دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

رقص مرگ...!

تیزی چاقو رو که روی شاهرگ گردنم احساس کردم، مرگ با همه ی تلخی هاش جلوی چشمم به رقص در اومد.! برای یه لحظه دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد! قلبم توی غمی مبهم مچاله شد! احساس کردم خون از شریان هام فواره میزنه...! آیا کسی نیست به دادم برسه...؟

اول که دیدمش، خیلی معمولی نشون میداد. به ظاهر یه جوون آروم که دنبال یه لقمه نون حلاله...! سرشو از پنجره ماشین بیرون آورده بود و با صدای بلند و نخراشیده ای پیِ مسافر میگشت: چهااااارراه... چهاااااارراه دو نفر...!

یه زن و مرد جوان عقب ماشین نشسته بودن و منم روی صندلی جلو کنار دست راننده نشستم. منتظر مسافر چهارم نشد... چرااا!!!؟

هر چند آدم خوش بینی هستم! هر چند از نظر من، همه ی آدمها خوبن مگه اینکه خلافش ثابت بشه، ولی نمیدونم چرا اصلاً از قیافه ی راننده خوشم نیومد. یه جورائی منبع انرژی منفی بود. کنارش احساس آرامش نداشتم. با خودم گفتم بیخیال! مگه میخوای کجا بری؟ دو قدم راه که بیشتر نیست! دوتا پیام که از توی واتسآپ بخونی، تموم میشه... آهاااان! رسیدی... حالا دیگه تورو بخیر و اونو به هرچی که دنبالشه...

در حالی که اصلاً نمیدونستم اون دنبال چیه...!

انگار با همه سر دعوا داشت! پشت چراغ قرمز به راننده ی ماشین بغلی گیر داد... چرا؟ چون یه لحظه بهش نگاه کرده بود.!

-چیه...!؟ چرا نگام میکنی...؟میخوای بیام برات...؟

سرمو از توی گوشی برداشتم و گفتم چکارش داری؟ بنده خدا که حرفی نزده!

خط درشت و عمیقی از یه زخم کهنه و قدیمی تمام دست پشمالوش رو پوشونده بود! پس حدسم درست بود! جناب راننده! اینکاره است... دنبال شر میگرده! از توی آینه نیم نگاهی به مسافرای عقبی انداختم. بیچاره ها از ترس توی بغل هم کِز کرده بودن...! و من...!

بعد از چراغ قرمز، مسافرای عقب پیاده شدن... و حالا من موندم و جناب راننده! و اون خط زشت بریدگی چاقو و گوشت اضافه ای که روی دستش ورقلمبیده شده بود... و کلی دلشوره...

دلشوره از نگاه های مرموز و زیر چشمی راننده... وراندازهای عجیب و غیر عادیش! احساس میکردم حواسش به رانندگی نیست! بیخودی با موهاش ور میرفت...! بیشتر از روبرو، به اطراف نگاه میکرد...! نکنه فکر و خیالاتی به سرش زده...؟ نکنه برام نقشه کشیده...؟

نه بابا... چه فکر و خیالی؟ چه نقشه ای؟ مگه شهر هرته؟ تازه مگه میتونه دست از پا خطا کنه؟ توی دل شهر، روز روشن، بین اینهمه جمعیت...

از این افکار احساس آرامش کردم. یه نفس عمیق کشیدم و آب دهنمو قورت دادم...

خیررررر...! چه مرگش شده!؟ چرا آب دهنم راحت پایین نمیره...!؟

خنده داره! آدم توی کشور خودش و بین همشهریهای خودش باشه و اونوقت نتونه حتی آب دهنشو راحت قورت بده...!؟

ناخودآگاه " توکیو " جلوی چشمم مجسم شد... سالها قبل...

ساعت یازده شب، من و پرسه زدن توی خیابونای خلوت شهر... بدون همزبون... بدون همشهری... حتی بدون حضور پلیس! و بدون کمترین احساس ناامنی... و اینجا... توی روز روشن، توی کشور خودم، شهر خودم، هموطن خودم... و کلی دلشوره...!؟

چاره ای نبود. باید قبل از هر اتفاقی، از ماشین پیاده میشدم... عقل اینو میگه! بقول عزیزی که میگفت: زدن مَردی...، فرار کردن هم مردی...! دیدگاهش این بود: گاهی باید موند و زد و گاهی باید فرار کرد و نخورد... اونم بجای خودش مردیه... و من تصمیم گرفتم " مررررد " باشم... فرار کنم و نخورم...!

اگه این فرار نشونه ترسه، اشکالی نداره. بذار بعدها شرمنده ی خودم باشم و پیش خودم به خودم بگم ترسو... بهتره تا اینکه خدای نکرده...

بعد از این افکار بود که قبل از رسیدن به مقصد به راننده گفتم آقا پیاده میشم...

راننده با تعجب گفت هنوز به چهارراه نرسیدیم!

-آره. اینجا کمی کار دارم...

جائی رو برا پیاده شدن انتخاب کردم که خیلی شلوغ بود. میدونستم اگه فکری هم توی کله ی خرابشه! اینجا هیچ غلطی نمیتونه بکنه...! برگشتم کرایه رو بهش بدم که تیزی برنده و لبه ی سرد چاقو رو روی گردنم احساس کردم...

سردی نوک ِ تیز چاقو، حس خیلی بدی بهم داد. یه حس مشمئز کننده... یه احساس مور مور شدن ناشی از ترس شدید... خون بشدت در تمام شریان هام جاری شد و یک دفعه ایستاد... بدنم کاملاً یخ کرد! کف دستهام خیس شد! ضربان قلبم...! نمیدونم اونجا چه خبر بود!؟ آنچنان گُمپ و گُمپ میکرد که آبرو برام نذاشت...!

از چشمای راننده شرارت میبارید... دیگه از اون آبه هم خبری نبود! دهنم به یکباره خشک شد! هیچی نمیتونستم بگم!

از ترس مرگ...!؟

شاید...

شاید هم از ترس مردن بخاطر هیچ...

نمیدونم...!

حس غریبی بین مرگ و زندگی... یه حس ناآشنا... یه تجربه ی جدید... تا حالا اینقدر به مرگ نزدیک نشده بودم... و چهره ی مرگ، برخلاف شنیده ها و تصوراتم، چقدررر از این زاویه، زشت بود...!

صداهای بیرون برام همهمه شدن... صداهائی گنگ و نامفهوم! قاطی با بوقهای ممتد و همیشگی راننده های همیشه عجول... قیافه های مردم... همه، عجیب و بیگانه... انگار بیگانه ای بودم در سرزمینی بیگانه...!

صدای نخراشیده ای سرم داد زد : " رد کن بینیم! "

کلی طول کشید تا متوجه شدم این صدا،  صدای همون جناب راننده است که دنبال یه لقمه نون حلاله...!

نمیدونم چرا الان اون آب کوفتی نیستش...! چقدررر گلوم خشکه!!!؟

-چی رو رد کنم...؟ ( و ترس در صدام موج میزد...!)

-خودتو به خریت نزن! پولا و گوشیتو رد کن!

چاقو بزرگتر از اونی بود که از بیرون ماشین دیده نشه و راننده هم هیچ تلاشی برای پنهون کردنش نداشت. در حالی که احساس میکردم رگ گردنم زیر فشار چاقو داره پاره میشه صدای نخراشیده ی جناب راننده ! اعصابمو بهم میریخت :

-گفـــــــتم رد کن بینیم!!!

مردم...! همشهری هام...! همدردهام...!

میدونستم مردم این خنجرو! ببینن حتمن یه کاری میکنن...! یه نفر در برابر اینهمه جمعیت چه غلطی میتونه بکنه؟ هر خطائی بکنه خود مردم تیکه تیکه اش میکنن... مگه میتونه از دست اییییینهمه جمعیت فرار بکنه؟

اون میگفت " رد کنم بینیم " و من این پا اون پا میکردم تا مردم منو ببینن... متوجه بشن که گرفتار شدم! بفهمن خنجر بیخ گلومه! میدونستم باید کاری بکنم، ولی چه کاری از دستم برمیومد...؟ اعصابم بهم ریخته بود و قدرت تصمیم گیری نداشتم...

مردم...! همشهری هام...! همدردهام...!

عجیبه هاااا ! همه منو دیدن... چاقو رو دیدن... شرارتی که از چشمای راننده میبارید رو دیدن... توی چشمای منو و راننده زل زدن... اما...!!!

اما چرا کسی کاری نمیکنه...!؟ چرا همه بی تفاوت از کنارم رد میشن...!؟ چرا لحظه ی مرگ و زندگیم، برا مردم بی اهمیت شده...!؟ چرا...!؟ مگه نه اینکه منم مثل اونام...!؟ مگه نه اینکه همشهری اونام...!؟ هم دین اونام ...!؟ پس این مردم چشونه...!؟

تنها هنر راننده هائی که از روبرو میومدن این بود که سرشونو از توی ماشین بیرون میآوردن که شاید صحنه رو بهتر تماشا کنن و بعد...

هیچی... اونا هم پی کار و زندگیشون میرفتن...! حتی با فریادی، یا صدای بوقی! این سکوت لعنتی رو نمی شکستن... ظاهراً کسی دنبال دردسر نبود...! و جناب راننده !  هم اینو خووب فهمیده بود...!

تنها کسی که شاید! در اون لحظه ی مرگ و زندگی! کار مفیدی میکرد، یه پسر جوون بود که پشت یه ماشین قایم شده بود و با گوشیش از صحنه فیلم میگرفت...!!! و حتمن خدا خدا میکرد کلیپ تووپی گیرش بیاد... یه کلیپ مهیّج ...! زد و خورد و بکُش بکُش و غرق شدن من در خون...!!!

این تیزی لعنتی بد جوری اذیتم میکرد ولی هنوز امید داشتم! هنوز بفکر مقاومت کردن بودم... هنوز نمیخواستم زیر بار زورگوئیش برم... آخه بیابون نبود که بگم: من بودم و او بود و تیزی خنجر...!

در اوج ناامیدی یه پلیس دیدم... کلی امیدوار شدم. دوباره به ترس خودم غلبه کردم.... یخ تنم آب شد و گرم شدم...

اما نه...! چراااا!!!؟ تورو خدا... ! اینوررر...! صورتت رو برگردون...! بهت احتیاج دارم...!

عجیبه! خیلی عجیبه! پلیس هم منو ندید...!!!

دیگه فهمیدم باید تسلیم بشم...

وقتی اینهمه مردم تورو نبینن...! وقتی پلیس تورو نبینه...! وقتی راننده عجله داشته باشه و هی چاقو رو بیشتر توی رگ گردنت فرو بکنه، دیگه تسلیم نشدن، بقول جناب راننده!  بجز خریت چیزی نیست...!!!

با عصبانیت، پولای توی جیبمو پرت کردم جلوی داشبورت ماشین...!

جناب راننده! سرم داد زد:

-آهووووی نفهم! مگه به گدا پول میدی اینطوری پرتشون میکنی...؟

خیلی جالبه...! اینقدر فرهنگ دزدی، شریف شده که حتی یه آدم زورگیر هم حاضر نیست کارش رو با یه گدا طاق بزنه...!!!

از فرصتی که از دیدن حجم پولا! چشمای راننده رو گرفته بود استفاده کردم و قبل از اینکه گوشیمو از دستم بگیره، خودمو از توی ماشین پرت کردم بیرون...

راننده که پولارو دید بیخیال گوشی شد و فرار کرد و رفت...!

شماره ماشین...!؟

هیچی... ماشین پلاک نداشت و کسی نبود جلوشو بگیره...

آقا دزده، نه، ببخشید! جناب راننده! که رفت، آقای پلیس اومد و گفت چیه؟ چته ؟ با راننده بحثت شده بود؟

و من با عصبانیت و تمسخر بهش گفتم خیر جناب سروان! داشتیم یه قل دو قل بازی میکردیم! اونم توی بازی جِر زد ! برا همینم دعوامون شد ...

و جناب سروان هیچی نگفت...!!!

جناب راننده! که رفت کلی مردم دوره ام کردن:

-عامو برو خدارو شکر کن خودت سالمی...!

-غصه نخور! پول چرک کف دسته... زود جاش میاد...!!

-بابا یه کم بیشتر مواظب باش... آدم که سوار هر ماشینی نمیشه...!!!

-خدا خیرت بده! اینهمه پولو برا چی با خودت اینور اونور میبری...!!!!

-من جای تو بودم یه ریال هم بهش نمیدادم... جلوی این افراد نباید کوتاه بیای...!!!!!

.....................................................................

و این قصه ی پر غصه ی بی تفاوتی، متاسفانه همچنان ادامه دارد...!!!

نظرات 25 + ارسال نظر
نازلی یکشنبه 16 آبان 1395 ساعت 13:35

قا بهمن بزرگوار
در قسمت لینکها ادرس وبلاگ من ناقص درج شده
صرفا جهت اطلاع

شرمنده از شما دوست عزیز
و البته این به اون در که شما هم " آقابهمن " رو نوشتین " قابهمن "
صرفاً جهت پاسخ...

زرین سه‌شنبه 11 آبان 1395 ساعت 17:05

وای خداراشکر طوریتون نشده..
منم به تقارن این پست وپست نگین جون فکر میکردم که رفتم وبلاگ آقا پژمان..وای اونم دزدی بود..چه خبره!!

سلام زرین بانوی عزیز
ممنون از شما خواهر گرامی.
برم سری به پژمان خان بزنم ببینم اونجا چه خبره؟

داستان کوتاه سه‌شنبه 11 آبان 1395 ساعت 07:27 http://dastankootah.mihanblog.com

سلام... اینجور که دستگیرم شد اتفاقات واقعی را به صورت داستان می نویسید وزیبا هم می نویسید قلم شما زیباست من چون از منظر نوشتاری به این منظر نگاه می کنم کمتر به شرح ماوقع انجام شده وهرج مرج نظر می دهم که می دانم مخاطب خود در این مورد نظر خواهد داد تعلیق داستان زیبایی داستان را بیشتر کرد والبته ضرب اهنگ اخر را ابتدا مخاطب فهمید که شخصیت داستان با یک هیولا روبرو ست (تیزی چاقو رو که روی شاهرگ گردنم احساس کردم) پس منتظر بود که بداند بالاخره به کجا ختم شد در باز نویسی مجدد می توانید این داستان را کمی کوتاه تر هم کرد که به کلیت این واقعه خللی وارد نشود. سبک نوشتاری شما را دوست دارم موفق باشید وهمیشه سلامت ...

سلام بر شما
بله همینطوره که فرمودین. راستش هنوز قدرت تخیل و قصه سرائی ندارم. برا همینم خاطرات زندگیم رو برا دوستان عزیز بصورت قصه نقل میکنم.
و از اینکه به دل شما نشستن خدارو شاکرم

داستان کوتاه سه‌شنبه 11 آبان 1395 ساعت 07:12 http://dastankootah.mihanblog.com

سلام.... پاییز آمد. باران نیامد !!! آیا وقت دعای باران نرسیده ؟....

سلام استاد عزیز
انشاالله به دعای بارون نرسیده ، بارون هم میاد...

پژمان دوشنبه 10 آبان 1395 ساعت 09:14 http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام بهمن خان عزیز
هرچی دارم فکر میکنم که برای این اتفاق ها یه مقصر پیدا کنم میبینم خداییش و انصافاجز خودمون هیچ کسی مسئول این اتفاقات نیست. مصداق هاش زیاده و از حوصله کامنت خارجه.ولی یکی دوتاش رو عرض میکنم. یکیش این که از ترس مراحل شکایت و گرفته شدن وقتمون این مواقع شکایت نمیکنیم. چون علم داریم که شکایت کردن فایده ای نداره. ولی به این فکر نمیکنیم کلانتری های مناطق هر کدوم سر ماه از روی تعداد شکایات و پیگیری ها ارزیابی میشن. و اگر شکایت کم باشه نتیجه میگیرن که اون منطقه جزیره ثباته. یا اینکه به جای فیلم گرفتن از دعوا پلیس رو خبر کنیم و یا اگر شد میانجی گری کنیم کار به قتل و جرح نکشه. یا مثلا وقت انتخابات مجلس توجه نمیکنیم یه شخص با سواد و دلسوز رو بفرستیم مجلس که دو تا قانون درست حسابی تصویب کنند که مشکلی حل بشه نه خودشون منشا مشکل بشن. مصداق ها زیاده برادر از قدیم گفتن از ماست که بر ماست.

سلام دوست جان
راستش با هر نظری که از شما موافق باشم با این یکی موافق نیستم...
با این نظر که خودمون مقصریم
پژمان عزیز،
همین جمله ی شما باعث شد تا یکی دو تا از خاطراتم رو که پیگیر شکایت شدم و هیییییچ نتیجه ای نگرفتم رو بنویسم تا ببینم بازم ما مقصریم؟؟؟
برا انتخابات هم هیچی نمیگم که تف سر بالاست...
شرمنده از حضورتون اخوی جان

مهدیس یکشنبه 9 آبان 1395 ساعت 22:35 http://maheman66.blogsky.com/

ای بابا چه اتفاقای عجیبی برا شما اتفاق میفته
جالب اینجاست که هی میگیم ایران هر چی هم نداشته باشه امنیت داره

ما اینیم دیگه...

نازلی یکشنبه 9 آبان 1395 ساعت 09:43 http://www.n-nikan.blogsky.com

سلام
ممنون از اینهمه لطفی که به من داشتید آقا بهمن نازنین
من مدتهای زیادی هست نظرات شمارو در وبلاگ مهربانوی عزیز میخوندم اما راست نمیدونستم وبلاگ دارین
شاید چون دقت نکرده بودنپم در کامنتهاتون که ادرس وب دارین یا نه
منم از اشنایی شما خوشبختم

سلام نازلی عزیز و گرامی
اول اینکه شرمنده که اینقدر دیر پاسخ میدم.امان از مشغله های پوچ...
خوشحالم که از وبلاگ استاد عزیزم مهربانو خانمبه کامنتهای من لطف داشتین.و از اینکه به اینجا هم سر زدین باعث افتخار و مباهات منه.

نادی یکشنبه 9 آبان 1395 ساعت 08:41

سلام
خداروشکرکه آسیبی به شما نزده..

چقدر دردناکه که ترس باعث شده تماشاچی بشیم..

سلام نادی عزیز
ممنونم از شما دوست عزیز

غریبه شنبه 8 آبان 1395 ساعت 16:37

با سلام
خب مردم دخالت نمی کنند چون پول راحتتر از جان در می آید
در ثانی پلیس ها هم زیاد دخالت نمی کنند تا شاید دو طرف معامله یک جوری به توافق برسند
در ثالث فوقش از شما بیست هزار تومن هم اخاذی کرده باشد
برای قانون و شما صرف نمی کند که پیگیر باشید چون هزینه نگه داری یک خلاف کار روزانه نود هزار تومن است که از جیب من و شما باید در بیاید
من که سه بار چهار بار با اینطور مسایل روبرو شده ام ولی آنان قاطع چشم در چشمشان دوختم که ترسیدند
البته کارم درست نبوده است

سلام غریبه جان عزیز
ای دوست همیشه آشنا
دلایلتون قابل قبول ولی باور کن پولی که از من به یغما رفت حدود چهارصد هزار تومن بود...
برا همینم جناب راننده از خیر گوشیم گذشت...
ضمناً من چشمای قاطع و نافذی ندارم کیو باید ببینم...؟

هنوز یلدا شنبه 8 آبان 1395 ساعت 10:33

چه ترسناک...

ترسیدم خیلی...خدا رحم کرده...

نازلی شنبه 8 آبان 1395 ساعت 09:15 http://www.n-nikan.blogsky.com

یکی دوبار صحنه های مشابه رو دیدم و عکس العمل مردمی که یا فیلم میگیرن یا نگاه میکنن
متاسفانه
چقدر استرس داشتم موقع خوندن اتفاقی که نوشتید خدا به داد شمایی برسه که تجربه کردین

سلااااام بر دوست عزیز و جدید و ندیده ام نازلی گرامی
خیلی خیلی خوش اومدین و صفا آوردین
منت گذاشتین بر من که خواننده ی این خاطره بودین و شرمنده که در اولین حضورتون بهتون استرس وارد شد.
هر چند خاطرات دیگه هم خیلی چنگی به دل نمیزنن
بهر حال ممنونم که وقت با ارزشتون رو اینجا صرف کردین و برامون کامنت گذاشتین

مرآت شنبه 8 آبان 1395 ساعت 07:04

سلام داداش بزرگوار

خیلی وحشتنا ک بود
واقعا آدم نمی دونه چه تصمیمی اون موقع بگیره
اما شما بهترین تصمیمو گرفتید

و جای بسی تاسف است
"گرگ برای خودش شرافتی دارد"

سلام بانوی بزرگوار
واقعاً خدا رحم کرد وگرنه هیچ معلوم نبود چی میشد...

مرتضی جمعه 7 آبان 1395 ساعت 21:55 http://instagram.com/morteza_asl

خدا رو شکر که سالم هستید ...
نشون دادید که عمو بهمن خودمونید

در اینجا جا داره به این شعر اشاره کنم :

چنان تنهای تنهایم !
که حتی ،
نیستم با "خود" ...

#مهدی_اخوان_ثالث

ممنونم جناب مرتضی خان عزیز
و البته شما هم عزیز دل عمو

معلم کوچولو جمعه 7 آبان 1395 ساعت 18:43 http://moalem-ko0cho0lo0.blogsky.com/

اگه من بودم به جای راننده از این جماعت بی تفاوت و بی احساس میترسیدم :|
ضمن اینکه ترجیح میدادم سرم بره ولی پول زور به کسی ندم البته تو موقعیتش نبودم تا حالا.شاید اونجا خیلی موش میشدم

انشاالله هیچوقت توی موقعیتش قرار نگیری...
ولی نظر جالبی نوشتی: این جماعت بی تفاوت بیشتر ترس دارن تا اون راننده!!!

خلیل پنج‌شنبه 6 آبان 1395 ساعت 22:16 http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام،

و شما ترجیح دادی پول نداشته باشی اما مغز داشته باشی! عالی.

سلام خلیل جان
به نظر شما کار دیگه ای از دستم برمیومد...
بهر حال همونطور که مردم عزیز فرمودن: پول چرک کف دسته...
و من به کمک جناب راننده! در واقع دستامو تمیز کردم... خدا خیرش بده...

پونی پنج‌شنبه 6 آبان 1395 ساعت 20:45

درود بر عمو و نوه ی وظیفه شناسش

مملکت را ول کرده و به فکر حساب های بانکی و برج های تورنتویشان هستند !!

درود بر پونی خان جان عزیز و بر نوه ی وظیفه شناسم
الکی الکی نوه دار و پیر شدیم ررررررفت...
مثل همیشه چیزی نوشتی که دهنمون بسته بشه... و نتونیم هیچی بگیم...

علی امین زاده پنج‌شنبه 6 آبان 1395 ساعت 17:54 http://www.pocket-encyclopedia.com

چشم دل با زکن که آن بینی
http://www.pocket-encyclopedia.com/?p=1621
ready up و منتظر حضور سبزتان

با کمال میل میام و حتماً یه مطلب پر و پیمون برامون دارین. مثل همیشه...

علی امین زاده پنج‌شنبه 6 آبان 1395 ساعت 17:53 http://www.pocket-encyclopedia.com

شاید جاش نباشه اما یاد یک لطیفه ی آمریکایی افتادم:
توی یه کوچه ی تاریک توی نیویورک یه سارق مسلح میاد جلوش و هفت تیر رو می ذاره روی سرش و میگه:
پولات به یا مغزتو داغون می کنم.
اونم میگه: داغون کن! توی این شهر بدون مغز میشه زندگی کرد اما بدون پول نه!

سلاااااام بر استاد عزیزمون جناب امین زاده ی گرامی
دقیقاً این طنز رو بجا نوشتین...
اگه اونجا طنز و لطیفه بوده اینجا الان دیگه واقعیته...

نگین پنج‌شنبه 6 آبان 1395 ساعت 15:18

منم خدا خدا میکردم فقط یه داستان باشه
اما نبود گریه:
وااااااااای یعنی تصور اون لحظه هم کافیه که منو تا مرز سکته ببره ... والا بخدا خیلی شجاع بودین

میگم آقا بهمن عزیز؟
به نظر شما این اتفاقیه که من همین چند دقیقه قبل یه پست در مورد بی تفاوتی مردم نسبت به مشکلات همنوعشون بنویسم و بعد بیام اینجا و این پست رو ببینم؟
نه وااااااااقعا به نظرتون اتفاقیه ؟

به نظر من که خیر !
یعنی چون این خون شماست که در رگهای نوه دلبندتون جریان داره و این باعث میشه که سوژه نوشتن ها هم مشابه باشه

سلام نگین بانوی همیشه گرامی و همیشه محترم و همیشه نوه جان
متاسفانه اینا بخش کوچکی از واقعیت های امروز ما هستن که منتشر میشن...
خدا کنه روزی برسه که امنیت و آسایش و سلامتی و سعادت و ..... بر سر مردم ما و همه ی انسانهای روی زمین سایه بیندازه انشاالله.
و اون هماهنگی بین نوشته هامون هم حتماً بی دلیل نیست ، چون که از قدیم و ندیم گفتن:
خون ، خون رو میکشه...( نمیدونم شما این ضرب المثل رو دارین یا نه...فقط نترسی، منظور ارتباط تنگاتنگ خونی رو میخواد برسونه )

سوفی پنج‌شنبه 6 آبان 1395 ساعت 14:03

سلام بر عموجان نازنین.
وقتی میخوندم باور کنید باور نمی کردم و فکر میکردم داستان نوشتید. ببخشید ولی واقعا اونقدر باورش سخت بود که همچین فکری کردم. خدا بهتون رحم کرده و حتما یک صدقه ی خوب بدید. عجیب مردم گستاخ شده اند آنجا، روز روشن! توی شلوغی !
نمیدونم ولی ظاهرا اوضاع خیلی بدتر شده. گرچه من یازده سال پیش هم چنان احساس امنیت نمی کردم و حتی تا سال ها بعد اینجا هم احساس خوبی نداشتم که شب دیروقت بیرون تنها باشم.
خدا به همه تون صبر بده.
براتون سلامتی و شادی خواهانم .

سلااااااااااااااااااام بر سوفی عزیز و گرامی
چه عجب از این طرفا؟
میدونی چند وقته کامنت برام ننوشتی؟
که از قدیم گفتن: گِلِه از دوسته...
شوخی کردم ... باور کن. فقط خواستم بگم که جای حضور گرم شما همیشه اینجا خالی و سبزه...
واقعاً شرایط بدی شده... تازه خدارو شکر که کلیپ من بیرون نیومد...
ضمناً منم همیشه سلامتی و سعادت و موفقیت روزافزون رو براتون آرزو دارم.

سمیرا پنج‌شنبه 6 آبان 1395 ساعت 12:25

واااای خدای من..قلبم

خدارو شکر چیزیتون نشده

بدددد زمونه ای شده

ممنونم سمیرا خانم عزیز
واقعاً بددددددددددددد زمونه ای شده!!!( دو سه تا " د " بیشتر گذاشتم که بهتر حق مطلب ادا بشه...)

نسرین پنج‌شنبه 6 آبان 1395 ساعت 01:02 http://yakroozeno.blogsky.com/

در نهایت بفرمایید ایران تبدیل شده به شهر هرت و بس!

وجدان های خواب، بی مروتی، بی مهری، خیانت، دزدی، فحشا و...
الفاتحه!

خوشحالم چاقو بهتون نزد ولی شوکی که وارد شده هم ضربه ی کمی نیست.

بله متاسفانه همینه که گفتین... اونم چه هرتی...؟ باید خودت باشی و از نزدیک ببینی! که بقول عرفا!!! شنیدن کی بُوَد مانند دیدن...
و ممنونم از نگرانیتون.

کودکانه هایم تمامی ندارد.... چهارشنبه 5 آبان 1395 ساعت 23:55 http://behappy.blog.ir

سلام
یه بارم وسط بی آر تی ۷_۸ پسر دبیرستانی ریختن رو سر یه پسر بیچاره و وحشیانه کتکش زدن اما مردها فقط نگاه کردن و راننده هم به راهش ادامه میداد!زنها چند بار پسره رو از زیر دست و پا کشیدن بیرون و سعی کردن دورشو بگیرن! ولی پسرها دوباره کشیدنش طرف خودشون و زدنش!آخرشم پسره که دیگه حسابی بی حال شده بود چاقو در آورد.دیگه انقد زنها جیغ زدن که راننده زد رو ترمز اومد پسره رو ببره بیرون، پسره م با چاقو راننده رو زخمی کرد!بعد تازه ۱۱۰ رسید و پسره رو برد!بقیه بچه ها هم در رفتن!راننده هم اومد هر چی از دهنش در اومد به خانوم‌ها گفت و گفت تقصیر شماست من زخمی شدم!بعدم با عصبانیت همه رو پیاده کرد چون میخواست بره از پسره شکایت کنه!!!!!!!!!

سلام دوست خوبم
ممنون که وقت با ارزشتون رو اینجا صرف کردین و قصه ای از غصه هام رو خوندین...
متاسفانه این درد بی تفاوتی سالیان ساله که گریبانمونو گرفته و ظاهراً حالا حالاها هم ولمون نمیکنه...!

baran چهارشنبه 5 آبان 1395 ساعت 23:51

سلام
خدا رو شکر خودتون سالم هستین پول چرک کف دسته!!!و اون هایی که نظاره گر بودند و جامه بی تفاوتی به تن کرده بودند برای ابراز همدردی گلویی صاف کردند و فقط گفتند پول چرک کف دسته و اما حال شما چی!!!
یکی مهربان بود با طفل خویش بدو گفت فرزانه ای مهر کیش
تو باید چنان فکر مردم کنی که فرزند خود در میان گم کنی
ببرو مهربان باش با هر کسی که مهر اورد بر تو دیگر کسی

ابوالقاسم رضایت خیلی قشنگ گفته اما کو گوش شنوا

سلام باران عزیز
ممنون از شما و اینکه دوباره یادم آوردین که چرک کف دست، چقدرررر با ارزشه...
و ممنون از ابوالقاسم رضایت و شرمنده از ایشون که کسی به نصایحش گوش نمیده...

شکیبا چهارشنبه 5 آبان 1395 ساعت 19:31 http://sh44.blogsky.com

سلام
عجب وضعی شده
مردم ترسو بی تفاوت شدن
خدا رو شکر بلایی سرتون نیاورده

سلام شکیبا خانم عزیز
ممنونم. بله خدارو شکر ختم به خیر شد.
بازم ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد