دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

حالگیری...

زنِ آقا محمود لبش رو گاز گرفت و با یه لبخند مصنوعی و ملتمسانه به شوهرش گفت:

-محمود چته!؟ بازم شروع کردی؟

آقا محمود با قیافه حق به جانبی گفت: چمه؟ یعنی حرف نزنم؟ یعنی چیزائی رو که قراره چند سال دیگه بفهمه الان بهش نگم؟

-محمووووووود!!! ( و این صدای ناله ی همراه با دندون قروچه ی زن آقا محمود بود...! )

و این میون، فقط من بودم که حرفی برای گفتن و دفاعی از خودم نداشتم...

داشتم، ولی احتمال میدادم هر حرفی، بهانه ی تازه ای دست آقا محمود بده و این بازی بچگانه بیشتر ادامه پیدا کنه و کار خراب تر از اونی بشه که هست!

میخکوب شده بودم...! انتظار شنیدن هر حرف و حدیثی رو داشتم الا این حرفهای بی ربط! اونم در مورد خودم! اونم از زبان بهترین دوستم!

اولین بار بود که خانومم، با آقا محمود و همسرشون از نزدیک آشنا میشد. قبلاً بارها اسمشون رو شنیده بود. آقا محمود، رفیق گرمابه و گلستانی که توی سربازی باهاش آشنا شده بودم و کم کم این آشنائی به رفت و آمدهای خانوادگی کشیده شد.

ظاهراً محمود هیچ اعتنائی به اشاره های پنهان و آشکار چشم و ابروی زنش نداشت... میخواست تا دیر نشده توی همین پارک محله ای دادگاهی تشکیل بده و حکم رو صادر و کار رو تموم کنه... امشب برا آقا محمود از اون شبهائی بود که نباید عدالت بلاتکلیف روی زمین میموند...!

راستش سکوت من، میدونستم فضای سنگین محیط رو برعلیه من سنگین تر میکنه...! اما نمیدونستم چی بگم؟ اصلاً چی میتونستم بگم...؟

آخه رفیقی، توی اولین دیدار خونوادگی! اونم توی پارک محله ای، دستش رو به کمرش زده و چشماش رو توی چشمات دوخته و بدون مقدمه میگه:

-آقــا بهمن! اجازه میدی پرونده ات رو برا خانومت رو کنم؟

و سرش رو به علامت افسوس تکون میده و ادامه میده:

-اجازه میدی به خانومت بگم چه گذشته ای داشتی؟

و کماکان بی اجازه! رو به خانومت بکنه و با صدای کشیده و معناداری بگه:

-خـــانــــمِ آقــــا بهمـــن! موقعی که سر سفره ی عقد بله رو گفتی خبر از گذشته ی آقا بهمنت داشتی!؟

خدارو شکر تاریکی هوا، شرمِ توام با قطرات عرقِ روی پیشونیم رو پنهون میکرد...!

آقا محمود همچنان با لذت، ترکتازی میکرد...:

-اینم بگم، پرونده ی آقا بهمن از سیر تا پیاز زندگیش پیش خودمه! چیزائی ازش بلدم که اگه بهتون بگم همین امشب از خونه بیرونش میکنی!

آقا محمود شده بود یه شکارچی که پاشو میذاره روی گردن شکار و باهاش عکس یادگاری میگیره... و حالا پیروزمندانه میخواست با منم عکس یادگاری بگیره...!

-محمممممممممموددددد...!!!

آخرین چشم غرّه های خانمِ آقا محمود هم کارساز نبود! کارساز که هیچ! اوضاع رو خرابتر میکرد! انگار با این التماسها، محمود رو به نگفتن رازهای مگو دعوت میکرد...!

خانومم که ( شاید!) سکوتمو به حساب عصبانیتم گذاشته بود و برای ختم غائله، به آقا محمود گفت:

-هرچی میخوای بگو! بهتر از شوهرم توی کل شهرمون پیدا نمیکردم... حرفهائی رو هم که میگی نمیفهمم، ولی اینو میدونم که همه به اسمش قسم میخورن...!!!

با سخنرانی کوتاهِ خانومم، آبی به آتشی که محمود روشن کرده بود ریخته شد! و تیرهاش به سنگ خورد!

آقا محمود شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:

-من برا خودت میگم! بعدن به حرفام میرسی...

اون شب گذشت ولی حرفهای بی ربط آقا محمود خیلی عصبانی و نگرانم کرد. تا اینکه چند روز بعد برای کار کوچکی به آقا محمود تلفن زدم... اولین حرفی که زد دوباره داغ دلمو تازه کرد:

-جانِ من راستشو بگو اون شب کیف کردی؟ دیدی چطور حالتو گرفتم! حیف خانومم هی چشم غره میرفت وگرنه میخواستم تا تهش برم!

با عصبانیت حرفشو قطع کردم و پرسیدم تا تهش؟ مگه تهش کجا بود که نتونستی بری؟

خنده ی محمود توی گوشم پیچید... طوری خندید که به وضوح احساس پیروزیش رو حس کردم!

منم خیلی جدی از محمود بخاطر رفتار اون شبش تشکر کردم:

-آقا محمود شاید خودت ندونی، ولی اون شب کمک بزرگی بهم کردی! برادری رو در حقم تموم کردی! در واقع ناخواسته زندگیمو از یه جهنم احتمالی نجات دادی! اگه حرفهای اون شبت نبود معلوم نبود چه موقع به اشتباه بزرگ زندگیم پی میبردم! بخاطر همینم ازت ممنونم...

محمود، که انتظار کلی اعتراض رو داشت، هاج و واج مکثی کرد، آب دهنش رو قورت داد و پرسید راجع به چی حرف میزنی، کدوم کمک؟

-ببین محمود جان، اون شب، بعد از اون حرفهات، احساس کردم خانومم رفته تو فکر، راستش هیچی نگفتم. میترسیدم هر حرفی بزنم اوضاع بدتر بشه! برا همین هم تمام مسیر تا خونه، با هم حرفی نزدیم. اما فردا که از سرِ کار اومدم خونه، دیدم شال و کلاه کرده، ساکش رو بسته و با چشمای پُرِ اشک داره از خونه میره!!! هر چی التماسش کردم فایده نداشت! هر چی بهش گفتم نرو، اثر نکرد! هرچی بهش گفتم لااقل بذار باهم بریم بی نتیجه بود... در حالی که هق هق میکرد دست بچه رو گرفته بود و گفت: من میرم خونه ی بابام! دنبالمم نیائی! برنمیگردم...

آره محمود جان! اینجوریاست دیگه! زنی که با یه مشت چرت و پرت بخواد خونه و زندگیش رو ول کنه و بره همون بهتر که زودتر بره! محمود جان، برا همینه که میگم کمک بزرگی بهم کردی. اگه شوخیهای اون شب تو نبود شاید سی سال دیگه هم نمیتونستم زنمو بشناسم و من این شناخت یهوئی رو مدیون شوخیهای بی ربط تو میدونم...

خیلی شفاف صدای خِس خِس نفسهای محمود رو می شنیدم... انگار راه نفسش رو بسته بودن...!

و صدای زن آقا محمود:

-محمود چی شده؟ چرا رنگت پریده؟

و صدای محمود که سر زنش داد کشید:

-ولم کن ببینم چه خاکی به سرم شده؟

و من:

-محمودجان! خدا نکنه! چرا خاک؟ باید رو سرت گُل بریزم. باید بخاطر حرفهای اون شبت دستت رو هم ببوسم. اگه حرفهای اون شب نبودن ...

محمود سرمنم داد کشید و البته التماس هم کرد که نذارم زندگیم به همین راحتی متلاشی بشه...!

-تورو خدا نذار بخاطر شوخیهای بی مزه ی من، زندگیت به فنا بره! تورو خدا آدرس خونه ی پدر خانومت رو بده برم سر دست و پای خانومت بیفتم، بهش بگم همه ی فامیل میدونن من از این شوخی های بیمزه با همه دارم! بهش بگم غلط کردم و ازش خواهش کنم برگرده سر خونه و زندگیش...

از محمود اصرار و از من انکار... هر چی محمود بیشتر پافشاری و التماس میکرد من بیشتر لجاجت میکردم...

غُرهای زن آقا محمود آتیش معرکه رو شعله ورتر میکرد! حسابی رو مخش بود، درست مثل چکشی که بر سندان کوبیده بشه...:

چند بار بهت گفتم این شوخیا عاقبت نداره! چند بار بهت گفتم هر جائی از این شوخیا نکن! دیدی بالاخره کار خودتو کردی؟ دیدی چطور یه زندگی قشنگو متلاشی کردی؟ حالا خوشحالی؟

آقا محمود که به وضوح بغض و پشیمونی و لرزش توی صداش موج میزد، پشت سرِ هم التماس میکرد که بهش آدرس بدم... و من نمیدادم...!

خوووب که تنور رو گرم کردم! خوووب که کفر آقا محمود رو در آوردم! خوووب که وضعیت روحی و روانیش رو آماده کردم بهش گفتم :

-آقا محمود! قبول داری اون حرفهائی رو که زدی میتونه بعضی از زندگیهارو به جدائی بکشونه؟ قبول داری که ...

-قبول دارم و قول میدم دیگه از این شوخیها با کسی نکنم ولی خواهش میکنم اجازه بده برم از خانومت معذرت خواهی بکنم و برش گردونم سر زندگیش... من نمیذارم این زندگی متلاشی بشه!

خندیدم... از ته دل خندیدم.. حالا دیگه ورق برگشته بود! حالا دیگه نوبت من بود که بخندم...!

به محمود گفتم تو کی باشی که بخواهی زندگیمو متلاشی بکنی...!

بنده ی خدا، اگه بهت گفتم اون روز خانومم از خونه رفت، اگه گفتم با چشمای گریون رفت، اگه گفت دنبالم نیا و اگه گفت برنمیگردم، همه ی اینا رو که گفتم واقعیت بودن! بخشی از یه واقعیت...! و هیچ ربطی هم به شوخی های تو نداشتن! راستش وقتی از اداره برگشتم خونه، خانومم گفت مادر بزرگش فوت کرده، باید بره خونه ی باباش، گفت نمیام تا چند روز بعد که خودت بیائی دنبالم و با هم برگردیم!

اینارو که گفتم زدم زیر خنده و به محمود گفتم: حالا من حالتو گرفتم یا تو...!!!؟

محمود که انتظار این رودست خوردن رو نداشت گفت: اگه دوباره حالتو نگرفتم؟

-ببین محمووووود! میخوای همین الان دوباره حالتو بگیرم؟

-نه...! تورو خدا نه... همین یه بار برا هفت پشتم بسه... دیگه قول میدم از این شوخی ها نکنم...

و من به این فکر کردم که چی میشد اگه برا شوخیها، حرفها، کارها، گناه ها و حتی، و حتی، و حتی عباداتمون،  حد و مرزی قائل میشدیم...! 

نظرات 18 + ارسال نظر
مینو جمعه 23 مهر 1395 ساعت 22:48 http://milad321.blogfa.com

افرین به خانم شما.برای بعضی ادم ها ممکنه سو تفاهم بشه.من اگه جای شما بودم ارتباطم را با این رفیق قطع میکردم.

سُهیلآ دوشنبه 19 مهر 1395 ساعت 14:01 http://fortuna.blogfa.com/

سلوم به عامو بهمن
دمتون گرم خوب حالشو گرفتین هاااع

خدایی من بودم نمیدونم چیکار میکردم
اما منم اگر جای خانومتون بودم شاید یه همچین حرکتی یا یه حرکتی مشابه میکردم

خانومتونم عالی بود

سلومون و علیکم
خدائیش این حالگیری بدون نقشه و برنامه ریزی و بقول امروزیا « یهوئی » بود...
و خانومم هم حرف نداشت و هنوزم بینظیره

مهدیس یکشنبه 18 مهر 1395 ساعت 00:23 http://maheman66.blogsky.com/

سلام
کاری کردی کارستون داداش بهمن

سلام مهدیس خانم عزیز
ما اینیم دیگه...

خلیل چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 20:13 http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام،

خوشم آمد از این حال گیری!

سلام بر خلیل خان عزیز
وقتی شما خوشتون بیاد... پس کاری کردم کارستان

بندباز دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 17:53 http://dbandbaz.blogfa.com/

چیزی که ما هیچ وقت انگاری یاد نمی گیریم تعادل داشتن و متعادل بودن در همه ی امور زندگیه... تازه مثلا دین مونم اسلام! دینی که بین بقیه ای ادیان به متعادل بودن شهرت داره!

ببخشید، ببخشید،ببخشید... دین کیلوئی چنده...!!!
خیلی از ماها دین رو برای اون قسم هاش میخواهیم...

سوفی یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 20:17

سلام بر عمو بهمن جان.
یعنی آدم همینطور حیرون میمونه تو کار بعضی آدم ها. خوب واقعا این شوخی هست؟؟ نه بخدا این زهر ریختن توی زندگی بقیه هست. حالا خوبه خدارو شکر درایت همسرتون شوخی بیخود ایشون رو با شکست مواجه کرد. اما یک سوال؛ هنوز با ایشون دوست هستید؟؟

سلام سوفی خانم جان عزیز
حالا شما حیرون موندین ببینید من چه بلائی سرم اومد...!
و صد البته که خدارو شکر با همون جلسه اول خانومم تحت تاثیر حرفهای دوستم قرار نگرفت. اصلن قرار نگرفت... حتی بعدها هم گفت که حرفهاش اصلن توی دلم ننشست...
ولی خب راستش هنوز هم با آقا محمود ارتباط داریم. البته خیلی خیلی کم. ولی گاهی اوقات باهم تلفنی همکلام میشیم.

مرآت یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 17:48

سلام داداش عزیز

ممنونم هر وقت میام کسی نبوداما کامنت شما رو دیدم تصمیم گرفتم دوباره بیام

سلام بر مرآت بانو
ممنون که تصمیم به برگشت و دوباره نوشتن گرفتی.
البته کشش گلهای زندگیت شمارو برگردوند نه حضور کمرنگ من

علی امین زاده یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 17:29 http://www.pocket-encyclopedia.com

یادم به یه جریان افتاد که درست برعکس این بود. یکی از فامیلهای فضول زنگ زده بود به یه خانمی که چه نشسته ای امروز شوهرت رو با یه زن دیگه دیدم داشتن بگو بخندی می کردن که نگو و نپرس!
اون خانوم هم با خونسردی می گه: آره می دونم! خودم بهش اجازه دادم بره یه زن دیگه بگیره! لطفاً توی زندگی ما دخالت نکن!!

حالا جریان چی بوده؟ فامیلهای دور آقای شوهر که بینشون چند تا خانم هم بودن، بعد از سالها اومده بودن و ایشون داشته اونها رو توی شهر می گردونده.

خانم خانه کاملاً می دونسته جریان چیه اما خوشم اومد که اون فضول رو همچین شسته و پهن کرده روی بند خشک بشه!

سلام بر استاد عزیزم جناب امین زاده ی عزیز
واقعن اگه شریک زندگی آدم ( فرقی نمیکنه، زن یا مرد و البته طبیعتن هردو) عاقل باشه زندگی بر محور عشق و عقلانیت خواهد چرخید

نگین شنبه 10 مهر 1395 ساعت 14:59 http://www.parisima.blogfa.com

میدونین من چرا سلام نکردم؟
چون مطمئنم بار اولی که این مطلب رو خوندم و کامنت گذاشتم، حتماً سلام کرده بودم

ولی اشکالی نداره حالا
بازم سلام

نههههههه...!!!
حالا هم اشکالی نداره
سلااااااام بر شما و بر اینهمه مهر و محبت شما...

نگین شنبه 10 مهر 1395 ساعت 14:58 http://www.parisima.blogfa.com

آقا به جااااااان خودم من اینو قبلا خونده بودم
نخونده بودم؟
چرا اینقدر آشناست برام؟
ولی به جااااااااان خودم قبلا خونده بودم

خوب!
اینجا باید یه عااااااااالمه تشکر کرد از فهمیدگی و دانایی و تدبیر همسرتون که اگه این عکس العمل متین و عاقلانه رو بروز نمیدادن، چه بسا کار به جاهای باریک میکشید ...

خدا ریشه ی این شوخی های زشت و بیمزه رو بخشکونه که گاهی دودمان زندگی ها رو به باد میدن

ماشاالله به این هوش و حافظه...
تا شما اینجا هستین نه میتونم سر کسی کلاه بذارم و نه سر شما کلاه میره...
حدستون کاملن درسته. من اینو توی وبلاگ قبلیم نوشته بودم البته نه به این سبک و سیاق...
راستش الان مدتیه سعی میکنم خاطرات و نوشته هام به سبک داستان کوتاه باشن شاید اگه عمری باقی بود اونارو به سفارش و اصرار بعضی از دوستان به چاپ برسونم.
ضمنن کاملن حق به جانب شماست. اگه درایت خانومم نبود ممکن بود بی جهت بدبینی به زندگیمون ضربه بزنه...

ونوس شنبه 10 مهر 1395 ساعت 10:27 http://calmdreams.blogfa.com

سلام بهمن داداش عزیز
عی بابا خب این جه پست بی محتوایی بود؟؟؟
من هنوز تو خماریش موندم که عاقا محمود چی میخواست به خانمت بگه؟؟
تورو خدا منو از خماری دربیار

سلاااااام ونوس خانم عزیز
چیه...؟ نکنه شماهم میخوای حالگیری کنید...هااااا؟
میخوای همین الان حال شمارو هم بگیرم...

پژمان شنبه 10 مهر 1395 ساعت 10:07 http://chashmanman.mihanblog.com/

سلام
متاسفانه گاهی متوجه نمیشیم که رفتار ما چه تاثیری روی دیگران داره. هرچند که اعتراف میکنم خیلی سخته تا متوجه بشی که دیگران واقعا از چی خوشحال میشن و از چی ناراحت.
خیلی سعی میکنم اینطور رفتار نکنم. خیلی بده که کسی رو از خودمون برنجونیم اونم به اینصورت.

سلاااااااااااااااام آقا پژمان خان جان عزیز
خدارو شکر بعد از مدتها بازم اومدی و کلبه ی محقر مارو منور کردین آقا...
رسیدنتون بخیر و خوشی و سلامت انشاالله.
پژمان جان،
با شناخت نسبی که از شما پیدا کردم، شما سعی نمیکنید اینطور رفتار کنید... شما اصولن این جور رفتارا توی قاموستون نیست...

هدیه جمعه 9 مهر 1395 ساعت 18:05

سلام عمو بهمن جونخوبش کردی بخدا...انقدددددددددددددددددددددددددددددددددددد از این آدمای خودبامزه پندار(چی گفتم)بدم میاد که دوست دارم وقتی حرف میزنن انقد باچوب بزنمش ک مغزش بپاشه رو دیواربه خانومتونم سلام برسونید بگید خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی دمتون گرمه

سلام هدیه خانم عزیز
خیلی جالب گفتی...
دوستم کمی " خود بامزه پندار " بود...(چی گفتی و من چی تکرار کردم...)
ممنونم از حسن نظرتون
راستی یه مطلب دیگه:
ماشاالله با این سن کمی که دارین خوب مینویسین

نادی جمعه 9 مهر 1395 ساعت 09:59

سلام
کاش حرف زدن هم کنتور داشت شاید صرفه جویی باعث میشد یه عده گزیده گوی بشن...هرچند ایرانی جماعت حتما یه راهی پیدا میکرد که کنتور رو دست کاری کنند

سلام نادی عزیز
خودتون خوب حدس زدین! اگه کنتور بود واویلا هم بود...

پونی پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 21:00

جالب بود

سپاس

سمیرا پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 17:50

گل گفتین والا...کاش حد و مرزی باشع و بمونه هم...امان از بعضیاااا که از حد
میگذرونن و ...

اماااااا:

خوشم اومد حالشو گرفتین

ایکون خنده ی شیطلانی

ممنونم سمیرا خانم عزیز
خدا میدونه وقتی داشتم حالشو میگرفتم چقدر سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم ...

baran پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 15:28

سلام

حدو مرز!!!اونم بین ما ایرانی ها استغفرالله حرفایی میزنیداااا!! البته آرزو بر جوانان عیب نیست ولی خیلی خوشم اومد همسرتون جلوی شوخی بی مزه دوستتون قالب تهی نکرد و حتی از شما هم دفاع کرد زن زندگی که میگن همسر شماست

سلام باران عزیز
دقیقن ! آرزو بر جوانان عیب نیست خصوصن اگه از جوونای قدیمی باشه...
برای نظری هم که در مورد همسرم دارین سپاسگزارم هرچند که عین واقعیت رو گفتین...

غریبه پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 13:08

سلام
بعضی از شوخی ها که بوی جدی بودن می دهد مشمیز کننده است
چند وقت پیش برادر زن جان با همسر جانش سر بسر خواهر ش می گذارد که پسر ت را با یک دختر دیده ایم شوهرت را با فلان خانم و ۰۰۰
خواهر زن جان هم می گوید خوب مثل خودت مگه دوست دختر نداشتی
باور کن سر این شوخی دو جانبه نزدیک بود کار به طلاق بکشد

سلام غریبه جان عزیز
متاسفانه دقیقن همینه که فرمودی...
کی درست میشیم...؟ خدا میدونه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد