دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

حاج آقا( قسمت دوم)

همه منتظر که حاج آقا تشریف بیارن. ساعت از موعد هر شب گذشت و حاج آقا نیومد...!

**********************************

ادامه ماجرا:

آقایی که از همه به منبر نزدیک تر بود بلند شد و خودش رو به میکروفون رسوند. با دستش همه را به آرامش دعوت کرد و با صدای رسا علت عدم برگزاری سخنرانی حاج آقا رو اعلام کرد:

-برادرای عزیز، توجه داشته باشید...، بعلت مخالفت حوزه علمیه، از امشب سخنرانی حاج آقا تعطیل شده... دیگه ایشون اجازه سخنرانی ندارند... والسلام!

-حوزه علمیه!؟ درست شنیدم! مخالفت حوزه علمیه با سخنرانی حاج آقا...!؟

اینو به بغل دستیم گفتم... اون از من گیج تر میزد!

همه با تعجب به هم نگاه کردیم... چی فکر میکردیم، چی شد!

انتظار ساواک و شهربانی و هجوم یه مشت لات و لوت، برای بر هم زدن سخنرانی حاج آقا رو داشتیم، اما " حوزه علمیه!"!؟  

از طرفی، اون آقا، با نقشه یا بی نقشه! آنچنان " والسلام " رو ادا کرد که موتور همه جوش آورد...! خون خونمون رو میخورد!

صدایی از وسط جمعیت با خشم، فریاد زد:

" بر محمد و آل محمد صلوات "

جمعیتی که شهر کوچک ما تا اون موقع به خودش ندیده بود یک صدا فریاد زدند:

" اللهم صل علی محمد و آل محمد "

عده ای در گوشه دیگه مسجد صلوات دوم را فرستادند... دومین صلوات متاثر از صلوات اول بلندتر و پرشورتر ادا شد... بعد از آن، موج جمعیت، صلوات گویان به سمت در خروجی مسجد هجوم بردیم. خروج صدها جوان پرشور و عصبانی، با صدای غرش صلواتی توام با خشم...!  

-حالا کجا بریم؟

سوالی که به دلیل فشار وحشتناک جمعیت به قفسه سینه ام، موقع خروج از در کوچک مسجد، فرصت فکر کردن به اون نبود!  

و شاید همین شرایط فشار، فرصت فکر کردن را از خیلی ها گرفته بود...!

جمعیت، صلوات گویان از مسجد دور و دورتر میشدیم بدون اینکه مقصد را بدانیم... حداقل من نمیدانستم به کجا چنین شتابان میرویم!

ما، چون پرکاهی در مسیر تندباد، بی خیال از عواقب این حرکت، تنها، سرخوش از حضور در این جمع، اولین تظاهرات اعتراضی شهرمان را رقم زدیم... غافل از اینکه این تظاهرات، لعن و نفرین مردم کوچه و بازار را برایمان به ارمغان خواهد آورد... که فردا، نقل هر مجلسی شده بود نفرین به یک مشت جوان بی دین و لامذهب! یعنی ما...

-ما !؟ مایی که سر و جانمان را برای اعتلای اسلام و قرآن میدهیم...!؟ مایی که بدون ترس از ساواک و زندان و شکنجه با دست خالی به میدان آمده ایم...!؟

در یک چشم بهم زدن و بدون هیچ مانعی، با عبور از خیابانها و کوچه پس کوچه های شهر، مقابل منزل رئیس حوزه علمیه رسیدیم... همونی که میگفتن مانع ادامه سخنرانی حاج آقا شده! مجتهد جامع الشرایطی که تمام مردم، به حضور ایشان در شهرمان افتخار میکردند.

انسان فوق العاده مهربان و متینی که با هرگونه حرکت خشونت آمیز مخالف بود و علت تعطیلی سخنرانی حاج آقا هم ظاهراً عدم تمکینشان به نظرات آیت الله بوده...

ایشان همیشه میگفت:

-ما حاضر نیستیم حتی از دماغ کسی خونی بریزد...!

و حالا جمعیتی خشمگین و عصبانی، به ظاهر برای فهمیدن علت تعطیلی سخنرانی حاج آقا درب منزل ایشان جمع شده بودند...

چند تا صلوات بلند...

و بعد...

.

.

.

اولین نفری که به سمت منزل آیت الله سنگ پرتاب کرد کی بود!؟

هیچ کس نمیداند...!

فقط میدانم از هر گوشه، یک یا چند نفر به طرف منزل آیت الله سنگ پرتاب کردند...

- چرا!؟ مگر قرار ما این بود؟ مگر بخاطر یک روحانی باید یک روحانی دیگه هتک حرمت بشه؟ اصلاً کی به ما اجازه داده که حرمت یک مرجع تقلید را خدشه دار کنیم!؟ 

اما توی اون اوضاع بهم ریخته یا باید ضارب میبودی یا نظاره گر و یا از صحنه خارج میشدی! راه دیگه ای وجود نداشت که اگر اعتراض میکردی احتمالا سنگسار میشدی!

و اینچنین شد که فردای آن شب، از ترس لعن و نفرین مردم، از دوست و آشنا مخفی کردیم که دیشب ما هم بودیم...!!!

و اینچنین شد که تا ماه ها هر حرکت اعتراضی بر علیه رژیم طاغوت، از طرف عامه مردم محکوم به شکست بود! محکوم به بی دینی و لامذهبی...

و این سوال کنایه آمیز مردم که: " اینا همون اون شبیا نیستن!؟"

و اینکه این نقشه هوشمندانه کی بود...!؟

فقط خدا میداند...

والسلام

نظرات 11 + ارسال نظر
نگین پنج‌شنبه 24 اسفند 1396 ساعت 01:15

سلاااااااااااام و درود بر آقا بهمن خان عزیز و گرامی دوست شفیق و مدیر با کفایت و لایق و با حفظ سمَت، الگوی همه ی ما جوانان این مرز و بوم

آقا داشتم از این طرفها رد میشدم گفتم بد نیست یه زنگی بزنم و فرار کنم!!!

ضمن اینکه بگم منم هنوز گوشه چشمی به اینجا دارم

یعنی اعتماد به نفس کولاک میکنه در بنده

در مورد اصل مطلب اجازه بدین نظری ندم چون اینقدرررررررر دلم خونه که میترسم کار به بد و بیراه و ناسزا و لعن و نفرین به باعث و بانی بکشه و خوب اینجا خانواده تردد میکنه و صلاح نیست!!!

فقط امیدوارم خدا خودش از خزانه غیب خودش یه نیم نگاهی به حال این مردم ستمدیده و مظلوم بندازه و راضی نشه بیشتر از این زیر بار خودخواهی و منفعت طلبی یک عده خاص له بشیم و اینهمه مصیبت و بلا از چپ و راست روی سرمون آوار نشه ...

امیدوارم در همه حال و هرکجا و به هر کاری که مشغول هستین، دستتون در دست خدای مهربون باشه و حضرت حق پشت و پناه خودتون و عزیزانتون ...

سلام بنده رو خدمت مژگان بانوی نازنین و دسته گلهاتون برسونید لطفاً ....

ارادتمند قدیمی و همیشگی

سلاااااااااااااااااااااااااام و دوصد درود و بدرود بر همیشه مهربان و همیشه حامی
میدونستم دوره ی آخرالزمانه ولی نه تا این حد که دیگه نوه های عزیز سراغی از جداندر جدشان نگیرن
واقعا خیلی خیلی خوشحالم که خوندن کامنتهای عزیزانی چون شما متن ناقص منو کامل تر میکنه.
ولی خودمونیم اگه میخواستی بگی چی چیا میگفتی که نگفتی...
حالا از اینا گذشته روزگاره دیگه کاریشم نمیشه...
حالا از این فرصت کمال استفاده رو ببرم و براتون سالی سرشار از مهر و محبت و شادی و نشاط و سلامتی و موفقیت و به نتیجه رسیدن آرزوهای کوچک و بزرگتان باشه انشاالله....

نادی یکشنبه 13 اسفند 1396 ساعت 11:32

برای نوشتن انگشت روی موضوعاتی می گذارید که اگرنویسنده کسی غیر از شما بود محال بود وقتی برای خواندنش بگذارم...<br>
پرداخت زیبایی بود برای روزای بازنشستگی به نویسندگی فکر کن...<br>
<br>
و اما حاج آقای تابو شکن..<br>
کاش یکی الان می آمد ترس ما رو بریزه..<br>
بله آنها بلد بودن چطور و با چه ترفندهایی مردم را همراه کنند لازم باشه سینما رکس را هم به آتش می کشند و جوونای مردم را به کشتن میدادند تا امواج تظاهرات تا دور ترین شهرها گسترش پیدا کند..<br>
<br>
<br>
بازم منتظر نوشته های زیبای شما هستیم

سلام نادی گرامی
ممنون که بازم برای چندمین بار اومدین و برای چندمین بار برام کامنت گذاشتین.
راستش اگه نبود این تشویق های شما عزیزان اصلا جرات نوشتن پیدا نمیکردم.
حالا هم خودم میدونم که این سطور چنگی به دل نمیزنن ولی یه دل خوشی شده برام که اگه مشغله اجازه میداد بیشتر برای این دل مشغولی وقت میذاشتم.
شاید ندونی ولی همین چند خط شما و عزیزان دیگه، خصوصاً دو خط اول و خط آخر کامنتتون کلی انرژی +++++++... بهم داد

پونی چهارشنبه 9 اسفند 1396 ساعت 16:09 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

درود
من به روزم و منتظر قدومتان[گل]

سلاااااام استاد پونی عزیز
ممنونم که اطلاع دادی.
حتما خدمت میرسم ولی قول نمیدم بلافاصله

غریبه شنبه 28 بهمن 1396 ساعت 20:06

سلام
دست روی دلم نگذار که پر از شکوه است

سلام استاد عزیز
بقول شاعر:
هر که را دیدم از این قافله دردی دارد...

پژمان شنبه 28 بهمن 1396 ساعت 11:40 http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام دوست بزرگوار بهمن خان
حال و احوال خوبه؟ دعاگو هستیم

سلام بر رفیق شفیقم
ممنون از احوالپرسی تان
خدارو شکر به لطف دعای دوستان خوبم

Tarlan پنج‌شنبه 26 بهمن 1396 ساعت 10:31 http://tarlantab.blagsky.com

سلام آقا بهمن عزیز
همیشه هستند کسانی که مردم رو از مسیر وخواسته اصلیشون دور میکنن.

سلااااااااااام بر دوست عزیز و قدیمی خودمون ترلان خانم گرامی
چه عجب یادی از ما فقیر فقرا کردی...
ممنون از اینکه وقت گذاشتی و نظر دادی و البته حق با شماست.
متاسفانه در طول تاریخ همین طور بوده و هست و بازم متاسفانه خواهد بود

سهیلا سه‌شنبه 24 بهمن 1396 ساعت 05:52 http://vozoyeeshgh.blogsky.com

پس شما بودید؟؟؟

بوخودا من نبودم
ولی همین سه کلمه شما کلی انرژی ++++++++++++.... برام فرستاد.
خدارو شکر که هنوز نیم نگاهی به اینجا داری و این کلی برام ارزش داره

Baran سه‌شنبه 24 بهمن 1396 ساعت 02:03

سلام اقا بهمن عزیز
امان از جوگیر شدن های ما ایرانی ها یهو جو می گیرمون میریم تو خیابون و هر چی بدستمون اومد اتیش میزنیم و دوباره کاملا یهویی هر کی میره سی خودش و دوباره سرشون رو میکنن تو گوشی و سلفی هایی که این چند روز گرفتن رو تو اینستا به اشتراک میذارن و منتظر میمونن تا ببینن چند تا لایک میخوره...اینم از انقلاب ما جوونای روغن نباتی انقلاب سلفی و تخم مرغی.ناگفته نماند هااا من تو همون شلوغی ها سر کار بودم تو راه برگشت تا به سرویس برسم الکی الکی نزدیک بود دستگیرم کنن

سلام بر شما
دقیقاً درست میفرمایید. ظاهراً جوگیر شدن بیماری مزمن ما ایرانی هاست
و اون سلفی لعنتی که دنیا رو گرفته...
و خدارو شکر که شما هم توی اون شلوغی ها طوری نشدین.

نسرین سه‌شنبه 24 بهمن 1396 ساعت 00:41 http://yakroozeno.blogsky.com/

حالا سخنرانیش قدغن شده بود، چرا دیگه مسجد نیومده بود؟

آخه میدونی، ایشون از قم اومده بودن و در واقع مهمان همین حوزه علمیه ی شهرمون بودن و چون به گوش آیت الله رسیده بود که حرفای بودار میزنه و کوتاه هم نمیاد دیگه اجازه ی سخنرانی بهش ندادن وگرنه خودش از خداش بود که هر ده شب رو بیاد مسجد...

نسرین سه‌شنبه 24 بهمن 1396 ساعت 00:40 http://yakroozeno.blogsky.com/

خب پس من دیگه راحت اعتراف کنم اولین راهپیمایی که رفتم و یه مرد بی معرفت با مشت کوبید تو کمرم، از درد زدم زیر گریه و به خواهرم گفتم: من رفتم خونه.
و او با عصبانیت گفت: اصلآ نباید می اومدی. تو اگه بری زیر شکنجه ساواک چکار می کنی؟

حالا انگار خودش رفته بود

خیلی جالبه، تاریخ برام زنده شد.
دقیقاً یادمه اون وقتها، شاید زمانی که خاطرات دوران انقلابم رو توی بلاگفا منتشر کردم، اگه اشتباه نکنم اونجا بود که این خاطره رو برامون تعریف کردی و کلی خندیدم
و حالا بازم یاد اون دوران شیرین بلاگفا افتادم.
ممنون نسرین بانوی عزیز

پونی دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت 23:53 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

درود
منم تبریز در سال ۸۸ تبریز درگیر این سنگ پرانی بقیه شدم اما زود در رفتم و کنار کشیدم بطوریکه حتی شبش خوابگاه هم نماندم
امان از جو گیر شدن

ممنون پونی جان
خدارو شکر اون شب منم جوگیر نشدم...
یعنی بیشتر شوکه شدم تا اینکه بخوام تحت تاثیر قرار بگیرم...
امان از شوکه شدن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد