دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

اربعین عشق 1

اربعین عشق (1)


سرگرم کارام بودم که صدای جیغ خانومم تمام افکارمو بهم ریخت...

-فرررررزااااااد تورو خدا راست میگی؟ تو هم باهامون میای؟

و صدای قربون صدقه خانومم بلند شد. با دستپاچگی به فرزاد گفت پس تو از اونور کاراتو ردیف کن و ماهم از اینور...( فرزاد پیش ما زندگی نمیکنه)

فردا رفتم حوزه ی نظام وظیفه و شرح ماجرا و اینکه برای پسرم که دانشجو بوده و چند وقته درسش تموم شده و سربازی هم نرفته ویزا میخوام.

چند تا کلیک روی کیبورد و آقا جان به این راحتی نیست! اول تصفیه حساب دانشگاه رو بیار، بعد یه شماره حساب بهت میدیم که سه میلیون تومن وثیقه بذاری بعد نامه بهت میدیم که بری ویزا بگیری.

-جناب سروان عزیز، ما میخواییم پس فردا بریم، یه راه آسونتر نیست؟

-خیر، همین مراحل رو که سریع انجام بدین یکی دو هفته زمان میبره!

ماجرا رو تلفنی به خانومم گفتم و رفتم اداره. گفتم که قید فرزاد رو بزنه! از اون طرف خانومم با جواب مثبت فرزاد، علی الحساب برای گروه ما ویزا گرفت، بعد که به هر دری زدیم و بسته بود! و از همه جا ناامید شدیم رفت جداگونه برای فرزاد با یه گروه دیگه ویزا گرفت.

-خانم جاااااان!!! وقتی پاسپورت فرزاد حق خروج نداره، ویزا به چه دردی میخوره؟

-عجله نکن، خدا بزرگه، فوقش سر مرز برش میگردونن! بذار ما تلاش خودمونو بکنیم!

( اینا مکالمات من و خانومم بود! )


هفته قبل خواب مادرم رو دیدم، تنهای تنها توی خونه، و من برای بازدید از نمایشگاهی رفته بودم شهرمون. گفتم بجای اینکه برم پیش دوستام بهتره برم پیش مادرم. خونه ی مادری بوی مرگ میداد. مادرم غریب و تنها داخل حیاط بود. رفتم و خودمو انداختم توی بغلش و زار زار گریستم. او هم با من گریست و سعی میکرد آرومم کنه. از شدت گریه از خواب بیدار شدم. صدای اذان صبح از مسجد میومد. برای شادی روحش فاتحه ای خوندم و نمازم رو خوندم و دوباره خوابیدم.

بازهم خونه ی مادری و بازهم همون خواب و اینبار مادرم از پله هائی پایین میومد و من به سمت ایشون رو به بالا میرفتم. میانه ی راه همدیگه رو در آغوش گرفتیم و به شدت گریستیم. با هق هق از خواب بیدار شدم.

میگفتن تعبیرش خیره، خواب خوبیه. و خانومم گفت اگه این زیارت نصیبمون شد، ثوابش رو به مادرت هدیه کن. و من این بار اگر طلبیده بشم به نیابت از مادرم راهی میشم... انشاالله.

بالاخره با کلی استرس و معطلی ویزای فرزاد هم اومد. توی یه گروه چهار نفره. یه زن و شوهر تقریباً میانسال و دو مرد محترم حدوداً شصت تا هفتاد ساله... دو برادر!

با دیدن برادر کوچیکتر دهنم از تعجب باز موند. اینا چطور میخوان باما پیاده راه برن!؟

کیف برادر بزرگتره رو که گرفتم کتفم کشیده شد. همه چی با خودش آورده بود. بدبختی کوله هم نبود، کیف بود... یه ساک خیلی بزرگ!

با هر مقدماتی که بود بالاخره روز سه شنبه 1395/08/25 ساعت هفت شب با یه ماشین وَن حرکت کردیم. دو گروه. جمعاً نه نفر. خروج از مرز چذابه.

مرز چذابه یکی از دو مرز اصلی خوزستان و عراقه که زائرین از اونجا تردد میکنند. سال قبل از مرز شلمچه خارج شدیم. صد و ده کیلومتر مسیر اهواز تا مرز رو ساعت دوازده شب رسیدیم.

تا چشم کار میکرد ماشین های زوار که در بیابان پارک کرده بودن و رفته بودن عراق برای زیارت...



نزدیک مرز چذابه اونقدر ترافیک سنگین بود که مجبور شدیم بقیه ی مسیر تا پایانه های مرزی رو پیاده طی کنیم.


و من نگران از اینکه اگر به فرزاد مجوز خروج ندادن چطور اینهمه راه رو تنها و ناامید برگرده! و از طرفی هم باید استرسمو قورت میدادم که بقیه نگران نشن! یعنی خیر سرشون قافله سالار و ناخدای این کشتی من بودم. کشتیِ که جنس قاچاق حمل میکرد! زائری با ویزا و بدون پاسپورت مجوزدار...


نرسیده به سالن ترانزیت، افسری با صدائی رسا و تحکمی خطاب به همه هشدار میداد و من از نحوه ی تهدیدهاش تنم لرزید:

-خواهرا، برادرا، هرکسی که ویزا نداره، پاسپورت نداره، بدون پاسپورت ویزا گرفته، یا پاسپورتش مجوز خروج نداره خودش از صف خارج بشه! در صورت مشاهده بلافاصله پاسپورت اون شخص باطل میشه و حداقل شش ماه زندانی داره! تا دیر نشده خودش از صف بیاد بیرون و زحمت مارو زیادتر از این نکنه!

احساس میکردم داره به ما میگه... خانومم گفت خدا بزرگه، وقتی آقا تا اینجا رسونده تش ، بقیه اش رو هم خودش درست میکنه...!

آرزو میکردم منم آرامش خانومم رو داشتم. ولی عقل من بر ایمانم غالب بود! من در اون لحظات پراسترس، فقط دو دو تای ریاضی رو میفهمیدم!

در صفهای مهر زدن پاسپورت، دنبال افسری میگشتیم که کمتر گیر بده!

-آهااااان ! اون یکی، اون پسر جوونه! خیلی سریع رد میکنه! گیر نمیده! ظاهرش هم نشون میده آدم خوبیه!

و همه به سمت اون هجوم بردیم! لقمه ی غذا توی دهنش بود. ازش معذرت خواهی کردم و بهش گفتم منتظر میمونم، قبول نکرد... پاسپورتهارو یکی یکی چک کرد و من از نگرانی دل توی دلم نبود! به پاسپورت فرزاد که رسید صداش زد و گفت شما مجوز خروج نداری...برو اتاق بغل...

و خانومم یواشکی بهم گفت:

-پَ چته! چرا رنگت پریده!!!؟

نظرات 15 + ارسال نظر
پژمان سه‌شنبه 9 آذر 1395 ساعت 17:00 http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام
خانمت خوب دل و جرئتی داره بهمن خان

سلام پژمان خان عزیز
عشق سرمنشا معجزاته و دل نترس خانومم از عشق سرچشمه میگیره. یه عشق الهی

هدیه خانم هستم^_^ دوشنبه 8 آذر 1395 ساعت 15:28

خو الان بش مجوز خروج دادن یا ن؟؟؟پ چرا سربازی نمیره اصن.....چرا اصلن هر سال بش گیر میدن

توی ادامه سفرنامه عرض میکنم انشاالله.
هر سال بهش گیر میدن چونکه سربازی نرفته. سربازی نمیره چونکه میخواد بعد از هشت سال اونو بخره!

نگین شیراز دوشنبه 8 آذر 1395 ساعت 13:21

سلام مجدد و زیارتتون قبول بهمن خان عزیز

شاعر میگه:
در ره منزل لیلی که خطر هاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی ...

اگرچه من خودم از درک نکنندگان!!! این سفر پر مخاطره هستم و هزار جور نذر و نیاز کردم که همه ی زوّار از جمله شما و پسر خواهرشوهرم بسلامت برگردین، ولی در عین حال اینو هم درک میکنم که وقتی عاشق باشی فکر خیلی چیزها رو نمیکنی، از جمله جونت ...

مگه نه اینکه عاشق حاضره از عزیزترین داشته اش که جونش باشه بخاطر معشوق بگذره؟
این که شعار نیست... هست؟
خوب این نمونه ی یک عشق واقعیه به نظرم
که شاید برای خیلی ها قابل درک نباشه ...

یه عشق عمیق و واقعی که باعث میشه با وجود آگاهی از همه خطراتی که ممکنه برات پیش بیاد بازم دل رو یکدله کنی و قدم در راه بگذاری ...
این جاده برای اونایی که رفتن، جاده ی عشقه ..
راه رسیدن به معشوق
معشوقی که عاشقانه میپرستی ..

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان ، غم مخور

من البته کوچکتر از اونم که بخوام ازتون خواهشی بکنم
ولی خواهش میکنم دلتون رو با حسین آقا هم که دلشون با دل شما یکی نیست، صاف کنید ...
بالاخره آدما الزاماً مثل هم فکر نمیکنن هرچقدر هم که نسبت نزدیکی داشته باشن ...
(بازم ببخشید بابت جسارتم)...

سفرنامه رو خوندم و منم دل تو دلم نیست که ببینم بالاخره آقا فرزاد همراه شما اومدن یا نه؟
ولی از یه چیز خیییییییییلی خوشم اومد
آرامش و اطمینان مژگان بانو
یعنی باور کنید همین اطمینان و مثبت اندیشی تمام مشکلات سر راه رو حل میکنه و همه چیز بر وفق مراد میشه ..

الهی که سالهای سال کنارشون با آرامش و سلامتی زندگی کنید و کانون زندگیتونن همیشه گرم و پر فروغ باشه انشااااااااااالله

و درود مجدد بر خواهر عزیزم نگین بانوی گرامی
ممنونم از اینهمه وقت و حوصله که برای این کامنت زیبا صرف کردین.
برای آقا حسین باید عرض کنم که من به افکارشون احترام میذارم و هر جور دلشون بخواد رفتار میکنه و تصمیم میگیره. با هم گاهی روی بعضی از مسائل بحث منطقی داریم ولی خب هر جور که دوست داره تصمیم میگیره.
و در آخر بابت حسن نظرتون نسبت به خانومم بینهایت سپاسگزارم.

زرین دوشنبه 8 آذر 1395 ساعت 11:03 http://zarrinpur94.blogfa.com

سلام آقا بهمن عزیز وگرامی ...زیارت قبول ...خدا مادر عزیزتان را بیامرزد...
اینبار چی بازم منو دعای مخصوص کردید...یا گفتید اینکه منو درک نمیکنه بره به درک؟
نه میدونم شما مهربونتر از این حرفا هستید...

میگم خواننده ها هم شدن دو گروه اونایی که درکتون میکنن واونایی که درکتون نمیکنن..مثل دو تا پسراتون..خدا هردو شون را حفظ کنه وعاقبت بخیر بشن...

سلام بر زرین بانوی همیشه عزیز و گرامی
خدا اون روز رو نیاره که من چنین جسارتی بکنم. راستش اینبار جلوی حرم که رسیدم دهنم قفل شد. انگار حرف زدن بلد نبودم. ولی در همون حال هم کلیه ی دوستان عزیز، خصوصاً دوستان عزیز وبلاگی رو یاد کردم.
در ضمن چه من دعا بکنم و چه نکنم، خودتون اونقدر خوبید که مورد نظر خاص خداوندید. مطمئنم.

سیما دوشنبه 8 آذر 1395 ساعت 09:12

سلام برعمو بهمن.
اول زیارت قبول. دوم خدا بخواد بقیه اش حله. منم این مدل زیارت رو درک نمیکنم اما حال خوبی که داشتید برام ارزشمنده. به یادتون هستم

سلام بر سیمای عزیز و مهربان
ممنونم از شما و لطف شما.انشاالله خدا نصیبتون کنه و مشرف بشین

tarlan یکشنبه 7 آذر 1395 ساعت 23:45 http://tarlantab.blogsky.com/

سلام آقا بهمن
خدا مادر عزیزتون رو بیامرزه
دوباره زیارت قبول منتظریم

سلام بر ترلان عزیز و گرامی
ممنونم از شما و خداوند عزیزان شمارو براتون در پناه خودش و در سلامت کامل نگه بداره انشاالله

نگین شیراز یکشنبه 7 آذر 1395 ساعت 18:30

سلاااااااااااام و درود بر کربلایی بهمن خان عزیز
آقا رسیدن بخیر ، زیارت قبول ..

آقا من مهمون دارم!
آش شلغم یه جا داره میجوشه
مواد کتلت آماده ست که برم سرخشون کنم
قرمه سبزی هم ریز ریز در حال جوششه !!!
مهمونا هم گفتن ساعت هشت و نیم میان!

سر فرصت میام میخونم و کامنت گهربار میذارم
فعلا خوشحالم که سلامت برگشتین

سلااااااااااااااااااااام و دوصد درود و بدرود بر نگین همیشه درخشان فارس
آقا تورو خدا شرمنده نفرمائید.
حتماً اگه غذاها شور یا بی نمک شدن سر سفره هم به بانی این کار خرابی ها( که حتماً این حقیره!) مرحمتی خواهد شد...
بانو خانم جان
بینهایت از لطف سرشار شما سپاسگزارم

غریبه یکشنبه 7 آذر 1395 ساعت 11:50

سلام علیکم
زیارت قبول باشد ان شاالله
من هر وقت در خواب گریه می کنم
چند روز بعدش یک پول قلمبه تو حسابم می ره
بوسه در خواب نشان جدا بودن و دوری از هم است
خداوند مادرت را رحمت کند
و به شما و خانواده ی معزز سلامتی بدهد
آمین

و علیکم السلام عزیز خودم
ممنونم از شما استاد عزیز، راستش خوابم برام تعبیر شد که اگه قسمت شد و این سفرنامه به پایان اومد شاید ته داستان به اون خواب اشاره ای بکنم...

baran یکشنبه 7 آذر 1395 ساعت 10:41

سلام آقا بهمن عزیز
زیارت قبول و رسیدن بخیر خدارو شکر که به سلامت برگشتید
خدا رحمت کنه مادرتون رو و روحشون قرین رحمت الهی

سلام بر باران عزیز و گرامی
ممنونم از شما.
خدا رفتگان شمارو هم قرین رحمت کنه انشاالله

زئوس یکشنبه 7 آذر 1395 ساعت 09:28

سلام بر کربلایی عزیز
آقا الان مثل این سریالا سر بزنگا تمومش کردین کار درستیه عایا؟خدا وکیلی دلتون اومد.
اقلا زود زود بنویسید.
به نازم به خانمتون یعنی معنای واقعیه توکل و ایمانه

سلام بر شما دوست گرامی و عزیز
خب مگه ما از این سریالای آبکی چی کم داریم هااااا؟
خانومم واقعاً ایمان قوی داره

پونی یکشنبه 7 آذر 1395 ساعت 08:29 http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

شکلک ناخن جوان ندارید؟؟؟

سفارش دادم ! همین روزا برامون میرسه!

نادی یکشنبه 7 آذر 1395 ساعت 08:24

سلام
بازم میگم رسیدن بخیر
کاش همه رو یک جا بنویسی..تا حس معنوی عمیق تری از آن گرفت..ممنون از وقتی که برای نوشتن سفرنامه میگذارید و ما رو همسفر لحظات معنوی خود می سازید.

نسرین یکشنبه 7 آذر 1395 ساعت 01:47 http://yakroozeno.blogsky.com/

سلام بهمن گرامی

منهم مثل حسین عزیز نه شما رو درک می کنم نه همسرتون و نه فرزام رو.

سلام نسرین بانوی عزیز
راستش خودمم خودمو درک نمیکنم...

راستی همین پسرتون اولش میگفت درکتون نمیکنم?

نه ! اونی که درکمون نمیکرد باهامون نیومد!
ایشون آقا فرزاده که حدود دو سال از اونی که درکمون نمیکرد بزرگتره!

سلام
رسیدن به خیر
زیارت قبول

یعنی پسرتون نتونست باهاتون بیاد?

سلام بر خانم دکتر گرامی
و شبتون بخیر و خوشی. ممنونم از شما و محبتتون.
یعنی اگه بگم پسرم باهامون نیومد دیگه بقیه ی سفرنامه رو نمیخونید؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد