دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

اربعین عشق 2

اربعین عشق (2)

دل توی دلم نبود. و حالا نه از ترس اینکه فرزاد رو برگردونن، بلکه از ترس اینکه مبادا اونو کت بسته دستگیر کنند و سفرمون رو زهر مار...

رفتیم اتاق بغل. یه جَوون مودب پاس فرزاد رو نگاه کرد. پرسید دانشجو هستی؟

فرزاد گفت درسم تموم شده ولی هنوز از دانشگاه تصفیه حساب نگرفتم!

افسره پرسید: سرباز نیستی؟

فرزاد گفت: نه

" تَق " !!! یه مهر زد توی پاسپورتش و گفت: التماس دعا...

باور کنید به همین راحتی! یعنی آب خوردن که میگن شاید قورت دادنش کمی سخت باشه ولی این...! نه ودیعه ای، نه مجوزی، نه پیچ و خم اداری...

دیگه نگران بقیه ی راه نبودیم. حالا با خیال راحتی حد فاصل دو مرز رو طی کردیم و خودمونو رسوندیم به پایانه ی عراق. مرز عراقی ها.


اونجا دیگه صف نبود! یعنی بود ولی یه خر تو خری بود بیا و ببین! این لفظ! رو یکی از برادرای زائر به بقیه میگفت! پشت سر هم داد میزد: چرا درست صف نمیگیرین؟ چرا خر تو خرش کردین...!

اونقدر شلوغش کردن که مامور عراقی خواست پنجره رو ببنده و کار رو تعطیل کنه!

به آقای جَوونی که کنارم ایستاده بود گفتم: دلمون خوشه میریم زیارت اباعبدالله!؟ نباید رعایت نوبت رو بکنیم!؟ یعنی حتماً باید حق الناس گردنمون باشه! و در حالی که مرتب سرشو تکون میداد و حرفهامو تائید میکرد، در یه فرصت مناسب خودشو انداخت جلو و پاسپورتهاشو مهر زد و نگاه به پشت سرش هم نکرد! و من متعجب که برا کی درد دل و شکایت میکردم و اونم چقدر گوش میداد به اراجیف بنده...!   

از مرز که گذشتیم حدود ساعت دو و نیم صبح شده بود. کلی با راننده ها کلنجار رفتیم تا ماشینی به قاعده و مناسب گیر آوردیم. آخه از قبل بهمون گوشزد کرده بودن مواظب گوشاتون باشید. راننده های عراقی در گوش بریدن مهارت دارند! و ما هم دستامونو روی گوشامون گرفته بودیم و چونه میزدیم! بالاخره ساعت سه صبح راهی نجف شدیم.

میگم راهی...! البته باید " راهی " باشه تا بشه گفت "راهی"... باور کنید راه های روستاهای ما صافتر و بهتر از راه های بین شهری عراقه. فاصله ی مرز چذابه تا نجف حدود 390 کیلومتره و دریغ از یه تابلوی راهنما که به ما بگه راه رو درست میرید! یا اینکه بگه چند کیلومتر دیگه به کجا میرسید! از اینها گذشته جاده ها آنچنان دست انداز و گودال داشتن که تا به مقصد رسیدیم کمر درد گرفتیم!

به شهرهای بین راه که میرسیدیم، خونه هائی میدیدیم ساخته شده از چند تا بلوک، بدون هیچگونه نمائی ولی یه دیش ماهواره از اون گنده ها که بانکها دارن روی بام خونه هاشون نصب شده! خونه میدیدی به قاعده ی یه کلبه مخروبه! که در ِورودیش ماشین آخرین سیستم که اسمشم بلد نبودیم پارک بود!

 همونطور که در نقشه میبینید پس از عبور از مرز چذابه، شیب و مشرح، وارد شهر العماره، سپس شهر فجر و منطقه عفک، دیوانیه، شافعیه، شامیه و پس از بازرسی ابوصخیر وارد شهر نجف می شویم. ما که ماشین رو برای نجف گرفته بودیم به پیشنهاد خانومم در یه تصمیم ضربتی، بجای نجف تصمیم گرفتیم اول به کوفه بریم! و بعد از زیارت مسجد کوفه راهی نجف بشویم، و همه موافقت کردن و بر این تصمیم آفرین گفتن.

ساعت پنج صبح برای ادای نماز و صرف صبحانه توقف کردیم. نمازخونه ای که عراقی های مهمون نواز، از روستاهای بین راهی برامون آماده کرده بودن. توی خونه هاشون. صبحونه ای که از دسترنج و درآمد سالیانه شون برای این ایام کنار گذاشته بودن! شونه شونه، تخم مرغ و سبد سبد نون تازه! و بعد چائی. ما میخوردیم و بعضیامون حتی تشکر هم نمیکردیم و عراقی ها حتی اخم به چهره شون نمیومد! هدفِ خدمت به زوّار اونقدر براشون بزرگ بود که دیگه مارو نمیدیدن!

اینم بگم که هر کی رعایت مسائل بهداشتی براش مهمه توی این سفر خیلی عذاب میکشه! آخه توی عراق تنها چیزی که رعایت نمیشه اصول اولیه ی بهداشته. اصلاً چیزی به نام بهداشت براشون تعریف نشده! بشکه ی آبی بود که بالای اون با خطی زشت نوشته بودن : " النظافه من الایمان" و زیر بشکه انبوهی از آشغال و مواد غذائی گندیده!

اونقدر موضوعی به نام بهداشت براشون موضوعیت نداره که اگه شما بخواهی بهداشت رو برای شخص خودت رعایت بکنی بهشون بر میخوره! و به یه چشم دیگه نگاهت میکنن!

یه دونه شکلات نذری پیچیده در زرورق از دست خانومم افتاد زمین. برش داشت و با فوت کردن خاکش رو گرفت و بعد با دستش سعی میکرد تمیزترش کنه. یه مرد عرب که در کار خانومم دقیق شده بود با حالت عصبانیت بهش گفته بود: بسه دیگه، چرا اینقدر تمیزش میکنی، همین خاک شفاست...

خب، گیریم خاک شفاست، استکانهای چای که در یه ظرف کوچیک آب! بارها و بارها شسته میشن اونم با دستای کثیفِ بچه های هشت نه ساله! اونم شفاست!؟ استفاده از یه استکان برای دادن قهوه به اینهمه زائر، اونم شفاست!؟ جالبه بعضیاشون اگه لیوان از خودت داشتی بهت قهوه نمیدن! حتماً باید توی همون استکان عمومی قهوه بخوری، استکانی که تا شب صدها نفر به اون دهن میزنند...! هم زدن مواد اولیه ی فلافل ( نخود چرخ شده!) با دستهائی بدون دستکش و پر از کُرک و پشم! که معلوم نیست شسته شده اند یا نه، اونم شفاست!؟ خرمائی که با ارده مخلوط شده و توی سینی ریخته شده و کاملاً با خاک برخاسته از حرکت میلیونی زوار مخلوط شده و هر دونه خرما رو که بخوری شکسته شدن شن ریزه ها رو زیر دندونات احساس میکنی اونم شفاست!؟ مگسهای بیشماری که روی خرماها نشسته اند و هر لحظه در حال فضله پراکنی روی خرماها هستن چی!؟ کلاً باید گفت:" النظافه تعطیل...!"

هرچند به کمک مسئولین ایرانی در حال ترویج فرهنگ رعایت بهداشت هستند ولی ظاهراً جا انداختن این فرهنگ ده ها سال زمان نیاز داره... برای نمونه امسال نقطه به نقطه سطل زباله گذاشته بودن و حتی ایرانی ها به مردم پلاستیک میدادن برای ریختن آشغال.

بعد از صرف صبحانه حدود ساعت شش صبح به سمت کوفه حرکت کردیم. حالا دیگه نماز خونده، صبحونه خورده و بدون نگرانی راهی هستیم... خب حالا چی میچسبه!؟ یه خواب بعد از صبحونه.

تقریباً همه به خواب رفتیم. چه مدت!؟ نمیدونم. فقط اینو میدونم که ناگهان با صدای انفجار مهیبی از خواب بیدار شدم! صدای انفجاری که پشت بند اون صدای رگبار مسلسل میومد...! چشم که باز کردم دیدم ماشین سرعتش رو کم کرد و به منتهی الیه سمت راست جاده متوقف شد...!

نظرات 20 + ارسال نظر
نسرین چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت 03:51 http://yakroozeno.blogsky.com/

آقا دو نکته:
من نوشتم همانا تجربه می باشد
آخر جمله چیه؟
باریکلا: د
پس نگین طبق معمول باید د بده!

دوم شنیدم سوریه نه تنها از نظر زیارتی مهمه، بلکه خیلی هم شهر قشنگ و تمیزتریه. بهله
سفر بعدی: سوریه؟

آخه من مشاعره بلد نیستم...
برا همینم سوریه نمیرم...
ربطی ندارن!؟
به من چه که ربطی ندارن! مهم اینه که من سوریه نمیرم...

نسرین چهارشنبه 17 آذر 1395 ساعت 03:47 http://yakroozeno.blogsky.com/

... براتون رزرو کردم سوریه هم برید چون می دونم مذهبی هستین و زیارت کردن رو دوست دارید. بده برادر من؟


این قالب نو هم محشره. نه تا حالا جایی دیده بودمش و هم اینکه خیلی خیلی قشنگه

فعلاً خطرناکترین جای دنیا سوریه است...
میخوای از دستم خلاص بشی...
بابت قالب نو هم ممنونم . این تغییر به لطف شما و درخواست شما بود وگرنه حالا حالاها تغییری در کار نبود...

پونی دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 01:07 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

درود

با عکس های شهر سارایوو منتظرتونم

مظفر یکشنبه 14 آذر 1395 ساعت 16:47

سلام،دوست دوست داشتنی
لطفابه پسرت بگو:
"افرادمشابه من همه جاهستندمثلا اگربجای ایران درهندمتولدمی شدم احتمالا نسبت به مهندسین آنجاارادت بیشتری به گاوداشتم."
دلم میخادبجای جواب خودت جواب دوپسرت رااستعلام کرده،برایم بنویسی

سلام مظفر جان عزیز
چه عجب از این طرفا!؟
به بچه ها گفتم. انشاالله از نظر علمی در توانشون باشه و برات کامنت بذارن

خلیل شنبه 13 آذر 1395 ساعت 18:42 http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام،

همیقدر که سالم برگشتی ، عشق است!

سلام خلیل جان
عشق شمائید که همیشه کامنت های زیبا برامون مینویسی.

زئوس شنبه 13 آذر 1395 ساعت 10:10

سلام بر جناب کربلایی عزیز
خوب خدا رو شکر که شاپسر همراهتون راهی شدن.
اما یعنی چنان وضعیت بهداشت و برامون بازگو کردین که عمرا من یکی بخوام امتحانش کنم.اصلا تحمل این چیزها رو ندارم.یعنی من از اون آدماییم که روزی صد بار دستشون و میشورن و اصلا تحمل بو یبد و کثیفی و ندارم.
باز خوبه بعد اومدن دارید مینویسید وگرنه میگفتیم مرحوم شدید خلاص

سلام زئوس عزیز
باور کن چیزائی که نوشتم بخشی از واقعیات بود...

داستان کوتاه جمعه 12 آذر 1395 ساعت 00:12 http://dastankootah.mihanblog.com

سلام... با داستان نرگس به روزم ومنتظر شما ممنونم....

سلام و ممنون از یادآوریتون. چشم و حتماً خدمت میرسم انشاالله

نسرین پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 23:07 http://yakroozeno.blogsky.com/

نگین جان به حرف آقا بهمن گوش نکن. رفتن سوریه زبان فارسیو یادشون رفته. آخه کجای این جمله آخرش ه هست؟!

تجبه، همانا تجربه می باشد.

نگین بانوی عزیز
به نسرین بانو جان بفرمائید من رفتم کربلا نه سوریه...!

نگین شیراز پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 13:33

ای خدا اینجا هم که نمیشه کامنت خصوصی فرستاد!!!

خواستم در کامنت خصوصی عرض کنم که:

در شهرهای دیگه دانشجویان بعد از فارغ التحصیلی با دانشگاه "تسویه" حساب میکنن، چطوریه که در شهر شما "تصفیه" حساب میکنن؟

هی گفتم بابت غلطهای املایی به سهیلا نخندینا !!!
هی گفتماااااااااا
گوش نکردین

من غلط ننوشتم! اگه اینجا بخواهی " تسویه " حساب بگیری باید با لهجه ی عربی " تصفیه " حساب بگیری!

نگین شیراز پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 13:30

آقا سلاااااااامٌ علیکٌم و رحمه الله!

به به .. یعنی به به !!
من که میدونستم آقا فرزاد به راحتی و بدون دردسر با شما همراه میشن ...
آخه اطمینان قلبی و آرامش خاطر یه مادر نمیتونه بی دلیل باشه که .. میتونه ؟
مگه میشه مادر بره و شاپسر جا بمونه؟
حاشا و کلّا

از وضعیت خراب بهداشت در عراق چیزهایی شنیده بودم.. میگن زباله اونقدر زیر آفتاب می مونه که گندیده میشه و دست آخر هم پودر میشه و در فضا پخش !!!!
الان دیگه به شکل مبسوطی مطلع شدم

صدای انفجار؟
اگه سالم و سلامت برنگشته بودین میگفتم من نوه جان یک عدد جد بزرگوار منفجر شده هستم

ولی خوب خدا رو صد هزار بار شکر که منفجر نشدین

راستی من نفهمیدم بالاخره د بدم یا ه بدم؟

منتظر باقی ماجرا هستیم بشدت

سلام علیکم و رحمه الله و برکاته
بله اینکه مادر باشی و مادر رو نشناسی عجیبه!
خدارو شکر که هنوز انتقال بو اختراع نشده وگرنه این قسمت از سفرنامه رو باید با عطر و ادکلن میخوندین
و در مورد " ه " یا " د " تصمیم با خودتونه! من توی کار خانومها دخالت نمیکنم

مهربانو پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 08:42 http://baranbahari52.blogsky.com/

بدبختی اینجاست که موقع خوردن صبحانه پستت رو خوندم ، داشت دل و روده م بالا میومد که به خط آخر رسیدم .. خدا رو شکر که سالمی و اینا رو نوشتی ولی واقعا نمیدونم صدای انفجار و رگبار چی میگه این وسط

بازم خوبه مثل مانلی خانم پشت فرمون ماشین وبگردی نمیکنی!
ممنونم از شما مهربانو خانم عزیز

نسرین پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 02:55 http://yakroozeno.blogsky.com/

آخییییش... قالبتون خیلی خیلی قشنگ و آرامش بخشه.
ممنون دوست خوب و مهربون و گرامی

حق باشماست بهمن جان
راه عشق، مهم نیست به چه سختی و به چه بهایی. بایدش رفت.

منتظر بقیه ی احوالاتم

چشممممممم... قالبو عوض میکنم
مشغله های اداری اجازه بدن چشممممم

پونی سه‌شنبه 9 آذر 1395 ساعت 16:27 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

درود
آلفرد هیچکاک پیش شما باید لنگ بندازه ای استاد تعلیق و دلهره!!

التماس شفا!!

درود و دوصد بدرود بر عزیز دل برادر، جناب پونی عزیز
شرمنده از شما و از استاد هیچکاک که این هیچکس رو در کنار نام این بزرگوار آوردی...
محتاج دعا و شفای عاجل هستیم.

غریبه سه‌شنبه 9 آذر 1395 ساعت 11:35

سلام علیکم
در این طور جاها که الکی مردم همدیگر را هول می دهند خونسردی و دعوت مردم به آرامش بهتر ین راه است
خوب خدا را شکر که شازده پسر بدون درد سر از مرز گذشت
جاهای زیارتی همین مصائب را دارد خدایی تدارک مواد غذایی برای بیست میلیون نفر کار هر کشوری نیست
من هیجان را دوست دارم یعنی اگه بگن بفرما با هواپیما می خوای برو ی و یا با پا قلبا با پا را ترجیح می دهم ولی خب شرایطم
طوری است که هواپیما را باید انتخاب کنم

و علیکم السلام استاد عزیز خودم
خونسردی خیلی خوبه ولی باعث میشه سوء استفاده کنندگان از صبر شما کمال استفاده رو ببرن.
منم راستش بیشتر بخاطر پیاده رویش عازم میشم. یه حس و حال خوب به آدم دست میده! از اینکه با هزاران نفر پا به پا شدی و در مسیری معین گام برمیداری خیلی لذت بخشه.
خدا نصیبتون کنه انشاالله

baran سه‌شنبه 9 آذر 1395 ساعت 10:29

سلام آقا بهمن خدا خیرتون بده از بس خوب توصیف کردید الان حس میکنم معدم تو حلقم اومده
یا همه ی امامزاده ها انفجار چی بووووووووووود

انشاالله که دفترچه بیمه داشته باشین
انفجاااااااار...!؟؟؟
کدوم انفجااااااار!؟؟؟

هدیه خانم هستم^_^ سه‌شنبه 9 آذر 1395 ساعت 08:47

ینی هاااا خوشم میاد یا اول داستان خواننده رو میزارید تو خماری یا اخرش

شرمنده هدیه خانم عزیز

tarlan سه‌شنبه 9 آذر 1395 ساعت 00:04 http://tarlantab.blogsky.com/

سلام برادر عزیز آقای بهمن
چقدر خوشحال شدم برای پسرتون چون سفر با دل نگرانی سخته .
ای کاش مسئولین کمی هم این تلاششون روبرای رعایت بهداشت تومملکت خودشون میکردند. اونها به اون اوضاع عادت کردند و بجز وقت و هزینه تلف کردن فکر نمیکنم فایده ای داشته باشه .
پس چه شرایط بدی داشتین تا رسیدن معلومه عشق خیلی کارا میکنه برادر عزیز...خدارو شکر بسلامت برگشتین
منتظربقیه نوشته هاتون هستم زود بنویسین

سلام ترلان عزیز
ممنون از شما. فقط یه مادر میتونه این حس رو درک کنه. اونم یه مادر نمونه و دلسوز چون شما

نسرین دوشنبه 8 آذر 1395 ساعت 23:01 http://yakroozeno.blogsky.com/

تجبه، همانا تجربه می باشد.
نگین جون بیا د بده

چرا د بده!؟
تجربه! باید ه بده

نسرین دوشنبه 8 آذر 1395 ساعت 23:00 http://yakroozeno.blogsky.com/

مگه حفاظت از بدن و سلامتی از واجبات نیست؟
خدا رو خوش نمیاد شما با تجبه همین مسایل غیر بهداشتی بازم با چشم باز بخودتون صدمه بزنید.
دل هر کسی خونه ی خداست. من فقط اینو می دونم ... و اینکه حاضر نیستم یه لحظه از این رفتار رو تحمل کنم چه خواسته کلی هم براش پول بدم...

آقا بهمن بخدا موقعشه این قالب شلوغ پلوغو عوض کنید. رنگ آبیش خیلی بد جوری میزنه تو ذوق
وقت ندارید هم اسکای خودش قالبای خوبی اضافه کرده. آبی اما آبی آرامش بخش
من؟
من فضولم؟
اصلنم... نچ

چرا، از واجباته
ولی مگه کوهنوردی خیلی خیلی سخت نیست؟ پس چرا سالانه صدها نفر میرن کوه و عده ای شون هم اصلاً برنمیگردن؟
شما فکر میکنید توی کشور خودمون مواد غذائی سالم میخوریم؟ هوای سالم تنفس میکنیم؟ آبمون سالم و بهداشتیه؟ باران! کهدر لطافت طبعش دریغ نیست!!! برای ما آب مسمومیست که از آسمان نازل میشه...
شما فکر میکنید شیرینی فروشی های ما رعایت بهداشت رو میکنن! توی مغازه ی نونوائی ما موش لونه کرده! توی نوشابه هامون سوسک دیدن! توی کالباسی که میخریم کرم خوابیده!!!
نسرین بانوی عزیز
از کجا بنالیم؟
و اما برای تعویض قالب...
چشم . حتماً . در اولین فرصت
و من نیازمند این راهنمائی ها هستم خصوصاً اگه از طرف دوست عزیزی چون شما باشه

Lady دوشنبه 8 آذر 1395 ساعت 22:08 http://mook.blogsky.com

سلام خوش به سعادتتون
واقعا بنظرم پیاده رسیدن به کربلا سخته اونم تو کشوری که نه نظم داره نه بهداشت انچنانی ...امسال خیلی از زوار بیمار شدن !
مثلا شنیدم جاهای که غذا میدن به زوار مثلا همونجا یه گوشفندو قربانی میکنن و بدون اینکه گوشت هارو بشورن میندازن تو دیگ تا بپزه و به دست مردم میرسونن
خوب اینا هم میخان ثواب کنن ..شاید هم بخاطر جمعیت زیادی که هست نمیشه بهداشتی عمل کرد.

سلام لیدی عزیز
خیلی خیلی خوش اومدین و با خودتون صفا آوردین.
ممنون که وقت شریفتون رو توی این کلبه صرف کردین. امیدوارم که مطالب این حقیر فایده ی خوندن داشته باشه.
و اما موضوع پیاده روی به سمت کربلا. اگه مسئله ی امنیت حل بشه واقعاً تجربه ی خیلی خوبیه. یه حس خوب و بیاد موندنی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد