دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

دریای زندگی

کفشهایم را می پوشم و در زندگی قدم می زنم ... من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد ... آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم گوش ناامیدی را کر کند ... زندگی به سادگی رفتن است ! به همین راحتی ... زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد ...

مانیا

وقتی از اتاق فرمانده خارج شدم حالت تهوع داشتم و نفسم بالا نمی‌آمد. بی اعتنا از کنار سرباز مسلحی که جلوی اتاق ایستاده بود گذشتم. تنها کاری که در آن لحظه آرامم می‌کرد را انجام دادم. چشم‌هایم را بستم و دهانم را باز کردم. چه گفتم را یادم نیست اما آخرین جمله‌ای که با صدای بلند فریاد زدم را خوب به یاد دارم. با تمام توان فریاد زدم:

-«لعنت به شما و جنگ‌تون.»

چاره‌ای نداشتم. باید تلافی می‌کردم و دست روی نقطه ضعف فرمانده می‌گذاشتم. کسی که هر روز صبح برای سربازانش آرزوی مرگ می‌کرد. صدای فرمانده از پشت سرم، توی راهرو پیچید. مو به تن آدم سیخ می‌شد:

-«جلوی این خائن رو بگیرید.»

ضربۀ محکمی وسط کمرم خورد و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشم باز کردم در اتاقکی تنگ و تاریک بودم. سربازی دریچۀ کوچک کشوئی در ِ اتاقک را باز کرد. نگاهی کرد و آهسته گفت:

-«ارزش داشت؟»

منتظر پاسخ من نماند و گفت:

-«اصلاً  ارزش نداشت.»

و رفت. چشم‌هایم را بستم و به کسی فکر کردم که با چشم‌هایش نگاه سرد و سیاهم به زندگی را عوض کرد. کسی که باعث شد سر از این اتاقک تاریک در بیاورم.

غروب اولین روز پاییز بود که برای اولین بار او را دیدم. غروبی سرد و دلگیر از سالی نحس و شوم. زمانی که ژولیده و خسته با کوله‌ای بر دوش، کلید انداخته پا به درون خانه گذاشتم. زیر تک درخت ِ خرمالوی ِ پیر ِ بی‌ثمر ِ خانۀ پدری نشسته بود. تا حالا او را ندیده بودم، اما در همان نگاه اول محو زیبائی او شدم. میان سایه‌روشن نور ضعیفی که از لابلای شاخه‌های درخت به چهره‌اش می‌تابید شبیه نقاشی زیبائی شده بود. بلند شد. اندامی کشیده و موزون داشت. موهائی طلائی و صاف، کشیده تا انحنای کمر. مثل آدم‌های عقب افتاده نگاهش می‌کردم. با خودم گفتم:

-«این دختر توی خونۀ ما چکار می‌کنه؟»

لبخندی زد و نگاهش را از من دزدید. چشمانش شبیه نقاشی‌های مینیاتور بود، کشیده و خمار. آرام و نرم سلام کرد. با شنیدن صدایش انگار که از خواب بیدار شده باشم، قلبم شروع به تپیدن کرد. خواستم جوابش را بدهم، نتوانستم. کلاه را از سر برداشته، کوله را روی زمین انداختم. کنجکاوانه نگاهم کرد. تپش قلبم بیشتر شد. کلاه را دور انگشتم چرخاندم:

-« تا حالا شما رو ندیده بودم.»

نفس عمیقی کشیدم. با حرکتی نرم، چتر موهایش را از روی چشمانش کنار زد:

-« منم همینطور. ولی اسمتونو شنیده بودم.»

کلاه در یک پیچش تند ِ دور انگشتم، روی زمین افتاد:

-« از کی؟»

صورتم شبیه یک علامت سوال شده بود. با دست به داخل اتاق اشاره کرد. به مادرم که در حال سجدۀ نمازش بود.

تعجبم بیشتر شد. کلاه را از روی زمین برداشتم و اسمش را پرسیدم. آرام گفت:

-« مانیا»

قیافۀ آدم‌های متفکر را گرفتم. چند بار مانیا را زیر لب زمزمه کردم. تا حالا چنین اسمی نشنیده بودم.

-«اونوقت؛ مانیا یعنی چه؟»

خجالت کشیدم. احساس کردم شبیه بازجوها هستم. برگی از شاخۀ درخت جدا کرد. نزدیک بینی‌اش گرفت. نفس عمیقی کشید و گفت:

-« به زبون مادری‌مون یعنی نگاه ماه.»

با تعجب گفتم:

-«مادری‌مون!؟» و به طرف مادرم برگشتم که سلام نماز را داده بود.

 -«عمه جان؛ چشمتون روشن.»

مادر میان چارچوب در ایستاده بود. گره چادر را از دور سرش باز و چادر را با دو دست از دو طرف کشیده، بعد آهسته و با ریتم خاصی دست و پایش را به خلاف هم بالا و پائین برده و کِل می‌کشید و بعد از هر کِل، به زبان لری آواز می‌خواند. مادر از چند روز قبل می‌دانست به مرخصی می‌آیم. دوستم به او گفته بود.

توی آشپزخانه از مادر پرسیدم:

-«کیه!؟»

مادر چشمکی زد و گفت:

-«شیرینی آشتی کنونه!»

این پاسخ بیشتر گیجم کرد:

-«آشتی کنون کی؟»

با صدای بلندی که مانیا هم بفهمد گفت:

-«حالا نظرت چیه!؟»

و به سمت مانیا اشاره کرد. از حقۀ مادرانۀ او غافلگیر شدم. احساس کردم تمام حسم به مانیا را می‌داند. لپش را کشیدم و با صدای بلندی گفتم:

-«دست پختت حرف نداره.»

و چشمکش را به خودش برگرداندم. مادر که رودست خورده بود با کفگیر به پس گردنم زد:

-«حداقل وقتی دروغ میگی چشاتو ببند.»

دیس برنج را از دستش گرفتم و به طرف سفره رفتم.

طبق معمول کمی بعد از شام صدای خر و پف مادر که بلند شد، تلویزیون را خاموش و روبروی مانیا نشستم. زیبائی خیره کنندۀ مانیا به حدی بود که تا اذان صبح از هر دری با او حرف زدم و بین آن همه حرف، فهمیدم چرا به مادرم می‌گوید عمه. می‌گفت:

-«من نوۀ دائی ابراهیمت هستم.»

و من به یاد کسی افتادم که ده‌ها سال، مادرم می‌گفت او برادر من نیست و حالا، شاید از برکت جنگ، مانیا خبر از آشتی این خواهر و برادر می‌داد.

حضور مانیا در خانه، تمام نقشه‌های یک هفته مرخصی‌ام را به هم زد. دیدار دوستان و پیگیری چند کار عقب افتاده که هیچ، حتی برای خرید دو قرص نان هم از خانه خارج نمی‌شدم. با حالتی که انگار بغض کرده باشد پرسید:

-«بازم میری جبهه؟»

کلاه سربازی که گوشۀ اتاق افتاده بود را نشانش دادم و گفتم:

-«به زور می‌برن.»

مانیا برخلاف انتظارم با صدای بلند خندید و با این خنده، دنیا برایم رنگ و معنای دیگری پیدا کرد. اما همین رنگ و معنای جدید با رسیدن به پایان مرخصی، مثل برگ‌های سبز درختان، کم‌کم رنگ می‌باخت و من باید شبیه برگ زردی از شاخۀ سبز امیدم جدا می‌شدم.

صبح روز جمعه، سنگین و خسته از خواب بیدار شدم. مادر سفره انداخته بود و من زیر نگاه‌ کنجکاو او لقمه از گلویم پایین نمی‌رفت. مانیا سر به زیر، روبرویم نشسته و با لبۀ سفره بازی می‌کرد. مادر سکوت را شکست:

-«رضا؛ این‌دفعه برگشتی می‌خوام دامادیت رو ببینم.»

به یکباره زیر دلم خالی شد. زیر چشمی نگاهی به مانیا انداختم، گونه‌هایش قرمز شده بود و من سکوت کردم.

با بوسه بر قرآن، از زیر آن گذشتم. بار سوم مادر انگشت دستش را گاز گرفت:

-« آب نیاوردم.»

و رفت که ظرف آبی بیاورد. احساس کردم فیلمی است که دوباره آن را می‌بینم.

من... کوله‌ای سنگین جلوی پایم روی زمین، مانیا در همان قاب زیبا، زیر درخت پیر خانه، روبرویم ایستاده، این بار پاهایم توان رفتن نداشتند. دلم نمی‌خواست اما باید می‌رفتم. کلاهم را دور انگشتم چرخاندم و گفتم:

-«مانیا»

با همان چشم‌های خمار نگاهم کرد. پرسیدم:

-«دوباره می‌بینمت؟»

سرش را پایین انداخت. چتر موهای طلائی‌اش صورتش را پوشانده بود. برگی از درخت، که به نرمی بین دو انگشتش گرفته بود را بو کشید و آهسته گفت:

-«امیدوارم.»

صدایش می‌لرزید. باز هم زیر دلم خالی شد. به زور لبخندی زدم و گفتم:

-«بی انصاف، لااقل بگو حتماً»

سرش را بالا آورد. بدون اینکه موهایش را کنار بزند گونه‌هایش را دیدم. خیس بودند. با نوک انگشتم خیسی گونه‌هایش را گرفتم و گفتم:

-«مانیا، یه چیزی بگم؟»

سرش را تکان داد. دندان‌هایم را به هم فشردم و گفتم:

-« دیگه شعار جنگ تا رفع فتنه، حالمو به هم می‌زنه.»

و بدون خداحافظی، کوله‌ام را روی شانه‌ام گذاشتم و آهسته و آرام از چارچوب در خارج شدم. صدای خش خش برگ‌های زرد پاییزی زیر قدم‌های سنگین من روی سنگ‌فرش کوچه، غم‌انگیزترین آهنگ را می‌نواختند. صدای ریختن آب آمد. برگشتم. مادر گوشۀ چادر ِسفید گلدارش را بین دندان گرفته و با دست برایم دعا می‌خواند.

تا پادگان، هزار بار مُردم و زنده شدم. بین راه، تصمیم خودم را گرفتم. باید برمی‌گشتم. باید به همه می‌گفتم من مرد جنگ نیستم. با ورود به پادگان، بجای رفتن به آسایشگاه به دفتر فرماندهی رفتم. به زور و التماس وارد اتاق فرماندهی شدم. به احترام پا کوبیدم و درخواستم را مطرح کردم:

-«فقط چند روز مرخصی!»

فرمانده حتی نگاهم نکرد. با نوک خودکار راه خروج را نشانم داد. التماسش کردم:

-«قربان، تورو خدا، مشکل دارم.»

با صدائی گرفته و ترسناک فریاد زد:

« مشکل داری؟ احمق؛ نمی‌بینی صدام تا کجا اومده؟»

اصرار و التماس فایده نداشت. بدون اینکه پا بکوبم از اتاق خارج شدم. حال خوبی نداشتم. سرم گیج می‌رفت. داشتم خفه می‌شدم. هرچه از دهانم در آمد گفتم و با خشم فریاد زدم"لعنت به شما و  جنگ‌تون" و حالا توی تاریکی بازداشت موقت، تاوان پس می‌دهم.

دادگاهی نشدم. اما خیلی زود به جبهه اعزام شدم و آنها نمی‌دانستند یک عاشق، چقدر عاشق تنهائی شب‌های پر ستارۀ بیابان است. شب‌هائی که در پهن‌دشت آسمان دنبال ماه ِ خودم می‌گشتم.

خیلی از شب‌ها زیر نور ماه برای مانیا نامه می‌نوشتم. هر بار دو نامه. نامۀ اول را تحویل پست می‌دادم که بدست مادرم برسد و نامۀ دوم را تحویل یکی از دوستان می‌دادم. روز بعد دوستم وارد سنگر می‌شد و فریاد می‌زد:

-«برادر رضا، بازم نامه داری.»

و من با صحنه‌سازی، نامه را از دستش می‌قاپیدم، گوشۀ دنجی پیدا کرده، آن را می‌خواندم و اشک می‌ریختم.  

وقتی بعد از هفته‌ها با مرخصی‌ام موافقت شد در آخرین نامه به مانیا نوشتم:

-«مانیا جان؛ عشق اولین و آخرینم، دوست دارم وقتی برمی‌گردم زیر درخت خرمالوی خونه‌مون منتظرم باشی.»

و از لحظۀ حرکت از جبهه تا رسیدن به خانه هزار بار پاسخ مانیا را که نوشته بودم"رضا جان، عشق اولین و آخرینم؛ زود برگرد، قول میدم زیر درخت خرمالوی خونه‌تون، منتظرت باشم." را می‌خواندم و آهسته اشک شوق می‌ریختم.

غروب به نزدیک خانه رسیدم. آخرین غروب سرد و دلگیر پاییز و شب یلدا. محله خلوت بود. انار خریدم. به خودم گفتم:

-«یلدا بدون انار و مانیا یلدا نیست.»

وقتی به خانه رسیدم در زدم. مطمئن بودم مانیا در را باز می‌کند. برای آرام کردن تپش قلبم چند بار سینه‌ام را ماساژ دادم. استرس داشتم، که طبیعی بود. ولی اینکه کسی در را باز نمی‌کرد طبیعی نبود. به اطراف نگاه کردم. هوا سرد بود و کسی در کوچه تردد نمی‌کرد. دوباره و سه باره در زدم. هر بار محکم‌تر. صدای پائی از پشت در آمد. مادرم بود. محکم در آغوشم گرفت. بدون اینکه کِل بکشد. سراغ مانیا را نگرفتم. اما قلبم روشن بود گوشه‌ای قایم شده است.  

موقع بوسیدن مادر متوجه لباس سیاه او شدم. با حالت اخم پرسیدم:

-«خیر باشه.»

مادرم دوباره خودش را در آغوشم انداخت و این‌بار بجای کِل، ضجه کشید. میان ضجه‌هایش اسم مانیا را شنیدم. دلم ریخت. شانه‌هایش را گرفتم و پرسیدم:

-«مانیا چی؟»

بین هق‌هق گریه‌هایش ماجرای تلخ مانیا را در دو جملۀ کوتاه تعریف کرد. سقوط از کوه.

-«کی!؟»

-«یه هفته بعد از برگشتش به خرم‌آباد.»

مادر با همین خبر وحشتناک و در حالی که شانه‌هایش بشدت تکان می‌خوردند مرا تنها گذاشت و رفت.

از همانجا توی حیاط، نامه‌هایم برای مانیا را گوشۀ اتاق دیدم. کوله از دستم افتاد. زیر تک درخت ِ خرمالوی ِ پیر ِ بی‌ثمر ِ خانۀ پدری نشستم. بدون مانیا.

صدای خش خش برگ‌های زرد پاییزی زیر قدم‌های سنگین مادرم، غم‌انگیزترین آهنگی بود که برای من نواخته می‌شد.  

لوبیا



به این فکر می‌کنم منی که همیشه نسبت به ارتفاع فوبیا داشته‌ام اینجا، در این نقطۀ ترسناک چه غلطی می‌کنم؟ خودم را به بدنۀ کوه می‌چسبانم و به یاد روزی می‌افتم که تـازه این لغت را یاد گرفته بودم و سعی می‌کردم در هر جمله‌ای از آن استفاده بکنم:« منم نسبت به ارتفاع لوبیا دارم.!» و این لوبیا تا مدت‌ها باعث خندۀ فامیل شده بود. اما الان که می‌دانم فوبیا چه کوفتی است چرا بالای کوهی به این بلندی رفته‌ام؟ 

معمولا موقع خواب دیدن، از بلندی‌ها‌ بالا می‌روم و همیشه هم با سقوط آزاد از خواب بیدار می‌شوم. حالا برای اینکه بدانم خواب نیستم دست چپم را آهسته از بدنۀ کوه جدا کرده و مواظبم پایم سُر نخورد تا بتوانم از پوست نازک دور شکمم نیشگون محکمی بگیرم. گاهی این روش برای تشخیص خواب و بیداری‌ام جواب داده است. اگر دردم نمی‌آمد، خیالم راحت می‌شد خواب می‌بینم و در آن ارتفاع، با لذت، چشم به راه دستۀ پرندگان مهاجر می‌ماندم تا با سقوطی آزاد، در پهنۀ آسمان آبی، رها و سبکبال، همراه و کنار پرندگان از پرواز لذت ببرم. اما این بار پوست شکمم درد می‌گیرد. پس خواب نیستم. آهسته دستم را به دیوارۀ کوه گرفته، حواسم به سنگ‌هائی است که کف سابیدۀ کفش‌هایم را روی آنها می‌گذارم. این بالا هوا بشدت گرم و تمام بدنم خیس عرق شده است. کوه گاهی تکان می‌خورد و سنگ‌های ریز و درشت از بدنۀ آن جدا شده، به پایین پرتاب می‌شوند. در یک تکان شدید، بی‌اختیار پایم سُر می‌خورد و سنگ بسیار بزرگی از زیر پایم رها می‌شود. سنگی به بزرگی چرخ یک اتوبوس. اگر سنگی که دستم را به آن گرفته بودم کنده می‌شد قطعاً سقوط می‌کردم.

با چشم، رد سنگ ِ در حال سقوط را دنبال می‌کنم. سی چهل متر پایین‌تر، چاه توالت بزرگی است. سنگ، به سرعت و با شدت داخل آن می‌افتد. ضربه به حدی شدید است که ذرات کثافت تا این بالا هم می‌رسند. از بوی زیر دماغم احساس می‌کنم ذره‌ای روی کُرک‌های نازک و کم‌پشت بالای لبم چسبیده است. با پشت ِ دست ِ چپم، پشت لبم را پاک می‌کنم. بی‌فایده است. بو همچنان آزارم می‌دهد. برای یک لحظه هزار فکر جورواجور سراغم می‌آید و از همه بدتراینکه:

« اگر سقوط کرده بودم جواب مادرم را چه می‌دادم...!؟»

از این فکر، ضربان قلبم تند می‌شود. به پشت و بالای سرم نگاه می‌کنم. راه فراری ندارم. حس غریبی می‌گوید بالاخره سقوط خواهی کرد. آن‌هم وسط همین چاه!

به یاد بچۀ همسایه افتادم که چند ماه قبل توی چاه رو باز ِ توی خیابان افتاد و مُرد. کسی حتی اظهار تاسف هم نکرد. آخوند مسجدمان گفت:«عمرش به دنیا نبوده.!» آتش‌نشان‌ها خیلی سریع و با مهارتی خاص جنازۀ بچه را تحویل خانواده‌اش دادند. اما مهارت آنها به چه درد من می‌خورد وقتی کسی نمی‌داند توی این بیابان و پای این کوه بی‌نام و نشان، چاهی هست و کسی توی آن مرده است؟

همه چیز دور سرم می‌چرخد. عضلات دستم کرخ شده و در یک لحظه از آن ارتفاع سقوط می‌کنم. قلبم تلاپ و تلوپ می‌زند. به پایین نگاه می‌کنم. فاصله‌ام نسبت به چاه هر لحظه کم و کمتر می‌شود. بغض ِ تلخی بیخ گلویم را گرفته و قبل از برخورد با چاه، به خودم می‌گویم:«دیدی بالاخره سقوط کردی!؟» کاری از دستم بر نمی‌آید. تسلیم می‌شوم. قطعاً عمرم به دنیا نبوده. در آخرین لحظه که همۀ زندگیم مثل یک فیلم از جلوی چشمم رد می‌شود قید همه چیز را می‌زنم. همه چیز بجز مادرم. مادری که می‌بینم با چشمان غم‌بار لبۀ چاه نشسته و سقوطم را تماشا می‌کند. مادری که این تابستان بجای عملگی و پس‌انداز چندرغاز پولی برای مدرسه، مرا فرستاد تا از تنها دخترش خبرهای خوشی بیاورم. سال اولی است که خواهرم با شوهرش برای یک زندگی بهتر به پایتخت رفته و من که قرار بود از سلامتی و خوشی و خوشبختی و سفرۀ رنگین‌شان خبرها ببرم باید از روزگار سیاه‌شان کلی دروغ بافته و تحویل مادر بدهم.

دارم با سر وارد چاه می‌شوم. محکم چشمانم را می‌بندم و بی‌اختیار مادرم را صدا می‌زنم. دستی، شاید از غیب، سریع و بسیار محکم مچ دستم را می‌گیرد. دستی قوی و مردانه. قلبم از جا کنده می‌شود. با صدای فریاد خودم، از خواب بیدار می‌شوم. باورم نمی‌شود. هاج و واج اطراف را نگاه می‌کنم. آقائی که روی صندلی کنارم نشسته دستم را گرفته، تکانم می‌دهد و با مهربانی می‌گوید:«نترس.» مسافرین صندلی‌های جلویی اتوبوس، برگشته و به من نگاه می‌کنند. حتما عقبی‌ها هم به من زل زده‌اند. خجالت می‌کشم. آهسته با آستینم آب دهانم که از کنج لبم تا زیر گلویم راه افتاده را پاک می‌کنم. 

«خواب بد دیدی؟»

قبل از اینکه جوابش را بدهم ادامه می‌دهد:«پسرجان، نمی‌خوای بری دستشوئی؟» با سر، هم جواب مثبت می‌دهم و هم می‌گویم نه.

دستم را پشت لبم می‌کشم. هرچند چیزی احساس نمی‌کنم اما هنوز بوی گند، زیر دماغم است. عرق کرده‌ام. از دریچۀ بالای سرم باد خنکی به صورتم می‌خورد اما هوای داخل اتوبوس گرم است. زیر چشمی چند صندلی جلوئی را نگاه می‌کنم. شیشۀ پنجرۀ بغل دستشان را باز کرده‌اند. مثل همین آقائی که کنار دستش نشسته‌ام. آقای راننده سبیلش را تاب می‌دهد و با صدایی بلند لعنت می‌فرستد و می‌گوید:

«اگه کسی دستشوئی داره بگه، به مولا همینجا وسط بیابون، نگه می‌دارم.» از توی آینه، توی چشم‌های من زل می‌زند. سرم را پائین می‌اندازم.

پیرمردی چند صندلی جلوتر بلند می‌شود، رو به مسافرین عقب اتوبوس، مشتش را گره کرده، فریاد می‌زند:«آی بر مردم آزار لعنت!» آقائی با صدائی شبیه ناصر ملک‌مطیعی از پشت سرم می‌گوید:«بیش باد» حدس می‌زنم او هم مثل آقای راننده باید سبیل‌های کلفتی داشته باشد. دختری با موهای کوتاه و طلائی که دایرۀ صورت سفیدش را به طرز زیبائی پوشانده‌اند، دو صندلی جلوتر برمی‌گردد و نگاهم می‌کند. وقتی لبخند ِ گوشۀ لبش با دیدن من، آرام خشک می‌شود قلبم تیر می‌کشد. خودم را توی خودم مچاله و کف کفش‌هایم را روی ساک زیر پایم فشار می‌دهم. احساس می‌کنم بوی بد بیشتر می‌شود. بغضی راه گلویم را می‌بندد. سرم را خیلی آهسته بالا می‌گیرم و اوضاع را ورانداز می‌کنم. آقای راننده با یک دست فرمان و با دست دیگر لُنگ بزرگی را جلوی دماغش گرفته و فحش‌های آبدار می‌دهد. چشمانم را از او می‌دزدم و بیرون را نگاه می‌کنم:  

" حسن‌آباد ده کیلومتر"

با خوشحالی به راننده می‌گویم حسن‌آباد پیاده می‌شوم. همه بجز آقای مهربانی که کنارش نشسته‌ام با صدایی بلند صلوات می‌فرستند. او می‌گوید دبیر ادبیات است. راهنمائی تدریس می‌کند. برایم توضیح می‌دهد که از حرف‌های مردم دلخور نشوم و من تا موقعی که پیاده شدم سر از حرف‌هایش در نیاوردم.

در حسن‌آباد با مسخره کردن و هُل دادن مسافرین از اتوبوس پیاده می‌شوم. اما همه یک طرف و توهین شاگرد راننده که از همان ابتدا توی نخ دخترک موطلائی بود هم یک طرف. قبل از اینکه روی پلۀ اول پا بگذارم بی‌خیال همۀ توهین‌هائی که می‌شنیدم کمی مکث کرده و سعی می‌کنم برای آخرین بار به چشمان زاغ و معصوم آن دختر، نیم نگاهی بیندازم که دست پت و پهن شاگرد راننده وسط کمرم می‌نشیند و با اردنگی از ماشین بیرونم می‌اندازد:« دِ برو پایین گوزو!» غافلگیر می‌شوم و فرصت هیچ دفاعی ندارم. اشک گوشۀ چشمم جمع می‌شود و آهسته روی گونه‌ام سُر می‌خورد و رفتن اتوبوس را نگاه می‌کنم.

تا خانه راهی نیست. با آستین اشکم را پاک کرده و پیاده راه می‌افتم. بوی متعفن زباله‌های تلنبار شده کنار خیابان کمتر از بوی گند داخل اتوبوس نیست. صدای اذان مسجد می‌آید. آهسته کلید انداخته، وارد خانه می‌شوم. پاورچین پاورچین وارد اتاق می‌شوم. همه خواب هستند. سرم درد می‌کند. گوشه‌ای دراز می‌کشم. هرچند کولر روشن است اما در ِ اتاق را باز می‌کنم تا هوا تهویه بشود. بو، همچنان آزارم می‌دهد. تعجب می‌کنم و بعد، به خودم شک می‌کنم. بلند شده و لباس‌هایم را وارسی می‌کنم. حتی لباس زیرم را. کف کفش‌هایم را دست می‌کشم. صاف، بدون ذره‌ای عاج، اما کاملاً تمیز. سراغ ساک می‌روم. گوشۀ اتاق است. در ِ آن را باز می‌کنم. تمام فضای اتاق متعفن می‌شود. خرت و پرت‌های داخل ســاک را بیرون می‌ریزم. با دیدن منبع بو، آهسته می‌گویم:« آبجی پروین، خدا خیرت بده! چکار کردی؟» و با نوک دو انگشت ظرف پلاستیکی لوبیا پخته را بیرون می‌آورم. چاه توالت، توی ساک خودم بود. برای چند لحظه فضای داخل اتوبوس را تصور می‌کنم:

لبخند دخترک مو طلائی که گوشۀ لبش خشکیده بود قلبم را آتش می‌زند.  

بیگناه...!


مرد در حالی‌که با دو دست زیر بغل همسرش را گرفته و سعی می‌کند او را به سمت در ِ خروجی ببرد توی گوشش می‌گوید:«پتیاره؛ آبروریزی نکن. بریم بیرون.»

زن مقاومت کرده و پاهایش را روی زمین می‌کشد. از زیر گلوی شوهرش بالای حصار بلند زندان را می‌بیند که سرباز تفنگ بدوشی ایستاده و به آنها زل زده است. زن بازهم تقلا می‌کند. مرد دوباره بیخ گوشش می‌گوید«بدبخت؛ اینا رضایت بده نیستن.» زن با حرکتی غیرمنتظره، مثل ماهی از چنگ شوهرش فرار می‌کند. دستش را رو به آسمان می‌گیرد. جیغ می‌کشد. چند شیار عمیق روی پیشانیش ظاهر می‌شود. کمی خم می‌شود و دست چپش را روی قلبش گذاشته، فشار می‌دهد و قبل از اینکه نقش بر زمین بشود به صورت شوهرش تف می‌اندازد. مرد دستی به صورتش کشیده و به همسرش که دانه‌های درشت عرق روی صورتش نشسته نگاه می‌کند. دو قدم به عقب برمی‌دارد. دکتری که نزدیک آنها ایستاده کیفش را از روی زمین بر‌داشته با سرعت خودش را به زن می‌رساند.

انتهای محوطۀ زندان خانمی نسبتاً جوان سر تا پا سیاه، قاب عکس دخترکی کم سن با لباس فرم مدرسه را در دست‌های لرزانش گرفته و به زن که روی زمین افتاده است نگاه می‌کند. مردی بلند بالا، آراسته، با کت و شلواری سیاه از پشت سر، شانه‌های او را گرفته و به آرامی ماساژ می‌دهد. گاهی سرش را روی شانه‌اش گذاشته و آهسته گریه می‌کند. خانم عکس را به صورتش نزدیک می‌کند، آن‌را می‌بوسد و خیلی آرام قطرات اشکی که روی شیشۀ قاب عکس ریخته‌اند را با دستمال سیاهی پاک می‌کند.

زن که بی‌هوش شده بود به‌هوش می‌آید. هاج و واج به قیافه‌های بالای سرش دقیق شده و بلافاصله جیغ می‌کشد. روی چهار دست و پا، از بین افرادی که دوره‌اش کرده‌اند خودش را به رئیس زندان که کمی با او فاصله دارد می‌رساند. آقای رئیس خودش را به کناری کشیده و پاچۀ شلوارش را از دست زن خارج می‌کند. به طرف قاضی می‌رود و همزمان نگاهی به منشی جوان دادگاه که ساکت و آرام کنار قاضی ایستاده است می‌کند. چند نفر دیگر هم هستند. زن تلاش می‌کند بایستد«همه‌تون جمع شدین طناب دار رو گردن جگرگوشه‌ام بندازین؟ حاشا به غیرت همه‌تون!»

زن شبیه دیوانه‌ها، چادرش را گوشه‌ای انداخته، پابرهنه، از این طرف به آن طرف رفته، جیغ می‌کشد و فریاد می‌زند. به هر کسی که می‌بیند التماس می‌کند، به طرف خانم و آقای شیک‌پوش می‌رود. التماس‌شان می‌کند. به دست و پایشان می‌افتد.«تورو خدا، به جوونی پسرم رحم کنید.» مرد ساکت است و با اخم به دست‌های چروک و کثیف زن که دامن لباس همسرش را گرفته است نگاه می‌کند. خانم به زحمت لباسش را از چنگ زن بیرون می‌کشد، خم می‌شود و قاب عکس را به صورت زن میکوبد.«پسر قاتل تو به جوونی دختر من رحم کرد!؟» زن دستش را به پیشانیش می‌کشد.« پسر بی‌شرف تو به ناموس دختر من رحم کرد!؟» زن حرف نمی‌زند. اما پشت سر هم اشک می‌ریزد و التماس می‌کند.«خانم جان، پسر من اعدام بشه، دخترتون زنده میشه!؟» خانم قاب عکس را به سینه‌اش ‌چسبانده و زار می‌زند. مرد با لگد محکمی زن را از خانمش دور می‌کند. زن روی زمین ولو می‌شود. آه عمیقی می‌کشد. نفس تازه می‌کند و دستش را روی سرش گذاشته و در حالی که به طرف همسرش می‌رود هر چه فحش و ناسزا است به او می‌گوید. مرد سعی می‌کند جلوی دهان او را بگیرد. زن دستش را گاز می‌گیرد:«بی‌شرف ولم کن.»

مرد هم چند لگد محکم به پهلوی او می‌زند:«سلیطه» و دوباره از او فاصله می‌گیرد.

زن نفس نفس زنان روسریش را از سر برداشته و آن را به زمین می‌اندازد. چند تار موی سفید، هرچند به زیبائی او افزوده اما سن او را بیشتر از چهل نشان می‌دهد. زن عربده کشیده و به همه بد و بیراه می‌گوید و در یک چشم بهم زدن یقۀ لباسش را هم پاره می‌کند. مرد با دیدن سینه‌های بیرون افتادۀ همسرش، به جمعیت اطراف نگاه می‌کند. حتی به سربازی که آن بالا نگهبانی می‌دهد. رد نگاه قاضی برای چند لحظه روی سفیدی سینۀ زن ثابت می‌ماند. نگاه مرد، روی قاضی و سینۀ همسرش خشک می‌شود. قاضی نیم نگاهی به مرد می‌کند. دستی به محاسن سیاه و کوتاهش می‌کشد، تسبیحش را در دست چرخانده و سرش را پائین می‌اندازد. زن رو به آسمان فریاد می‌زند:

-   خدااا! تقاص بچه‌ام رو از این بی‌شرف بگیر.

و در حالی که آب دهانش را به طرف همسرش می‌اندازد خودش را روی زمین کشیده و به عبای حاج آقا چنگ می‌زند. حاج آقا جوانی است با ریشی کم پشت و زرد. زن بارها او را موقع نماز توی زندان دیده بود:

-  حاج آقا تو هم مثه برادرم. به همین قرعانی که تو دستته، حاج آقا، هرچی می‌کشیم از این مرده. بچه‌مو خودش بدبخت کرده.

مرد از آن طرف حیاط زندان، نگاهی به حاج آقا که آب دهانش را قورت می‌دهد و نگاهی به سینه‌های بیرون افتادۀ همسرش می‌اندازد و فریاد می‌زند:

- پدر سگ ِ بی‌حیا؛ خجالت بکش.

زن در حالی که نیم خیز شده به طرف همسرش برمی‌گردد. غیظ او را می‌بیند. مرد با اشاره، یقه‌اش را نشانش می‌دهد. زن عبای حاج آقا را رها و به زحمت یقۀ لباسش را جمع می‌کند:

-     حاج آقا، به خدائی که تو می‌پرستی بچه‌ام کسی رو نکشته.

حاج آقا نگاهش را از زن می‌دزدد و زیر لب چیزی می‌گوید. زن نگاهی به اطراف می‌اندازد. دوباره به طرف آقای قاضی خیز برمی‌دارد:

-     آقا به ریشت قسم، بچه‌ام، تو بگو پسر خودته. پاکه. معصومه.

مرد به سرعت به طرف زن می‌آید و زن همزمان به طرف شوهرش برمی‌گردد«اِی خدانشناس...»

و مرد مهلت حرف زدن به همسرش نمی‌دهد و سیلی محکمی به صورت او می‌زند. زن روی زمین ولو می‌شود. دو سرباز به اشارۀ قاضی خودشان را به مرد رسانده و از دو طرف بازوهای او را می‌گیرند و کشان کشان به سمت گوشه‌ای از حیاط زندان می‌برند. زن با جیغ و فریاد همسرش را به باد فحش می‌گیرد:

-     قرومساق، چند بار بهت گفتم بچه‌مو تو کثافت‌کاریات دخالت نده؟

مرد گوشۀ سبیل پرپشتش را بین دو دندان کناریش می‌جود و دست راستش را از میان دست سرباز رها کرده مشت می‌کند و فریاد می‌زند:

-     کثافت کاریای من یا دائی الدنگش؟

زن به زحمت از روی زمین بلند می‌شود و دستش را به کمر گرفته و رو به حاج آقا فریاد می‌زند:

-     حاج آقا به همین قرعان، مثه سگ دروغ میگه.

حاج آقا زیر چشمی زن را ورانداز می‌کند. حالا بجز موهای افشان او بقیۀ بدن زن تا حدودی پوشیده است. حاج آقا قرآن را زیر بغلش گرفته و تند تند با تسبیحش ذکر می‌گوید و با هر دانۀ تسبیحی که از لای انگشت‌هایش رد می‌کند نگاهی به زن می‌اندازد. مرد حرکت سریعی به دست‌هایش می‌دهد و خودش را از دست سربازها رها و به طرف حاج آقا می‌رود و دقیقاً بین او و همسرش قرار می‌گیرد:

-  حاج آقا، برادر همین سلیطه، یه آدم‌کش حرفه‌ایه. الانم همین‌جا منتظر حکم اعدامه. پرونده‌اش موجوده.

و با دست به منشی دادگاه که پرونده‌ای زیر بغل دارد اشاره می‌کند. زن خودش را به همسرش رسانده و به صورت او چنگ می‌زند:

-     دیوث، بچه‌اتو می‌خوان دار بزنن! چیکار برادر من داری؟

مرد فریاد می‌زند:

-     حاج آقا تورو خدا از پسرم بپرسین...

مکث می‌کند. نگاهی به زن و نگاهی به اطراف می‌اندازد. آب دهانش را قورت داده و آهسته می‌گوید:« تورو خدا از پسرم بپرسین، بچه که بوده چند بار دائیش اونو...»

حرفش را ادامه نمی‌دهد. گوشۀ سبیلش را زیر دندان‌هایش می‌جود و با چشمانی دریده نگاهی به همسرش می‌کند.

سربازها به اشارۀ قاضی، مرد را از محوطۀ زندان بیرون می‌برند. همزمان چند سرباز پسر جوانی که دست‌هایش از پشت بسته شده و صدای سُرسُر دمپائی‌هایش توی راهرو می‌پیچد را وارد محوطۀ زندان می‌کنند. قاضی خیلی سریع دستور می‌دهد زن را هم از محل اعدام خارج کنند. پسر جوان با دیدن مادر، زانوهایش سست شده و نزدیک است روی زمین بیفتد. سربازها از دو طرف زیر بغلش را گرفته‌اند. زن با دیدن پسرش فریاد می‌زند«به قرعان پسرم بیگناهه.» اما قبل از اینکه او را از محوطۀ زندان خارج بکنند بی‌هوش نقش بر زمین می‌شود.

و شب ادامه دارد...

این مطلب را از وبلاگ خانم مولا آورده‌ام به این امید که گرهی از مشکلات دردمندی باز بشود...



و شب ادامه دارد...

کسی به فکر گل‌ها نیست
کسی به فکر ماهی‌ها نیست
کسی نمی‌خواهد باور کند
که باغچه دارد می‌میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده‌است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می‌شود... ، 
"فروغ فرخزاد"

دو روز است از بُغضی سرشارم و می‌دانم با نوشتن آن می‌توانم کمی آرام شوم. ضمن آنکه با نوشتن موضوع ممکن است راهی جلوی چشمانم باز شود.
چند ماه پیش در خیریۀ کوچک‌مان، به فریاد مادری رسیدیم که می‌خواست از فرط بدهکاری و گرفتاری‌های بعد از ورشکستگی، یکی از کلیه‌هایش را بفروشد و سعی کردیم بی تفاوت نمانیم. با کمک یک بنیاد خیریه‌ی دیگر، دستش را با کمک نیکوکاران مهربانی که همیشه بفکر دیگرانند، گرفتیم. بنیاد، اول با بدهکارانش صحبت کرد تا از سود طلب‌هایشان بگذرند و هنوز هفتصد میلیون از قرض ماند.
این زن کارگاه کوچکی در تهران داشت که در آن کفش تولید می‌کرد، زن بیکاره و یا بیعاری نبود. اما با شروع تحریم‌ها دیگر وارد کردن مواد اولیه‌ی ساخت کفش غیر ممکن شد و... بقیه را خود بخوانید... داستان تازه ای نیست که این دولت بی لیاقت به سر یکی و دوتا خانواده نیاورد.
دو سه ماه پیش بدون اینکه به کسی رجوع کند، یکی از کلیه‌هایش را فروخته و مقداری دیگر از بدهی‌هایش را صاف کرده است. اما حالا در وضعیت بسیار بدیست و راه به جایی ندارد. باز از ما کمک خواسته.
هر چه به این دسته از مردم فکر می‌کنم، خودم را سر جای آنها می‌گذارم و نمی‌دانم اگر من بودم چه می‌کردم؟
دراین‌مورد بخصوص از نظر مالی در چنان وضعیتی نیستم که بخواهم به تنهایی کمکش کنم، اما نمیتوانم هم بخودم بگویم: این وظیفه دولت است نه مردم. چون می‌دانم باوجودی‌که اولین و آخرین مورد نیست، دولت اگر می‌خواست غلطی بکند، تا بحال کرده بود.
فکر کردم اینجا بنویسم، شاید کسانی باشند که بتوانند و بخواهند به این مادر و دختر کوچولو کمک کنند. او باید تا دو هفته‌ی دیگر، یک بدهی صد میلیون تومانی را بپردازد یا به زندان برود.
یا شاید نیکوکارانی را بشناسند که به آنها این نوشته را نشان بدهند. اگر مدرکی لازم بود می‌توانم در اختیارشان بگذارم.
در پناه حق


ایراندخت


بعد از خواندن خاطره‌اش، ذهنم بشدت درگیر شده است. درگیر او و خاطرات شیرینی که از او دارم. یک هفته است که خواب و خوراک از من گرفته شده و موبایل به دست، منتظر فرصت مناسبی هستم. تا همین یک ساعت قبل تردید داشتم اما بالاخره تردید را کنار می‌گذارم و مثل گذشته‌های خیلی دور می‌گویم«هرچه بادا باد» تماس می‌گیرم.

- خانم ایراندخت؟

با متانت جوابم را می‌دهد. ضربان قلبم کمی تندتر می‌شود. باورم نمی‌شود بعد از اینهمه سال، همان صدای بچگانه و ظریف را داشته باشد. سعی می‌کنم به خودم مسلط بشوم.

- شماره‌تونو از تو گروه واتساپ برداشتم.

حرفم را تکرار می‌کند«از تو گروه واتسآپ؟ مگه منو می‌شناسی!؟»

چند تک سرفه می‌کنم و تند و سریع می‌گویم« نه.»

دروغ می‌گویم. دلم می‌خواهد راستش را بگویم اما به نظر این دروغ برای شروع بد نباشد. قبل از اینکه حرفی بزند می‌گویم«هفتۀ قبل تو گروه خاطره‌تون رو خوندم. ماجرای زیر آوار ماندن‌تون و تلاشتون برای زنده ماندن... چه خاطرۀ وحشتناکی.»

نفس عمیقی می‌کشد و حرفم را قطع می‌کند«مهم نیست آقا. اون شب هم اگه حرفی زدم به اصرار بچه‌های گروه بود.»

قبلا توی گروه گفته بود تمایلی به یادآوری خاطرات گذشته ندارد و من نمی‌دانستم به چه روشی او را به گذشته ببرم. گذشته‌ای که زیر و رو کردن آن برای من خیلی مهم بود. کمی مکث می‌کنم و ادامه می‌دهم«واقعا یه نفر پاهاشو  رو سینه‌تون گذاشته بود و...»

عصبانی می‌شود«آقای محترم، میشه حرفای خودمو برام تکرار نکنی؟»

نمی‌دانم چرا، ولی می‌گویم«نه!» شاید چون دنبال بهانه‌ای هستم که با او حرف بزنم.

«پس قطع می‌کنم و دیگه هم مزاحم نشید.»

توی سال‌هائی که او را ندیده‌ام اصلا تغییر نکرده است، یک‌دنده و لجوج. قبل از اینکه ارتباط را قطع بکند با عجله می‌گویم«پروین خانم»

صدایم به طرز مسخره‌ای می‌لرزد. بعد از سال‌ها، دوباره او را با نام کوچکش صدا می‌زنم. او، حرف نمی‌زند اما صدای نفس کشیدن‌هایش شبیه کسی که دارد خفه می‌شود توی گوشم می‌پیچد. تند و با صدا.

من هم سکوت کرده‌ام اما من خوشحالم که توانسته‌ام میخ‌کوبش بکنم. حداقل تا همین لحظه. کمی بعد صدای لرزانش را می‌شنوم«شما کی هستی؟ اسم منو از کجا میدونی؟» از تُن صدایش متوجه تعجب و عصبانیت او می‌شوم. نباید اسم کوچکش را صدا می‌زدم. اما حالا که زدم، باید اعتمادش را جلب بکنم.«خانم ایراندخت؛ من یه دوست خیلی قدیمی‌ام که تازه توی گروه شما عضو شده» آهی می‌کشم و ادامه می‌دهم«شایدم یه دوست فراموش شده برای شما.» خانم ایراندخت سکوت می‌کند. خیلی دلم می‌خواهد ذهنش را بخوانم. شاید به حرف‌هایم فکر می‌کند، شاید هم به گذشته‌ها. نمی‌دانم. اما احساس می‌کنم بیشتر باید توضیح بدهم. به طرف پنجره می‌روم. آنرا باز می‌کنم. سرتاسر کوچه را نگاه می‌کنم. کاملا خلوت است. سرفه‌ای می‌کنم و ادامه می‌دهم«اون‌موقع -چهل سال قبل- پونزده سالت بود. مدرسۀ میهن درس می‌خوندی. خونه‌تون نزدیک مسجد ِ...»

فریاد می‌زند«آقا خواهش می‌کنم.» و این بار من هستم که گوشی به دست میخ‌کوب می‌شوم« میشه منو به اون سال‌های نکبت نبرین؟»

باز به در بسته‌ برمی‌خورم. شبیه کسی که التماس می‌کند اما با فریاد می‌گویم« حتی کنجکاو نمیشی بدونی من کیم؟»

نفس عمیق و پرصدائی می‌کشد.«من گذشته‌ام رو پاک کردم آقا.»

احساس می‌کنم با یک غریبه حرف می‌زنم. غریبه‌ای آشنا. با کسی که نمی‌خواهد به گذشته برگردد. اما من مذبوحانه تلاش می‌کنم به هر قیمتی شده، او را به سمت گذشته بکشانم.

-«ولی خاطرۀ اون شبتون...»

حرفم را تائید می‌کند:« میدونم. اما یادآوری اون روزا، خصوصاً اون بعد از ظهر لعنتی، همیشه حالمو بد می‌کنه. باور کنید دست خودم نیست.» ضمن همدردی با او، با شک و تردید درخواستم را مطرح می‌کنم:

-« اگه ناراحت نمیشی یه بار دیگه، اون حادثه رو باهم مرور بکنیم.»

مثل گذشته‌ها که وقتی چیزی می‌خواستم التماسش می‌کردم بلافاصله می‌گویم:« خواهش ‌می‌کنم.»

نفس عمیقی می‌کشم و منتظر عکس‌العملش می‌مانم. انگار موش دیده است. جیغ می‌کشد. عصبانیت در صدایش موج می‌زند« آخه چرا باید این کار احمقانه رو بکنم؟»

دلیلش را نگویم ممکن است ارتباط را قطع بکند. می‌گویم.«آخه کسی که اون بعد از ظهر لعنتی، جفت پا روی سینه‌ات ایستاده بود و نمی‌ذاشت نفس بکشی؛ متاسفانه من بودم.»

پروین سکوت می‌کند. سکوت طولانی او نگرانم می‌کند اما جرات حرف زدن هم ندارم. بالاخره سکوت را می‌شکند« تو کی هستی؟»

و من بعد از سال‌ها، به آرزوی قلبی‌ام می‌رسم. به این که به او بگویم برخلاف تمام شایعات، من در اسارت شهید نشده‌ام. به او بگویم سال‌هاست برای زنده بودن به سختی جان کنده‌ام و ذره ذره شهید شده‌ام تا همین امروز که به او برسم و به او بگویم که هنوز عکس کوچکش را دور از چشم همه، نگاه داشته‌ام. به او بگویم هنوز هم خوابش را می‌بینم. خواب می‌بینم با چادر گل گلی از کنارم رد می‌شود و آهسته نامه‌ای کف دستم می‌گذارد. نامه‌ای که فقط یک جمله دارد. «بهرام دوستت دارم.» نامه‌ای که هزار هزار بار آن را خوانده‌ام. به او بگویم...

به او چه بگویم!؟ با عجله خودم را معرفی می‌کنم «پروین خانم؛ من کسی هستم که چهل سال برای پیدا کردنت به هر جائی سرک کشیده.  من کامرانی هستم. بهرام کامرانی.»

فامیلم را زمزمه می‌کند. «کام را نی. نمی‌شناسم.»

خنده‌ام می‌گیرد. بیشتر از خنده، از دست و پا چلفتی بودنم عصبانی می‌شوم. می‌گویم«حواسم نبود. سی ساله فامیلمو عوض کردم. در واقع باید می‌گفتم تیرچه سیاه هستم.»

این اسم لعنتی، این تیرچۀ سیاه بخت، اگر به یادش مانده باشد چه شوری به پایان زندگیم بدهد و اگر فراموشم کرده باشد... جیغ کوتاهی می‌کشد. ایمان دارم که موش ندیده است.« بهرام... پسر فاطمه خانم!؟»

لبخند می‌زنم و نفسم را بشدت بیرون می‌دهم.«هوووووف...» و او با ذوق بچه‌گانه‌ای ادامه می‌دهد«مگه میشه فراموشت بکنم آقا بهرام.؟»

خوشحال می‌شوم. خوشحال‌تر از آنچه فکرش را می‌کردم و می‌پرسم.«پروین خانم، چی شد گمت کردم!؟ شما که اردوگاه جنگ‌زده‌ها بودین؟»

صدایش پر از غصه می‌شود. غصه‌ای که مثل گذشته‌ها، هنوز هم می‌تواند قلبم را مچاله بکند«آقا بهرام، تو گمم نکردی؛ من بعد از اون حادثه برا همیشه، از شهر رفتم. آخه بجز عمو کسی دیگه برام نمونده بود. رفتم تبریز.» بعد صدایش آرام می‌شود و با شرم خاصی ادامه می‌دهد«تو هم که رفتی جبهه و دیگه برنگشتی.»

تمام دوندگی‌های یک جوان هیجده ساله که تنها عشق زندگیش را گم کرده بود به یادم آمد و ناخودآگاه به جنگ لعنت فرستادم.

او هم حرف مرا تکرار می‌کند«لعنت به جنگ» می‌پرسم «حالا حاضری برام تعریف بکنی؟ ماجرای اون روز رو می‌گم. با جزئیات؟»

صدایی شبیه ضربه زدن، توی گوشم می‌شنوم. حالا دیگر صدای نفس کشیدن‌های پروین هم شنیده نمی‌شود. با تعجب به صفحۀ موبایل نگاه می‌کنم.«لعنت به مخابرات...»

****

«بهرام... بهرام تیرچه سیاه... چقدر تو اردوگاه به بهونه‌‌های مختلف همدیگه رو می‌دیدیم.» مادرم همیشه می‌گفت«دختر، خوبیت نداره اینقدر در ِ چادر میشینی؟ مردم برامون حرف در میارن.» و من به عشق دیدن بهرام، بی‌خیال نصیحت‌های مادر، ساعت‌ها کتاب به دست، به بهونۀ درس خوندن، در ِ چادر قدم می‌زدم تا بهرام بیاد. بهرامی که بعد از اون روز لعنتی، هرگز دیگه اونو ندیدم. و حالا بعد از چهل سال، اومده و جزئیات اون حادثۀ لعنتی رو می‌خواد؟ حادثه‌ای که کابوس هر شبم بوده و تا همین امروز نتونستم فراموشش بکنم؟  همونطور که بهرام رو نتونستم فراموش بکنم؟

به خودم می‌آیم. تا کسی نیست باید به او زنگ بزنم. بعد از سال‌ها کابوس و سکوت، احساس می‌کنم دوباره غدۀ توی گلویم در حال بزرگ شدن است. غده‌ای قدیمی و کهنه. و حالا کسی پیدا شده که می‌توانم بار این غصه را با او شریک بشوم. احساس می‌کنم کسی غیر از خودم، انگشتم را روی شماره‌اش می‌گذارد. تماس برقرار می‌شود. صدای آرام او با گفتن" پروین خانم" به من آرامش می‌دهد.

«آقا بهرام، دلم می‌خواد برات حرف بزنم» و بی‌اختیار اشک از گونه‌هایم سرازیر می‌شود و در حالی که سعی می‌کنم با آستین پیراهنم اشک‌هایم را پاک بکنم شروع می‌کنم به حرف زدن. مگر بهرام چه می‌خواهد؟ لحظه لحظۀ آن روز را و من از لحظه‌ای می‌گویم که نزدیک غروب، توی راه‌پلۀ پشت بام بودم. همان زمانی که نوری خیره کننده‌تر از نور خوشید چشمانم را بشدت آزار داد، بی‌اختیار چشمانم را بستم و کمتر از یک ثانیه زمین و زمان بهم دوخته شد. از لحظه‌ای می‌گویم که دستی مرا بلند کرد در حالی که احساس می‌کردم هیچ اختیاری از خودم ندارم، از ترس و دلهرۀ خودم می‌گویم در حالی که توی هوا می‌چرخیدم و روی تلی از خاک، وسط حیاط خانه پرتاب شدم. از لحظاتی که بین زمین و زمان رها شده بودم و هیچ حسی نداشتم بجز یک گیجی و گنگی غیرقابل تصور. از لحظه‌ای که تمام خاطرات زندگیم پاک شدند و نمی‌دانستم کی هستم، کجا هستم و چرا دنیا به یک‌باره برایم تیره و تار شده بود. از خاکی که بر سرم ریخته ‌شد و ریخته می‌شد و هر لحظه احساس می‌کردم بیشتر و بیشتر زیر انبوهی از خاک مدفون می‌شوم. از اینکه راه نفس کشیدنم بسته و بسته‌تر می‌شد. از دست و پا و بدنی که مثل یک جنازۀ در قبر توان حرکت نداشتند. از مادرم که توی آشپزخانه غذا می‌پخت و نمی‌دانستم او در چه حال و روزی است. حتماً او هم مثل من زیر آوار مانده است. از این فکر، در آن لحظات تنهائی و مرگ و تلاش برای زنده ماندن، به وحشت افتادم. از پدرم که وقتی از کنار در ِ حمام رد می‌شدم با صدای زیبا و دلنشینش آواز می‌خواند و من صدای آوازش را حتی توی راه پله هم می‌شنیدم و حالا صدای او هم قطع شده بود. در آن لحظات، تنها امیدم پدرم بود اما وقتی فکر کردم او هم زیر تلی از خاک مدفون شده است بیشتر به وحشت افتادم. از پروانۀ کوچولو، عزیز دردانۀ خواهر، که توی اتاق مشق می‌نوشت. از صدای همهمه‌ای که بالای سرم شنیدم و نور ضعیفی از امید که به قلبم تابیده شد. از فشاری که از هجوم جمعیت بر سر و صورتم وارد می‌شد. از لحظات سخت جان کندن با کمترین هوائی که به زحمت به ریه‌هایم وارد می‌شد. از آخرین لحظه و آخرین نفس‌ها و اینکه چقدر نفس کشیدن برایم دردناک و سخت شده بود. حتی از آرزوی کشیدن یک نفس عمیق هم برای بهرام گفتم. از کسی گفتم که روی سینه‌ام ایستاده بود و پا روی زمین می‌کوبید که اینجا وقتتان را تلف نکنید، این خانه خالی است. از خاکی که به دهنم می‌رفت وقتی پایش را با عصبانیت به زمین می‌کوبید و از اینکه سعی می‌کردم تمام توانم را توی صدایم جمع بکنم و فریاد بزنم« من اینجا هستم. زیر پای شما. من زنده‌ام.» فریاد بزنم «پدر و مادر و خواهر کوچکم، آنها هم زیر آوار هستند.» اما صدائی از گلویم خارج نمی‌شد. از شنیدن صدای نوجوانی که قسم می‌خورد کسی توی این خانه است و به اصرار او با اولین خاک‌برداری گوشۀ لباسم پیدا شد. از زمانی که دست گرمی پایم را لمس کرد و من زیر انبوه خاکی که توی دهانم رفته بود زار زار گریه کردم...

صدای گریۀ آرام بهرام مرا متوجه حال خودم می‌کند. سکوت می‌کنم. احساس می‌کنم بعد از سالیان سال، راه نفس کشیدنم باز شده است. احساس سبکی خاصی پیدا می‌کنم. بهرام بعد از کمی که آرام می‌شود می‌گوید:«پروین جان، اون روز من نگهبان مسجد نبودم و نمی‌دونستم شما از اردوگاه به خونه برگشتید. فرصتمون هم برا خاک‌برداری خیلی کم بود...»

فقط یک جمله به بهرام می‌گویم«کاش به حرفت گوش می‌دادن و خونۀ ما خاک‌برداری نمی‌شد.»

بهرام در حالی که هق‌هق می‌کند می‌گوید«لعنت به جنگ که یه بعد از ظهر لعنتیش همه‌چیزو ازم گرفت.»

من هم آهسته‌تر از بهرام می‌گویم«لعنت به جنگ که توی همون بعد از ظهر لعنتیش همه‌چیز منو هم ازم گرفت.»

صدایی شبیه ضربه زدن توی گوشم می‌شنوم. نگاهی به صفحۀ موبایل می‌کنم. باز هم ارتباط قطع شده است...