمود خواست با مستر حرف بزند که اسمیت بی توجه به عامو دوباره حرفش را تکرار کرد:

- هر کس روزه دستاش بالا.

حالا با این عصبانیتی که مستر دارد کسی جرات نمی کند دست بالا ببرد و از طرفی هم مستر " پیله "تر 46 از این حرفهاست و تا نفهمد چه کسی دستورش را اطاعت نکرده و روزه گرفته، دست بردار نیست.

چند نفر از کارگرای بخش " سی برنج " 47 نگاهی به همدیگر کردند و نگاهی به آسمان و نفس عمیقی کشیدند و  دل را به دریا زدند و بالاخره دستشان را بالا بردند. تعدادی از کارگرای " سَلویج " 48 به پشتیبانی از آنها دستهایشان را بالا بردند. بخش های دیگر مثل کارگاه مکانیکی، پمپاژ، تصفیه و چند کارگر دیگر به نشانی اعلام روزه داری دست هایشان را بالا بردند.

اسمیت نگاهی به تعداد اندک روزه دار و انبوه جمعیت حاضر در محوطه انداخت و با تکان دادن سر اظهار تاسف کرد:

- عامو، لیست کن Please

- مستر، اَ شما خواهش داروم، ای بنده خداها گناه دارن نه، مو اَ طرف اینا قول می دوم کم کاری نکنن، قول می دوم بیشتر اَ بقیه کار کنن.

کارگرها پشت بند حرفهای عامو محمود، شروع کردند به التماس...

- عامو، لیست، معرفی به کارگزین، بقیه بی روزه، برگرد سرِ کار.

ظاهراً تلاش های عامو و التماس های کارگرها بی فایده بود و در نهایت لیست بیست نفره ای جهت معرفی به کارگزینی تحویل اسمیت شد.

اسمیت با نگاهی به لیست آنرا امضاء زد و با برگه ای که از جیبش در آورد تحویل عامو داد و برگشت داخل اتاقش.

عامو با نگاهی غضبناک برگه ها را از اسمیت تحویل گرفت و از اینکه نتوانسته بود از کارگرها دفاع کند اشک در چشمانش حلقه زد و شروع کرد به خواندن برگه و در حالی که با پشت دست اشک چشم هایش را پاک می کرد فریاد زد:

- بچه ها سی کو، خدا رو کولش، سی مستر، سی چی نوشته اینجا.

تقریباً همه ی کارگرها سرشان پایین بود و حرفی نمی زدند. تعدادی از آنها از شدت ناامیدی روی زمین نشسته بودند و منتظر کور سوی امیدی که دستشان را بگیرد و به سر کارشان برگرداند.

- وولک، مستر به کارگزینی دستور داده بَرِی شماها تا یه ماه مرخصی رد بشه، اونم مرخصی با حقوق، با تموم مزایا.

عامو محمود، خودش از خواندن این نامه خشکش زد. کارگرها، بدتر از او، مثل آدم های برق زده بی حرکت به هم نگاه کردند. صدای نفس از احدی در نمی آمد. کارگرهایی که تا چند لحظه ی قبل امیدشان را از دست داده بودند و باید برای یک لقمه نان دنبال کار دیگری می گشتند، حالا بمدت یک ماه می رفتند مرخصی. آنهم با تمام حقوق و مزایا.

حسن سَمبُو، برای اینکه جو سکوت را بشکند، دست راستش را مشت کرد و تا آنجایی که امکان داشت بالا برد و تمام هیکلش را روی پای راستش انداخت و پای چپش را از روی زمین بلند کرد و با همان یک پا شروع کرد به " یَزِلِه " 49 و پایکوبی.

با شنیدن صدای حسن سمبو و اشعار زیبایی که می خواند، یخ بقیه ی بچه ها آب شد و آنها هم شروع کردند به یزله و شادی. آنچنان غریو فریاد و شادیِ کارگرها بلند شد که خیلی سریع خبر این تشویقی جانانه به گوش همه رسید.

با انتشار این خبر، گروه گروه کارگرها جلوی دفتر مستر اسمیت جمع شدند و با قسم خدا و پیغمبر، اعلام روزه داری کردند. پاسخ اسمیت به همه ی آنها فقط یک جمله بود:

- من اینها برای روزه تشویق نکرد، من برای صداقت تشویق کرد. این پاداش صداقت بود به آنها. 

  


پینوشت:


1-    گیس = گاز

2-    تش باد = باد داغ و سوزاننده

3-    اِسپکتور = سرشیفت حراست که با موتورسیکلت سه چرخه در محوطه ی شرکت نفت گشت می زد.

4-     شیتان پیتان = قرو قاطی و نامفهوم

5-    سَمبُو = سیاه پوست، تیره تر از سبزه

6-     بیلرسوت = لباس کار ظاهرا از کلمه Boiler Suit گرفته شده است.

7-    بَمبُو = شیرآب، کلمه ایست که از Pump Housee انگلیسی گرفته شده است.

8-    فوگرات = نحس، نکبت

9-    اُرد = دستور دادن، امر کردن، از اُردر انگلیسی ها گرفته شده است.

10-   فِنتول = ریزه میزه و تند و تیز، صفتیست برای نوجوانان زبل آبادانی

11-   بُلکوم = آدم وراج و پررو 

12-   جفت کردن = یعنی طرف از ترس جا زد.

13-    لیکو = تک زنگ، نیمه وقت هر شیفت کاری را با این آژیر کوتاه اطلاع می دادند.

14-   مین آفیس = دفتر مرکزی

15-   سِمنت = سیمان

16-دی گل = چاپلوس 

17-   دَلِه = حلب ۱۷ کیلویی روغن، پیت حلبی

18-   تِیل = همان تیر چراغ برق است، عمود

19-   چک و چول = کثیف

20-   استیج = سکو، جایگاه

21-   جِست = قیافه گرفتن، ژست

22-   کُنجیر = نیشگون

23-   گِمبل = اصطلاحی است برای آدمهای قد کوتاه و تپل

24-   وُیسِک = بایست، صبر کن

25-   گُدول = پدر سوخته و حقه باز، در حال حاضر هم زیاد استعمال میشود.

26-لاپورد = گزارش

27-   رِبیت = کلک، دروغ بازی، کلاشی

28-   پُلِتیک = کلک، سیاست بازی

29-   فیسُو = پر افاده

30-   فِنِیش = اخراج و بیکار شدن از کار

31-    نامبر وان = درجه یک

32-   فیدوس = نام آژیری که سابقا برای بیدار کردن و آماده به کار شدن مردم توسط پالایشگاه نواخته می شد و صدای آن در کل شهر شنیده می شده است.

33-   خشت مال = خالی بند، اصطلاحی است آبادانی در مورد آدمهایی که«اگر صدتا چاقو می ساختند یکیش دسته نداشت»

34-   سی کو = ببین، نگاه کن

35-   بریم = از محله های متعلق به شرکت نفت

36-بوارده = از محله های متعلق به شرکت نفت. شامل بوارده شمالی و جنوبی. مشهور است که از کلمه ابووَرده (پدر گل سرخ) که نام شیخی بوده که با قبیله اش در آن محل زندگی می کرده گرفته شده  است.

37-   هزاریا = نام محله شرکتی کارگری 

38-   هلندیا = نام محله شرکتی کارگری 

39-   جِسر لَق لَقو = پل کج و معوج. در سالهای ابتدایی تاسیس پالایشگاه آبادان، انگلیسی ها برای جلوگیری از رفت و آمد آزادانه ی مردم بومی به منطقه ی شرکتی، به دور پالایشگاه و تاسیسات آن خندق بزرگی را حفر کرده بودند و فقط یک پل فلزی لغزنده و نا استوار را بر روی آن نصب کرده بودند تا رفت و آمدها را کنترل نمایند. به علت همان عدم استحکام و حرکت های آن به " جِسرلَق لَقو " مشهور شده بود. ظاهراً محل آن همین پارکینگ ایستگاه خرمشهری ها در انتهای بازار ته لنجی های امروز بوده است.

40-   مین گیت = دروازه اصلی پالایشگاه آبادان

41-   چووش = نگهبان، پلیس های رده پایین پالایشگاه را می گفتند.

42-   خرما چپون = کنایه از فشرده گی بیش از حد

43-   لج = لجاجت و سرسختی

44-   جَخ = تازه، هنوز، همین الان

45-   کا = برادر

46-اَمون = مهلت، صبر، امان

47-   پیله = سمج

48-   سی برنج = نام یکی از قسمتهای پالایشگاه 

49-   سلویج = به معنای انبار وسایل اسقاطی و غیرقابل مصرف. از کلمهSalvage به همین معنی مشتق شده است.

50-   یَزِلِه = نوعی پایکوبی عربی است که هم در عزا و هم در شادی کاربرد دارد.

نظرات 8 + ارسال نظر
مهربانو شنبه 17 شهریور 1397 ساعت 08:38 http://baranbahari52.blogsky.com/

سلام داداش بهمن منو بردی به بچگیام و صفای ناب جنوب
چقدر این داستان رو دوست داشتم و چقدر وجود مردان با صداقت و شجاع تو این مملکت کمرنگ شده

سلام بانوی مهر
هر چند همه جای این سرا را ماتم گرفته ولی خداییش هنوزم جنوب یه چیز دیگه است.
و خدا رو شکر که این تحفه ناقابل بخش کوچولویی از خاطرات زیبای شما در جنوب را برایتان زنده کرد.

غریبه جمعه 9 شهریور 1397 ساعت 08:54

دمت گرم
با سلام
داستان جذاب و آموزنده ای بود
مخصوصا با آن لهجه ی شیرین آبادانی
کلا مرا به چهل سال پیش برد که تازه به آبادان رفته بودم

دم شما هم گرم استاد
ممنون که با حضورتان در این محفل ساده و قدیمی رونقی دوباره به این خونه بخشیدید.
خدارو شکر که مورد پسند طبع مشکل پسند شما قرار گرفت.
التماس دعا

کاکتوس جمعه 2 شهریور 1397 ساعت 13:22 http://cactaceae.blogsky.com/

سلام عامو بهمنی
خوبیییییییید؟
اخ دلم چقدر تنگ شده بود
اگه تونستید حدس بزنی هدیه چیه ؟

بله یه استکان چای خوشرنگه

سلااااااااااااااااام کاکتوس جان
چه عجب یادی از ما کردی؟ چشم ما روشن
ان شاء الله که همیشه سلامت و شاداب باشی.
ممنون از چای گرم و خوشرنگتون که نخورده خستگی اینهمه دوری را از تن به در کرد.
اما راستش تا هدیه را دیدم اول فکر کردم برام تیله فرستادی
بهرحال از اینکه هنوز آدرس این خونه را دارید و گاهی به اینجا سر میزنی خیلی خیلی ممنون و سپاسگزارم.

نگین دوشنبه 15 مرداد 1397 ساعت 15:31

سلام دوباره به آقا بهمن عزیز و گرامی

من نظر تخصصی نمیتونم بدم چون مثل شما دستی بر داستان نویسی ندارم. فقط بعنوان یک مخاطب نظر شخصیم رو مینویسم.

تا آخرهای داستان آدم واقعاً انتظار یک پایان متفاوت رو داره.
ولی ته قصه یهو با یک twist ناگهانی مواجه میشه
عین جاده صافی که داری میری، و اینطور به نظر میاد که تا آخرش هم صافه، ولی همونطور که داری تخت گاز میری، یهو با یک پیچ غیر منتظره روبرو، و کاملاً شوکه میشی ...

عالی بود ... بی اغراق میگم .. عالی بود ...
من سه بار خوندم و هر بار بیشتر لذت بردم.

با بعضی از این اصطلاحات به یٌمن داشتن یک عدد همسرجان ِ نفتی آشنا بودم ..
بخصوص با بریم و بوارده آبودان!!
ولی خیلی هاش رو هم بار اول بود به گوشم میخورد ...

راستی آقا بهمن
شما میدونین کٌفِیشِه کجاست؟
و این لغت در اصل چی بوده؟
اگه گفتین

سلام نگین بانوی عزیز
شرمنده اگه اینقدر دیر جواب محبت های شمارا میدم. راستش در یک اقدام نادر، چند وقتیه که نمیتونستم به وبلاگم دسترسی پیدا بکنم
یعنی اینکه حتی اینجا هم حق ورود به خونه ی خودمو ندارم...
خلاصه به فکرم رسید که بجای مرور گر گوگل کروم از مرور گر قدیمیه اینترنت اکسپلورر استفاده بکنم که دیدم خدارو شکر وارد شدم
و اما شکسته نفسی شما که نمیتونید نظر تخصصی بدین و از این جور حرفها...
خدا شاهده یه خط نظر شما دنیایی برام ارزش و اعتبار داره. و کلی با نظرات شما و دیگر عزیزان روحیه میگیرم.
خوشحالم که این داستان به مذاق شما و خصوصا همسر جان عزیز که خیلی خیلی براشون احترام قایل هستم خوش اومده.
راستی چقدر شرمنده شدم که خوندم این نوشته ی ناقابل را سه بار خوندین...

و اما کفیشه:
میدونم که دقیقا معنی و فلسفه ی کفیشه را میدونید ولی خب برای اطلاع عزیزانی که شاید این کامنت و پاسخ آنرا بخونن عرض میکنم که:
(kofeishe)از کافی شاپ گرفته شده. نام محلی در آبادان که پاتوق کارگران شرکت نفت و محل تفریح آنان بوده است.
بازم ممنونم از اینکه مثل همیشه کامنتهای پر و پیمون مینویسی
همیشه دعاگوی شما و خانواده ی محترمتان هستم.

پونی شنبه 13 مرداد 1397 ساعت 21:34 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

درود بر عامو بهمن
چقدر خوب نوشتید!!!
من که هاج و واج موندم به این همه نکته، فولکلور و جذابیت و تعلیق
درس شرافت و صداقت برای ما ایرانی ها بسیار لازم است
این اصطلاحات قبل از فراموشی باید ثبت شود.
دستتون درد نکنه

سلااااااااااااام پونی جان عزیز و گرامی
چقدر خوشحالم که دوباره اینجا میبینمت. ممنون که تشریف آوردین و قدم رنجه فرمودین
راستش یکی از نیتهام ثبت و ضبط کردن لغات فراموش شده در این داستان بود هر چند وقتی این داستان را در کلاس نقد و بررسی داستان و قصه نویسی منتشر کردم یکی از اشکالات وارده به آن زیادی لغات قدیمی و نامانوس مطرح شد.
بهر حال ممنون که وقت باارزشتون را اینجا و برای خوندن این داستان صرف کردین.

نادی شنبه 13 مرداد 1397 ساعت 11:20

سلام
عالی بود لذت بردم.
کمی تا قسمتی توصیه های نسرین بانو رعایت شده بود اما بازم یک جاهایی از دست تان در رفته است.
قصه نویسی صرفا فقط یک سرگرمی نیست که خوشبختانه قصه ی شما کلی نکته داشت و از همه مهمتر انسان بودن و انسان ماندن را نشان داده و یادبگیریم دین را ابزار دست قرار ندهیم.
موفق باشید.

سلام بر شما
دقیقا این داستان را براساس توصیه های دوستان عزیز همچون نسرین بانوی گرامی و البته نقطه نظرات کلاسهای نقد و بررسی قصه نویسی دوباره نویسی کرده ام.
ممنون که وقت گذاشتین و اونو دوباره خوندین.

نگین دوشنبه 8 مرداد 1397 ساعت 23:59

سلام و درود بر آقا بهمن عزیز و گرامی
شبتون بخیر و شادی

(البته 4 دقیقه دیگه میشه صبح شما بخیر و شادی)

راستش الان از شدت خواب چشمام باز نمی مونه
همینطور وبلاگ رو باز کردم و دیدم به به، بلکه هم بح بح!! آقا بهمن به روز میباشند که!

میرم میخوابم ایشالا صبح به شرط حیاط یا شایدم اتاق، میام میخونم!

اگه هم نیمه شب عمو اجل اومد گفت پاشو حاضر شو بریم، که دیگه روحم شاد یادم گرامی...

فعلا گفتم عرض ادبی کنم تا فرداا که بیام سر استراحت و ریلکس بخونم

relax = آسوده، راحت، دل نهاده

سلام و هزاران درود بر شما نگین طلایی رنگ بلاگستان
باور کنید هر وقت عزیزی به وبلاگم سر میزند شرمنده اش میشوم.
آخه از قدیم ندیما، اون موقع که هنوز شما پا به عرصه ی خاکی نگذاشته بودی، میگفتن هر رفتی اومدی و هر سلامی علیکی دارد.
و من متاسفانه به دلایل زیاد بشدت توی فضای مجازی کم کار شده ام و اگه گاهی حالی دست بدهد و قصه ای را توی وبلاگم منتشر میکنم فقط یه کار دلیه و انتظار ندارم عزیزی وقت گرانبهایش را در این دخمه، که زمانی برای خودش برو و بیایی داشت صرف کند
اینو عرض کردم که بگم نگین بانو شما همیشه تاج سر ما هستید و وقتی اینجا رو میخونی انگار دنیا رو بهم دادن. و البته این احساس را نسبت به عزیزان دلم ، اونایی که زمانی اینجا کولاک میکردیم و رورووک بازی می کردیم نیز دارم.
بازم ممنون که هنوز به اینجا سر میزنید و چراغ کم سوی اینجارو روشن نگه میدارید
و امیدوارم عمر با عزت و طولانی با تنی سالم و دلی شاد تقدیر و سرنوشتت باشد. الهی آمین.

Baran یکشنبه 7 مرداد 1397 ساعت 16:49

سلام آقا بهمن عزیز فکر کنم خیلی دیر شده باشه اما من به ضرب المثل هر وقت ماهی رو از آب بگیری اکتفا میکنم و تولدتون رو تبریک میگم،انشاالله صدو بیست سال عمر با عزت داشته باشید
و اما داستانک زیباتون ،زیبا که نه فوق العادتون ،یکم که از متنتون خوندم یاد رمان طعم گس خرمالو زویا پیرزاد افتادم ،به همون زیبایی،به همون سادگی و گیرایی،براتون آرزوی موفقیت روزافزون میکنم و از ته دلم آرزو میکنم به زودی زود این نوشته های زیبا از صفحه مجازی و وبلاگ به دست چاپ برسه

سلام و درود بر باران عزیز و گرامی
میگم این ضرب المثل ماهی و از آب گرفتن ماهی چقدر ضرب المثل کاربردی و مفیدیه
و اما بابت تبریک گفتن و اینکه تاخیر شده به عرض میرسونم که تا دو روز قبل رسیدن تولد سال بعد فرصت تبریک گویی برقرار است
ممنون بابت لطف و محبت شما
و سپاس بابت نظر بسیار مثبتی که در مورد این داستانم بیان فرمودی.
راستش در اون حد نیستم این حسن نظر شماست که نوشته ی سطح پایین منو تا این حد بالا بردین.
بازم ممنونم که وقت با ارزشتون را برای خوندن نوشته هام صرف می کنید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد