دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

روزگار....

  

    یه دونه انار دو دونه انار سیصد دونه مروارید  

             میشکوفه گل میپاشه گل دختر قوچانی ...

                    میشکوفه گل میپاشه گل دختر قوچانی ...

شاید این دورترین خاطره مرد، از یه عمر نسبتاً طولانی باشه... خاطره ای که برمیگرده به همین ترانه...

یه رادیو لامپی خوشگِل، توی یه پنجره کوچیکِ رو به حیاط، که صداش تا توی کوچه هم میپیچه! و مادری مهربون که صدای خِش خِش جاروش با صدای خَش دار رادیو قاطی شده و با وسواسِ خاصی حیاط سیمانی خونه رو جارو میزنه و یه بچه ی سه ساله گوشه ی حیاط،  که بی همبازی، داره بازی میکنه...

خونواده ی شلوغ ولی آرومی داره. خدارو شکر محتاج نون شب نیستن. یعنی اینکه دستشون به دهنشون میرسه. شاید به نسبت خیلی از مردم اون روزگار وضعشون خیلی هم خوبه. توی خونه شون دعوائی نیست...

-دعوا...!!!؟

دعوا چیه!؟ همه ش محبته... همه ش آرامشه!  نه سری و نه صدائی... باباش، توی فقر سواد! با سواده. جزء معدود تحصیلکرده های محله و حتی شهر کوچیکشونه! میشه گفت یه خونواده ی با فرهنگ اند. همه ی بچه ها درس خونده و با سواد... خبری از شاگرد میکانیکی و بنا و بقالی نیست... پدر اصرار داشت همه درس بخونن.

کم کَمَک این بچه هر چه بزرگ و بزرگتر میشد، منزوی و منزوی تر میشد...! مادرش از اینکه بچه ش خجالتیه بهش افتخار میکرد! میگفت:

- بچه نباید پررو باشه. بچه نباید توی مهمونی هر چیزی رو دوست داشت بخواد. اگه چیزی بهش تعارف کردن نباید خیلی برداره. حتی گاهی اوقات که پند و اندرزها فراموش میشد با یه ویشگون یواشکی و دور از چشم، به بچه یادآوری میشد که خودتو کنترل کن! جلوی شکمت رو بگیر...!

بچه ی خوب اونیه که همیشه به بزرگتراش احترام بذاره... و نماد این احترام ( حداقل از نظر مادر ) بوسیدن دست بزرگترا بود!!!

- بچه باید دست بزرگترا رو ببوسه...

و این بچه شاید بر خلاف میلش دست هر بزرگتری رو که زیر چشمی! بهش اشاره میشد میبوسید چون یاد گرفته بود روی حرف بزرگترا  هم ، حرف نزنه...

ولی این بچه از اونهمه آدم بزرگی که به خونه شون رفت و آمد داشتن، فقط عاشق یکیشون بود... بزرگتری که وقتی میومد خونه شون اجازه نمیداد کسی دستشو ببوسه!

خیلی خنده رو و بانمک بود. همیشه با خنده میگفت:

- " زن دائی! آخه مگه من آخوندم که دستمو ببوسن! "

و بچه عاشق دست پس کشیدناش بود! عاشق اون خنده های از ته دل! و عاشق اون لحظه که مثه یه مرد باهاش دست میداد و بهش میگفت : چطوری مرررررد!

عشقی که شیرینیش تا مدتها توی ذهن بچه میموند...

یکی از بازیهای این مررررد کوچولو!  شمارش تعداد اندک ماشینهائی بود که از جلوی خونه شون رد میشد...:

-یکی، دوتا، سه تا...

 بیشتر بلد نبود...! ولی میدونست بیشتر از سه تا خیلی میشه!

باور داشت که انتهای خیابون خونه شون آخر دنیاست...! و بعد فکر میکرد:

وااااااااااااااااای... آخر دنیا چقدر بزرگه که با اینهمه ماشین پر نمیشه...!؟

ولی هیچوقت جرات نکرد کمی از خونه شون دور بشه و آخر دنیا رو از نزدیک ببینه...

همیشه بوی خوش " حنا " اونو سرمت میکرد... و هنوزم...

هنوزم که این مرد کوچولو، کودک بزرگی! شده بازم بوی حنا اونو سرمست میکنه و پرتش میکنه به دنیای شیرین و شاد و رمزآلود کودکی...

هر موقع صبح از خواب بیدار میشد و میدید دستاش با پارچه ی سبز رنگی بسته شدن، میدونست دستاشو حنایی کردن! اونارو بو میکرد، بوی خوش حنا میدادن! ناخودآگاه لبخند میزد... میدونست بازم خبریه! با لبخندش، مادرش هم که بالای سرش نشسته بود لبخند میزد... بچه میدونست که بعد از مدتها چشم انتظاری بازم عید اومده! یه چیز قشنگ که همه ی چیزارو شاد و زیبا میکنه...! بازم دید و بازدید و بازم عیدی گرفتن و بازم شادی های بی دلیل کودکانه... و این روزا برای مرد کوچولو خیلی قشنگ بود...

لباس نو، کفش نو و پول نو که همه، از شب قبل، موقع خواب بالای سرش ردیف شده بودن...

مرد کوچولو کم کم از بچگی هاش فاصله میگرفت... کم کم از آینده ش نگران میشد...! کم کم فکر میکرد نمیتونه هیچ کاری رو درست انجام بده! وقتی هم به خیال خودش کاری رو درست انجام میداد بازم بودن کسائی که بهتر تر از اون این کاررو انجام میدادن...! همیشه چکش احمد( پسر همسایه شون ) توی سرش بود! همیشه با رضا پسر همسایه روبروئی مقایسه میشد...

اصلاً هیجده اون به اندازه دوازده اونا ارزش نداشت...!

همیشه نگران بود نکنه از پس زندگی برنیاد...! میترسید نکنه زندگی اونو به زانو در بیاره و احمد جلوش رو بزنه...! رضا اونو جا بذاره و بره...!

تمام عمرِ این بچه، در حسرت گذران یه زندگی بی دردسر گذشت... یه زندگی که کم نیاره! یه زندگی که بی چکش کاری ! هیجده مساوی دوازده بشه...!!!

احساس میکرد دست به هر کاری میزنه خرابش میکنه...

-بازم خراب کاری کردی...!؟ ای آزا بِشکِن...!

معنی " آزا بِشکِن " رو نمیدونست ولی میفهمید خیلی چیز خوبی نیست و هر بار که کاری رو خراب میکنه کنایه مادرش اینه: آزا بشکن...

دست به هر کاری میزد دست و دلش میلرزید که نکنه بازم " آزابشکن " بشه... دیگه خودشم از این جایگاه خسته شده بود! حالش از اینهمه گندکاری بهم میخورد! یه روز از شدت استیصال و درموندگی یه دونه سیب درختی از توی یخچال دزدید!

بله دقیقاً " دزدید " ! یواشکی، طوری که کسی متوجه نشه رفت درِ یخچالو باز کرد!( نسخه اینو گفته بود! ) بعد رفت توی مستراح و اونو تا ذره ی آخر خورد( نسخه اینو گفته بود!) چرا...!؟

شاید این بیماری" آزا بشکنی" دست از سر کچلش برداره...! نسخه ای که مادر به کمک اهل فن محل! براش پیچید و البته افاقه نکرد...!

وقتی کمی بزرگتر شد و فهمید انتهای خیابون خونه شون انتهای دنیا نیست... وقتی با دنیای بزرگترا بیشتر آشنا شد... وقتی بعد از ظهرهای زمستون، خسته و کوفته، پای پیاده، مسیر مدرسه تا خونه رو برمیگشت، از دیدن پیرمردهای لم داده کنار دیوار کوچه پس کوچه های محله شون لذت میبرد...:

- اوووووووووَه! یعنی میشه منم چشامو ببندم و وا کنم و ببینم نشسته ام پیش اینا و به زندگی میخندم... میشه مسیر زندگیم رو با یه چشم بهم زدن پشت سر بذارم...!؟ میشه منم هر چه زودتر پیر بشم...!؟

و این " میشه " های تکراری، حسرت مدام این بچه بود... حسرت اینکه کی بشه بزرگ بشه و به آخر خط برسه...!!!

با دیدن یه سرباز ترس به دلش میفتاد...

- اگه بخوان منو به سربازی ببرن، من نمیرم! فرار میکنم... آخه من که نمیتونم بجنگم!؟

و پیرمردِ مغازه دارِ خوش اخلاقِ محله شون غش غش میخندید و با دندونای یک در میونش میگفت:

-نترس ! خودم توی همین صندوق جا یخی قایمت میکنم تا سربازا برن...

و هردو میزدن زیر خنده... طوری که صدای خنده شون محله رو پر میکرد...

و حالا بیش از نیم قرن از اون روزگارا گذشته، از اون حسرت ها، از اون ترسها... و هنوزم اون حسرت ها دست از سر این مرد کوچولو بر نداشتن...

هنوزم نگرانه مبادا هیجده اش نتونه با دوازده دیگرون برابری کنه...

نکنه کم بیاره...

نکنه در پیچ و خم های زندگی بیفته و نتونه یاعلی بگه و بلند شه...

و حالا این مرد کوچولو به امید یک امید، لنگ لنگان پنجاه و هشتمین بهار زندگیش رو شروع میکنه شاید بتونه خودشو از قید و بند اونهمه حسرت، اونهمه ترس و اونهمه نگرانی نجات بده...

یعنی میتونه...!!!؟

*********************************** 

پ.ن: بدرخواست دوست بسیار بسیارعزیزی و به مناسبت بیستم تیرماه، روز تولدم این دلنوشته رو نوشتم شاید که مورد رضایت شما عزیزان و مهربانان قرار بگیره...

پ.ن: از دوست عزیز و فوق العاده مهربانی که تصویر بالای متن رو برام میکس و ارسال کرده بینهایت سپاسگزارم...

 

نظرات 38 + ارسال نظر
پونی یکشنبه 12 آذر 1396 ساعت 21:30 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

درود
من به روزم[گل]

سلام
خوش به حال شما... وای بر من که مدتهاست به روز نیستم

علی امین زاده دوشنبه 29 آبان 1396 ساعت 21:46 http://www.veryveryinteresting.com

نگاهی متفاوت

http://veryveryinteresting.com/?p=69

ready up و منتظر حضور سبزتان.

سلام و درود
حتماً مثل همیشه زیبا و پربار...
انشاء الله خدمت میرسم.

مرآت پنج‌شنبه 13 مهر 1396 ساعت 16:08 http://emlayeasan7.blogfa.com

سلام
پاییز هم از راه رسید

سلام بر شما و روح بزرگ و لطیفتان
پاییز دلپذیری برایتان آرزومندم

سهیلا دوشنبه 10 مهر 1396 ساعت 21:44 http://vozoyeeshgh.blogsky.com

دلتنگ شدم
همین

انشاالله همیشه دلشاد باشید و تندرست

تست شخصیت شناسی با یک کلیک

http://veryveryinteresting.com/?p=62

ready up و منتظر حضور سبزتان.

نسرین جمعه 7 مهر 1396 ساعت 00:46 http://yakroozeno.blogsky.com/

سلام بهمن جان
خوبید شما؟
هنوز از فشار کار کشتیده نشدید؟
مواظب برادرمون باشید که ما یه برادر بهمن بیشتر نداریمااا

سلام مهربان بانوی گرامی
ممنون از شما و محبتهای خواهرانه شما.
امروز که فرصت کردم و پاسخ محبت شما و دیگر عزیزان رو مینویسم چهارشنبه دوازدهم مهرماهه و من به دلیل کسالت نرفتم اداره ولی ایکاش رفته بودم!!! شاید پنجاه بار بهم تلفن اداری شد و شاید خودم برای پیگیری بعضی از کارها ده ها تلفن به اداره زدم...!!!
فقط خواستم بگم هنوز کشتیده نشدم و اینکه لطفٱ شما هم مواظب خواهر خوبمون نسرین بانو باشید. لطفٱ

معلم کوچولو چهارشنبه 5 مهر 1396 ساعت 20:53 http://moalem-ko0cho0lo0.blogsky.com/

ولی اون دختر قوچانی چی میگه اونجا؟؟
چیکار با دخترای دیار ما دارین؟

دخترای دیار شما گل اند

و من خوب یادمه هر وقت دلتنگ میشدم ناخودآگاه این شعر رو زمزمه میکردم

معلم کوچولو چهارشنبه 5 مهر 1396 ساعت 20:52 http://moalem-ko0cho0lo0.blogsky.com/

چه متن قشنگی بود

از لطف شماست

نگین سه‌شنبه 4 مهر 1396 ساعت 13:57

سلاااااااااااااام و درود بر جد بزرگوارم ...

همین دیگه!
مگه سلام و درود بر جد بزرگوار کار کوچیکیه؟!!!

سلاااااااااااااااااااااااااااااام و دوصد درود بر عزیزی که هیچوقت کم کاری های جد بزرگوارش رو به چشم کم لطفی نمیبینه
خدا شاهده که هر پیامی از شما، کلی منو شاد و البته کلی هم شرمنده میکنه
ولی باید بگم که به داشتن دوست عزیزی چون شما که در کم کارترین روزهای مجازی هم منو از یاد نبردین افتخار میکنم.

Mardebozorg جمعه 31 شهریور 1396 ساعت 03:54

سلام بر عمو بهمن خان عزیز
تولدتون رو با یه کمکی تاخیر تبریک میگم. امیدوارم شاد و سرحال باشید

سلااااااااااااااااااام سید خان جان عزیز
چه عجب از این طرفا!؟
خدای نکرده راه که گم نکردی؟
چقدر از دیدن اسم " مرد بزرگ " خوشحال شدم و خاطرات شیرین رورووک سواری برام زنده شد.
سید جان شما سرور و عزیز مایی. همینکه به فکر من بودی کلی برام ارزش داره
امیدوارم که همیشه سالم و تندرست و موفق باشید...

مرآت پنج‌شنبه 30 شهریور 1396 ساعت 08:48 http://emlayeasan7.blogfa.com

سلام

چرا شما یک دفعه اینقدر غیبت هاتون طولانی میشه ؟؟؟؟؟

هر چند هم گرفتاری ها زیاده
اما ......

سلااااااااااااااااااااااااام بر بانوی مهر و ادب و اخلاق
خدا شاهده دست خودم نیست!!! واقعاً مشغله کاری بیش از حد توان یه آدمه... باور بفرمایید!
مدتهاست مطلبی رو آماده کردم ولی فرصت ویرایش اونو ندارم از طرفی تا موقعی که یه نوشته به دلم نچسبه نمیتونم اونو منتشر کنم( نه حالا نوشته های قبلی چنگی به دل میزدن...!!!)
بهر حال برای اون " اما......." حرفی ندارم بگم الا
آهان یه نکته ی دیگه:
باور بفرمایید اونقدر شرمنده محبت شما عزیزان هستم که نگو و نپرس...

علی امین زاده یکشنبه 26 شهریور 1396 ساعت 19:43 http://www.veryveryinteresting.com

سلامی گرم بعد از یک غیبت طولانی! وب سایت قبلی من دیگه به طور کامل از رده خارج شد و از این به بعد این آدرس جدید سایتمه. خوشحال

میشم سر بزنید و ضمناً آدرس رو در لینکهاتون تصحیح کنید.

www.veryveryinteresting.com

سلاااااااااااااااااام بر استاد عزیز و گرامی خودمون
عزیزی که بدون تعارف مورد احترام همه ی دوستان وبلاگی است.
متاسفم که باز هم وبلاگتون رو عوض کردین. نمیدونم اونهمه مطالب شیرین و مفید چه بلایی سرشون میاد...
بهرحال امیدوارم همیشه برقرار باشید و تندرست و منشا خیر و برکت

علی دوشنبه 20 شهریور 1396 ساعت 23:22

درود بر دایی عزیز و مهربانم وسایر مخاطبین ایشون در این فضای مجازی

امیدوارم همیشه شاد وسلامت باشی
از نوشتن های شما مانند سایر اعضای خانواده لذت می برم.
خدا رو شکر دست به قلم های فامیل کم نیستند.
خاطره شما که به صنایع ادبی آراسته شده بود بسیار به دل نشست و حال و هوای خانه ی پدری و محله ی قدیمی رو از زیر گرد و غبار روزمرگی بیرون کشید.

به شما واینکه افتخار خواهر زادگی شما رو دارم می بالم.

دلتون شاد و تنتون سالم

سلام علی جان
خیلی خیلی ممنونم از شما و از اینکه برای خوندن این دلنوشته وقت گذاشتی.
بابت اون تعریفها هم بجز شرمندگی حرفی ندارم چونکه واقعٱ لایق اونا نیستم.
خدارو شکر میکنم که این خاطره خاطرات خوب شمارو زنده کرد.
و در آخر برای هزارمین بار افتخار داشتن خواهرزاده ی فهیم و بافرهنگی چون تورو با افتخار فریااااااااااد میزنم...

پونی سه‌شنبه 14 شهریور 1396 ساعت 16:05 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

درود
با یک نوشته و عکس به روزم و منتظر نظر پر مهرتان[گل]

سلام و دوصد درود
الان خدمت میرسم

پونی چهارشنبه 1 شهریور 1396 ساعت 00:41 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

درود

با کلی عکس از بلغارستان - سری دوم به روزم و منتظر نظرات پربارتان[گل]

درود و صد بدرود بر استاد خودم پونی خان عزیز
ممنون از پیام رسانیتون.
چشم. عمری و فرصتی باقی باشه خدمت میرسم

سمیرا یکشنبه 29 مرداد 1396 ساعت 23:47 http://s64.blogfa.com

عمو بهمن انقد خودتو لوس نکنچقد تولد بازی خو

.
.
.
چاکرررررریم

سلاااااااااااااااااام سمیرا خانم گرامی
بخدا شرمنده اگه اینقدر دیر جواب محبت خاص شما رو دارم میدمباور کن خیلی خیلی شرمنده هستم...
انشاالله میام وبلاگتون و از خجالتتون در میام...
به همین زودی

Baran چهارشنبه 25 مرداد 1396 ساعت 15:50

سلام و عرض ادب آقا بهمن عزیز
تولدتون مبارک و صد و بیست سال عمر با عزت براتون آرزو دارم

سلام باران عزیز و گرامی
ممنون از شما و لطف شما.
انشاالله شما هم عمر با عزت توام با سلامتی و نشاط داشته باشین. انشاالله هیچوقت غم توی دلتون لونه نکته...
ضمنا شرمنده اگه دیر جواب دادم. باور کنید مشغله هام زیاده...

مرآت شنبه 21 مرداد 1396 ساعت 16:11

سلام داداش عزیز
چرا نمی نویسید؟؟؟؟؟
از بس اومدیم و چیزی ننوشتید دلمون گرفت

سلااااااااااام بر معلم اخلاق و ادب و مهر
به نظر شما بجز شرمندگی در برابر اینهمه محبت چی میتونم بگم...!!!؟

نگین پنج‌شنبه 19 مرداد 1396 ساعت 15:12

سلام سلام صد تا سلام

من اومدم ببینم چیزی از کیک تولد باقی مونده یا خیر؟
که دیدم یا خیر

آقا بقول قدیمیا: از دل نرود هر آنکه از دیده رود ..

شما اینجا باشید یا نباشید، بنویسید یا ننویسید، ما همون ارادتمند و دوستدار قدیمی بودیم و هستیم و خواهیم بود ...

یه داداش علیرضایی داشتیم قدیما که الان دیگه متاسفانه وبلاگ نمینویسه ...
تکیه کلامش این بود : شاد شاد شاد باشی ..

حالا منم به شما میگم انشاالله شاد شاد شاد باشید انشاالله

سلااااااااااااااااااااااااام همشیره گرامی( اگه البته بعضیا غلط املایی نگیرن که چطور ممکنه یه نوه ی گرامی با یه جد بزرگوارش همشیره بشن...) ممنون که گاهی وقتها دلی به دریا میزنید و این حقیر رو در برهوت تنهایی یاد میکنید ... بسیار بسیار خیلی ممنونم. باور کنید هرچند خودم اینجا نیستم ولی دلم اینجا و پیش شما دوستان عزیزه و همیشه بیاد خوبیهاتون و دعا گویتان هستم... ضمناً تکیه کلام آقا علیرضا خان جان که منم ندیده و نشناخته شیفته اش هستم( بس که از خوبیهاش برام نوشتین) با تکیه کلام شما زمین تا آسمون توفیر داره... شما دوتا " انشاالله " اول و آخرش داره که دوقبضه اش میکنه و حتماً انشاالله شاد شاد شاد خواهم شد انشاالله ضمناً منم برای شما خواهر عزیز و گرامیم و البته برای خانواده ی محترمتان بهترینهارو از صمیم قلبم آرزومندم.

پونی یکشنبه 15 مرداد 1396 ساعت 01:18 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

به روزم عمو
سلام

خدارو شکر شما همیشه به روز بودین
چشم انشاالله خدمت میرسم.

مهربانو دوشنبه 9 مرداد 1396 ساعت 08:33 http://baranbahari52.blogsky.com/

ااای وااای من خیلی وقت بود نیومده بودم اینجا
بازم تولدت مبارک داداش بهمن گل .

الهی تنت سالم و عمرت با عزت باشه دوست خوب و قدیمی
از دوستان نازنین و عزیزمم که بابت کارت تبریک تولد اینهمه بهم لطف دارند ممنونم .

اای واای آخه چرا اینقدر دیر به دیر به خونه ای که خودت سنگ بناش رو گذاشتی سر میزنی!؟
البته شوخی کردم! آخه دیگه اینجا سوت و کوره و نیازی نیست وقتت رو اینجا تلف بکنی...
ممنونم از شما که مثل یه خواهر خوووووب برام زحمت کشیدی و تولد گرفتی

سهیلا یکشنبه 8 مرداد 1396 ساعت 01:37 http://vozoyeeshgh.blogsky.com

شما که نگران من بودید
چرا من نگران شما نباشم

ممنونم از شما که مثل همیشه مهربان هستید.

بندباز پنج‌شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 12:12 http://dbandbaz.blogfa.com/

سلام
تولدتون خیلی خیلی مبارک! متن بسیار زیبایی بود. از اون متنهایی که از دل برمیاد و بردل می نشینه. براتون بهترین آرزوهاتون رو آرزو می کنم. تندرست و پیروز و شادکام باشید.

سلام و دوصد بدرود بر خواهر خوبم
ممنونم از شما خیلی خیلی .
ممنون که هنوزم به اینجا سر میزنی و این خونه رو که امیدوارم دوباره از دودکشش گرمای زندگی متصاعد بشه رو فراموش نکردی
امیدوارم شما هم همیشه شاد و تندرست و موفق باشید

خلیل شنبه 31 تیر 1396 ساعت 22:10 http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام،

به به، به مرد کوچولو!! که در ۵۸ سالگی اش با این نوشته زییا حال داد. همچنان خوش نویس و خوش ذوق و سرفراز باشید!

سلااااام خلیل خان عزیز
باور کن فکر نمیکردم هنوزم به این وبلاگ متروکه سر بزنی
ممنون از شما و سپاس از اینکه این دلنوشته مورد توجه و نظر مثبت شما قرار گرفت.

مرتضی پنج‌شنبه 29 تیر 1396 ساعت 11:53

سلام عمو بهمن عزیز
تولدتون مبارک

فکر کنم یه ده روزی تاخیر کردم
اما عیبی یوخ ده روز تجربه تون بیشتر شد

ان شاءالله عمری پر از برکت و سلامتی و شادکامی داشته باشین

سلام مرتضی خان جان عزیز و گرامی
ممنون از شما و اینکه زحمت کشیدی و برا جشنک تولدم خودت رو رسوندی هر چند که حتی اگه یادت هم نبود مثل همیشه برام عزیز بودی و مثل همیشه برام عزیز خواهی بود
انشاالله شما هم یه عمر طولانی و با عزت توام با سلامتی و نشاط و عاقبت بخیری در کتابچه سرنوشتت ثبت شده باشه. انشاالله

پونی سه‌شنبه 27 تیر 1396 ساعت 13:56 http://pppooonnnyyy.blogfa.com

با عکس های زیادی از موزه توپکاپو در استانبول به روزم

پونی جان عزیز
ممنون از خبر رسانیتون.
خدارو شکر به لطف اینستا از مناظر زیبایی که برامون میفرستی بی بهره نیستم.
دستت طلا

نگین شنبه 24 تیر 1396 ساعت 15:47

به به سلااااااااااام و هزاران درود بر آقا بهمن خان عزیز گل و گلاب و تولدتون بسیار بسیار مبارررررررررک

امیدوارم سالیان سال از خدا عمر بگیرید با عزت و سلامتی و آنچه خیر و برکت در خزانه الهی موجوده، سر راه خودتون و عزیزانتون بیاد ...

مطمئناً اینهمه انسانیت و مهربانی و نوعدوستی که در شما سراغ داریم، حاصل یک تربیت خیلی خوب و تحت نظر پدر و مادری با درایت و نیکو سرشته که الان اگه در قید حیات بودن یقیناً به وجود انسان ارزشمندی چون شما افتخار میکردن ...
روحشون شاد و یادشون گرامی

تولدتون رو از صمیم قلب تبریک میگم آقا بهمن عزیز و امیدوارم بهترین های زندگی براتون رقم بخوره و شاهد سعادت و سلامت و عاقبت بخیری فرزندان دلبندتون باشین و وقتی اونها سر و سامان گرفتن و خودتون هم به مقام بازنشستگی نائل شدین، دست مژگان بانو رو بگیرین و به اقصا نقاط کشور (بلکمم دنیا!!) سفر کنین و خستگی اینهمه مسئولیت سنگین رو از تن بدر کنید ...

ما هم زنده باشیم و در محضرتون درس بزرگ منشی و انسانیت مشق کنیم انشاالله

سلاااااااااام و هزاران درود بر شمای همیشه عزیز و مهربان
اول از همه ممنون و دوم از همه شرمنده که با اینهمه تاخیر پاسخگوی محبت بیدریغ شما خواهر عزیز و گرامی هستم...
ممنون که هنوزم بیاد این کلبه ی محقر و یه زمانی با صفا هستی.
ممنون که زحمت کشیدی و مثل همیشه منو مورد لطف خودتون قرار دادین و البته شرمنده ی خودتون.
امیدوارم بتونم در دوران شیرین بازنشستگی ایران که نه بلکمم دنیا رو با حومه اش سیاحت کنم...

اسی... جمعه 23 تیر 1396 ساعت 07:31 http://tolooeman.blog.ir

سلاااام
تولدتون مبااارک
پس شمام تیرماهی هستین

سلااااااااام بر شما دوست خوب و قدیمی
ممنون از شما که ظاهراً شما هم تیر ماهی هستی...
تیر ماهی ها مثل همه ی ماه ها ماه اند...

نسرین پنج‌شنبه 22 تیر 1396 ساعت 03:47 http://yakroozeno.blogsky.com/

ارادت دارم همیشه خدمتتون
امروز دیدم مهربانو هم نوشتن قسمت دوم و بعد از طلاقشو شروع کرده به نوشتن
اگه وقت کردین لااقل مهربانو رو بخونید.
همیشه میشه از زندگیش و شخصیتش درس های خوبی گرفت

در ضمن لطفآ دیگه از خانواده تونسر کار مایه و وقت نذارید.
مواظب داداش بهمن ما باشید لوطفن

ممنونم بانوی مهربون
چشم . ممنون که تذکر دادی. انشاالله میرم و از تجربیات مهربانوی مهرباناستفاده خواهم کرد.
ولی خواهر جان عزیز، باور کن من نمیخوام از زندگی مایه بذارم این نوع و کیفیت کارمه که منو با خودش میبره... درست مثل یه غریق که توی جریان شدید آب گرفتار شده و داره دست و پا میزنه...
ساعت دو نصف شب بهت زنگ میزنن و میگن توی فلان پست برق حادثه داریم، همه ی عزیزان اونجا جمع شدن! میشه من بگم خوابم میاد...میشه مردم بی برق شدن من بعنوان عضوی کوچک خودمو کنار بکشم؟
واقعاً نمیشه... ولی سعی میکنم مواظب داداش بهمنت باشم واین برام افتخاریه که داداش بهمنت رو بعد از خدا به دست من سپردی

غریبه چهارشنبه 21 تیر 1396 ساعت 22:03

سلام
تولدت مبارک متن زیبایی بود متنی که همه ی ما آنرا به نوعی لمس کرده ایم

سلام غریبه ی همیشه آشنا
خیلی خیلی از شما استاد خوب خودم ممنونم.
ممنون از حضور زیباتون در این خونه ی متروکه...

پژمان چهارشنبه 21 تیر 1396 ساعت 10:58 http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام و درود بر بهمن خان عزیز.
سالروز تولد شما مبارک باشه. ان شالله که خداوند طول عمر همراه با برکت و سلامتی به شما و خانواده محترم عنایت کنه. بهمن خان این ترس ها درون همه هست. مطمئن باش برادر. شاید یه خورده کمتر شاید یه خورده بیشتر. و البته بیش از اون این حسرت ها هستند که هم درون همه ما وجود دارند و هم هر لحظه به آدم تلنگر میزنن. به هر حال اونچه که من میبینم از شما، بیشتر شبیه کسانی هستید که باید بهشون حسرت خورد. شما مرد مهربانی هستید و مطمئنم خانواده دوست. همین کافیه که به یک نفر غبطه بخوریم.
در ضمن اگر کادو می خواید باید شیرینی بدید

سلام و درود بر دوست خوبم پژمان خان جان
ممنون که با همه ی مشغله ای که داری بازم این حقیر رو فراموش نکردی و ممنون از دلداریهات... و از همه مهمتر ممنون از تعریف و تمجیدهات... امیدوارم لایق اینهمه محبت باشم...
و اما برای اون معامله پایاپایی که طرحش رو مطرح کردی:
فکرشو کردم دیدم اگه من شیرینی بدم بدون گرفتن کادو بازم من سود کردم... و اون سود هیچ چیز نیست بجز دیدن روی ماه شما دوست و برادر خوبم( البته اگه لایق عنوان برادری باشم...)

پونی چهارشنبه 21 تیر 1396 ساعت 01:25 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

درود
با اینکه نزدیک یکساله که نمی نویسی میبینی که باز وبلاگتو چک می کنم و سر موقع رسیدم تا تولدتو تبریک بگم
آن پسر کوچک الان مردی بزرگه که تکیه گاه خیلیاست
و خوب از پس مشکلات زندگی بر اومده و واقعاموفقه

مناظر تولد صد سالگیتون می مونم
با تن سالم و شاداب
تولدت مبارک عامو بهمن مهربان

درود بر دوست خوب و مهربونم پونی جان
ممنون که هنوزم منو فراموش نکردی و این از لطف و صفای دل شماست پونی جان
ممنون بابت حضور سبزت و ممنون بابت دعای خوبت

مرآت سه‌شنبه 20 تیر 1396 ساعت 11:52

سلام داداش عزیز


 

آرزو دارم ناخواسته به دست آوری آنچه را که خواسته ات است ؛

تولدتون مباررررررررک

چقد زیبا بود پست تولدتون
برای عید غدیر و نوروز ما هم حنا می ذاشتیم

سلاااااااااااام بر معلم مهربانی ها و ادب و اخلاق
خیلی خیلی ممنون از شما و محبتهای بیدریغتان در حق این حقیر
سپاس از حضور همیشگیتان.و ممنون از دعای خوب و زیباتون در حق بنده.
منم براتون سلامتی و سعادت مستمر و همیشگی رو آرزو دارم.
حسن عاقبت و رضایت کامل از یک زندگی طولانی و با عزت و دلی سرشار از عشق و محبت الهی رو براتون از درگاه الهی آرزومندم.
بازم ممنون از شما

سمیرا سه‌شنبه 20 تیر 1396 ساعت 10:17

سلام عمو بهمن

پس شمام مث علی تیرماهی هستین

به به به....تولدتوووون یه عاااالمه مبارکهههههه و انشالله

به هر چییی ارزوتونه برسید و تنتونم همییییشه سالم باشه

سلاااااااااااام سمیرا خانم عزیز
بدون اغراق همه ی تیر ماهی ها " ماه اند"دقیقاً مثل همه ی فروردینی ها و اردیبهشتی و خردادی ها و مردادی ها و شهریور ماهی ها و مهر و آبان و آذر و دی و بهمن و اسفند ماهی ها...
خدارو شکر 365 ماه نداریم...
ممنون از حضورتون در این خونه و ممنون از دعای خوبتون در حق این حقیر و ممنون که اسم منو در کنار عزیزی چون علی آقا آوردین
همیشه شاد و سلامت و موفق و سربلند باشید انشاالله

نادی سه‌شنبه 20 تیر 1396 ساعت 09:05

سلامممم
تولدتون مبارک
چه خوبه به بهانه نوشتن سری به سال های با صفای کودکی و نوجوانی زدی ویادگذشتگان رو زنده کردی و امروز را دوجندان مبارک ساختی...همه روزهایت زیبا و پرطراوت

سلااااااااااااام بر شما و صفای باطن شما
ممنونم از شما از دو جنبه:
اول اینکه مشوق این نوشته و سر زدنم به این وبلاگ، شما بودین که از این بابت یه تشکر ویژه از شما دارم
دوم بابت حضور سبزتان در این خونه ی عزیز که جایگاه زیارت کردن دوستان و عزیزانی چون شماست
بازم از شما و همه ی خوبیهاتون ممنون و سپاسگزارم.

نسرین سه‌شنبه 20 تیر 1396 ساعت 03:48 http://yakroozeno.blogsky.com/

به به!
امروز بیستم تیره، پس تولدتون مبارک
بدون اینکه برم خونه ی دوست، می دونم اون کارت زیبا کار قشنگ و پر مهر کسی نمی تونه باشه بجز مهربانوی خوب خودمون
درسته؟
بهله... رفتم چک کردم و درست بود

بهمن جان همیشه به وجودتون افتخار می کنم و براتون آرزوی سلامتی می کنم.
شک ندارم رئیس خوب و ایده آلی برای همکاراتون هستین و دارن از پارسال به اینطرف که شما رئیس شدین، نفسی می کشند.
هر جا رو بشه دارید آباد می کنید و این نشاط آوره
مواظب سلامتیتون باشید دوست عزیز
بازم تفلدتون مبارک
گویا همسنیم

در ضمن،
پست بسیار لذتبخش و دلنشینی بود. سپاس

سلااااااااااااااااااام نسرین بانوی عزیز و گرامی خیلی خیلی به جشن تفلدم خوش اومدی یعنی اگه شما حدس نمیزدی که این کارت پستال قشنگ کار کیه پس دیگه کی حدس میزد...آفرین به شما و آفرین به مهربانوی عزیز در مورد نظرتون برای موقعیت شغلیم باید عرض کنم که تا اونجایی که برام مقدوره و حتی خیلی بیشتر، دارم از خودم و آسایش خودم و خونواده ام مایه میذارم. سعی میکنم کارم رو به نحو احسن انجام بدم و در عین حال کسی از دستم ناراحت نشه. خدا کنه موفق بشم. و در نهایت از اینکه این دلنوشته به دلتون نشسته خدارو شکر میکنم و ازتون ممنونم.

maneli سه‌شنبه 20 تیر 1396 ساعت 00:44

sallaaammmmmm e mojaddad bar amoo bahmane aziz
cheghadr khosh hal shodam bad az moddatha dobare neveshtin
cheghadr delneveshteye zibaee bud
sad o bist saal omre ba ezzat por az salamaty o dele khosh baratun arezou daram
ma delemoon baratun tang mishe lotfan bishtar benevisin
daste mehrbanooye gol dard nakone ba in axe ghashang . mano ham kolli surprise kard
in fereshteye mehraboon
baratun behtarinha ro arezou daram

sallaaammmmmm e mojaddad bar Mehrbantarien khahare donya Maneli aziz خیلی خیلی ممنون از شما خواهر خوب و مهربونم که اینقدر منو مورد لطف و محبتتون قرار میدین. خدا کنه بتونم بیشتر از قبل به اینجا بیام و به خونه ی دوستان عزیز سر بزنم . بهرحال این روز تولد هم عاملی شد که به پیشنهاد دوست عزیزمون " نادی خانم" که از مهربونی و محبت چیزی برامون کم نذاشته، دست به قلم بشم و فقط بخاطر آموزش خونواده ها چند خطی از روشهای بد تربیتی رو بنویسم شاید که الگویی بشه برای خونواده های عزیز... بازم ممنون که زحمت کشیدین و این دلنوشته رو خوندین و مورد توجه تون قرار گرفت. منم متقابلا براتون عمری با عزت و دلی سرشار از شادی و نشاط و کانون خونواده ای گرررررررررررررررم... به گرمای جنوبمون براتون آرزو مندم ...

سهیلا دوشنبه 19 تیر 1396 ساعت 22:18 http://vozoyeeshgh.blogsky.com

تولدتون مبارک
با آرزوی سالهایی پر از خوشبختی و آرامش

سلااااااااااام بر بانوی شعر و شعور و ادب
خدا میدونه چقدر خوشحال شدم که دوباره به وبلاگتون ، به خونه ی دومتون برگشتی و باز چقدر خوشحالم که دوباره اینجا میبینمتون و چقدر خدارو شاکرم که دوباره دست به قلم شدی و حرفهاتون رو ثبت و ضبط میکنید.
ممنون که هستی و ممنون که مینویسی و ممنون که مثل قدیمها اینجارو قابل سر زدن میدونی.
امیدوارم تنتون نیازمند طبیبان مباد و همیشه دلتون شاد و سرشار از عشق و امیدباشه. انشاالله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد