دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

یا علی مدد ...!!!

وارد سالن ترمینال که شد کمی این پا و اون پا کرد... به نظر مردد میومد... شاید فکر نمیکرد اینهمه جمعیّت توی سالن ترمینال باشه! مشخص بود استرس داره. مشخص بود دنبال کسی میگرده. از نگاه های دقیقش توی چهره مسافرا پیدا بود. هر چه بیشتر میگشت، کمتر گم شده اش رو پیدا میکرد...!  

ظاهرش نشون نمیداد آدم خطرناکی باشه. یا حتی آدم بدی باشه. حتی بهش نمیومد گدا باشه! ولی هر چی بود، بنده خدا بدجوری کلافه بود...

با دستش عرق روی پیشونیش رو پاک کرد... توی اینهمه مسافر، انگار چشمش به من افتاد. درسته، داشت منو نگاه میکرد ... به سمت من اومد...

پیشم نشست... مونده بودم باهام چکار داره ولی دیدم با آقائی که کنارم نشسته سلام و احوالپرسی کرد. آقائی با ظاهری کاملاً داش مشتی...! از اون تیپ جاهلای قدیمی... کلاهی و سبیل آویزونی و تسبیحی توی دستش... شاغلام.

اسمش شاغلام بود. چند دقیقه ای که باهاش همکلام شده بودم کمی از خودش برام گفته بود. از روزگاری که داشت و الان نداره... از جَوونی هائی که کرده و الان دیگه دوره اش تموم شده... بقول خودش دیگه الان دور، دور جَووناس...

اون مرد با شاغلام آهسته و درگوشی شروع کرد به پچ پچ کردن... حرفهای درِ گوشیشون که بالا گرفت با هم از سالن خارج شدن... فقط شنیدم که هی بهش میگفت: تورو خدا منو ببخش... چاره ای ندارم... شرمنده ی مرامتون هستم...

چند دقیقه ای طول کشید تا دوباره برگشتن...

مرد خوشحال و شاغلام سر به زیر... و البته بهمراهشون دختر خانم جوانی که اونم سرشو پایین انداخته بود...

اون مرد کلی تشکر و دعا و سفارش کرد و صورت دختر رو بوسید و همه رو به خدا سپرد و رفت...

با رفتن اون مرد، شاغلام کنارم نشست و به اون دختر خانم گفت:

-دخترم! هرجا که راحتی بشین تا اتوبوس حرکت کنه.

دختررررم...!؟؟؟ ایشون که میگفت تنها سفر میکنه، پس این " دخترم "، یهوئی از کجا پیدا شد...؟

دلم میخواست بدونم ولی قصد فضولی هم نداشتم...!

البته دروغ چرا ! طبق عادت اکثر مردم، خیلی دلم میخواست بدونم چه اتفاقی افتاده... اون مرد کی بود و این دختر خانم از کجا پیدا شد...؟

شاغلام سرشو تکون داد و گفت:

-عجب دنیای غریبی شده! دیگه آدم به کی اعتماد کنه؟ هیچی سر جای خودش نیست... واقعاً آدم می مونه چی بگه؟

و من در تائید حرفهاش گفتم:

-تازه اولشه! متاسفانه روز به روز بدتر میشه... خدا به دادمون برسه...

-به نظرتون اون مرد چی میخواست؟ برا چی توی اینهمه جمعیت اومد سراغ من...؟

دلیلش رو نمیدونستم.

-مگه باهاتون فامیل نبود؟

شاغلام در حالی که با تاسف دستش رو روی زانوش میمالید گفت:

-نه بابا، فامیلم کجا بود! تا حالا ندیده بودمش! ایشون یه دختر داره. همینی که الان اونجا نشسته. ظاهراً دانشگاه قبول شده. میگفت دانشگاه تهران. همین یه دختر رو هم بیشتر نداره. بنده خدا، خانومش خیلی مریضه و کسی رو برا مراقبتش نداره. دخترشم باید برا ثبت نام بره تهران. تنهاست. همراهی نداره. می خواست کسی در حق دخترش پدری کنه...! برادری کنه و تا تهران همراهش باشه. مواظبش باشه کسی اذیتش نکنه!

شاغلام گفت:

-راستش تا حالا همچی چیزی ندیده بودم... مونده بودم چرا بین اینهمه مردم منو انتخاب کرد؟ چرا دنبال یه آدم درست و حسابی نرفت؟ چرا من...؟ یه آسمون جُل...!

اشک توی چشمای شاغلام جمع شد... آهی کشید و سرشو پایین انداخت...

میگفت وقتی اینارو به پدر دختره گفتم لبخند زد و صورتمو بوسید وگفت:

کی بهتر از خودت؟ کی مطمئن تر از خودت؟ مگه توی این روزگار میشه به هرکس و ناکسی اطمینان کرد؟! و بعد گفت:

-خدا خیرتون بده. شرمنده! تورو خدا حلال کنید. زحمت من گردن شما افتاد. به نظر من یه تنه صد تا مردِ امروزی رو می ارزی...

شاغلام سرشو بلند کرد و رو به من گفت:

-عامو تورو خدا در مورد من بد قضاوت نکنی... درسته ظاهرم غلط اندازه! درسته ریش و پشمی ندارم! پیرهنم رو شلوارم نیست و آستیناش کوتاس...! درسته بهتون گفتم قبلنا اهل دل! بودم، ولی به ناموس زهرا اونقدرها هم آدم بدی نیستم. خدا خودش میدونه نوکر و مخلص خودش و پیغمبرشو خاندانش هستم دربست تا شاهرگم... من به عشق آقا امام حسین( ع )، اون موقع هم که همه چی فت و فراوون و آزاد بود، تمام دو ماهِ محرم و صفر، لب به نجسی نمیزدم. خطا نمیکردم. همه چی تعطیل بودم! ایام محرم انگار پدرم مرده باشه، خنده به لبام نمیاد. وقتی میبینم اونائی که امام حسین رو فقط مال خودشون میدونن!!! ارث پدریشون میدونن! اما شبای عزاداری، هِر هِر و کِر کِرشون تا ده تا تکیه اونورتر میره اعصابم خورد میشه... وقتی میبینم اونائی که دم از مولا میزنن، اما انگار نه انگار که مولا با لب تشنه شهید شده... ساندویچ نذری میخورن و بخاطر یه دونه ساندویچ خون به پا میکنن افسوس میخورم... وقتی میبینم برا آقا، نوحه میخونه، تا بهش میگی میکروفون رو بده یکی دیگه، با عصبانیت میکروفون رو پرت میکنه و از تکیه و عزای آقا قهر میکنه! حالم از خودم و عزاداری هامون بهم میخوره... وقتی میبینم...

گفت و گفت و گفت... انگار خالی نمیشد... از دردهائی گفت که ناسور شده بودن... بهش نمیومد اینقدر درد داشته باشه... انگار از اعماق جان من میگفت... از اعماق جان خیلی ها...

نفهمیدم کی زمان انتظار سر اومد. بلندگو اعلام کرد مسافرای تهران سوار شن...

شاغلام ازم اجازه گرفت و رفت سراغ امانتیش...

-دخترم، کیفتونو بدین من میگیرم. سنگینه! اذیت میشین...

نگاهش کردم... لاله های گوشش از شرم قرمز شده بود. سرش پایین بود و به زمین نگاه میکرد. با خودم گفتم پدر این دختر، عجب آدم شناس بود! از بین اینهمه مسافر چه انتخاب مناسبی داشت... پیش خودم گفتم اگه هر کسی غیر از شاغلام رو انتخاب میکرد ممکن بود توی راه، یه حساب دو دوتا چهار تا بکنه و بگه:

خدا رسوند... پیغمبر مُهر تائید بهش زد! پس یا علی مدد...!!!

 

 

 

 

 

نظرات 22 + ارسال نظر
خلیل یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 20:20 http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام،

اون آقا به بچه اش خیلی اعتماد داشته که بزرگش کرده یا به شاغلام با یک نظر؟

سلام خلیل جان
شاید اگه شماهم از یه قوم و فرقه بشدت نامردمی ببینی ناخودآگاه به سمت قوم مخالف میری...

نسرین یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 15:36 http://yakroozeno.blogsky.com/

نمی دونم منظورم شمایی یا نه ولی میگن آدم حسود باشه هرگز نمی آساید همی!

حالا دیگه خود دانید بهمن جان

و عربیش میشه:
الحسود لایسود همی...

شکیبا یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 15:17 http://sh44.blogsky.com

سلام
قیافه ادما گاهی با نیات قلبیشون یکی نیست

سلام
آدمهائی با قیافه های غلط انداز...
ظاهری بسیار مهربان و دلی چرکین و سیاه و برعکس...

هنوز یلدا یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 10:08 http://still.blog.ir

سلام بهمن خان


چه اعتمادی کردن!...

سلام یلدای عزیز
در روزگار قحطی هر اعتماد، اعتماد کردن به یه غریبه واقعاً سخته...

مرآت شنبه 24 مهر 1395 ساعت 23:06

سلام داداش بزرگوار

مشکل وبلاگ برطرف شد
ممنونم

سلام و خدا رو شکر

بهاره شنبه 24 مهر 1395 ساعت 11:45 http://mona.special.ir

سلام عمو بهمن لطفااااا وبلاگ آدرسی که گذاشتم رو نگاه کنید

سلام و چشم.انشاالله اولین فرصت خدمت میرسم.

نسرین پنج‌شنبه 22 مهر 1395 ساعت 01:00 http://yakroozeno.blogsky.com/

یاد تمام شاغلام ها و داش آکل ها بخیر... کاش زمان اونا زندگی می کردیم.

یادشون بخیر ، خصوصٱ داش آکل ها...
زمان اونا هم زندگی رنگ و بوی خاص دیگه ای داشت.

مرآت چهارشنبه 21 مهر 1395 ساعت 18:41

سلام داداش عزیز

قبول باشه عزاداریهاتون

ممنونم که وقت گذاشتید
تشکر

سلام و از شما هم قبول باشه انشاالله.

مرآت سه‌شنبه 20 مهر 1395 ساعت 19:30

سلام داداش بهمن

وقتی می خوام وارد وبلاگم بشه
پیام می ده که اتصال شما ایمن نیست
و من نمی تونم چطور وارد وبم بشم
چکار کنم؟؟؟؟

سلام.شما میتونید عین پیام خطا را در گوگل بنویسید و یه جستجو بکنید حتمٱ به وبلاگهائی راهنمائی میشوید که بهتون جواب میدن اگه جواب نگرفتید، کمی بهم مهلت بدین تا از شهرستان و مرام عزاداری برگردم.آخه الان توی مراسم عزاداری هستم.میپرسم بعد بهتون میگم.شرمنده...

baran سه‌شنبه 20 مهر 1395 ساعت 19:13

سلام اقا بهمن عزیز
من یه تنه چاکر شما و شاغلامم هستم امیدوارم همون تعداد معدود امثال شاغلامم که باقی مونده نسلشون منقرض نشه

سلام باران عزیز
منو شاغلام هم دو تنه مخلص شما و مرام قدرشناسیتون هستیم
منم همراه شما دعا میکنم.

مرآت دوشنبه 19 مهر 1395 ساعت 19:30

سلام داداش بهمن بزرگوار
تسلیت میگم ایام شهادت سالار شهیدان

سلام بانوی علم و تعهد و اخلاق
ممنونم از شما،منم از میان امواج خروشان نواهای حزین نوحه خوانی،این ایام جانسوز را به شما صمیمانه تسلیت عرض میکنم.

سُهیلآ دوشنبه 19 مهر 1395 ساعت 13:45 http://fortuna.blogfa.com/

کاش یکی پیدا بشه عین شاغلام باشه ادم بتونه بهش اعتماد کنه
امانتیتو به دستش بسپری و مطمعن باشی که اتفاقی نمیفته و اب از اب تکون نمیخوره

دمش گرم

گیر میاد ولی خیلی کمممممم.....

سمیرا یکشنبه 18 مهر 1395 ساعت 20:19

کاش بودن هنوزم مث

شاغلام...
.
.
هی روزگارررر

کااااااش ....!!!
هست ولی خیلی خیلی کم...

مرآت یکشنبه 18 مهر 1395 ساعت 15:41

سلام داداش بهمن عزیز
ممنونم از لطفتون ونظر ارزشمندتون
خیلی عالیه نظر شمااما.
من یه وبلاگ نویس آماتورم وبلد نیستم لینک بگذارم برای هر دانش آموز
ضمنا درحال حآضر کامپیوترخرابه ومن با گوشی پست می گذارم
وهرکار کردم با گوشیم عکس تو وبم بگذارم نشد
فعلاتا درست شدن کامپیوتر خیلی برام سخته کار با گوشی وپست گذاشتن
بازم ممنون از نظر ارزشمندتون

نگین شنبه 17 مهر 1395 ساعت 14:26 http://www.parisima.blogfa.com

سلام بر اقا بهمن عزیز و بزرگوار

شاغلام مال دوره ای بود که یه تار سبیل ارزش هزار تا چک تضمینی امروز رو داشت ...

دیگه به خاطره ها پیوست اونهمه مردی و مردونگی..

زمونه ای که برادر سر برادرش کلاه میذاره بخاطر دو زار مال دنیا، دیگه از غریبه چه انتظاریه؟

سلام بانو
متاسفانه اگه هم بخواهی مردی و مردانگی داشته باشی کلی سرت کلاه میذارن...

بندباز شنبه 17 مهر 1395 ساعت 14:13 http://dbandbaz.blogfa.com/

به قول مادرم؛ آخر الزمونه! راست و دروغ و بد و خوب اونقدر به هم آمیخته شدن که نمی شه از هم تشخیص شون داد!... بعضی وقت ها از خودم می پرسم چی شد که ما آدم های با اون مرام گذشته ، الان رسیدیم به اینجا که نه خدا رو قبول داریم و نه دین و ایمون؟!!... چی و چطوری ریشه ی خیلی هامونو زده؟!

یاد مادرم و همه ی مادران و پدران عزیز بخیر که این جمله لقلقه ی زبونش بود: دوره ی آخرالزمونه...
تازه اونا خوبیهارو دیده بودن که اینو میگفتن...

پژمان شنبه 17 مهر 1395 ساعت 10:37 http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام برادر بهمن عزیز.
کلا قضاوت در مورد انسان ها کار سخت و گاهی هم اشتباهه. نه میشه کسی رو به ریا متهم کرد و نه کسی رو به زندیقی و لا خدایی. به نظرم اگر هر کدوم ما قبل از قضاوت دیگران یه سری به صندقچه اعمالمون بزنیم دیگه کمتر در مورد دیگران قضاوت بد میکنیم و به قول یه دوست جهان جایی زیباتری میشه برای ماندن و زندگی کردن. فرمایشی از مولا علی با این مضمون شنیدم که هرکس عیب کسی رو بشمره نمیمیره تا به اون عیب گرفتار بشه.
تو این روزا زیاد دعامون کن بهمن خان

سلام برادر عزیز
دقیقاً... اگه اکثر ما مردم، عادت داشتیم به سرکشی به احوالات درونی و روحی و روانی خودمون خیلی از امراض و بیماریهای اجتماعی پیدا نمیشد...
ضمناً پژمان جان عزیز، مثل همیشه و بیشتر از گذشته به دعاهای مخلصانه دوست عزیزی چون شما محتاجم

سهیلا جمعه 16 مهر 1395 ساعت 23:31 http://Vozoyeeshgh.blogsky.com

آدمای خوب هم سخت پیدا میشن
هم راحت گم میشن

دقیقاً ...
افسوس از موقعی که یه آدم خوب گم میشه...

مرآت جمعه 16 مهر 1395 ساعت 09:59

سلام داداش بهمن بزرگوار
راستش دراین دوره وزمونه کمتر مرام ومعرفت می بینیم
کاش جوانمردان کشورمان بیشتر شوند
حالا در هر تیپ و قیافه ای

سلام معلم عزیز و گرامی
متاسفانه جوانمردی نایاب شده بشدددت...

غریبه جمعه 16 مهر 1395 ساعت 09:42

سلام
یعنی نسل شاغلام های هم رفت جز نسل سوخته

سلام عامو غریبه
خیلی وقته این نسل و نسلهای قبل و بعدش سوختن و رفتن...

هدیه پنج‌شنبه 15 مهر 1395 ساعت 21:25

چاکر داشــــــ بهمن(به سبک همون عموئه گفتم)

مخلص آبجیمون هستم..( به سبک همون عموئه گفتم)

نادی پنج‌شنبه 15 مهر 1395 ساعت 17:01

سلام
خیر و شر در امتداد هم راه میروند ..شاید به مویی برسد اما همو قطع نمیکنند..

سلام
و تشخیص خیر از شر ، در این روزگار! چقدرررررر کار سخت و مشکلیه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد