دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

حاج آقا... ( قسمت اول )

حاج آقا بر بلندای منبر تکیه داده بود و با نگاه خاصی جمعیت را نظاره میکرد.

سکوت، سرتاسر مسجد را فرا گرفته بود و صدای نفس از کسی بر نمیومد... انگار همه در خلسه مرگ فرو رفته بودیم! شاید منتظر اتفاق بدی بودیم، منتظر یک حادثه...

حاج آقا آرام و شمرده ولی محکم حرف میزد و بعد از هر جمله، مکث میکرد و تاثیر کلامش را در چشمان منتظر مخاطبانش جستجو میکرد...

ایوان و صحن مسجد مملو از جمعیت بود... جمعیتی همه جوان، همه پرشور، همه انقلابی...

حاج آقا چنان تسلطی به سخنوری داشت که با گفتن هر جمله همه را حسابی به وجد میآورد... شاید هم چون تا آن موقع این حرفها به گوش ما نخورده بود اینطوری ذوق مرگ میشدیم...

من اون شب بخاطر اینکه در مرکز نگاه حاج آقا باشم سعی کردم زودتر از شب قبل خودمو به مسجد برسونم!

حاج آقا که حالا، با اون سکوت سنگین، و با اون مقدمه مناسب، همه را آماده شنیدن شاه بیت کلامش کرده بود با زحمت خودشو روی منبر جابجا کرد و با فیگور خاصی، دستمال بزرگ و چرک و چروکش را از جیبش در آورد، دماغشو پاک کرد و رو به جمعیت فریاد زد:

-آقا جان، من از این دستمال خوشم نمیاد. زوررررره!

طنین صدای حاج آقا در مسجد پیچید. حاج آقا در حالی که دستمال رو با نوک انگشتان دستش گرفته بود و اونو برای جمعیت تکان میداد و با دست دیگه اش عمامه اش رو روی سرش جابجا میکرد با لحن خاص خودش ادامه داد:

-خوشممممم نمیااااااااد! جرمه !؟

دوباره سکوت...

صدایی از کسی در نمیومد! مونده بودم نقش این دستمال چروک وسط سخنرانی حاج آقا چیه!

البته زرنگ ترهای مجلس و به اصطلاح اون روزها، انقلابی ترها، حکماً تا ته قضیه را خونده بودند...! اما ما صفرکیلومترها و یا همون سمپات ها، نیاز به توضیحات بیشتری داشتیم!

حاج آقا کمی خودشو روی منبر جابجا کرد، نگاهی به چهره های جوان و معصوم زیر منبرش انداخت و بعد از اینکه زمینه را مناسب دید بازم کمی عمامه اش را جابجا کرد و با تمام توانش فریاد زد:

-آقاااااااا، من از شاه مملکت هم خوشم نمیاد! زوررررره!؟ خوشممممممممم نمیاد! جرمه!؟

حاج آقا با همون نگاه نافذ، سرتاسر صحن و حیاط مسجد را از نظر گذراند! نگاهی به چپ، نگاهی به راست، و باز بر طبق عادت، عمامه اش را به عقب کشید و چشم در چشم من دوخت و فریاد زد:

-به کی باید عریضه بنویسم که بگم خوشم نمیاد...

مو به تنم سیخ شد... در اون لحظه فکر کردم طرف خطابش فقط منم! آخه تا حالا نه خودم جرات داشتم اسم شاه رو بی سلام و صلوات ببرم و نه کسی رو میشناختم که چنین جراتی داشته باشه، اما حاج آقا اون شب این ترس رو برام ریخت، برای همه مون ریخت! این تابو رو برای همه مون شکوند... برای اولین بار بود که اسم شاه رو روی منبر میشنیدم، اونم شاهی که میتونی دوسش نداشته باشی! شاهی که نباید دوسش داشته باشی! و یه نفر از طرف تو وکیل شده و با صدای رسا میگه که دوسش نداره!

آوازه سخنرانی های سیاسی حاج آقا بسرعت توی شهر پیچید. شب سوم توی مسجد جای سوزن انداختن نبود... نه تنها ایوان و صحن مسجد، که حتی بیرون از مسجد هم پر از جمعیت بود! ماهایی که از شب اول مستمع حرفهای حاج آقا بودیم امشب با دوستامون اومده بودیم. شاید میخواستیم پیش دوستامون پز حاج آقا را بدیم! شاید میخواستیم به دوستامون بگیم نترسید، دیگه تابوی شاه شکست...

همه منتظر که حاج آقا تشریف بیارن. ساعت از موعد هر شب گذشت و حاج آقا نیومد...! 

.

.

.

ادامه دارد...

نظرات 7 + ارسال نظر
غریبه شنبه 28 بهمن 1396 ساعت 19:56

سلام
ماه رمضان بود حاج آقای مسجد محلمون سلولی یک بار منبر می رفت آنهم ظهر روز نوزدهم و یا ظهر بیست و یکم نیم ساعت تا سه ربع ساعت صحبت می کرد الحق سخنرانی اش حرف نداشت اما همیشه در اوج سخنرانی اش یک روحانی کنار منبر می ایستاد و با اشاره حاجی آقا روضه می خواند و مردم را از ادامه ی سخنرانی پر شور که انتقادی هم بود محروم می کرد
انقلاب که شد هر دو نفر خلع لباس شدند !

سلام استاد عزیز
احتمالا بازم میخواستن سخنرانی انتقادی بکنن که این روزگار بهیچ وجه اون رو تحمل نمیکنه...

Baran سه‌شنبه 24 بهمن 1396 ساعت 01:37

سلاااااام واااای چقدر غافلگیر شدم نصفه شبی دلم گرفته بود اومدم به وبلاگ شما سر بزنم گفتم کاش متن جدید گذاشته باشین چه زود دعام مستجاب شد

سلااام باران عزیز
ممنون از شما ولی ای نصفه شبی کاش از خدا باران میخواستی
کاش از خدا یه چیز بهترتری میخواستی
بهرحال خوشحالم که از در خونه ی مجازی من دست خالی برنگشتی! هر چند اینجا هم چیز دندون گیری نصیب کسی نمیشه...

پونی سه‌شنبه 17 بهمن 1396 ساعت 20:09 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

عالی
مردم اون موقع میدونستند چی نمی خوان اما نمیدونستند چی می خوان بنابراین هرچی جنس بنجل بود بهشون انداختند
الان تقریبا نصف مردم میدونند چی میخوان و تا دونستن اون نصفه ی نداننده میشینیم صبر می کنیم تا اون ها هم بیاندتو باغ
منتظر قسمت بعدی هستیم

ممنون پونی جان
تحلیل درست و بجایی بود پونی جان. ما هم صبر میکنیم تا آن کس که نداند و بداند که نداند ، بداند و بدانیم که چکار باید بکنیم
اما با آنکس که نداند و نداند که نداند چکار کنیم...

نگین سه‌شنبه 17 بهمن 1396 ساعت 15:18

سلاااااااااااام و درود بر آقا بهمن خان عزیز

آقا چشم ما رو روشن کردین ...
الان برای نسرین جان نوشتم که آقا بهمن یکی از افرادی هستن که با این قلم جذاب و گیراشون اگه وبلاگ نویسی رو کلاً کنار بذارن آدم خیلی دلش میسوزه ...

کاش بمونین کنارمون .. مثل یه برادر بزرگتر ......
عزیز و محترم و بزرگوار .......

و اما در ارتباط با مطلب:
من فقط موندم که اگه شاه رو با اون دستمال چرک و کثیف مقایسه کرده، اینا رو با چی میشه مقایسه کرد؟
نه واقعاً با چی میشه مقایسه کرد؟

سلاااااااااااااااااااام و دو صد درود بر نگین بانوی همیشه مهربان، همیشه محترم و همیشه نوه...
انشاالله که همیشه چشمتان و چشم دلتان روشن و منور باشه انشاالله( لطفاً به تعداد انشاالله ها و محل نشستنشان دقت بشه!)
ممنون از شما بابت اینهمه دلگرمی که به من دادید و می دهید و خواهید داد...
نگین بانوی عزیز و گرامی؛ باور کنید از اینکه کمتر فرصت خدمت رسیدن دارم بشدت ناراحتم ولی چاره چیست...
و اما در مورد اون مقایسه...:
باید عرض کنم که اینا تک هستن! یکی یه دونه هستن! بی نظیرن...!مثل و مانند ندارند...
.
.
.
.
اووووووفتااااااااد...
.
.
.
.
.
.
یا بازم بگم...!؟

مهربانو سه‌شنبه 17 بهمن 1396 ساعت 09:48 http://baranbahari52.blogsky.com/

حالا بعد از نزدیک چهل سال ، ما این شرایط و این اوضاع رو دوست نداریم جررررررررررمه؟؟!!!
این تابو برای ما هم چند ساله شکسته شده .

داداش بهمن با ما به از این باااش ، بیشتر بنویس وقتی اینقدر خوب می نویسی ...
منتظر ادامه شم

اگه با همون استدلال و همون فرمون بریم جلو... به نظرم جرررررررم نیست
مهربانو خانم جان؛
سلاااااااااااااااااااام و خیلی خیلی خوش اومدین. قدم رنجه فرمودین.
چقدر از دیدن دوباره اسم شما و کامنت شما خوشحال شدم و لذت بردم.
هرچند لایق این تعریفها نیستم ولی اگه هم چیزکی نوشتم که به دل مهربان شما نشسته بخاطر فرصتی بوده که شما و دوستان عزیز شما در اختیار من گذاشتید و منو تشویق به نوشتن کردید که هیچوقت اونهمه محبت را فراموش نخواهم کرد.
مهربانو خانم عزیز،
باور کنید اونقدر مشغله دارم که فرصتی برای وبلاگ نویسی و وبگردی برام نمونده...
انشاالله بعد از بازنشستگی اگه البته عمری باقی بود...

نسرین سه‌شنبه 17 بهمن 1396 ساعت 01:17 http://yakroozeno.blogsky.com/

میشه حدس زد که سرشو زیر آب کردن
از بس نمی نویسی بهمن جان دوستان ناامید شدن. الآن میرم به دو سه نفرشون اطلاع میدم

نه ، سرش زیر آب نرفت...
اگه بگم چی شد که دیگه منبر نرفت از تعجب شاخ در میاری...
انشاالله توی قسمت بعدی...
ضمنا ممنون که برای دیده شدن این خاطره که بخش کوچکی از تاریخ انقلاب این مردمه برام تبلیغ کردی و به زحمت افتادی...
واقعاً از این کار شما لذت بردم. دقیقاً شبیه دلسوزی یه خواهر برای برادرش

نسرین یکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت 01:04 http://yakroozeno.blogsky.com/

سلااام

و فکر نکنم دیگه هم اومد...

خوشحالم کمی وقت پیدا کردی و برامون نوشتی بهمن جان

سلام بانو
مثل همیشه منو شرمنده محبتت کردی.
و مثل همیشه درست حدس زدی... نیومد
انشاالله در قسمت بعد علتش رو خواهم نوشت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد